سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

تاویلی بر مهره‌ی سرخ / سعید سلطانی طارمی

 

داستان سهراب در شاهنامه یک منظومه‌ی تمام عیار حماسی است که در آن تمام ویژگی‌های منظومه‌های حماسی دیده‌ می‌شود. زمینه‌ی داستانی آن بسیار قوی‌ست، این زمینه‌ی داستانی قدرتمند که از یک نقطه‌ی معین یعنی به شکار رفتن رستم آغاز می‌شود و نخستین اوج آن آمدن تهمینه به دیدار رستم است و خواستن او. زنی عاشق که بر دغدغه‌ی نام‌و‌ننگ پشت پا می زند و داشتن رستم را حتی برای یک شب برتر از آبروی جهان می‌داند. گفته‌اند رفتار تهمینه در داستان رستم و سهراب نشانِ زنده بودن برخی نهاد‌ها و ارزش‌های مادرسالاری‌ در داستان اوست. البته در تمام حماسه‌ها ویژگی خرق عادت وجود دارد که زمینه‌ی پرواز را برای خیال حماسه‌پرداز فراهم می‌کند. و گویا باز مانده‌ی دنیایی‌ست که تحت سلطه‌ی اسطوره‌ها بوده‌است. رفتار تهمینه را اگر از زاویه‌ی فرهنگ فئودالی و دینی نگاه کنیم، می‌تواند معرف وجه خارق عادت در حماسه باشد، در عین حال که رشد اسطوره‌ای سهراب در این منظومه‌ اصلی‌ترین وجه خارق عادت در آن است. و چگونگی خواستگاری به زعم ما - غیرعادی تهمینه از رستم و مراسم ازدواج آن‌ها - که من همیشه فکر کرده‌ام فردوسی در این قسمت داستان دخالت نموده و در زمانه‌ی خود آن را به‌روز کرده‌است.- زمینه‌ی ملی داستان است. در واقع تهمینه در این داستان فقط یک عاشق  نیست. زنی‌ست که عشق و عقل، آرزو و هدف و پندارپردازی و واقع‌گرایی را توامان پی‌گیری می‌کند. توصیف بی‌نظیر فردوسی از تهمینه، در ادبیات فارسی سابقه ندارد. او تهمینه را چنین می‌بیند: «روانش خرد بود تن جان پاک / تو گفتی که بهره ندارد زخاک»چنین تصویر و توصیفی از هیچ زنی در ادبیات فارسی داده نشده، از نظر فردوسی تهمینه زنی کاملا استثنایی است، چرا که هدف و آرزویی استثنایی دارد. ببینید به رستم چه‌ می‌گوید و رفتار عاشقانه‌ی خود را چگونه توجیه می‌کند؟« یکی آن که بر تو چنین گشته‌ام / خرد را ز بهر هوا کشته‌ام./ و دیگر که از تو مگر کردگار / نشاند یکی پورم اندر کنار/ مگر چون تو باشد به مردی و زور / سپهرش دهد بهره کیوان و هور./ سه دیگر که اسپت به جای آورم/ سمنگان همه زیر پای آورم...». حالا ببینید رستم چقدر واقعگرا و کمی کاسبکارانه به قضیه بر خورد می‌کند، فورا حساب می‌کند، زنی پریچهره که یافتن رخش هم گروگان اوست. گروگیری بدین دلخواهی!! کیست که نپذیرد؟ «چو رستم بر آن‌سان پریچهره دید / ز هر دانشی نزد او بهره دید/ و دیگر که از رخش داد آگهی/ ندید ایچ فرجام جز فرهی...». اینجاست که فردوسی وارد می‌شود و با اعمال تغییراتی در داستان، آن را برای زمانه‌اش پذیرفتنی و قابل تحمل می‌کند. در داستان، رستم دنبال یافتن اسب است. این، تهمینه است که سهراب‌جوی است. چرا که معتقد نیست که رستم سهمی از فرزند او دارد. رستم هم خواهان سهم نیست. جز این‌که نشانی مهره‌ای به تهمینه می‌دهد، برای این که نشان شناسایی فرزند باشد. اما زمانه عوض شده‌است سهراب مثل تهمینه فکر نمی‌کند. او خودرا متعلق به پدر می‌داند نه مادر. از این جهت است که برای شناخت پدر، مادر را تحت فشار قرار می دهد. و وقتی می‌فهمد از کجاست و فرزندکیست، مرگش کلید می‌خورد. چرا؟ زیرا: اول این‌که دوران پهلوانی شاهنامه در اوج خودش است. رستم از هفت خوان گذشته، و کاووس را اول از دام دیوان، سپس هاماوران، بیرون کشیده و در اوج شکوفایی جسمانی و عقلانی خودش است و فردوسی دارد آماده‌اش می‌کند برای پرورش سیاوش و در ادامه، در هم پیچیدن تومار حکومت افراسیاب و غلبه بر اسفندیار. در این شرایط حضور یک پهلوان جوانِ هم‌قدر رستم در دایره‌ی تنگ جهان سنت‌های نظام شاهی ایران نمی‌گنجد. از طرف دیگر نمی‌شود پهلوانی چون سهراب را به دست روباه‌های اخته سپرد تا بجَوَندش. کشنده‌ی سهراب باید دست کم به اندازه‌ی او اصالت و اعتبار داشته باشد. رستم، یا اسفندیار که هنوز حماسه‌ی فردوسی آماده‌ی حضورش نشده‌است. پس کار به گردن رستم می افتد. دیگر این که از نظر فردوسی "خداوند- بعد از رستم دیگر برای خود بنده‌ای چون رستم خلق نکرده‌است". این پاسخی‌ست به قول نویسنده‌ی قابوس‌نامه مُسکت و به قول امروزی‌ها دندان‌شکن که فردوسی به سلطان غزنوی می‌دهد، در پاسخ او که می‌گوید: "همه‌ی شاهنامه چیزی نیست جز داستان رستم که هزاران رستم در سپاه من هست." پس چگونه ممکن بود سهراب زیر چشم خالقی که برای جهان پهلوانی رستم شریکی نمی‌شناسد، عرض اندام کند و احیانا رستم را شکست دهد یا نقش او را کم‌رنگ کند؟ دیگر این‌که او سهراب دست به کاری می‌زند که زمانه و قدرت‌های قاهر زمانه، پذیرای آن نیست. او قصد دارد در کیان ساختار جامعه تغییراتی ایجاد کند که زمانه‌اش نمی‌تواند آن را بپذیرد، او می‌خواهد کاووس  و افراسیاب را براندازد و رستم را به جای آن‌ها بنشاند. «چو رستم پدر باشد و من پسر/ نماند به گیتی یکی تاجور.» و این، علاوه بر این که از نظر سنت‌ها و قواعد حاکم بر جامعه پذیرفتنی نیست، او را در چنبر توطئه‌های آشکار و نهان قدرت حاکم گیر می‌اندازد و به دست رستم که مهمترین نیروی حافظ سنت‌های جامعه است، می‌کُشد. این مرگی معنی‌دار است. مرگ سهراب، مرگ تحول‌خواهی و نوجویی است. چیزی که رستم ظاهرا از آن خبر ندارد. گرچه مرگ اسفندیار هم عینا به همین دلیل است، در آن جا ماجرا حتی آشکار‌تر است. نبرد میان کهنه‌ ونو، نویی که همیشه‌هم دستاوردش عدالت نیست. و جنگ آن ها سهراب و اسفندیار - با رستم در همین راستا قابل تاویل است. در واقع سهراب آمده تا دنیا را تغییر دهد و حاکمان سنتی آن را براندازد و حاکمی ‌نو اینجا رستم را بر تخت نشاند. پرسش این‌ است: آیا آنچه سهراب به دنبال آن است با توجه به ویژگی‌های رستم، شدنی است؟ داستان می‌گوید: نه. به همین علت است که او به دست همان کسی کشته می‌شود که اسفندیار کشته‌خواهد‌شد. این‌بار قاتل، پدر است و مقتول پسر. این بر غمنامه‌ی فردوسی عمق بیشتری می‌دهد.

اما سیاوش کسرایی در مهره‌ی سرخ به بعد از واقعه می‌پردازد، واقعه‌ی زخم خوردن سهراب. او در منظومه‌ی خود وجدان تراژدی را به چالش می‌گیرد. و اصالت عمل سهراب را مورد پرسش و تردید قرار می‌دهد. و در جریان آن تمام داستان به ذهن احضار می‌شود. در حماسه‌ی فردوسی پرسشی وجود ندارد، چرایی واقعه با تکیه بر مقدر بودن ماجرا پذیرفته می‌شود. سهراب که می‌داند قربانی شده‌است؛ قربانی تندخویی و پنهان‌کاری - به نظر من ترس و زبونی- پدر و بد شانسی خود شده‌است، آن را به تقدیر نسبت می‌دهد و بودنی کار می‌داند و به پدرش دلداری می‌دهد:« از این خویشتن‌کشتن اکنون چه سود؟ / چنین رفت و این بودنی کار بود.» به نظر می‌رسد کسی که بر داستان رستم و سهراب اشراف ندارد، نمی‌تواند از همه‌ی ابعاد منظومه‌ی سیاوش کسرایی چنان‌که باید بهره‌مند شود.

سیاوش کسرایی از همان مصراع اول که وارد منظومه می‌شود همه‌ی راه‌ها را می‌بندد، تنها راهی که باز می‌گذارد به سوی تاریکی‌ست. لحظاتی را تصویر می‌کند که ستاره‌ی خونین شامگاه طلوع می‌کند، اما این طلوعی است در ابر، نه در صافی آسمان. لذا در فضای نگاه ما قابل رویت نیست، شبی تاریک و عمیق در راه است  شبی ابری. و با طلوع ستاره‌ی شامگاهی، "سیمرغ ابرها" هم  می‌روند تا در آشیان شب بمیرند. او با کشتن سیمرغ در هیئت ابرها راه نجات را بسته می‌گرداند. سیمرغ گشاینده‌ی بن‌بست‌ها و نجات‌دهنده‌ی خاندان سام است.

[دل دل زنان ستاره‌ی خونین شامگاه / در ابر می‌چکید / سیمرغ ابرها / می‌رفت تا بمیرد در آشیان شب.]
در این فضاست که سهراب، «پهلو‌شکافته، می‌سوخت، می‌گداخت»، فضایی که آماده است تا پرسش نهایی را در همان آغاز بشنود. فضایی پرفشار، تب‌آلود و ایمان‌شکن، شاید هم چشم‌ بازکن. در این منظومه شاعر یازده بار این امکان را فراهم می‌کند تا سهراب حرف بزند، اما اولین صحبت او اصلی‌ترین احکام و پرسش‌های او را مطرح می‌کند: «می‌سوزم و به آبم / اما، نیاز نیست./ نه، تشنگی فرو ننشیند مرا به آب/ ای داد از این عطش/ فریاد از آن سراب.» شعر در سال 1370 در مسکو سروده شده‌است. کدام عطش؟ کدام سراب؟ عشق و آرزوی سوزان به دیدار، دیدار یار که برای سهراب، پدر باشد و برای شاعر؟ عشقی که به وصال نینجامیده، عطشی که فرو ننشسته است. فرونشستنی هم نیست. چرا که سهراب اعلام می‌کند: به آبم، اما نیاز نیست. این عطش غیرعادی به کدامین اکسیر فرونشستنی ‌ست؟ سهراب به سوی آن اکسیر
یافتن پدر- حرکت کرده‌است. اما یافتن آغاز فرونشاندن عطش است، راه را بر فرونشاندن عطش  باز می‌کند. که تغییر جهان است. « بر انگیزم از گاه کاووس را / از ایران ببرم پی طوس را. / به رستم دهم تخت و گرز و کلاه / نشانمش بر گاه کاووس شاه. / از ایران به توران شوم جنگ‌جوی / ابا شاه روی اندر آرم به روی / بگیرم سر تخت افراسیاب / سر نیزه بگذارم از آفتاب. / چو رستم پدر باشد و من پسر / نباید به گیتی یکی تاجور.» اما تغییر جهان، کالای ارزانی نیست. چه مایه تغییر خواهان که جان بر سر این آرزوی سوزان نهاده‌اند! چه مایه تغییرخواهان که ناچار به تفسیر جهان دل‌خوش کرده‌اند! و چه مایه تغییرخواهان که در خدمت وضع موجود به خنجر بدل شده در پهلوی فرزند، برادر، همرزم فرو رفته‌اند!! تازه آن‌جایی هم که تغییر اتفاق افتاده، آیا همانی بوده که سهراب می‌خواسته؟ همانی بوده که شاعر عمری آن را طلب می‌کرده؟ یا" پیراهنی بوده که برادران غیور قبایش کرده‌اند؟"(1) از این جاست که شکایت و فریاد سهراب گوش فلک را کر می‌کند: «فریاد از این سراب». این یاوگی در کجای آن همه آرزو خفته بود؟ پرسش‌های او، در میان نسل‌های دنباله‌دار مبارزان و تحول‌طلبان همیشه تکرار شده‌است. آن که از پدر زخم ببیند از مادر سؤال می‌کند: «مادر! / اینجا کجاست من به چه‌ کارم؟ / چه ابرهای خشکی! / چه باغ جادویی!/ آن پیر، آن حکیم / این میوه‌های تلخ به شاخ از چه آفرید؟ / آن دسته گل چه کس زکجا چید؟ / .... / این مهره را که داد؟ / این سرخ‌ گل، بگو، بگو، که به پهلوی نهاد؟» در این پرسش‌هاست که با عناصر اصلی منظومه هم آشنا می‌شویم. منظور شاعر از " پیر" و "حکیم" کیست؟ او ظاهرا خالق داستان و تقدیرپرداز سهراب، حکیم ابوالقاسم فردوسی است که در منظومه‌ی کسرایی همان دانای کل و نفس تاریخ است. و ماموریت اصلی او پاسخ‌گویی به پرسش‌های سهراب و آماده‌کردن او برای پذیرش تقدیر خویش است. اوست که حرف آخر را در منظومه می‌زند. اما مهره‌ شناسنامه‌ی سهراب است. اوست که باید معرف سهراب برپدر باشد و اصالت او را تایید کند. مهره، نشان دهنده‌ی موضع فکری منظومه و جهتی است که منظومه ایستاده، در جهانی دوقطبی، که در تاریخ سرودن منظومه، دارد نفس‌های آخرش را می‌کشد. اگر حکیم دانای کل است مهره نماد آگاهی‌ در متن سراب است. اما سهراب و حکیم در عین حال دو وجه متضاد شخصیت شاعراند. و شاعر در برزخ میان آن دو، در اندیشه‌ی نجات نجابت خویش است. کاری دشوار در جنگل تاریک پرسش‌های ظاهرا دشمن‌خو که به پاسخ‌های کلیشه‌ای، نه می‌خواهند و نه می‌توانند سر خم کنند. پرسش‌هایی زهر‌آلود که از بیخ درخت شکست جوانه می‌زنند و تمام فضا را تیره و تار می‌کنند. پرسش‌هایی که نشانی پیروزمندان را نمی‌شناسند.

اما هنوز مانده تا سهراب با حکیم روبرو شود و او را زیر باران پرسش‌های شماتت‌بار خود بگیرد و حرف آخر را بشنود. شاعر پرده‌‌ی اول را کنار می‌زند. در لایه‌ی اولِ ذهن و رویای منظومه، تهمینه ایستاده‌است. ایستاده‌است؟ مگر می‌شود ایستاد؟ فروریخته بر گردن اسب سهراب، در آمیخته با یال آن، می‌موید. اما میان مویه‌ی او و در خاطر او، پرده‌ای باز می‌شود از خاطره؛ او به یاد می‌آورد آن روز را که خبر آمدن رستم در شهر پیچید. و او دانست که : این، تقدیر اوست که رستم را به آنجا رهنمون شده‌است. او حس کرد که شب او آغاز خواهد شد، شبی با رستم، به درازنای تمام عمر، شبی مهتابی، شبی تابناکتر از رویای حقیقت، شبی که ماهش را به خون خواهد‌کشید. او دانست هیچ نیرویی جز تقدیر او نمی‌توانست رستم را به سمنگان بکشاند.« رستم کجا و شهر سمنگان ما کجا؟ / نیروی چیست این / کو را چنین به شبستان ما کشد؟/ آخر ، شکار گور و / گم‌شدن رخش / هریک بهانه‌ای‌ست در انبان روزگار، / تا فرصتی پدید کند بر نیاز من / ....» اکنون آن دختر که در آینه، کفایت آن را نمی‌یافت تا زیبایی و شایستگی اش را بتاباند و ابر و باد و مه و خورشید و فلک را در خدمت خود می‌دید تا نقش تاریخی‌اش را آغاز کند، مادری ناکام است که وارد تاریکنای شب خود شده‌است و دردناک و عتاب‌آلود هشدار‌هایش را به فرزند یاد آوری می‌کند: « گفتم تو را، نگفتم؟ / کز عطر راز تو / افراسیاب نیز مبادا که بو بَرَد!؟/ اما تو را غرور به پندار‌های نیک / اما تو را شتاب به دیدار تهمتن/ چشم خرد ببست / دشمن به مصلحت / می‌داد با تو دست. / ...» این، خطای مکرر قهرمانان است. آنان از ظن خود با دیگران یار می‌شوند، حال آن که دیگران در خدمت اسرار دیگراند. اعتماد ساده‌دلانه در جایی که نباید و پنهان‌کاری نابه‌جا در جایی که نشاید. «آخر چرا نشانه‌ی یکتای تهمتن / آن شهره مهره را / بیهوده زیر جامه نهان کردی؟/...» و این تهمتن همان هدف غایی و دروازه‌ی نیکویی‌هاست. همان که در هیئت پدر، سهراب را بیابان‌گرد خود ساخته‌است. همان که خنجرش در پهلوی سهراب نشسته‌است. اما سهراب دل‌نگران اوست. و به مادر می‌سپارد: «هر مهر کز برای منت در نهان بُوَد / بی‌هر ملامتی/ با تهمتن بدار که اینک / تنهاتر‌ین کسی‌ست که در این جهان بُوَد/ با او بدار مهر که شایای آن بود/...»  در تهمینه افسوس و درد هست ، اما پشیمانی نیست. او تازه اینجا پرده از راز خود برمی‌دارد، تازه عیان می‌کند که چرا می‌خواسته پسری از رستم داشته باشد. و پیشاپیش آگاه بوده که خواهد داشت: « گفتم به پروراندن فرزندی/ زیبا و پرهنر/ در رامش آورم سر پرشور تهمتن / باشد که همنشینی این پور و آن پدر/ در سرزمین ما / بیخ گیاه کینه بسوزاند...» اما فردوسی، بعد از مرگ سهراب، به تهمینه دسترسی ندارد. او- تهمینه - دور است از محل واقعه، لاجرم فردوسی او را به خویش می‌گذارد تا در خلوتش بموید. فردوسی نمی‌تواند چشم از رستم بردارد. رستم تجلی آرزوهای اوست، انسان آرمانی و مظهر آرمان‌های شاعر و مردمش است. این بخش مربوط به تهمینه را کسرایی با توجه به توصیف فردوسی برای منظومه‌ی خود تدارک می‌بیند. در اینجا خلاقیت اوست که تهمینه را به گفت می‌آورد. گفتی که با توصیف دقیق و استثنایی فردوسی مطابقت دارد: « روانش خرد بود و تن جان پاک...» از این‌رو ست که او، دل می‌سوزاند به رستم، به رستمی که فرزند را به دست خویش "خوار" کرده‌است. « اینک پسر، /  گوزن جوان گریز‌پای / بر پشته‌ای به خاک غریبی غنوده‌است. / اینک پدر، / تهمتن، / آن کوه استوار، / در آسیای دردش / چون سنگ سوده است./....» آنگاه پرسش و اعتراض او از ، به جای دیگر است. او خود، رستم و سهراب را بازیگران بازیگردان دیگری می‌داند: « ای آفریدگار! / دادی تو بهترین و ستاندی تو بهترین. / بیداد و داد چیست؟ / آن چیست؟/ چیست این؟ /...» تهمینه با این پرسش و اعتراض در تاریکی فرو می‌رود و راه می‌دهد که شاعر، پرده و لایه‌ی او را در منظومه ببندد. بار دیگر نگاه منظومه به سهراب است. سهراب محتضر، که میان پندار و واقعیت معلق است. و در آن حال روی به رستم دارد، « یک دم کنار من بنشین پهلوان پدر!» چرا؟ چرا سهراب از پدر گله‌مند نیست؟ در روایت فردوسی او، "این گوژ پشت پرآزار" و خود را مقصر می‌داند. خود را مقصر می‌داند که به دشمن شکست‌خورده فرصتی دیگر داد و تقدیر را گناهکار می‌داند که در برکشیدن و درافکندن او شتاب داشت: « بدو گفت کاین بر من از من رسید/ زمانه به دست تو دادم کلید. / تو زین بیگناهی که این گوژپشت/ مرا بر کشید و به زودی بکشت.» آه، پذیرشی چنین، چقدر کار را آسان می‌کند بر کشته و کشنده! هردو ابزار‌اند. ابزار قدرتی ماورای ادراک که انسان تنها مجری اراده‌ی اوست. او تا اینجا با دشمن سخن می‌گوید. و با نسبت دادن پیروزی او به جایی دیگر از او سلب افتخار می‌کند. و می‌گوید: تو تنها یک ابزاری، نه بیشتر. نادانی من و اراده‌ی تقدیر است که ردای پیروزی را بر تن تو می‌کند. اگر چشم باز کنی تحقیر تقدیر را می‌توانی از نگاهش بخوانی.... اما وقتی حریف از او نشانه‌ای می‌خواهد که ثابت کند، فرزند رستم است. خشم و هنر فردوسی خیره‌کننده می‌شود: «بدو گفت ار ایدون‌که رستم تویی / بکشتی مرا خیره بر بدخویی/ ز هرگونه‌ای بودمت رهنمای / نجنبید یک ذره مهرت زجای» نگاه کنید به این ابیات، وقتی سهراب می‌فهمد که به دست پدر درافتاده است. تقدیر ، زمانه و قدرت ماورایی را فراموش می‌کند. نگاهش را از آسمان بر می‌گیرد و به دست‌های رستم می‌دوزد. همه چیز نزدیک و زمینی می‌شود. « بدو گفت ار ایدون‌که رستم تویی / بکشتی مرا خیره بر بد خویی.» تو مرا کشتی پدر! تو. رستم چگونه این صدا را فراموش خواهد کرد؟ چگونه از این پس روی آرامش خواهد دید؟ چگونه زنده خواهد ماند؟! سخت است، حتی اگر رستم باشی، حتی اگر هرگز فرزند را ندیده باشی، سخت است. از این روست که: « چو بگشاد خفتان و آن مهره دید/ همه جامه بر خویشتن بردرید/ همی‌گفت کای کشته بر دست من/ دلیر و ستوده به هر انجمن/ همی ریخت خون و همی کند موی / سرش پر زخاک و پر از آب، روی...» مهره‌ی سرخ از این‌جا وارد عکس‌العمل رستم می‌شود. اما کسرایی درد رستم را به درون می‌برد. رستم کسرایی درون‌گراست. درد را قطره‌ قطره فرو می‌کشد، می‌مزد و می‌گسارد. رستم فردوسی یک قهرمان تمام عیار حماسی‌ست. پرسش‌ها ، پشیمانی‌ها و اشک‌هایش در چارچوب حماسه و در خدمت آن ا‌ست. اما رستم کسرایی با تمام دقت و تلاشی که شاعر به خرج می‌دهد- رنگ و نمایی امروزی دارد. عکس العمل انفجاری رستم در شاهنامه، در اثر کسرایی توام می‌شود با تانی و درون‌ریزی و کمی گریز از مسؤلیت. البته باید پذیرفت که انگیزه‌های کسرایی از پرداختن به این داستان کاملا با فردوسی متفاوت، و امروزی است. فردوسی حق دخالت در داستان ندارد. او یک راوی مبتکر و شاعری بزرگ است که فقط می‌تواند داستان را آن‌قدر تراش دهد که در چارچوب زبان شعر بنشیند و اصالت آن لطمه نبیند. در حالی که کسرایی تلقی خود را از یک ماجرا با داشتن حق دخالت و تغییر ارائه می‌کند.و در این ارائه وجه حماسی را فرو می‌گذارد و وجه تراژیک را عمده می‌کند. اگر این نکته را فراموش کنیم یا کنار بگذاریم، قضاوت درستی در کار کسرایی نخواهیم داشت. به هرحال نگاه کنید به توصیف کسرایی از رستم: " پر درد/ مانده،/ اشک فرو‌خورده، / از خود به خشم، / خسته و خواب‌آلود، / رستم کنار پیکر بی‌تاب/ دستش میان موی پسر بود .../» این توصیف را در باره‌ی هر پدر داغ‌دیده‌ی امروزی هم می‌توان به کار برد، پدری که خودرا در مرگ پسر مقصر و سزاوار سزرنش می‌داند. از جهتی خوب است، چون خواننده‌ی عادی به راحتی با آن ارتباط می‌گیرد از جهتی هم ناخوب است چراکه فضای لازم را برای عمق گرفتن و فراز رفتن، چنان‌که مناسب واقعه باشد، ندارد.  « تا گردش سپهر، مدارش در این خم است / ننگی‌ چنان و / داغ تو / بر جان رستم است./ دستم بریده / چشم و دلم کور / رود من!/ روزم سیاه / روزم سیاه،/  آه،/  ای آفریدگار!/ چون بر فراز می‌کشی و می‌کنی تباه!؟...» به نظر می‌رسد نمی‌توان با این مصراع‌ها موافقت کرد. پنداری، این، رستم نیست، او به کناری ایستاده و به شاعر گفته: حالا بعد اینهمه سال ، بعد چیره‌زبانی‌های فردوسی اصرار بیهوده‌ای می‌کنی که من لب باز کنم اگر دوست داری و مسؤلیتش را می‌پذیری بفرما، هرچه به نظرت مناسب می‌رسد، بگو. شاعر هم تلاش می‌کند در چارچوب فرهنگ او حرف‌هایی بزند که به نظرش می‌رسد رستم می‌توانسته بگوید، این‌ها حرف‌های یک رستم درون‌گرا نیست. آدم‌های درون گرا از فشارها و دردها نمی‌گریزند. بلکه در امواج آن‌ها غوطه می‌خورند و ابعاد گونه‌گون آن را تجربه می‌کنند و از مسؤولیت‌پذیری غیر ارادی نمی‌توانند تن زنند. پس رستم نباید و نمی‌تواند در چنین موقعیتی کار خودش را به گردن آفریدگار بیندازد و از خود سلب مسؤلیت کند. این را من  نمی‌گویم. منطق منظومه می‌گوید، این حرف از تهمینه پذیرفتنی بود و بر خرد وسیع او دلالت داشت. او- تهمینه- با خردی ژرف‌نگر مسؤلیت مرگ فرزند را از دوش همسر برمی‌دارد. و به عهده‌ی دیگری می‌گذارد. چرا که می‌داند اگر دخالت نیروهای بیگانه نبود رستم بر فرزند خنجر نمی‌کشید. اما رستم باید بر گردد از اول ماجرا به حساب خود برسد. و کوتاهی‌ها و ندانمکاری‌های خودرا بپذیرد وگرنه بهتر است همان نمایشی را که در محضر فردوسی بازی می‌کند، جامه‌ی واقعیت بپوشاند. آن‌جا وقتی اهل لشگر دلداریش می‌دهند: «که درمان این کار یزدان کند/ مگر کاین سخن بر تو آسان کند» ناگهان « یکی دشنه بگرفت رستم به دست/ که از تن ببرد سر خویش پست./ بزرگان بدو اندر آویختند/ ز مژگان همی‌خون فرو ربختند/ ...» اما رستم در ادامه، کمر راست می‌کند و به خود می‌آویزد و برمی‌خیزد و می‌خواهد به حساب خویش برسد: « ... با صد نشان که بر رخ و بالاست / نشناختم تو را.» اما باز می‌گریزد.« نشناختی مرا.» او از نگاه کردن به خود وحشت دارد. باز آدرس دیگری را می‌دهد: « این پرده پوش شعبده‌گر، چشم‌بند، کیست؟/ این کوری از کجاست؟» فایده ندارد، باید اعتراف کنم وقتی پاره‌ی اول توصیف کسرایی را از رستم دیدم با خود گفتم راست بر هدف زده، یک رستم درونگرا و تراژیک بهتر می‌تواند به نقد خود بنشیند، اما این رستم گریزپا...، خدایا انگار فراموش کرده که منظومه‌ی او به داستان فردوسی متکی و متعهد است. او نمی‌تواند و نباید فراموش کند حرف‌های سهراب را. رستم حق ندارد به سهراب بگوید: نشناختی مرا: در حالی که سهراب او را شناخته است و بارها پوشیده و آشکارا بیان کرده است. درست در آغاز رویارویی‌شان که رستم رجز می‌خواند: « نگه کن مرا گر ببینی به جنگ / اگر زنده مانی نترس از نهنگ...» سهراب با خونسردی به او می‌گوید: «من ایدون گمانم که تو رستمی/ گر از تخمه‌ی نامور نیرمی.» رستم جواب می‌دهد: «  ... که رستم نیم / هم از تخمه‌ی سام نیرم نیم/ که او پهلوانست و من کهترم / نه با تخت و گاهم نه با افسرم.» همچنین روز دوم که با هم رویاروی می‌شوند، سهراب شروع می‌کند به چاق سلامتی: « که شب چون بدت؟ روز چون خاستی؟ / زپیکار بر دل چه آراستی؟/ زکف بفکن این گرز و شمشیر کین/ بزن جنگ و بیداد را بر زمین/ نشینیم هر دو پیاده به‌هم/ به می تازه داریم روی دژم/  به پیش جهاندار پیمان کنیم / دل از جنگ جستن پشیمان کنیم/ همان تا کسی دیگر آید به رزم/ تو با من بساز و بر آرای بزم/ دل من همی بر تو مهر آورد/ همی‌آب شرمم به چهر آورد.....» اما او با بدبینی فطریش همه‌ این‌ها را توطئه و تدابیر جنگی می‌داند و بر هشیاری ناهشیارش می‌نازد: « ...که ای نامجوی/ نبودیم هرگز بدین گفتگوی / ز کشتی گرفتن سخن بود دوش/ نگیرم فریب تو زین در مکوش/» حالا چگونه به جای پرداختن به جهل و نادانی خود، می‌گوید: "نشناختی مرا" ؟! و همه چیز را به گردن موجود موهومی به نام " پرده‌پوش شعبده‌گر" می‌اندازد. پشیمان است. معلوم است که پشیمان است و افسوس می‌خورد: « می‌گفت دل که: رستم!/ بنگر، ببین، نه بوی تو دارد؟/ بگو ، بجو / افسوس، عقل باطل/ می‌زد نهیب، نه!/ هان دشمن است او...» کاش می‌گفت: عقل جاهل. نمی‌فهمم چرا باطل را ترجیح داده‌است. او بیش از آن عاقل و وظیفه‌شناس است که به ندای درون گوش بسپارد، بدون ذره‌ای تردید اعلام می‌کند :"هان دشمن است او" در دنیایی که او زندگی می‌کند پرسش و تردید کفر است. دنیای بی‌چرای او برای کسانی که در جهان دو قطبی زیسته‌اند، کاملا آشناست: "آن که در مقابل من ایستاده، دشمن است. نه؟ پس دشمن خوست و آب به آسیاب دشمن می‌ریزد." و او حالا که کار از کار گذشته، پشیمان است، همین قدرش هم خوب است، این پشیمانی، امید برانگیز است،  شاید در ادامه به کاوش علل بپردازد. شاید واقعا به نقد خود بنشیند. ببیند که رخنه‌ای که راه به این فاجعه داد، کجاست و چگونه باز شده‌است؟ اما رستم گرفتار خود شیفتگی‌ست. وقتی به خویش می‌نگرد فقط خدمت و ایثارش را می‌بیند. وقتی می‌گوبد:« آری شکست گرچه در این جنگ ننگ بود/ اما به روز واقعه، افسوس/ آن نابه‌کار خنگ خرد نیز لنگ بود.» هنوز در نیافته که اصلا جنگی در کار نبود. او خود‌خواهانه راه بر یک جستجو می‌بندد. می‌دانم که تراژدی اجازه نمی‌دهد که او چشم بر واقعیت بگشاید. و فرزند را بشناسد. اصلا باور نمی‌کند که سهراب او با توجه به سن و سالش به این میدان آمده باشد و به این بلوغ رسیده باشد. اما این، تمهید فردوسی ست. کسرایی می‌خواهد از درون این داستان به پهلوی خونین هزاران سهراب که با ناباوری و پرسشی عمیق در نگاه، چشم بر این"گوژپشت پر آزار" می‌بندند. نگاهی بیندازد موشکاف و ژرف‌بین. اما رستم او فروتن نیست، گفتم خود شیفته است. به جای این که به دست‌هایش نگاه کند، چشم می‌گرداند و رد پاهایش را در دور دست‌ها تماشا می‌کند: « دیریست تا که من / در راه راستی/ وین سرزمین که زیستگه مردمان ماست/ شمشیر می‌زنم/  تنها نه این منم که چنین می‌کنم/ پدر،/ می‌کرده این‌چنین و هم این رسم از نیاست....» خودش را قربانی می‌داند، حق هم دارد، کیست که شهامت آن را داشته باشد که راست راست در چشمهای خویش بنگرد و بگوید: تو، تو گناهکاری. یا دست کم بگوید: تو هم بی‌گناه نیستی. این دومی پذیرفتنی‌تر است، چون به هر حال اعمال آدمی جز خواست درونی از هزار چیز بیرونی هم تاثیر می‌پذیرد. رستم می‌خواهد این را بگوید. اما نمی‌تواند. تنهاست. این بزرگترین نقطه ضعف اوست. آدم تنها، خود را دو پاره می‌کند. به تنهایی نقش خود و دیگری را بازی می‌کند. فاجعه را برهنه می‌کند، به خود هجوم می‌آورد که متهم کند اما ناگهان یکی دیگر از درون او سر بر‌می‌آورد و از زیر ضرب خارجش می‌سازد. و نمی‌گذارد، کثافت و خون را بر دست‌های خود ببیند. آینه‌ها را تاریک می‌کند. آه.... رستم کسرایی تنها رهاشده در برهوت دردها و ناهشیاری‌هایش، مجبور است آینه‌هایش را تاریک کند، چون اگر چشم بر خود بگشاید، ممکن است تیغ بر خود کشد، آن گاه کسی نیست که به او در آویزد و اندرز دهد:« تو بر خویشتن گر کنی صد گزند/ چه آسانی آید بر آن ارجمند؟» وظیفه‌ی این دیگری هم به عهده‌ی خود اوست. اما او دانایی گودرز را -که یکی از نمادهای عقل سلیم در شاهنامه است- ندارد. گودرز به رستم نمی‌گوید کار تقدیر بوده، بلکه می‌گوید این کار- خود کشی- مشگلی را حل نمی‌کند باید به دنبال چاره بود. اما رستم به خاکی می‌زند،  ببینید: « تدبیرِ بسته لب/ از هر کرانه راه به تقدیر باز کرد/ رستم چه کور بود که گم باد نام او/ دستی به آشتی نگشاده/ خود، جنگ ساز کرد. / ... / دشمن گرفت پاره‌ی جان را و با فریب/ پهلوی او درید/ » این حرف‌ها بد نیست حتی از خود دور شده می‌خواهد خوبتر خود را ببیند. در باره‌ی خود به عنوان سوم شخص حرف می‌زند. در این‌صورت باید نقد او از حوزه‌ی باور رایج عمومی فراتر رود و عمق گیرد. اما متاسفانه، ناگهان از همان جایی که ایستاده، بر حکمی عامیانه پای می‌فشارد: "چاه کن خود در چاه افتد." یا "از مکافات عمل نباید غافل بود" « دستت چو تیغ خدعه فرود آورد/ - حتی به راه داد - / هشدار! عاقبت،/ آن تیغ را به قلب تو می‌کارد!.../ باری زین قصه بگذرم که چنین است روزگار.»[...........] اما وقتی می‌پذیرد این سخن سهراب را در باره‌ی کار خودکه «چنین رفت و این بودنی کار بود» آرام می‌شود. وقتی می‌زند زیر گریه، برای خود و سهراب سوگواری می‌کند و چه زیبا این کار را می‌کند. این گریه‌ی بی امان، او را از زره دروغینش بیرون می‌آورد و در هیئت یک انسان به تماشا می‌گذارد و زیبایی یک جان همیشه در حسرت و تنها را که بر جانِ جان خود خنجر کشیده، به تماشا می‌گذارد. بستاییم شاعر را «رستم،/ همیشه،/ تنها،/ از هفت‌خوان مدهش شهنامه می‌گذشت/ هرچند جان او/ در حسرت برآمد و پیدایی تو بود/ هرچند چشم او،/ در جستجوی دیدن رعنایی تو بود:/ نوخاسته دلیری،/ فرزندی،/ همراه و همنبرد/ لیکن بدین صفت که تو از راه آمدی/ تنهاست  باز  مرد./ آری به آرزو گرم است زندگی/ بی‌شعله‌اش، ولیک/ خاکستری‌ست مانده به جا از اجاق سرد./... / زان رستمت که چرخ بلندش نبسته دست/ اینک چه مانده‌است؟/ یک پهلوان و در همه گیتی/ پیروز، در شکست....» شاعر چشم بر می‌گرداند از رستم. و به فضای پیرامون نظر می‌اندازد. شبی عمیق و شوم در جریان است شاعر شب را می‌بیند و توصیف می‌کند. توصیف او از شب شاعرانه و زیباست. ولی مناسب موقعیت نیست. تعجب می‌کنم از کسرایی، او به این مسائل کوچک که گاهی بسیار پراهمیت می‌شوند، اشراف کامل داشت. شاید تصور کرده، برای باز کردن راه به حضور گرد آفرید باید در توصیف شب کمی غنا و غزل به کار گیرد. اما نتیجه‌ی کار از نظر من چندان رضایت بخش نیست. آخر چگونه می‌شود شبی را که بر احتضار سهراب فرود می‌آید چنین دید: « شب چون زنی که بر شود از برکه‌های قیر/ آرام در خرام». درست است که در ادبیات فارسی شب را چون زن دیده و توصیف کرده‌اند. و برای بیان عمق و شدت سیاهی آن از قیر استفاده کرده‌اند. ولی نفس واژه‌ی زن مقدار زیادی زیبایی، عاطفه و زایایی همراه می‌آورد. "برکه" هم فاقد بار منفی است، در فرهنگ واژه‌ی قیر هم جز سیاهی گرانبار چیزی نیست که نسبتی مستقیم با این شب هولناک داشته‌باشد. می‌گوید: "خورشید خفته‌بود" در چنان شبی خورشید خفته بود؟ چه خورشید ابلهی که آرامش خفتن داشته!! چرا نگفته: "خورشید مرده بود." بدتر از همه، کلمات "شام" و "خرام" هستند که هیچیک مناسب شب سهراب نیستند. و هر دو صرفا برای اطاعت امر قافیه حضور پیدا کرده‌اند در شعر. شاعران بزرگ اشتباهات بزرگ می‌کنند. برای توصیف شبی که در دهلیز‌های شوم آن موجودی عزیز که شکوه جسمانی همه‌ی آرمان‌های بشری‌ست در احتضار است، چگونه می‌شود از این مصراع‌ها استفاده کرد؟ " شب چون زنی که بر شود از برکه‌های قیر/ آرام در خرام" «آرام در خرام!!!» این شب طلسم‌خورده‌ی قواد‌پیشه‌ی بی‌وجدان!... آنگاه در قرینه‌‌اش "تاریک بود شام". امکان ندارد بشود در توصیف چنان شب جهنمی و سراپا تکاپویی، مصراعی تا این حد بی‌احساس ، لمس و ساکن به کار برد. آری کسرایی رو به شب می‌ایستد و در اعماق آن بر خاطرات فعال سهراب آینه می‌گیرد. در درون هذیان‌های او که بسیار منظم‌اند و تیپیک، نام گردآفرید شنیده‌می‌شود. طبیعی‌ ست که کسرایی گردآفرید را بخواند به منظومه‌اش. هم برای این‌که نشان دهد که سهراب در تمام وجوه انسانی‌اش زنده و فعال است و موجودی فاقد جنسیت نیست. هم این‌که نشان دهد سهراب زن را چگونه می‌بیند. او از زن فقط تهمینه و گردآفرید را می‌شناسد که هر دو به تعبیر امروزی‌ها مقداری زیادی فمنیست هستند. و به تعبیر سنتی‌ها زنانی مردانه‌اند. نگاه کنید وقتی می‌خواهد گردآفرید را وارد صحنه کند. چقدر توصیف او مناسب و دلپذیر است! و همه‌ی این مناسبت از تضاد میان گل سفید و شب و تشابه میان شب و زره حاصل می‌شود. ایکاش، ایکاش وزن اجازه می‌داد و او می‌توانست به جای فعل "خزید" از " خرامید" استفاده کند. اینجا از آن جاهای ناگزیری‌ست که شاعر به حداقل قناعت می‌کند. با این وجود توصیف کسرایی بسیار زیبا و به جاست: « چونان گلی سپید / به نرمی / گردآفرید از زره شب برون خزید» حالا اگر به جای "برون خزید" می‌گفت: "طلوع کرد" وضع به صورت کیفی دگرگون می‌شد، و میان گردآفرید و گل سپید و خورشید یک همامیزی کیفی اتفاق می‌فتاد که سبب می‌شد حضور گردآفرید شب سهراب را به روز.... ولی واقعیت این است که "گردآفرید از زره شب برون خزید" کاریش هم نمی‌شود کرد، چون شاعر بیش از این‌ها به قافیه دل‌بسته‌است. فقط می‌توانیم بگوییم خوب است یانه. که گفتیم. اما مکالمه‌ی سهراب و گردآفرید هم اگر از بعضی اضافات آن بگذریم با وجود ضعف‌های نسبی، جذابیت‌های خود را دارد. بخصوص که در باره‌ی برخورد و ملاقاتشان دو نظر مختلف دارند. نظر گردآفرید توام است با مقداری ناز و اعتراض بسیار نازک زنانه، وقتی می‌گوید: «دیدار ما/ زیاده در این سرگذشت بود / بیگاه و پرشتاب / جز حسرتی چه سود تماشا را،/ گاه عبور تند شهاب از بر شهاب...» درست است، دیدار در میدان جنگ، دو سوی یک تلقی عاشقانه، زیر برق نیزه و در پناه گرز و شمشیر به هم می‌رسند، با تمام توان به هم می‌تازند اما پیروز جنگ بازنده‌ی اصلی‌ست. نیرنگ ابتدایی دختری جنگجو در سرداری جوان که هیبت و هوشمندیش سپاه ایران را به وحشت انداخته کارگر می‌شود. باید یادمان باشد که جنگ‌های تن به تن فقط یک جنگ ساده‌ی دو نفره نبوده‌اند، در این نبردها علاوه‌ بر مهارت‌های پیچیده‌ی جنگی، شیوه‌گری‌های سیاسی و قدرت تمرکز و تصمیم‌گیری نقش اساسی داشتند. و جنگ‌آوران باید توانایی مقابله با تخریب‌های روانی نظیر رجز‌خوانی و نیرنگ‌های سیاسی حریف را هم می‌داشتند. و کسانی در این جنگ پیروز و نام‌آور می‌شدند که علاوه بر شرایط جسمی و روحی مناسب از هوش سرشاری هم برخوردار باشند. حالا پهلوانی چون سهراب همچون کودکی ساده‌دل در دام دختری می‌افتد که بیش از آن که زن باشد یک نظامی است. به هر حال کسرایی توجه دارد به این موضوع و اعتراض گرد‌آفرید را از این زاویه طرح می‌کند دیدار در زمان و مکانی نامناسب و ناکافی. اما سهراب معتقد است: « دیدار ما ضروری این سرگذشت بود./ در اوج کارزار/ اهریمنانه دستی گر عقل ما ربود/ دل‌های ما به هم دری از عشق برگشود...» اگر بپذیریم سهراب در بحبوحه‌ی جنگ فرصتی کوچک به دست آورده تا پای دل در زنجیر زلف گردآفرید بپیچاند، توجیه او پذیرفتنی خواهد بود. به هرحال جنگ و عشق از جهاتی بی‌شباهت هم نیستند اگرچه من این مصراع چهارم را زیاد نمی‌پسندم. از عالم حماسه و تراژدی دور است. امکان ندارد که بشود در یک داستان حماسی این چنین عارفانه عقل و دل را در مقابل هم قرار داد و یواشکی دل را ترجیح داد به عقل. یکی از زیبا‌ترین لحظه‌هایی که فردوسی در پرداخت دل به غنا نزدیک می‌شود در همین داستان رستم و سهراب است، آن‌جا که سهراب می‌خواهد رستم را وادار به اعتراف کند که رستم است، می‌گوید: « دل من همی بر تو مهر آورد/ همی آب شرمم به چهر آورد.» ولی عقل حسابگر و وحشت‌کرده‌ی رستم با سوءظن آن را رد می‌کند. در قیاس با دل غنایی و عرفانی، دل حماسی به قول بیهقی جای دیگر نشیند. در حماسه، عاشقان خطر‌پذیری‌های حماسی می‌کنند. اگر رودابه یا بسیاری از زنان شاهنامه در عاشقی و خواهندگی چنان با شهامت و بی‌پروا نبودند. اگر زال این جسارت را نداشت که از طریق زلف‌های معشوقه‌اش دیوار قلعه‌ی مهراب را در نوردد. داستان آن‌ها شایستگی حضور در حماسه را نداشت. باید راهشان را کج می‌کردند به طرف دیوان فخرالدین اسعد گرگانی که به جای خود شاعری بزرگ و باشکوه است. اما اهل حماسه نیست. شاید هم دیوان هاتفی خرجردی و یا...  درست است که حوادث عاشقانه نمی‌توانند جزئی از متن حماسه ‌باشند، اما ذبیح الله صفا در کتاب "حماسه‌سرایی در ایران" معتقد است «هیچ اثرحماسی، اگرچه به نهایت کمال فنی رسیده‌باشد، نمی‌تواند از افکار غنایی و غزلی خالی باشد و ما همیشه در بهترین منظومه‌های حماسی جهان آثار بین و آشکاری از افکار و اشعار غنایی می‌یابیم» حتی معروفترین حماسه‌ی غربی برپایه‌ی یک ماجرای عاشقانه شکل پذیرفته است. تصور می‌کنم داستان‌های عاشقانه برای همنشینی با حماسه باید دارای ویژگی‌هایی باشند که بتوانند با آن جوش بخورند. مثل داستان رودابه و زال، تهمینه و رستم و همین‌طور داستان گردآفرید و سهراب، اگرچه، گردآفرید بیش از آن دو اخلاقی و ملی‌گراست. اختلاف مهم این داستان با آن دو تای دیگر علاوه بر تاخر زمانی اندکش می‌تواند از آن جا ناشی ‌شود که زنان دو داستان اول، - تهمینه و رودابه- غیرایرانی هستند. اشتیاق و علاقمندیشان به مردان ایرانی، از نظر داستان پرداز کاملا پذیرفتنی است. اما در داستان سهراب، گردآفرید ایرانی است. و سهراب تا جایی که به گردآفرید مربوط است، ایرانی نیست. از او خوشش آمده، ولی معتقد نیست که باید به میل دلش عمل کند. «بخندید و او را به افسوس گفت: / که ترکان ز ایران نیابند جفت / چنین بود و روزی نبودت زمن / بدین درد غمگین مکن خویشتن.» این خودداری مقرر یا مقدرِ گردآفرید از نظر حماسه‌پرداز از جنگیدنش با سهراب کم‌اهمیت‌تر نیست. این هم عملی قهرمانانه و در ردیف مبارزه برای حفظ عظمت و شکوه ایران است. جالب است که مردان هرسه داستان از یک خانواده‌اند نسل‌های مختلف خاندان سام نریمان در شاهنامه‌ - بخصوص در دوران پهلوانی نوعی سنت برون‌ همسری دیده می‌شود زنان خارجی زیادند که در میان آنان، زنان تورانی برجستگی خاصی دارند. مادران سهراب، سیاوش، فرود و کیخسرو، تورانی هستند. شگفت این که هر چهار تن در نجابت و شجاعت وصداقت از محبوب‌ترین‌های شاهنامه‌اند. مادران رستم و اسفندیار هم ایرانی نیستند. به هرحال در حماسه عشق هم برون‌‌گرایانه است و کاملا عملی. عاشقان شاهنامه بویی از افلاطون نبرده‌اند. سهراب کسرایی هم فرصتی نداشت تا نشان دهد نواده‌ی زال است و اگر پیش بیاید حتی بدون زنجیر زلف‌های گردآفرید هم از دیوار خانه‌ی گستهم بالا می‌رود. برخورد سهراب و گردآفرید در شاهنامه‌، لحظه‌ای بیش نیست. شاید به همین دلیل تخیل کسرایی در مکالمه‌ی آن ها چندان دقیق نشده‌است. آدمی راضی نمی‌شود که سهراب با این لحن در باره‌ی عشقش حرف بزند. من با محتوا آنقدر مشکل ندارم که با لفظ دارم: « آری، / ما عشق را نچشیدیم، / آن را چو دسته گل / بر روی آب‌های روان دیدیم... / وینک که راه وادی خاموشان / در پیش می‌گیرم / عاشق می‌میرم.» این حرف‌ها قشنگ‌اند، ولی انگار برای سهراب زیادی رمانتیک‌اند. موضوع این است که شخصیت‌های مهره‌ی سرخ بر مبنای وقایعی که در شاهنامه روی داده، گفت‌وگو می‌کنند. اگر جز این باشد حرکت شعر دچار اختلال می‌شود. منتهی او بر آنچه که روی داده درنگ می‌کند، و می‌کوشد لایه‌ی بیرونی را کنار زده به درون واقعه نفوذ کند. در این گفت‌وگو مشخص است که گردآفرید چندان هم به میل به قصه باز نگشته، حضورش زیباست ولی همانطور که در شاهنامه، اینجا هم ضروری نیست. البته که کسرایی نمی‌نوانست از حضور او چشم‌پوشی کند. او در شاهنامه شاید نماد نیمه‌ی مادینه‌ی هستی ایرانی‌است و شکست در مقابل سهراب به معنی نفوذ و تسلط عنصر بیگانه- تا اینجا انیری-  بر نیمی از هستی ایرانی‌ست. شاید علت وحشت و دست‌پاچگی ایرانیان هم همین باشد، و الا فتح یک قلعه‌ی مرزی از جانب سپاه توران نباید آن‌قدر مهم باشد که کاووس چنان وحشت کند و با چنان سفارش‌های شدید و غلیظی گیو را مامور آوردن رستم سازد و در اثر تاخیر رستم چنان اختیار از دست بدهد که حکم قتل او را صادر کند. عکس العمل ایرانی‌ها در مقابل سهراب، بسیار عجولانه و مقدار زیادی اغراق‌آمیز است. شاید پیروزی سهراب برگرد‌آفرید عامل آن است. اگر او را نیمه‌ی مادینه‌ی هستی ایرانی بدانیم آن وقت حضور او در منظومه‌ی کسرایی معنای دیگری پیدا می‌کند. در واقع کسرایی وارد این وادی نمی‌شود. او گردآفرید را تا حد یک معشوقه‌ی پروامند پایین می‌آورد که لحظه‌ای بر بالین عاشق حاضر شده‌است، و عاشق از او می‌خواهد که همیشه از او به خوبی یاد کند:« اکنون برو روان و تنت پاک و شاد باد / همواره از منت / با مهر یاد باد.» دارم فکر می‌کنم او چه حرف‌های دیگری می‌توانست بزند؟ قبول دارم که سخت است، ولی انگار خیلی معمولی‌ست. همین حرف را هم احتمالا می‌شد بهتر از این زد. چنان‌که زنده‌یاد زهری همین محتوا را به شیوه‌ای زنده‌تر با ته رنگی حماسی بیان می‌کند. «به گلگشت جوانان/ یاد ما را زنده دارید/ ای رفیقان». ورود و خروج گرد آفرید به، از منظومه زیباست. مکالمه ‌هم خوب آغاز می‌شود ولی در ادامه وقتی سهراب ... بگذریم.

با خروج رؤیاوار گردآفرید از منظومه، کسرایی به استقبال آخرین شخصیت خود می‌رود: شب از هم می‌شکافد، درهای آسمان باز می‌شود، «وز سایه‌روشنِ دل ابری سیه، حکیم،/ دستار بسته،/ خامش و / موی و محاسنش/ چون پاره‌های مِه،/ بر هودجی زبال عقابان/ می‌آید». او دانای کل و تقدیرگذار رستم، سهراب و هرکس دیگری‌ست که در دنیای شاهنامه، به بازی گرفته‌شده‌است. اوست که از رموز و اسرار کار، آگاه است و چرایی هیچ حادثه‌ای از او پوشیده نیست. او بازی‌گردان اصلی بازیچه‌هاست. پاسخ تمام پرسش‌ها را باید در سراچه‌ی اندیشه‌ی او جست‌و‌جو کرد. کسرایی با به صحنه کشاندن "حکیم" تاریخ را جسمیت داده، در مقابل سهراب و سهراب‌ها می‌گذارد. یک کاهن بزرگ که آمده، شاید به یکی از هزاران پرسش تاریخی پاسخ گوید. به همین دلیل است که «سهراب.../ دستی به روی زخم تهیگاه، / خون‌چکان، / با حرمتی چنان‌که بشاید/ بر او نماز برد / او را سلام داد / وان‌گه شکسته‌وار به پیش آمد / بر دفتر گشوده‌ی شهنامه ایستاد.» او بر دفتر گشوده‌ی شهنامه‌ می‌ایستد تا نشان دهد تقدیر او کجاست و کیست که تقدیر او را به سویی که میل دارد رهنمون می‌شود. اما سهراب کسرایی با این که همان سهراب "حکیم" ابوالقاسم فردوسی است، چون او تقدیر خود را نپذیرفته است و حاضر نیست که خود را "رفته" گیرد و به بعد از خود بیندیشد « که اکنون که روز من اندر گذشت / همه کار ترکان دگرگونه گشت./ همه مهربانی بر آن کن که شاه / سوی جنگ ترکان نراند سپاه./» او بر پهلوانی خود ایمان دارد و می‌داند در دنیای شاهنامه، جوان‌مرگی پهلوانان معمول نیست. او حق دارد جوان‌مرگی خودرا ناعادلانه بداند و علت آن را بپرسد و علت ناکامی‌اش را، در حالی‌که همه‌ی توان خود را در جهت اِعمال تغییرات درست و ترویج عدل و داد به کار بسته‌است. « در شاهنامه‌ات / ای‌شهریارِ داد!/ داری به هر سپاه یلانی که می‌زیند/ شادان به سالیان / در دفتر بزرگ تو با گردش قلم / بی‌مرگ می‌شود پدرم پیر پهلوان/  / اما مرا جوان / آری جوان به دست همین مرد می‌کُشی...» ...« می‌آمدم، / تا داد و دوستی / بر تخت برنشانم / آن‌گاه سر به خدمت / پیش پدر نهم / بردارم از میان،/ آیین خود‌سری/ کاووس را نمانم و هرجان که دیو‌خوست...» او می‌خواهد دست به دو کار نامعمول بزند و هنجارهای جامعه را بشکند. اول می‌خواهد نظام اجتماعی کهن را در هم ریزد. نظامی را که متکی به طبقه‌ی پهلوانان است. او این نظام را غیر عادلانه می‌داند، غیر عادلانه می‌داند که می‌گوید: «بر انگیزم از گاه کاووس را / ز ایران ببرم پی طوس را» دیگر این که برای برپا داشتن نظام جدید به یکی از ثابت‌قدم‌ترین حامیان نظام کهن دل بسته‌ است: « به رستم دهم تخت و گرز و کلاه / نشانمش بر گاه کاووس شاه». درست است که در شاهنامه بخصوص دوره‌ی پهلوانی، کاووس از نادلخواه‌ترین شاهان است. فردوسی بارها او را مورد انتقادهای‌ شدید قرار داده‌ و خیره‌سر خوانده‌است. در همین داستان از زبان پهلوانان دربارِ کاووس خطاب به رستم می‌گوید:« تو دانی که کاووس را مغز نیست/ به تیزی سخن‌گفتنش نغز نیست.» ولی رستم وابسته‌ی همین نظامی‌ست که در باره‌ی پادشاهش می‌گوید:« چرا دارم از خشم کاووس باک/ چه کاووس پیشم چه یک مشت خاک». او قادر نیست که در ضرورت دفاع از این نظام ذره‌ای تردید کند. در جایگاهی که او قرار دارد هر لحظه اراده کند می‌تواند این نظام را از هم بپاشانَد. ولی این نظام و پادشاه سبک‌سر آن، کاووس را دارای فر ایزدی می‌داند و هرگز حاضر نیست بر آن‌که مُهر تایید ایزدی بر پیشانی دارد دراز‌دستی کند. اما سهراب نسل دیگری‌ست. راه او، مقصد او و آرمان‌های او در مخیله‌ی پدر راه ندارد. و نظام مستقر، این اندیشه و صاحب آن را دشمن می‌دارد و کسی را به جنگ آن می‌فرستد که سهراب می‌خواهد به دست او آرزوهایش را به واقعیت بدل سازد. پدر در مقابل پسر می‌ایستد تا از چیزی دفاع کند که پسر برای برکشیدن او با آن می‌جنگد. و در این میانه در حیرت است که: « آخر چگونه با تو بگویم من ای حکیم/ کاندر میان اَبر و مِه و آسمان ما/ گم بود گُم ستاره‌ی رخشان رهنما.» او راست می‌گوید: گم بود گم، ستاره‌ی رخشان رهنما. والا کدام ضرورت تاریخی ایجاب می‌کرده که سلسله‌ی سهراب‌ها همیشه شکست بخورند؟ همیشه با تهیگاه شکافته در گذرگاه تاریخ در حال جان‌کندن باشند، چرا کسی به او نگفت: "آقاجان باید از این طرف بروی تا برسی به توچال و الا دریاچه‌ی نمک یا خاوران را در پیش داری". ولی یک سؤال دیگر هم این‌جا هست، اگر کسی می‌گفت: "سهراب جان! راه خانه‌ی پدرت از این سوست‌" و راه را نشان می‌داد، او می‌پذیرفت؟ یا بر دانایی نادان خود پای می‌فشرد؟ آه، «پور و پدر برابر هم تیغ می‌کشند/ اما / پایی نه در میان/ دستی نه پیشگیر/ یک لب به مهربانی و پیوند باز، نه.» آه، ما همه کشته‌ی خویشیم انگار. اما سهراب معتقد است این، حکیم است که بر مرگ او مُهر تایید می‌زند و اجازه‌ی چاره اندیشی هم نمی‌دهد. والا خاندان سام، خردمندان و راه‌شناسان معجزه‌گری دارد به نام های زال و سیمرغ. چگونه است که وقتی رستم به جنگ و کشتن سهراب کمر می‌بندد. آنان به چاره‌گری نمی‌پردازند؟ « وقتی به رزم/ چشم و چراغ تو/ رستمت/ می‌رفت تا پسر بکشد/ یا خود اوفتد/ زال زرت چه شد که به تدبیر می‌نشست؟/ سیمرغ رهنمای کجا بود؟/ آن قاف‌آشیان.» او حق دارد، از نظر من کاملا حق دارد که بر سرنوشت خود بشورد.آنچه بر او گذشته، نسبتی ندارد با نیت و عمل او. او حق دارد خود را بازیچه‌ی نادانی و اشتباه‌های کسانی بداند که خود را رستم‌شناس و خرد محض می‌دیدند. ولی در اولین گردنه‌ی مه‌گرفته، راه فرو نهادند و در وحشت و اضطرابِ درون خود گم گشتند. حق دارد بپرسد و متهم کند: « در کشور تو آه،/ یک سرگذشت نیست چو از آن من تباه،/ جنگ و شکست و بی‌کسی و غم/ پاداشن کدام گناه است این ستم؟» این، شکایت و پرسش یک سهراب نیست. هزاران سهراب هر روز در گوشه و کنار جهان با همین پرسش و اعتراض در نگاه، چشم بر جهان کاووس‌واره‌گان می‌بندند، و هزاران تن دیگر گام در همان راهی می‌گذارند که بر هیچ سهرابی لبخند نزده‌است. گویی که هرکس در حوزه‌ی جاذبه‌ی آن قرار گیرد چاره‌ای جز جذب و دویدن یه سوی آن ندارد.
منظومه‌های آرش و مهره‌ی سرخ، هر دو محصول شکست‌ هستند. و در هر دو قهرمانی بزرگ بر آستانه‌ی مرگ ایستاده‌است. در اولی قهرمان، از چرایی مرگ خود آگاه است و از آن استقبال می‌کند و می‌داند مرگ او چشم‌اندازی دل‌پذیر رو به پیروزی باز می‌کند. چشم‌اندازی که دم‌به‌دم روشن‌تر و جذاب‌تر می‌شود. آرش سر سلسله‌ی " به چرامرگ خویش آگاهان" است. به همین دلیل در آرش پرسشی وجود ندارد، داستان به طور طبیعی از نقطه‌ای آغاز و در جایی پایان می‌پذیرد. ساختار آن مستقیم و مقدر است. در آن‌جا آرش با اختیاری ناگزیر، زندگی را در مرگش انتخاب کرده‌است. درستی و نادرستی آن موضوع بحث ما نیست. این پذیرش بی‌چون‌وچرا حاصل چیست؟ خود او در مقدمه‌ی مهره‌‌ی سرخ می‌نویسد:« آرش کمانگیر میوه‌ی جوانی گوینده با فرسنگ‌ها فاصله و مهره‌ی سرخ میراث سالخوردگی من است. اگر شباهتی در میان این دو شعر باشد، در وجه کلی آن‌هاست که هریک با زبان روزگار خویش در جست‌و‌جوی پاسخی به ناامیدی‌اند.» در جست‌و‌جوی پاسخی به نا‌امیدی‌اند، اما در آرش ایمانی پولادین راه به هیچ پرسشی نمی‌دهد. و امیدی مطلق وجود دارد به آینده. و در مهره‌ی سرخ قهرمانی در آستانه‌ی مرگ ایستاده که به‌هیچ وجه پذیرای آن نیست. او کم‌تر از پانزده‌سال دارد، یعنی اصلا نمی‌تواند تصوری از مرگ داشته باشد. او آمده است که زندگی کند و جهان را به شکلی که آرزو می‌کند، بسازد، و می‌انگارد که می‌تواند. از این‌روست که وقتی با چهره‌ی کریه مرگ رو‌در‌رو می‌شود رخنه و شکاف هزاران پرسش و داوری راه باز می‌کند در دیوار خارائین ایمانی که در نهفت قصه خفته است. در اسفند ماه 1337 که آرش پرورده می‌شد. ذهنیت کسرایی خواب سهراب و پرسش‌هایش را هم نمی‌دید. این سهراب محصول زمانی‌ دراز است که بر شاعر گذشته، زمانی دراز که آکنده از اضطراب و هیجان دائمی زندگی و مبارزه در جهان دوقطبی است، این خود اوست که در اسفند 1370 واقعا «نگران سر‌انجام و داوری بر کار خویش است» می‌دانیم که فاصله‌ی دو شعر 33 سال است و هردو محصول زمستان و اسفند ماه هستند. اولی بر آمدن بهار ایمان راسخ دارد اما دومی؟ آیا دومی خواهد پذیرفت آموزه‌های حکیم را که نفس نفی زمستان مهمتر از برآمدن بهار است؟

اما وجدان حکیم آرام نیست. او که لحظه‌ای از منظومه خارج شده و به قعر وجدان خویش می‌نگرد؛ نقش‌های دل‌چسبی در آن نمی‌یابد. در صحنه‌ای که او گشوده در شاهنامه، تا نیکی و بدی در آن بخت خود‌را بیازمایند. پیروزی جز به ندرت، معمولا به سوی بدی میل و گرایش داشته‌است. این، تنها سهراب نیست که مرگش به معنی پیروزی دوسویه‌ی بدی، کاووس و افراسیاب است. حماسه‌ی فردوسی را از این زاویه می‌توان حماسه‌ی شکست نامید. از رستم که بگذریم- که او به هزار دلیل ظاهری و باطنی، اسطوره‌ای و تاریخی، عقلی و عاطفی نمی‌تواند به شکستش رضایت دهد. تا آن‌جا که در لحظه‌ی مرگش هم راضی نمی‌شود که قاتل رستم زنده بماند تا دیگری انتقام مرگ او را از کشنده‌اش بستاند. از نظر حکیم هیچ‌کس شایستگی آن را ندارد که کاری بدان بزرگی گرفتن انتقام رستم- از او ساخته باشد. پس آخرین پیروزی رستم انتقام گرفتن از قاتل خوبش است. کشنده پیش از کشته می‌میرد. شاید این تنها پارادوکس منطقی تاریخ است.- براستی جز رستم، چند قهرمان دیگر داریم در شاهنامه که پیروزی‌اش به معنی پیروزی جبهه‌ی نیکی باشد؟ سیاوش کسرایی نکته را دریافته بوده‌است. از این روست که چشمه‌ی خاطرات حکیم را فعال می‌کند و او را وا می‌دارد که رو به وجدان خویش بایستد: « اما حکیم، / بر پرده‌ی سیاهی شب چشم‌ کرده تنگ / ز اندیشه‌ای به گفتن پاسخ، / دارد دمی درنگ / گردنده نقش‌هاست به پیش نظر ورا/ بر پهنه‌ی خیالش / دریای آتش است / شعله‌ست و دود و اسبِ سیاهی/ در شعله‌های سرخ و سوارش سیاوش است / آنگاه، بارگاه / افراسیاب و دشت/ تشت طلا و خون / سر شهزاده واژگون...» فردوسی خیره به این راه خون‌آلود، سرنوشت اسفندیار و خیانت شغاد و در نهایت شکست و گریز یزدگرد و کشته‌شدن او را می‌بیند:« در انتها گریختن یزدگرد شاه/ ماهوی و آسیابان / آن شومباره جنگ، شبیخون تازیان/ توفان و گردباد/ وان نامه، اشکنامه‌ی بیداد/ زان شوربخت جنگی روشن بین:/ درمانده‌ مرد، رستم فرخزاد...» حکیم باید خوشحال باشد که زنجیره‌ی خاطراتش با ازهم‌گسستن زنجیر عدل نوشیروان پایان می‌یابد. باید خوشحال باشد که شاهد تهاجم پی در پی اقوام ترک و شکست‌های همه‌جانبه‌ی ما نبود. فردوسی اگر نیشابور را بعد از جهنم مغول، و اصفهان را بعد از توحش تیمور و کرمان را پس از عقده‌گشایی آقامحمدخان می‌دید، چه می‌گفت؟ آیا هرگز اشک چشم‌هایش می‌خشکید؟ اگر گلوی اصفهان را در پنجه‌ی محمود افغان مشاهده می‌کرد..... اگر تکبر پاسکویچ را در ترکمن‌چای و ریشخند کیم روزولت را در تهران می‌دید...  آه، چه کسی به خوبی او تاریخ و افسانه را در این سرزمین می‌شناسد؟ چه کسی چون او از تناقض نهفته در ذهنیت فرهنگ این مرز و بوم آگاه است؟ آری اوست که روشن‌بینی خودرا از قلم رستم فرخزاد جاری می‌سازد نامه‌ای شگفت که کسرایی "اشک‌نامه"اش می‌خواند:« از ایران و از ترک وز تازیان/ نژادی پدید آید اندر میان/ نه دهقان نه ترک و نه تازی بُوَد/ سخن‌ها به کردار بازی بُوَد/ برنجد یکی، دیگری بر خورد/ به داد و به بخشش همی ننگرد/ ز پیمان بگردند و از راستی/ گرامی ‌شود کژی و کاستی/ پیاده شود مردم جنگجوی/ سوار آن که لاف آرد و گفت‌و گوی/ رباید همی این از آن، آن از این/ ز نفرین ندانند باز، آفرین/ نهان، بدتر از آشکارا شود/ دل شاهشان سنگ خارا شود/ شود بنده‌ی بی‌هنر شهریار/ نژاد و بزرگی نیاید به کار...» با این‌که هسته‌ی روشنی از حقیقت هست اینجا، و او به شمایلی در آینه‌ی فرهنگی ما اشاره می‌کند که  جرات نداریم خودرا در چشم‌هایش بشناسیم. با این حال دلم نمی‌خواهد با حکیم همدلی تمام عیار کنم، به نظرم او بسیار رنجیده بوده‌است و این رنجش عمیق تاثیرش را در این نامه نشان می‌دهد. ‌این ابیات را ظاهرا در شصت و پنج سالگی سروده است. هنگامی که به پایان کار بزرگ خود نزدیک می‌شده، و بزرگان در ازای نسخه برداشتن از اثر پر زحمت شاعر که همه‌ی عمرش را به جای عاقبت‌اندیشی(!) و چون آنان زراندوزی بر سر آن نهاده‌بود و در کهنسالی نیازمند و ناایمن می‌زیست، جز "احسنت گفتن" کاری نمی‌کردند، کاری که دست‌کم اندکی از خشونت فقر بکاهد. پاره‌ی جان و لحظه‌های عمر او را به آفرینی می‌ربودند « بزرگان و با دانش آزادگان/ نبشتند یک‌سر همه رایگان/ نشسته نظاره من از دورشان/ تو گفتی بدم پیش مزدورشان/ جز احسنت از ایشان نبُد بهره‌ام/ بکفت اندر احسنت‌شان زهره‌ام» این رنجش و ناایمنی عمیق، طبیعتا تاثیرش را در نامه‌ی رستم فرخزاد که  در آن شاعر به نوعی در باره‌ی مردم زمانه‌ی خویش قضاوت می‌کند، دیده می‌شود، به قول رودکی:" کفیدش دل از غم چو آن کفته نار / کفیده شود سنگِ تیمار‌خوار." هدفم از آوردن این بیت رودکی ضمن اینکه حدیث نفس فردوسی‌ست نشان دادن میزان رواج فعل "کفتن" به معنی شکافتن و پاره شدن هم هست در آن دوران.- اما کسرایی آن نامه را کنار می‌گذارد از پرونده‌ی شخصی شاعر، در واقع رستم فرخزاد آینده‌ای را می‌بیند که شاعر می‌زید. برای او باید بسیار دردناک بوده‌باشد که شاهنامه‌ی عزیزش را، دُردانه‌ی شعر فارسی را به پای پادشاهی ترک بریزد که مشروعیت‌ش را از خلیفه‌ای عرب دریافت می‌کرد. هزار سال جوانی‌اش را در گوشه‌ی آن ده به "باژ" صرف سرودن شاهنامه کرد و از تمام برخورداری‌های زندگی معمول شاعران درباری پرهیز نمود تا شاهنامه را به نام شاهی غیر ایرانی نکند. آیا این، فقر و ناایمنی پیری و خطر امحاء، انتقال و انتحال شاهنامه نبود که او را وادار به تسلیم و پناه بردن به محمود کرد؟ آه از این فلات که گویی چیزی جز درهای باز برای ورود اجنبی نداشته‌است. آری کسرایی آن نامه را دربست به نام "آن شوربخت جنگی روشن‌بین"، رستم فرخزاد می‌گیرد، شاید برای این‌که حکیم را شریک تلخی‌هایش نکند. شاید هم با آن سردار ناکامران احساس همدلی تمام می‌کرده که آن را "اشکنامه‌ی بیداد" می‌نامد. بیدادی که در درازنای تاریخ گویی تقدیر ناگزیر این مردم بوده‌ و او، آن را حدیث‌ نفسی برای خود ‌گرفته‌است. مگر نه اینکه حکیم روی دیگر شخصیت کسرایی است. بویژه وقتی لب به سخن می‌گشاید با سهراب: «آرام / ای آرزوی تنگدلان/ ... / آرام/ در راه پُرمخاطره بگذاشتی چو گام/ دیگر چه جای شکوه و اندوه؟!/ پرمایه پهلوان!/ در خورد پهلوانی/ این قصه کن تمام.» لُبّ سخن همین است. جای پرسش نیست، گاه پذیرش است. به سهراب شاهنامه نگاه کن. چقدر عاقل و مسؤلیت پذیر است! یک جمله می‌گوید:" چنین رفت و این بودنی کار بود" و وجدان همه را تبرئه می‌کند. حکیم نیز همان کار سهراب را می‌کند، سخن آخر را  اول می‌گوید، اما او خود هم انگار خیلی باور ندارد به گفته‌ی خویش، وگرنه  به دنبال آن، نزدیک صد و نود مصراع را صرف توجیه و توضیح گفته‌ی خود نمی‌کرد. جای پرسش نیست بویژه که حکیم معتقد است تنها "آیینه‌دار سیرت و سیمای روزگار" است و در چگونگی مقدرات افراد و حوادث نقشی ندارد. و چیزی را نقل می‌کند که گذشته‌گان به او سپرده‌اند و می‌کوشد گوینده‌ای امین باشد، پس: «تندی چرا به من؟ / کشور کرا و/ شاه کجا و/ سپه کدام؟/ من خوشه چین کشته‌ی دهقانم/ من بازگفت هرسخن و سرگذشت را/ - آنچم سپرده‌اند-/ در پیشگاه داد به پیمانم! ...» پس او خود به نوعی اسیر جبراست. جبر گند‌ روایت‌های موجود که حق ندارد دست به ترکیبشان بزند. اما خوب، او در عین اعتراف به این حقیقت، می‌کوشد خودرا از تک و تا نیندازد. برای همین اشاره می‌کند، چندان هم بی‌طرف و بی‌اراده نیست، و تنها به داستان‌ها و مطالبی می‌پردازد که با معیارهای او سازگار باشند:« اما / تا دانه را زپوست نپردازم/ تا نگذرد ز چرخه‌ی دستاس آزمون/ تا ورز ناورم/ زان  نان  نمی‌دهم.» با این وجود در مرگ سهراب برای خود مسؤلیتی نمی‌شناسد:« نه من نمی‌کِشم/ گردونه‌های ساکت و سنگین مرگ را/ آن را کسان به شیوه و کردار گونه‌گون/ همراه می‌کشند...» پس هرکسی حامل مرگ خویش هم هست، و خود به فراهم شدن مقدمات مرگش یاری می‌کند، برای یافتن علت آن باید به خودت مراجعه کنی و به جای متهم کردن دیگران، مسؤولیت خودرا بپذیری.گویی حکیم بر خلاف رستم که همه چیز را به جایی دیگر حواله می‌داد معتقد است هرکسی خودش مقدراتش را رقم می‌زند، نوعی اختیار نامحدود جبری: « آن دم که خود پذیره‌شدی مُهره‌ی پدر/ یاقوت‌دانه، شهره‌ی گیتی را،/ بستی به بازوان/ در از بلا به خویش گشودی و در نخست/ باید که راز فاجعه در سنگ سرخ جست.» کار بزرگ، سود و زیانش هم بزرگ می‌شود. باید چشم می‌گشودی و می‌دانستی‌ که در راهی گام می‌گذاری که جلوه‌های آن با جاذبه‌های مرگ در می‌آمیزد و به چیزی دل می‌بازی که فریفتاری‌اش تو را به اعماق فاجعه می‌راند. وقتی آشکارا نشان رستم بر بازو می‌بندی و نابودی قدرتمندان را وعده می‌دهی،«چو رستم پدر باشد و من پسر/ نماند به گیتی یکی تاجور» چگونه می‌توانی انتظار داشته باشی سالیان دراز زندگی کنی؟ فرق میان تو و رستم در آن است که او با قدرت است و تو بر قدرتی. یعنی تو نه تنها نمی‌توانی و نباید زنده بمانی بلکه حق برخورداری از خوش‌نامی هم نداری. چهره‌‌ای از تو پرداخته می‌شود در تاریخ که بر آیینه‌ی اهریمن شناخته‌است. درست است که هیچ ابری نمی‌تواند برای همیشه خورشید را بپوشاند. اما خورشید باید بداند، آنچه امروز می‌تاباند آفتاب امروز است، فردا آفتاب دیگر بر زمینی دیگر می‌تابد لاجرم حاصلی دیگر خواهد داشت. تو بی‌پروا در آمدی و بی‌پروایی و بنیاد‌گرایی تو همه را به وحشت انداخت. وقتی می‌گویی: "برانگیزم از گاه کاووس را" باید بدانی او را وحشت‌زده می‌کنی و ترس مادر قساوت است. نباید انتظار داشته باشی که او کمر به نجات تو بربندد. وقتی کار تو به همت و انسانیت او بسته می‌شود این وحشت خفته و بغض کمین کرده، فرصت را غنیمت می‌شمارد و وارد عمل می‌شود. تصویری که فردوسی از کاووس می‌پردازد در این موقعیت، به طرز شگفت‌انگیزی امروزی و دو وجهی است و نشان می‌دهد که کاووس چه وحشت و کینه‌ی عمیقی از رستم دارد. او و پادشاهی ایران رستمی را که پشتیبان قدرت‌مند و بنیادگرایی چون سهراب در کنار داشته باشد، نمی‌تواند تحمل کند، در شاهنامه، سهراب در نهایت قربانی تقابل کاووس و رستم است تا ادعا و تندروی‌های خویش. نگاه کنید کاووس را وقتی تقاضای نوشدارو را می‌شنود:« بدو گفت کاووس کز انجمن/ اگر زنده مانَد چنان پیل‌تن/ شود پشت رستم به‌نیرو‌ترا/ هلاک آورد بی‌گمانی مرا/ ... / کجا گنجد او در جهان فراخ/ بدان فرّ و آن برز و آن یال و شاخ/ شنیدی که او گفت کاووس کیست/ گر او شهریار است پس طوس کیست...» اما در تلقی کسرایی چیزی که سهراب را به سوی مرگ هدایت می‌کند "مهره‌ی سرخ" است. یک بار اشاره کردیم که مهره‌ی سرخ  نماد آگاهی‌ست، همان جام کیخسرو است، جام جهان‌بین. و سهراب با مجهز شدن به مهره‌ی سرخ، به حقیقت روابط و ضوابطی که بر جهان کاووس ـ افراسیابیان حاکم است پی‌ می‌بَرَد و چشم‌هایش باز می‌شود به گندابی که آنان در نهر‌های طلا جاری کرده‌اند. حالا دیگر او قادر نیست چشم بربندد بر ستمی که در تار‌پود جامعه جریان می‌یابد و آن را از تک‌و‌پو می‌اندازد و به خوابگاه رخوت و غفلت روانه می‌کند. سهراب با دست یافتن به عنصر آگاهی و شتاب در پایان دادن به بهشت جهل و جهنم بیداد در واقع همان را می‌کند که دشمن می‌خواهد، ببینید واکنش افراسیاب را و نقشه‌اش را، زمانی که سهراب هنوز از جانب او و به عنوان پهلوانی تورانی می‌خواهد به ایران حمله کند:«چو افراسیاب آن سخن‌ها شنود/ خوش‌آمدش، خندید و شادی نمود/ ز لشگر گزید از دلاور سران/ کسی کو گراید به گرز گران/ .../ به گردان لشگر، سپهدار گفت:/ که این راز باید که مانَد نهفت/ چو روی اندر آرند هر دو به روی/ تهمتن بود بی‌گمان چاره‌جوی/ پدر را نباید که داند پسر/ که بندد دل و جان به مهر پدر/ مگر کان دلاور گَوِ سالخورد/ شود کشته بر دست این شیر مرد/ از آن پس بسازید سهراب را/ ببندید یک شب ره خواب را...» با مرگ رستم کار ایرانیان که دشمن اصلی افراسیاب هستند تمام است. وقتی رستم نباشد نیازی هم به وجود سهراب نیست که بی‌تردید خصمی در اردوگاه است. آری سهراب به محض این‌که به مهره‌ی سرخ دست می‌یابد مرگش کلید می‌خورد و همین است که اعتراض حکیم (کسرایی) را بر می‌انگیزد:«نا پیش‌بین و غافل و سهل‌آزما، کسان/ که به نوخاسته‌ جوان،/ یا هر ز راه تازه رسی، ناگشوده چشم/ بیگاه بسپرند چنین مهره‌ی گران!/ آن مُهره، آن نگین،/ آن لعل در نشسته به بازوبند/.../ ناگه تو را ز خانه و کاشانه می‌کَنَد،/ آواره می‌کند/ آری تو را به گردش چشمی/ با شهر و با دیار و چه بسیار مردمان/ با مهر و کینه‌های بسا ناشناخته،/ پیوند می‌زند/ اما به گشت روز و شب و ماه و سالیان/ دندانه‌ی زمان،/ زربفت عمر و وقت خوشت را/ حاموش‌وار می‌جود و  /  پاره می‌کند/ آن مهره هرپلیدی و هرپستی/ ناداری و ندانی و بیداد و بیم را،/ پیش تو/ همچو نقش پدیدار می‌کند/ وین‌گونه، چشم‌های تو بر درد روزگار/ بیدار می‌کند.» آری مهره‌ی سرخ همان جام جهان‌بین است، اما کار جام جهان‌بین فقط ارائه‌ی آگاهی‌ست. و آگاهی خام با دانایی که بر اساس آگاهی‌ها راه‌های حل و روش‌های کار را فراهم می‌کند فاصله دارد، و مهره‌ی سرخ، دانایی نیست از این جهت است که حکیم معتقد است نباید آن را در اختیار نادانایان قرار داد. وقتی بیژن بعد از پیروزی در جنگ گرازان گم می‌شود و ایرانیان بر سخنان همراهش، گرگین، اعتماد نمی‌کنند از کیخسرو می‌خواهند که حقیقت را از جام سراغ کند. و جام ایرانیان را از گرفتاری بیژن آگاه می‌کند ولی راهی برای نجات او ارائه نمی‌کند. راه و نقشه‌ی نجات بیژن را دانایی رستم طراحی می‌کند. و از نظر حکیم، سهراب آگاه است نه دانا. و با آگاهی، انسان، خود را در معرض بلا قرار می‌دهد، و زمانه هم در صدد درمانده‌کردنش بر‌می‌آید. و وسوسه‌اش می‌کند به تسلیم، یا تحریکش می‌کند به پذیرش فنا و نابودی:« ...شمشیر می‌خوری/ شمشیر می‌زنی/ دردی تو را دهد/ زخمی تو را زند/ جانکاه‌تر ز مرگ/ خواهد زمانه گوهر یکتات بشکند/ یا در ستوه آوردت/ تا نهی زکف....» چنین است که حکیم سهراب را نصیحت می‌کند که دیگرانی را که نقشی در ماجرای تو ندارند بیهوده متهم نکن:« خاموش باش و بیهده بهتان به کس مزن/ این مهره رخ نهفت به هنگامه، تا تو را/ خونینه تن کشاند بر امواج شعر من.» مخاطب واقعی حکیم کیست وقتی می‌گوید: خاموش باش و بیهده بهتان به کس نبند؟ صف دراز سهراب‌های در خون تپیده یا انبوه سهراب‌هایی که بی‌اراده منتظر نوبت خویش‌اند تا تهیگاه شکافته‌‌شان شاید وجدان تاریخ‌گرایی جبر‌اندیش را به چالش کشد، شاید هم سهراب‌های در راه باشد. که "سهل‌آزما کسان" سرگرم روانه‌کردنشان به مقتل‌اند. به هر حال از نظر حکیم در جایی که ایستاده، « انسان‌ها سازندگان تاریخ خویش‌اند، اما نه به اختیار خود یا در شرایطی که خود آن را بر‌گزیده باشند، بل در وضعیت موجودی که میراث گذشته‌است و با آن، به گونه‌ای مستقیم رویاروی‌اند. بار سنت‌های تمام نسل‌های پیشین با تمامی وزن خود چونان کابوسی بر مغز زندگی سنگینی می‌کند» و سهراب در چنین شرایطی است که می‌گوید: زال زرت چه شد که به تدبیر می‌نشست؟ سهراب نمی‌داند که زال تنها برای تولد و نجات رستم است که اجازه دارد با احضار سیمرغ، تاریخ را از مسیر اصلی خود منحرف کند. و روند طبیعی آن را دور بزند. و الا مشکلی که مشکل رستم نباشد، مشکل آنان نیست. خود زال هم به این خاطر به همنشینی سیمرغ نایل می‌شود تا مقدمه‌ی حضور رستم باشد. اما زال که خود نماد آگاهی و خردمندی است در شاهنامه، سیمرغ همانا دانایی او است، همان که بن‌بست تولد رستم را با شکافتن پهلوی مادر می‌شکند و پهلوی شکافته را با نسخه‌ای رازناک[گیاهی که گویمت با شیر و مشک/ بکوب و بکن هرسه در سایه خشک/ بساو و برآلای بر خستگیش/ ببینی همان روز پیوستگیش...] بهبود می‌بخشد و باز در ماجرای جنگ با اسفندیار که تقدیر از همه جهت خودرا آماده‌ی تماشای مرگ رستم کرده‌است، دانایی خارق‌العاده‌ی زال است که دخالت می‌کند:« همه کارهای جهان را در است/ مگر مرگ کان را دری دیگر است/ یکی چاره دانم من این را گزین/ که سیمرغ را یار خوانم بر این» و سیمرغ آخرین حد دانایی زال است و آن تنها برای گشودن راه‌ بسته‌ی رستم احضار می‌شود. برای مثال وقتی بهمن به خونخواهی اسفندیار بند بر پای زال می‌نهد ودر سیستان از کشته پشته می‌سازد و همه‌ی آبادی‌ها را ویران می‌کند، استفاده‌ از سیمرغ به مخیله‌ی زال خطور هم نمی‌کند. اما در جنگ رستم و اسفندیار، ببینید زال را که چگونه شکایت می‌کند به سیمرغ از اسفندیار:«چنین گفت کاین بد به دشمن رساد/ که بر من رسید از بد بدنژاد/ تن رستم شیر دل خسته شد/ از آن خستگی جان من بسته شد/ کز آن خستگی بیم جان‌ست و بس/ بر آن گونه خسته ندیدست کس/ همان رخش گویی که بی‌جان شده‌است/ ز پیکان تنش زار و پیچان شده‌است/ بیامد بر این کشور اسفندیار/ نکوبد همی جز در کارزار/ نجوید همی کشور و تاج و تخت/ بر و بار خواهد همی با درخت.» و می‌دانیم که در آن ماجرا سیمرغ چگونه رستم را از مرگ و شکستی مقدر نجات داده پیروز میدان می‌گرداند. این، امتیاز خاص رستم است و سهراب بیهوده گمان می‌کند که ممکن است اجازه‌ی بهره‌مندی از قدرت بی‌همال زال به او هم داده‌شود و این زخم ناسور جهل به اشاره‌ی سیمرغ بهبود یابد، یا به نوش‌داروی که در اختیار کاووس است ... اما حکیم نوشداروی کاووس را درمان درد او نمی‌داند، آن نوش‌دارو زخمی‌هایی را درمان می‌کند که در خدمت نظام مستقر باشند:« سهراب!/ ای زخم جهل‌خورده به تاریکی/ دارو به گنج‌خانه‌ی کاووس‌شاه هست/ اما نه از برای تو و زخم‌های توست/.../ از من شنو که روشنی جان دوای توست/ در سنگلاخ چشمه‌ی دانایی/ سهراب/ جای توست.» ‌حکیم می‌داند که از اول می‌دانسته که مشگل سهراب از کجا آب می‌خورد، حالا می‌تواند بگوید که تو ناگزیر از این انتخاب بوده‌ای. چرا که تناقض موجود در این انتخاب است که تو را وسوسه می‌کند، تو را وامی‌دارد در مسیر تعیین شده گام برداری. باید بدانی همه‌ی آن تغییرهایی که می‌خواستی در زندگی خود و دیگران اعمال کنی ناگزیر باید از این تنگه‌ عبور کند. در واقع تو با انتخاب مُهره تنها گزینه‌ای را که پیش رو داشتی انتخاب کردی و در این انتخاب مختار بودی. مرگ و زندگی تو از دریچه‌ی این انتخاب قابل ارزیابی‌ست چرا که این انتخاب شامل هر دو آن‌هاست:« این مهره‌ی شگرف،/ معجون مرگ‌دارو و جان‌داروست/ میرایی و شکفتگی جاودان در اوست.» البته این حکم حکیم است، چشم‌های سهراب خارج از حوزه‌ی دید ماست تا رد و قبولش را از نگاهش در یابیم. آری حکیم از سخن باز نمی‌ایستد، به هر حال می‌خواهد به سهراب بقبولاند که با استقبال از وضع خود، و این توصیه‌ی صوفیانه:«هرکه در این بزم مقرب‌تر است / بیشترش جام بلا می‌دهند» برای خود موقعیتی والا به دست آورد:«زهر‌است زهر، باده‌ی لعلش/ جز عاشقان پیاله نگیرند از این شراب/ بیگاه می‌کُشد/ تا هر پگاه بر کِشدت همچو آفتاب.» اگر به خاشاک صوفیانه چنگ نیندازد چه کند؟ او که نمی‌تواند بگوید: در قاموس شاهنامه که همانا جامعه‌ی انسانی باشد ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند تا رستم پیروز باشد و تو و اسفندیار و اشکبوس و دیگران وسایلی هستید در خدمت نمایش شایستگی‌های رستم. و رستم انگار نماد قدرت است که جاذبه‌اش را در چهار جهت گسترش می‌دهد و تا بر جای خویش است حق با اوست و اوست که تعیین می‌کند مرزهای واقعیت و پندار تا کجا حق گسترش دارند، و تو در این داستان قربانی تقابل دو منبع قدرت کاووس و رستم- هستی در حالی که در این موقعیتی که تو قرار داری آن‌ها هر دو در مقابل تو اند، می‌بینی در چه وضع دشواری گرفتار شده‌ای؟ از این‌روست که حکیم معتقد است:« اکنون چه جای یاری کاووس خویشکام/ که بود و سلامتت/ او را به هردمی‌ست یکی مرگ‌زا خطر/ یا زال زر که خود ز نبردت نه آگه است،/ سیمرغ را برای کدامین علاج و درد/ آتش نهد به پر؟» نه، خوب نیست. حکیم دارد کهنه فروشی می‌کند، به درد نمی‌خورد حرف‌هایش. تردید ندارم که سهراب ترجیح می‌دهد آن‌ها را نشنود، بخصوص که در ادامه ردای خردمندان تسلیت اندیش را بر دوش می‌اندازد که: "بابا جان ناراحت نشو این شتری‌ست که در خانه‌ی همه می‌خوابد. همه می‌میرند حتی رستم هم که آنهمه برایم عزیز بود سرانجام مرد و با مرگ او یک دوره‌ی کامل حماسی پایان یافت و دوره‌ی جدیدی آغاز گشت: «بدرود تلخ من،/ با تهمتن به چاه،/ پایان یکه‌خواهی و پیروز‌پروری،/ بدرود با هزاره‌ی افسانه‌وار بود...» اما مرگ تو، ممکن است هشداری باشد برای وجدان کسانی‌که خنجر به دست در گذر تاریخ ایستاده‌اند. همچنین برای کسانی که "بی‌خبر از چند و چون کار" و بدون کسب دانایی تن به پذیرش مسؤلیت‌های بزرگ می‌سپارند. مگر کافی نیست؟ زندگی و مرگ تو شاید عبرتی باشد برای کسانی که برهنه در مقابل قدرت می‌ایستند و از بین بردن مناسباتی را وعده می‌دهند که قدرت، آن را برابر امحا‌ء دنیایی می‌داند که در جریان تاریخ ساخته‌است،«تا عاشقان مباد کزین پس خطا روند/ با این چراغ سرخ به ره آشنا روند،» ایدون و ایدون‌تر باد. اما انگار این آرزوی سوزان دگرگونی و عدالت، همسفر جاودانه‌ی انسان در عرصه‌ی زندگی‌ست. یاد آن سخن عجیب ماکسیم گورکی افتادم که بعد از استقرار دولت آرزوهایش - که گویی قانعش نکرده‌بود-  نوشت:« زندگی همیشه آن‌قدر بد خواهد بود که آرزوی دستیابی به چیز‌های بهتر در آدمی خاموش نگردد.» آری این انگیزه‌ همیشه انسان را بر خواهد انگیخت تا هر ساعت و هرروز به سوی آن روشنایی نفس‌گیر خیز بردارد و دشواری‌های راه را به جان خریدار باشد. این وعده‌ای است که حکیم می‌دهد به سهراب:«اینک دمی ز پنجره‌ی صبحدم ببین/ بر بحر/ آنچه را که روان است!/ آن جاودان سفینه که سرگردان/ با بار مهره‌های امانت/ بگشاده بادبان/ بر روی آب‌های جهان است.» کسرایی در مقدمه‌ی مُهره‌ی سرخ آن را "پاسخی به ناامیدی" می‌داند. اینجا او ادیسه‌ای را نقش می‌زند برای امیدش و آرزوهایش، و در سرگردانی اولیس‌وار آنها خودرا مشاهده می‌کند که به دنبال آرزویی ناگزیر سرگردان جهان شد و سرانجام در بندری لنگر انداخت که بندر آخرینش بود. بندری که هیچ پنه‌لوپه‌ای منتظرش نبود.«... خوش سیر می‌کند/ بر شهرهای دیده و دل‌های بی‌شمار/ باشد که عاقبت/ در ساحل سلامت/ صاحبدلان بر او بگشایند بندری/ تا بار خود فرو نهد آنجا کند قرار.» می‌توان با امید او موافق یا مخالف بود. می‌توان‌گفت امید، آری. ولی این اتوپیا انگار خیلی افراطی است. رد و قبولش به روحیه‌ی افراد بستگی دارد. من می‌دانم بدون امید تاریخ به طرفةالعینی فرو می‌پاشد و جامعه‌ی انسانی شوق زیستن را فراموش می‌کند، به خود فرو می‌پیچد و خاموش می‌شود. نا امیدی فرزند شکست و مادر انحطاط است. این امید زراندود در مقابل یاسی مقدس قرار دارد که کعبه‌ی آمال گروه دیگری از روشنفکران بود و هر دو فراتر از مرز‌های تعادل در برابر هم صف‌آرایی کرده‌بودند و هر دو امید و یاس افراطی- محصول دنیای دو پاره‌ای بودند که حتی انتزاعی‌ترین مفاهیم هم از گزند آن در امان نبود، بخصوص در این نقطه‌ی جهان که مردم آن به طور ژنتیک دوگانه‌اندیش‌اند. با این همه، امید افراطی را روی دیگر نا امیدی می‌دانم چراکه در عین اتوپیایی بودن، نتیجه‌گرا و شتابزده است. چیزی بیهوده که تاریخ خریدار آن نیست.

بدین ترتیب حکیم تبلیغ و وعده‌بافی‌های خود را با دعوت سهراب به تماشای آن بندر پندارجا به پایان می‌بَرَد. بدون این‌که به رستم پرداخته باشد. انگار نه انگار که خون سهراب خضاب دست‌های رستم است. او حتی از گفتن ناگزیری رستم هم تن می‌زند. معلوم نیست چرا آن رستم تقدیر‌گرای بیم‌زده که برای نجات وجدانش خودرا به آب و آتش می‌زد و آسمان و زمین را متهم می‌کرد در خطابه‌ی دراز حکیم غایب است. او در طول دوست‌وبیست‌ونه مصراعی که تلاش می‌کند از ذهن سهراب سؤال‌زدایی کرده او را وادار به لبخند و "تراوش شادی از لب و چشم" سازد، فقط دوبار به رستم اشاره می‌کند، اول، آنجا که در سلسله‌ی جان‌باختگان از او نام می‌برد:« سهراب! خون تو،/ همراه خون سرخ سیاوش/ اسفندیار و رستم و بسیار چهره‌ها....» دیگر جایی که به مرگ رستم اشاره می‌کند: «بدرود تلخ من،/ با تهمتن به چاه،/ پایان یکه‌خواهی و پیروز پروری...» فکر می‌کنم بعد از اینهمه‌سال هنوز حکیم نتوانسته مرگ رستم را بپذیرد. اینجا یک مشگل ساختاری هست در شعر. اگر کسرایی رستم را به منظومه‌ی خود نمی‌خواند، اگر رستم در منظومه آن شلوغ بازی‌ها را نمی‌کرد و آن حرف‌ها را نمی‌زد، اگر می‌توانست او را درهاله‌ای از سکوت و شرم بپیچد و در گوشه‌ای دور از دید خوانندگان نگاه دارد، و حکیم هم سهراب را کشته‌ی جهل خود نمی‌نامید، موضع حکیم، هم پذیرفتنی می‌شد هم قابل تفسیر. از یک طرف رستم آمده در منظومه ایستاده پیش چشم خواننده و نشان داده، فاقد برجستگی‌های یک قهرمان حماسی است، از طرف دیگر منظومه، بخصوص در بخش حکیم از او یک هدف و مقصد معنوی ساخته‌است. آن مُهره که در منظومه‌ی کسرایی رنگی نمادین هم پذیرفته، آگاهساز سهراب از رستم است. همان‌طور که پیشتر هم اشاره کرده‌ام و کسرایی هم گفته، آن مهره، سهراب را سودایی و رستم‌جوی کرده‌است. سکوت حکیم هم نوعی هاله‌ی قداست دور رستم می‌کشد و من دلم می‌خواست می‌توانستم بگویم: چه اشکال دارد که عاشق به دست معشوق کشته‌شود، و اشاره کنم به توصیف عطار از حلاج که او را "قتیل الله فی سبیل الله" نامیده‌است

اما حکیم اصرار دارد که سهراب کشته‌ی جهل است:« سهراب! ای زخم جهل خورده به تاریکی...» در این صورت چگونه می‌توان گفت کشته‌ی عشق یا معشوق است. گرچه از این نظر منظومه‌ی کسرایی خود را متفاوت نشان می‌دهد و تن به بازی‌های عرفی نمی‌سپارد. کشته‌گان عشق در ادبیات فارسی، جانباخته‌گان کلیشه‌اند اما این کلیشه بسیار جذاب و شیرین است تا جایی که حکیم در جاهایی فراموش می‌کند که او هرگز به جهان و جان‌باختگان، چنین نگاه نکرده‌است: « تا عاشقان مباد کزین‌پس خطا روند/ با این چراغ سرخ به ره آشنا روند/ سهراب! خون تو/ همراه خون سرخ سیاوش....» این نوع مصراع‌ها که گاهگاهی در منظومه دیده می‌شوند باید حذف می‌شدند. گاهی کسرایی کاملا فراموش می‌کند که حق ندارد دایره‌ی فرهنگی حکیم را ترک کند:« شرمنده آن که پشت به یار و دیار خویش / با صد بهانه روی به بیگانه می‌کند/ سامان نمی‌دهد چه توان کرد، حرف نیست/ آشفته از چه ساحت این خانه می‌کند!/ فرخنده آن که بی‌کژی و کاستی، به جان/ در کار می‌رود...» این کیست که چنین حرف می‌زند؟ اصلا بحث موافقت یا مخالفت با لفظ و معنی این مصراع‌ها در میان نیست. بحث ناهماهنگی آن‌ها با فرهنگ مردی‌ست که در منظومه سخن می‌گوید.

اما حکیم با دم گرم و شخصیت جذاب و کاریزماتیکش سرانجام سهراب را مجاب می‌کند که باید تقدیر خویش را بپذیرد و کاری را که با شوق پهلوانی آغاز کرده با شایستگی قهرمانانه به پایان برد. «... در راه پر مخاطره بگذاشتی چو گام/ دیگر چه جای شکوه و اندوه/ پرمایه پهلوان/ در خورد پهلوانی/ این قصه کن تمام.» و سهراب راضی می‌شود. من با رضایت سهراب موافق نیستم بویژه با لبخندش. ولی اجرای کسرایی از آن صحنه بسیار زیبا و سینمایی است و تصویری که در پایانِ سخنان حکیم، از سهراب و او می‌پردازد استادانه و افسونگر است.«سهراب، در چشم و لب تراوش شادی/ در چنگ می‌فشارد بازوبند/ آرام، می‌نشیند،/ می‌لغزد،/ می‌خسبد،/ بر پهنه‌ی کتاب/ .../ اما حکیم، / اشکْ نگین کرده در نگاه/ آهسته/ (آن‌چنان که یکی طفل خفته را/ بر دارد از زمین و در آغوش بفشرد) / بندد دو بالِ دفتر از هم گشوده را/ افشان زچشم شبنم سرخی به برگ‌ها.» این یک  پایان دلپذیر برای یک مکالمه‌ی یک طرفه‌ی نادلپذیر است که گاهی ناگزیری شاعر هم از لابلای آن بیرون می‌زند. چرا که در دنیای دو قطبی‌ای که او می‌زیست ناگزیر باید انتخاب می‌کرد جایی را که می‌ایستاد و جایی که می‌ایستاد سخنان و حرکات او را تعیین می‌کرد. کما این که مخالفینش هم نمی‌توانستند از وظایفی که جایگاه و دورانشان بر عهده‌ی آنان می‌نهاد تن بزنند. این، طبیعت زمان تاریخی است که انسان‌ها را اسیر مسیری می‌کند که میل دارد طی‌کند.

اما در پایان این منظومه که داستان آن متکی به روایت فردوسی است و کسرایی با به صحنه کشاندن تک تک شخصیت‌ها و واداشتن آنان به گفت و فعل، کلیتی نسبتا ساختارمند تدارک می‌کند که به نظر می‌رسد چاره‌ای جز پذیرش آن نیست، چرا که کار او در این سال‌های انحطاط ذوق شعر فارسی، از معیارهای شعر خوب و ذوق سالم بر‌خوردار است. طبیعی‌ست که بی‌ایراد نیست، چنان‌که به آن هم پرداخته‌ایم. آری در پایان این منظومه او صحنه‌ای را توصیف می‌کند که نشان دهنده‌ی جریان طبیعی زندگی و زمان، فارغ از حوادث خوب و ناخوب در جامعه‌ی بشری است:« در چشم نیمروز/ بر دشت می‌رود/ اسبی خمیده گردن و دم،/ لخت، بی‌لگام./ چون مهره‌ای نشسته به بازوی آسمان/ خورشید سرخ‌فام.

                                                               27/12/91

منابع:

1- سیاوش کسرایی، از آوا تا هوای آفتاب، نشر نادر، چاپ اول، 1384

2- ابوالقاسم فردوسی، شاهنامه‌، اداره‌ی انتشارات "دانش"، شعبه‌ی ملل خاور، چاپ مسکو، 1966                                                                                        

 3- ذبیح الله صفا، حماسه سرایی در ایران، انتشارات امیرکبیر، چاپ پنجم، 1369

            

                                                 

                       

    

         

نظرات 5 + ارسال نظر
راثی پور دوشنبه 3 اسفند 1394 ساعت 20:33

سلام و عرض ادب
تا آنجا کهد به یاد دارم کتاب کم قطری توسط انتشارات امیر کبیر در مورد نقد شعر خوانده ام که نقد امپرسیونیستی را چنین توصیف کرده بود:
نقد امپریونیستی نقدی است که بر اساس تاثری که منتقد از اثر گرفته است نوشته می شود.مهمتررین مثال را هم نقد های مرحوم پرویز دوائی از الفرد هیچکاک دانسته بود

س.س.طارمی دوشنبه 3 اسفند 1394 ساعت 06:05

جناب راثی پور با سپاس از حوصله تان مقصودتان را از نقد امپرسیونیستی نتوانستم بفهمم اگر توضیح دهید آنوقت شاید بشود گپ دوستانه ای بزنبم در باره ی شعر کسرایی.

فریبرز یکشنبه 2 اسفند 1394 ساعت 22:22

آقای طارمی با درود
قبل از هر چیز سپاس به خاطر نگاه دقیق و موشکافانۀ شما در این نقد زنده و جاندار و پرمایه. سیاوش کسرایی را آماج انتقاد سنگینی کرده‌اید که جوانب گوناگونی هم دارد. نکته های بسیار مطرح شده و نمی شود در حد یک یادداشت در حاشیۀ این گفتار به آنها پرداخت. اما در خلال خواندن "مهرۀ سرخ" و "تأویل" شما بر پایۀ شناخت نسبی‌یی که از شعرها و رویکردهای کسرایی و شما دارم، توانستم دو نوع شخصیت شاعرانه و ناقدانه را دسته بندی کنم: نخست نوع شخصیت کسرایی که در تار و پود دل‌انگیز شعر و عواطف شاعری، عینیت و اساسِ، شاید جبریِ، تاریخ را می جوید و از همین رو از چهار چوبِ، به نظر وی، تنگ یا پر فراز و نشیب عاطفه، بیرون می‌زند و به حکمت و علت ماوقع روی می آورد. از همین روست که خورشید را "خفته" می بیند تا باری دیگر، با کیهانشناختی که در او سراغ داریم، از محدودۀ زیبایی شناسی عاطفی فراتر رود و گام در پهنه ای گذارد که شاید معرف نظریۀ تکرار و تداوم تاریخ باشد و تجسم و تفسیر آن در توصیف خفت و خیز خورشید به همان معنای فرایند یا تکاپوی زمان و مکان در ادوار تاریخی.

نوع دوم نوع شخصیتی است که به هیچ وجه نمی خواهد راه نفوذ عواطف و احساسات شاعرانه را در رنگامیزی و موسیقی هیجان انگیز شعر ببندد و از همین روست که خورشید را "مرده" می بیند یا مرده می خواهد: رستاخیزی جانانه و عاشقانه و صد البته زیبا و تراژیک.
به نظر من این هردو، دو رویکرد و کنش انسانی قابل قبول اند نسبت به محیط گرداگرد زندگی و تاریخ بشری که هریک شیوۀ خاص خود را دارد: یکی بیش تر فاصلۀ عقلی را حفظ می کند و به عاطفه اجازۀ ماجراجویی نمی دهد تا نگاهش را بر نقطۀ دیگری بدوزد؛ دیگری در لحظه های لازم قیامی عاشقانه و عاطفی می کند تا همان عقل بی احساس تاریخی را به سخره گیرد و جهان را در هم فروکشد.
اگرچه معتقدم که منطق درونی ماجراها و دنیای شعر را هم باید در نظر داشت و حوادث، حالات، زندگی و مرگ را در چهار چوب شعر پرورانید و آن را چون سنتز نیروهای متضاد دنیای درون شعر دانست، لکن شخصا هردو را می پسندم. بر پایۀ آنچه به نظرم رسیده فکر می کنم که شاید کسراییِ مهرۀ سرخ (یا دانای کل شعر) با نگاهی غیرجانبدارانه به هنگام قانع کردن سهراب در دم مرگ با گزارشگری صبور با اندرونی دردمند بوده که با زبانی تهی از هیجان به تفلسف شاعرانه پرداخته. از این گذشته نگاه تیزبینش به تداوم تراژدی در زمان کنونی جنونی نیز منعطف شده است. در مورد "عقلِ باطل" نیز، آیا، فقط آیا، می‌توان تصور کرد که شاعر "باطل" را نه به صورت صفت که به صورت قید در توصیف "نهیب زدن" به کار گرفته باشد؟ به نظر من شاید چنین نظری داشته. گاهی نه تنها عقل که عقلای هزازان هزار نیز راه باطلی را می پویند.
افسوس، عقل باطل می‌زد نهیب: «نه! هان، دشمن است او[.]»
در مورد "حکمی عامیانه"، بیش از هرچیز شاید صرف کلمۀ «خدعه» است که کلید درک جانگداز مراد و معنی است و نه سقوط شاعر در عوامزدگی. براستی آیا در همین دهه های گذشته ندیدیم که چه فرهیختگانی در دستان پینه بسته و کینه توز عوامزدگی به کاغذپاره‌های بی‌ارزشی مبدل شدند؟ و شاید باید به زبان خودشان مورد خطاب قرار گیرند: "چاه کن خود در چاه افتد." "باری زین قصه بگذرم که چنین است روزگار!"
با تمام دردمندی عمیق تان شما را شاد و پیروز آرزو می کنم.
فریبرز

راثی پور یکشنبه 2 اسفند 1394 ساعت 20:26

سلام استاد
فکر می کنم یک نوع نقد و تاویل امپرسیونیستی از شما خواندم .از نظر بنده حقیر منظومه مهره سرخ یکی از قوی ترین شعرهای سیاوش کسرائیست.
هرچند اقبال سایر شعرهای ایشان را نیافت .در این منظومه کسرائی در بالاترین پله تجربه و معلومات و بینش خود ایستاده است و دیگر آن شاعر حزبی نیست که به اقتضای مصلحت دید حزب سخن از امید و سبز شدن صحرا های خشک بگوید.
چندی پیش مستندی از زندگی کسرائی را دیدم که در قسمتی از آن شجریان در مورد خاطره دیدار با کسرائی در مسکو صحبت می کرد و می گفت سیاوش به من گفت که برو به سایه بگو که یک عمر فریبمان دادند و از چیزی به ما گفتند که وجود نداشت.
استنباط من این است که این منظومه کنایه ای از سرخوردگی خود شاعر باشد که سهراب آرزو ها و آمالش خود را به آب و آتش می زند تا به رستم قهرمان خود برسد اما بدست قهرمان ساخته و پرداخته ذهن خود کشته می شود
کسرائی در شعری می گوید:

من در صدف تنها
با قره های روشن باران
پیوسته می آمیختم پندار مروارید بودن را
غافل که خاموشانه می خشکید
در پشت دیوار دلم دریا

S\\A\\H\\A\\R جمعه 30 بهمن 1394 ساعت 09:42 http://maloosak.69.mu

امیدوارم همیشه شاد باشین و سلامت
ممنون
9865

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد