سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

تماشای خویش در آینه‌ی مقعر /سعید سلطانی طارمی


 

ایستاده‌ام کنار پنجره

دارم آسمان صاف را نگاه می‌کنم

آسمان آفتاب شرقی خودم

که به لهجه‌ی دری نگاه می‌کند.

و خیال گردوخاکی‌اش

توی خاورِمیانه پرسه می‌زند

و مدام فکر می‌کند:

"دل‌گرفته‌ام،

دلگرفته‌ام از این هوا

که تمام ابرهای تیره‌ی مدیترانه را به سوی ما

کیش می دهد

بارش مدام

ذهن جلگه‌های خاورمیانه را فلج نموده است

مثل این‌که قرن‌هاست شهرهای خاورمیانه را ندیده‌ام

کاش از کناره‌های این شب دراز مه‌گرفته

صبح می‌دمید

صبح صاف، بی‌ملال ابرو مه

و من اندکی به شهرهای خفته توی خوابگاه صلح

آفتاب می‌زدم

و به کوچه‌های خسته از مه مدام

ضد خواب می‌زدم

شب که نیستم؛

صبح هم نبود.

نقطه‌ای میان صبح و عصر بود

از مهی عمیق داشتم خلاص می‌شدم

و کشان کشان

در محله‌های خیس گشت می‌زدم

توی برزنی فقیر و لخت

از دریچه‌ای صدای شاعری به گوش می‌رسید":

-"باز آفتاب

در فضای شهر می‌چرد

و درخت‌ها دوباره زنده می‌شوند

و زنان بدون چتر

با لباس‌های شیک

در فروشگاه‌ها خرید می‌کنند

و کنار دست‌شان

مردها‌ی ساده‌ی خیال‌باف

 از سیاست و نباید و ببایدش

حرف می زنند

و فقط به پرسش خبرنگارهای خوشگل جوان، جواب می‌دهند

آه،

مُردم از کسالت دموکراسی

کاشکی کمی فشار و اختناق

رنگ‌های شاد را برای ما

دلپذیر می‌نمود

و ملالِ بی‌ملال زیستن

دامن خیالبافی مرا نمی‌گرفت.

روشن است این‌که خاورِمیانه سرزمین رازها‌ست

روشن است این‌که رازهای آن

 در سراسر جهان رهاست

روشن است این‌که واژه‌های بازداشت، اتهام، اعتراف، انفجار، حبس،

یا غریوهای زنده باد و مرده‌باد

توی واژه‌نامه‌های خاورمیانه‌ نیست

روشن است....

آه خاورمیانه‌ کاش….

 کاشکی دموکراسی نداشت

کاش دوستی و صلح و همدلی  نداشت

کاش حزب‌های خوب مردمی

مردمان مطلع

و نهاد‌های اجتماعی برابری‌طلب نداشت

کاش هیچ سنتی نداشت در حفاظت از حقوق دیگری

 در ازای اینهمه

نخل داشت

نفت داشت

شیخ داشت

و تمدنی کهن.

کاش پایتخت‌های زشت بی‌غرور

و مناطقی پر از تعصب و ترور

و مجالسی -پر از موافقم، بله، به چشم، این‌چنین کنیم داشت
کاش این کویر کهنه‌ی پیمبران
از خدای خویش بیم داشت
"

ایستاده‌ام کنار پنجره

دارم آسمان صاف را نگاه می‌کنم

آسمان آفتاب شرقی خودم

که به لهجه‌ی دری نگاه می‌کند

 

 

                               بهمن 1391

 

 

 

 

 

 

 

نظرات 9 + ارسال نظر
س.س.طارمی یکشنبه 22 آذر 1394 ساعت 03:20

جناب فریبرز
با سپاس از تذکر بموقع تان. باید می نوشتم مرکز نه کانون. به هرحال یکی از کارهای من لااقل ، همین اشتباه کردن است. تصویر در مرکز آینه های مقعر وارون و برابر است گوبا....

فریبرز شنبه 21 آذر 1394 ساعت 18:21

جناب طارمی عزیز،
آینۀ مقعر از جسمی که در کانونش قرار گرفته تصویری گنگ نشان می دهد در بینهایت، اگر نشان بدهد! در این صورت ابدیتی از آنچه که تصویر کرده اید به دست داده خواهد شد.
در هر حال تصویر داده شده، به نظر من حتی دهمی هم از تیره روزی و جهل واقعی نیست و اصلا چگونه می توان این رنج بزرگ را به تصویر کشید!؟ کاری است کارستان و یک فردوسی دیگر می خواهد و یک رنجنامۀ تاریخی دیگر! مع هذا در آنچه گفته اید با آنچه که گفته اید زندگی می کنیم و همان را هر ثانیه نیز تولید می کنیم.

س.س.طارمی سه‌شنبه 17 آذر 1394 ساعت 17:57

با سپاس از همه ی دوستان . جناب فریبرز عزیز کنار پنجره همان کانون آینه است. در بیان هیچ چیز اغراق نشده فقط واژگون دیده شده است. اخشک ، تر / بی ابر ، ابری/ پرملا ل ، بی ملال، مختنق، آزاد....با سپاس

فریبرز شنبه 14 آذر 1394 ساعت 23:32

درخواست پوزش
متأسفانه چند غلط تایپی در یادداشتم پیدا شده که بدین طریق تصحیح می شود:
بند اول: سطر سوم / و یازدهم : "این" شعر شما به نظر من ... / شعر تمام "هستی" شاعر
بند سوم: سطر چهارم / و ششم : "درحالی" که آنچه از هستی "دور و بر" ... / فلج "جلگه ها" ...

فریبرز جمعه 13 آذر 1394 ساعت 19:06

آقای طارمی،
تا حدی ناموافق با نظر آقای توکل، معتقد نیستم که «شعر را باید خواند و لذت برد.» گاهی شعری لذت بخش نیست، رنج آور است گاه مثبت، و گاه منفی. گاه شعر نه لذت بخش است و نه دردآور، پرسش بر انگیز است. شعری که از پرسش تهی باشد چه لذت بخش باشد چه ضد آن، به نظر من جایگاه رفیعی ندارد. اشن شعر شما به نظر من بیش‌تر رنجبار است و پرسش بر انگیز؛ شاید شکل دیگری است از پرسش نامستقیم نیما که گفت «غم این خفتۀ چند خواب در چشم ترم می شکند.» از سوی دیگر، باز به نظر من، خود شعر دارای اهمیت اولی نیست: شعر زبان شاعر است در دیالوگی که با وجودِ دومِ درونیِ خویش و نیز با خواننده می کند. دیالوگ ناظر بر جوانب عمومی زندگی انسانی، آن چنان که در این شعر می بینیم، نفوذ فراوان دارد. اما این خود شاعر است و اندیشه های عمیق ترش که در واقع باید در کانون توجه و در الویت قرار گیرد، زیرا که شعر تمام هستس شاعر و تمام افکار و احساسات او نیست؛ تنها برگی یا ورقی از آن است.
به نظرم آقای راثی پور نظر خوبی در مورد شعر شما داده اند که راهگشاست به سوی درک بهتر شعر؛ اما ما ایرانیان و یا ، به قول شما، خاورزمینیان، نیز کم نکوشیدیم. افسوس چون به درون دنیای شاعر به درستی پی نبردیم، در سطح عمومی در آن دنیایی گیر کردیم که سخن شما و نیماست: خوابزدگی، خواب بردگی و به بیان دیگر جهل. همه چیز از جهل ما ریشه و در جهل ما جانی سیاه گرفت. به شعر بازگردم به گونه ای دیگر:
جناب طارمی، در چه فاصله ای از آینۀ مقعر ایستاده اید؟ در فاصلۀ کانونی، نزدیک به سطح آینه، آن گونه که از شعر بر می آید، در کنار پنجره و نزدیک به سطح آفتابی آسمان صاف و لهجۀ به شدت گرد و غبار گرفته اش؟ این که نباید دیگر دچار بزرگنمایی شود؟ در آن فاصله تصویر از واقعیت بسی بزرگتر است؛ در جالی که آنچه از هستی درو بر در می یابیم، کاهی اگر در برابر کوهی نباشد، حتی دهمی از رؤیت واقعیت و شناخت حقیقت نیست. آنجا که از ذهنیت فلج جلگه های سخن می گویید، بسیار کلامتان نافذ است، اما باز هم پیامتان به «چراغی در دست و در برابر» تبدیل نمی شود. به راستی شعر چرا؟ تنها بیان ذهن خاکی؟ تنها بیان آسمان مه آلود؟ تنها خوابزدگی؟
مع هذا، تعبیر و تفسیر خوبی است از حال و محیط اطراف؛ بدون شک نزدیک تر به حقیقت.

توکل پنج‌شنبه 12 آذر 1394 ساعت 08:15

شعر خوب را باید خواند و فقط لذت برد.
هر تفسیری که به عنوان نظر می نویسیم یعنی اینکه ما از این زاویه نگاه کرده ایم.

[ بدون نام ] سه‌شنبه 3 آذر 1394 ساعت 19:12

آرمان طلبی و آرمان گرایی اصلی ترین دغدغه ی یک شاعر است .چقدر خوب این آرمانگرا یی را باژگونه به تصویر کشیده آید .
چقدر قافیه ها در این شعر خوش نشسته اند . ولی فکر می کنم مقدمه می توانست موجز تر باشد. بسیار لذت بردم.

معراجی سه‌شنبه 3 آذر 1394 ساعت 06:06

... اما تو چیز دیگری جناب سلطانی

راثی پور یکشنبه 1 آذر 1394 ساعت 19:56

سلام استاد

یکی از شعرهای بسیار زیبای شما را خواندم با مدحی شبیه به ذم از سرنوشت و تقدیر سراپا ناکامی این سرزمین نفرین شده
چند سال پیش که فیلم شکنجه شدن قذافی توسط شورشیان دست به دست می گشت و عده ای از مشاهده این همه سبعیت و توحش شگفت زده بودند دوستی می گفت که چه تقصیری دارند که رفتاری جز این ندیده اند و نمی شناسند.
تا چشم باز کرده اند سایه دار و تهدید دیده اند و زبان زور و قلدری شنیده اند.
کدام آموزگاری از مدارا و ترحم با اینان صحبت کرده است.
در عین حال تجربه های مدنیت بلاد راقیه اسان بدست نیامده است.و هزار سال قرون وسطی هم بوده و چه بسیار دگر اندیشان را زنده زنده در آتش سوزانده اند تا از خاکسترشان رنسانس فرهنگی جلوه کرده است.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد