بارانم من
به دعای توام میخوانند
بر کشتگاه بی ثمریشان.
گیاهم من
شهد وشیرهی کوهستانم
چون تب
بر جان تو مینشینم
آتش تب را
از جان تو میستانم
پر سیاوشانم.
آنک: جوانی
بر قاب کهنهای بر دیوار
و اینک من
در سایهی رواقی دلگیر، زانو زدهام
شکوه و شوکت مردان را میخواهم
وشادی گلدختران را.
عطر مرموز بادم
باد... باد... باد...
نوزاد آرامشی که نجستم
و آستانهی فریادم.
وطعم تلخ ِجهانم
به جای آن همه دریا، آن همه گل
برکه و نیلوفری کبود
ونیزاری خونین
همه شب باد برمیدمد
در هفت بند جانم
نی؟
نه نیستانم.
غبار جادهی ابریشم بر جانم
الموتی ویرانم
خون سیاوشم
بر خاک میریزم
خیال کیخسروم
از خاک میگریزم
بغض کاشیهای سپاهانم
ایرانم
ایرانم
ایرانم.
#اقبال_مظفری
شعری از مجموعهی "بر مدارِ شورش و شیدایی" - انتشارات زمانه- 1372