چشمه و سنگ/نیما یوشیج
گشت یکی چشمه ز سنگی جدا
غلغله زن ، چهره نما ، تیز پازنده باش/هوشنگ ابتهاج
چه فکر میکنی
که بادبان شکسته، زورق به گل نشستهای است زندگی
در این خراب ریخته
که رنگ عافیت از او گریخته
به بن رسیده ، راه بسته ایست زندگی
چه سهمناک بود سیل حادثه
که همچو اژدها دهان گشود
زمین و آسمان ز هم گسیخت
ستاره خوشه خوشه ریخت
و آفتاب
در کبود دره های آب غرق شد
هوا بد است
تو با کدام باد میروی
چه ابرتیره ای گرفته سینه تو را
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا نمی شود
تو از هزاره های دور آمدی
در این درازنای خون فشان
به هرقدم نشان نقش پای توست
در این درشت نای دیو لاخ
زهر طرف طنین گامهای ره گشای توست
بلند و پست این گشاده دامگاه ننگ و نام
به خون نوشته نامه وفای توست
به گوش بیستون هنوز
صدای تیشههای توست
چه تازیانه ها که با تن تو تاب عشق آزمود
چه دارها که از تو گشت سربلند
زهی که کوه قامت بلند عشق
که استوار ماند در هجوم هر گزند
نگاه کن هنوز ان بلند دور
آن سپیده آن شکوفه زار انفجار نور
کهربای آرزوست
سپیده ای که جان آدمی هماره در هوای اوست
به بوی یک نفس در ان زلال دم زدن
سزد اگر هزار باز بیفتی از نشیب راه و باز
رو نهی بدان فراز
چه فکر میکنی
جهان چو ابگینه شکسته ایست
که سرو راست هم در او
شکسته مینماید
چنان نشسته کوه
در کمین این غروب تنگ
که راه
بسته مینمایدت
زمان بیکرانه را تو با شمار گام عمر ما مسنج
به پای او دمی است این درنگ درد و رنج
بسان رود که در نشیب دره سر به سنگ میزند
رونده باش
امید هیچ معجزی ز مرده نیست
کز کوچه های خاکی و خاموش میگذشت
آبی به روشنایی باران داشت
وز لابلای توده ی انبوه خار و سنگ
خندان و نغمه خوان
سیری بسان باد بھاران داشت
در عمق آفتابی او : رنگ ریگھا
با طیفھای نیلی و نارنجی و کبود
نقشی به دلربایی فرش آفریده بود
جوی بزرگ دهکده ی زادگاه من
در نور نقره فام سحرگھان
عکس کبوتران مھاجر را
از پشت شاخ و برگ سپیداران
بر سطح موجدار درخشانش
مانند طرح پارچه جان می داد
در روزهای تیره ی بی باران
تصویر گیسوان دست حنا بسته ی چنار
یا : عکس دام شیشه ای عنکبوت را
با قطره های شبنم شفاف صبحدم
بر بالھای زبر و درخشنده ی مگس
در لابلای سبزی انبوه شاخسار
بر لوح پاک خویش نشان می داد
وان جاری زلال در آغوش تنگ او
همواره از دو سو
با پونه های وحشی و با ریشه های پیر
آمیزی مدام و ملایم داشت
در حفره های خاک فرو می رفت
در لایه های سنگ نھان می شد
وانگه دوباره سوی زمینھای دوردست
آرام و بی شتاب روان می شد
جوی بزرگ دهکده ی زادگاه من
پنداشتی که جوی زمان بود
کز لابلای خاطره های عزیز عمر
با رنگھای نیلی و نارنجی و کبود
سنگین تر و غلیظ تر از جوی انگبین
در گلشن بھشت
راهی به سوی وادی آینده می گشود
کنون همان زلال که آب است یا زمان
در جویھای محکم سیمانی
از سرزمین غربت ما : سالخوردگان
چون برق می گریزد و چون باد می رود
زیرا که راه او
از لابلای توده ی سنگ و گیاه نیست
میلش به هیچ خاطره در طول راه نیست
او ، پشت هیچ ریشه توقف نمی کند
یا پیش هیچ پونه نمی ماند
وز هیچ برگ مرده نمی ترسد
اینجا : زمان و خاطره بیگانه از همند
وز یکدگر بسان شب و روز می رمند
آری، درین دیار
در غربتی به وسعت اندوه و انتظار
ما ، با زمان به سوی فنا کوچ می کنیم
بی هیچ اشتیاق
بی هیچ یادگار