سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

نیمه ی خالی لیوان / رحیم رسولی




آرزو دارم که قبل از مرگ شیطان را ببینم

تا نمردم این دگر اندیش دوران را ببینم

آن که در آغاز خلقت ریخت طرح گفتمان را

تا منِ نوعی تعامل با خدایان را ببینم 

گفت من پرسنده ام؛ آنقدر می پرسم که آخر

حاشیه غالب شود بر متن، عنوان را ببینم

گفت ما در آسمانها قصد اصلاحات داریم

گفت تا در خانه این تعمیر و عمران را ببینم

گفت مرد از من، زن از تو، دوست از من، دشمن از تو

گفت جای مرد و زن مشتاقم انسان را ببینم 

گفته بودی مرد از زن بیشتر دارد، چه دارد؟

کاش میشد لااقل اینقدر از آن را ببینم!

تازه، من مردی نمی بینم، اگر از شرم گفتم –

خواستم در پایشان توجیه تنبان را ببینم

گفت فیها خالدون را حد امکانی نباشد

گفت اصراری ندارم حد امکان را ببینم! 

گفت معلوم است افکار براندازانه داری

گفت می خواهم کمی تغییر بنیان را ببینم

...

آنچه من فهمیدم از این گفتگو، این بود، باید

بیشتر از هر چه که پیداست، پنهان را ببینم

سالها با فحش های دشمن دانا بسازم –

بهتر از این است لطف یار نادان را ببینم 

تا قیامت هم بنا باشد اگر در صحنه باشم

صحنه را تنها نبینم، صحنه گردان را ببینم 

یا نبینم خواب هرگز یا اگر هم خواب دیدم

هرچه را دیدم از اول، تا تهِ آن را ببینم 

خواجه فرمودند میبینی، بیا می نوش، گفتم

این فقط مانده که در می روی خوبان را ببینم 

من که نه پایم به کعبه ، نه به ترکستان رسیده

پس چه طوری لنگ کفشی در بیابان را ببینم؟!

ساقی و پیمانه و می هیچ، مطرب هیچ، حتی

شیخ ما نگذاشت ساز پشت گلدان را ببینم! 

آدمی که عالمی از دست او باشند کفری،

من چگونه با وجودش رنگ ایمان را ببینم؟! 

من که هرگز آب هم دستم نداده یک مسلمان

حق ندارم نیمه ی خالی لیوان را ببینم؟! 

آرزویم هست با این که مسلمان زاده هستم

روزی از نزدیک یک فرد مسلمان را ببینم

این زمان می گویم ای کاش آن زمان را دیده بودم

آن زمان در فکر این بودم که الان را ببینم 

روزگاری تا هوا ابری و قدری سرد میشد

با خودم می گفتم الان است طوفان را ببینم

مادرم از ترس درها را به رویم قفل می کرد

تا مبادا صحنه ی آن سوی میدان را ببینم

من جریمه می نوشتم: باز باران، باز باران

تا دوباره خواب جنگل های گیلان را ببینم 

گاه گاهی مثل گربه می زدم خود را به شیشه

تا کبوتر بچه های روی ایوان را ببینم 

داشت انگاری کسی بر جرثقیلی تاب می بست

مادرم نگذاشت بازی بزرگان را ببینم

مادرم ترسید جشنی ساده را جدّی بگیرم

مادرم ترسید رقص زیر باران را ببینم!

با خودم می گویم آیا می شود یعنی دوباره

روزهای خوب دوران دبستان را ببینم؟

می شود وقتی که فردا از دبستان باز گشتم

چهره ی خندان فرزندان ایران را ببینم؟

 

نظرات 3 + ارسال نظر
شاهرخ سه‌شنبه 30 آذر 1395 ساعت 02:12

درود بر شما جناب رسولی
بسیار زیبا
دوست دارم بعد آزادی ایران ، چهره ی خندان تورا هم من ببینم

س.س.طارمی چهارشنبه 9 دی 1394 ساعت 05:46

ممنون جناب رسولی. زیباست هم قصد هم قصیده.

کوروش آقامجیدی دوشنبه 7 دی 1394 ساعت 19:57

مثل همیشه بسیار زیبا خواندنی . ممنون رحیم جان.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد