سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

بغض‌های ترک خورده‌/امیردادویی

شب دلتنگ بی‌فریاد باری

ستاره سوخت از چشم انتظاری

دوباره آرزوها  لال مردند

لبان بسته و زخم قناری


ستاره سوخته، شب هم گذشته

دلم در خلوتی تنها نشسته

نشسته تا ببارد باز باران

به روی این منِ در خود شکسته


کنار آرزوی رفته برباد

کلید واژه‌ها ازدستم افتاد

تن افکارِ من ناگاه لرزید

حواسم بوی تند مرگ می‌داد


به سمتِ آرزو رفتم اما

مجازی بود و  سرتا پاش رؤیا

تو  آن رؤیای سرشار از محالی 

که یک دم سرزدی بر بسترِ ما


تب یک قرقره درباد ولگرد

دعایِ دستهایی ساده وسرد

سقوط بادبادک روی دیوار

افق خالیست اما من پرازدرد


اگرچه برگ‌هارا خِش‌خِشی نیست

نگاه ابر رافرسایشی نیست

برو همراه طوفانها ازین شهر

که این نزدیک‌ها آ رامشی نیست


تمامِ لحظه‌های کودکی هام

نشستم بی بهانه بر لبِ بام

به شوقِ بادبادک‌های رنگی

که نخ می‌بردشان آرام، آرام


سکوتِ صبحِ پاییزی ، دلِ من!

غزل‌های غم‌انگیزی ، دلِ من!

کنون در فصلِ پاییزیِ عمرت

چرا هی اشک می‌ریزی دلِ من!


شب بی‌سقف و بارانی.شبِ سرد

گرسنه کودکی لبریز ازدرد

میان خانه‌ای آنسوی این شهر 

سگی باشیرموزش کیف می‌کرد


شب آرایه ها را واج بودیم

شکوه سایه‌های کاج بودیم

اگرچه وازه ها را سیر گشتیم

برای نان شب محتاج بودیم


من و این گریه‌های بی بهانه

تو و آیینه و موهات و شانه

کجای قصه‌ات یخ زد دلِ من؟

که رفتی از کنارِ من شبانه


شبِ تشبیه و صبحِ استعاره

نشستی در کنارم چون ستاره

به ایجاز آبشاری دور می‌خواند

غزل-موی تورا بی استخاره


اگر شب را هماوردی ببینی

تمام عمر نامردی ببینی...

و من تنها در آ غوش سکوتم

مسافر...کاش برگردی ببینی!


اقامه‌ی صبحگاهی با تو بستُم

کنار چشم‌های تو نشستُم

مؤذن چون به روی بوم می‌رفت

گرفتُم دستهایت را به دستُم


نشان از تلخی تردید می‌داد

دو قطره اشک روی بستر افتاد

به پهنای سکوتی تلخ ومرتد

زنی در جانمازش رفت برباد


مسافر کاش برگردی ببینی!

که دارم دشنه و دل روی سینی

اگر که انتخابت دشنه باشد

" الهی هرگز آبادی نبینی "


شهابی ازشب تیره گذرکرد

خیابان را صدای بوق کرد

ودستان تو در دستان آ ن مرد

مرا از قبل هم بدبخت‌تر کرد


شگفت انگیزو رویایست لبهاش

شبیه سرو های کوچه بالاش

شبی دربستری نرم و سبکبال

من او یا خدا... ای‌کاش ای‌کاش


صدای بوق ممتد در خیابان

خبر می‌داد از تشییع باران

و من در زیرِ تابوتِ خودم باز

گذشتم از کنارِ نارفیقان




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد