ساقی امشب چون دگر شب ها مرا می ریز نیز
گر چه مستم کرده ای با این همه پرهیز نیز
لحظه ای بنواز لب با بوسه ای لبدوز باز
در کفم بگذار هان پیمانه ای لبریز نیز
سبزِآن سرخم چنان جنگل که از صبح بهار
زرد برگ عیش من نتوان کند پاییز نیز
برگ برگ سبز من خاری است در چشم خزان
گر چه خنجر های باد است از سمومش تیز نیز
مستم امشب آنچنان کز هُرم گرم هر نفس
می توانم ابر را سازم ز می گلبیز نیز
مستم از آن مست هایی که ندارد یاد کس
نیست در یادش چو من ساقی شور انگیز نیز
سبز مستم ، سبز مست آیا که می داند که چیست؟
از سیاهی ها فراتر رفته این ناچیز نیز
کشتی می را روان کن تا ببینم چون خورَد
آب از آبی تکان در بحر توفان خیز نیز
مست اگر باشم چنین دیگر نیارد یازدم
دست بر این سینه ی مست آن کفِ خون ریز نیز
مست می خواهم که باشم آی ای ساقی هنوز
می فرو ریز و شکر خندی بدان آمیز نیز
69.1.19
شعر تو شعر تر است و تازه سازد روح را
هست گیرا چون شراب و هست شورانگیز نیز
مرتضاجان، با غزلت حال کردم و محظوظ شدم نیز