چشمان او
دو کاسه پر از ”هر چه بوده” نیست
مثل دو بمب خالی و خنثای واقعی
دو دلهره
که میشییشان
رفته رفته رفت
پیشهمند
مثل دو«تنهای» واقعی
مثل دو ”تازه سرد شده”
گرم سردیاند
مشتی بدل
که بر تنِ زنهای واقعی
مثل دو خال کوبی دریاچه بر کویر
دو قطعه از کویر که در چشمساریاند
مثل دوتا جنازه
که یک قرن آزگار
توی دو گور
بی خبر از همجواریاند