وقتی که میگویم بیا بنشین کنارم
یعنی که شعر تازهای دارم برایت
وقتی که میگویم
امروز آن پیراهن گلدار آبی را تنت کن
یعنی بدان یادِ بهار افتادهام باز
یعنی بدان از آسمان چشمهایم گریه میبارم برایت
آن روزهای برفی ِ بهمن که تقویمم
یخ بسته بود، آن زمهریرِ تلخ را میگویم آری آن...
با من بگو:
اول تو خندیدی؟
یا سیب را چیدی؟
اصلا ولش کن،
با من بگو در ابتدای لحظهی دیدارمان من بغض کردم یا که خندیدم؟
یا ابتدا آن خوشههای زردِ گندمزار را چیدم؟
اما "چه خوب آمد به یادم"، صبر کن
یک لحظه ساکت باش
آری
تو دامنِ پیراهنِ گلدار آبی را
زیرِ درخت سیب
روی چمنها پهن کردی و نشستی و
من هم
دورِ درخت سیب و دورِ تو
تا عصر چرخیدم
تو شوخ میخندیدی و من نیز میگفتم:
تو نقطهی ثقلِ منی اما
من همچو پرگارم برایت
با من بگو گندم چه فرقی میکند با سیب؟
ای وای... من را باش
سرشاخههای یخ زده با سیب نسبت دارد آیا؟
یا دشتهای سردِ برفی را
باخوشهی گندم چه کار آخر؟
حالا که مارا از بهشتِ جاودان راندند
با من بیا تا دشتهای دوزخی،
من لاله میکارم برایت.