سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

شعری از رابرت فراست/ترجمه بهاره

راهی که نرفتمش...

 

 

می دانید، راهها همیشه هستند. راههایی که می رویم و نمی رویم. راههایی که به بی راهه می روند و راههایی که به مقصد می رسند. راههایی که تو را به خانه ی اول برمی گردانند و راههای که میانبرند. راهها همیشه هستند، ما، گاهی، نمی بینیمشان. مثل خیلی چیزهایی که هستند و نمی بینیم. مثل آدمها.

باز هم رفتم سراغ رابرت فراست و شعری از او. این شعر را برای خودم ترجمه کرده ام؛ فقط برای خودم. برای تمام راههایی که رفته ام و نرفته ام؛ برای تمام راههایی که آغوش گشوده اند برایم

 

راهی که نرفتمش...

 

در جنگلی زرد

دو راهی ای بود

افسوس

نمی شد از هر دو گذشت

تک مسافر بودم من

ایستاده بر راه

دیرزمانی نگریستمش

راهی پر شده از علفهای هرز

 

به راه دیگر رفتم

خوب تر می نمود انگار

می خواند مرا گویی

سبز بود و در تمنّای لگدمال شدن

به راه رفتن

سبزی اش را لگدمال می کرد

مثل دیگری

 

آن روز صبح

گستره ی هر دو راه روبرویم

رد پایی روی برگها نبود

راه اول برای روزی دیگر!

اگرچه می دانستم

هر راهی به راهی دیگر می رسد.

بازگشتی در کار نبود.

 

می گویم این را

با آه می گویمش

که جایی

سالها پیش

جنگلی بود و یک دوراهی

و من

من راه بی مسافرتر را رفتم

و همان

آغاز تمام فاصله ها شد.

 

 

 

The Road Not Taken   by Robert Frost

Two roads diverged in a yellow wood,

And sorry I could not travel both

And be one traveler, long I stood

And looked down one as far as I could

To where it bent in the undergrowth;

 

Then took the other, as just as fair,

And having perhaps the better claim,

Because it was grassy and wanted wear;

Though as for that the passing there

Had worn them really about the same,

 

And both that morning equally lay

In leaves no step had trodden black.

Oh, I kept the first for another day!

Yet knowing how way leads on to way,

I doubted if I should ever come back.

 

I shall be telling this with a sigh

Somewhere ages and ages hence:

Two roads diverged in a wood, and I--

I took the one less traveled by,

And that has made all the difference.


Robert Lee Frost (March 26, 1874 – January 29, 1963)

 

منبع


http://baharpoetry.blogfa.com/

 

نگاه کن/سعید سلطانی طارمی



نگاه کن زنی نشسته در کبود این شبانه می دود

به سوی شرق های خالی از طلوع

طلوع های بی افق.

بیا نگاه کن به دست های من

که صادقانه از دروغ سرزدند

بیا نگاه کن که چشمهام

از انتهای کوژ باد آمدند


نگفته ام؟

در این هوای پرکلیپ و عکس و عشوه و ادا

دلم برای یک صدای بی بهانه لک زده؟


نگفته ام؟

دلم برای آن که از خودش طلوع می کند.

زنی که توی غار خود

شبیه گلپری که در کنار نهر زیر  قله ای بلوغ کرده ، واقعی ست

همیشه بر دریچه های خویش قنبرک زده؟


نگفته ام؟

دلم در این اتاق دور دست

کنار آفتاب و آب و جنگل و کویر

 درون تبلتم کپک زده؟

 

بیا سفر کنیم 

سفر کنیم از این اطاق بی کران 

که با دو گوش بردوایر بنفش زندگی

سیاه زُل زده است

بیا سفر کنیم از این سفر که تا تخیل اتاق آمده ست

مرا بخوان

مرا ببر

مرا بپرس: ای درخت! ریشه هات کو؟

بپرس: مرد! وعده ی همیشه هات کو؟

مرا بگیر از دهان کرمهای کوچکی که در سرم قیام کرده اند

مرا بگیر از این شبانه ها که با مجاز خود

حقیقت امید را دوباره خام کرده اند


بیا بیا!

نگاه کن زنی نشسته در کبود این شبانه می دود

نوشته بر دو چشم بی نگاه او

کسی نمانده باورش کنیم

کسی نمانده از نگاهش عشق بشنویم



             سعید سلطانی طارمی

                       95 10 01

ستاره "دار" می شود/ رحیم رسولی



من یک_ افقی ام 

من ستون جدول خیالی ام

اعتبار خانه های خالی ام 

من خدای مردم زمانه ام

 بی نشانه ام 

پای هرکسی نمی رسد به خانه ام 

هر کسی که با من است 

روشن است 

روز و شب فقط صراط مستقیم می رود

از همان مسیر سابقی که بوده از قدیم می رود 

از قدیم گفته اند 

هرکسی که راست می رود 

هر کجا که خواست می رود 

روبروی او 

"هیچ خانه ای سیاه نیست"

هر چه می کند گناه نیست 

هرکسی که از صراط مستقیم من حذر کند 

خطر کند 

از مسیر دیگری گذر کند 

کله اش به سنگ می خورد 

به سنگ کاسه توالت و ...

عمودی ستاره دار می شود

در جزیره العرب 

وارثان جد خامخوار من 

ابولهب

نفت خام می خورند 

نان وادی السلام می خورند

خانه خدا بهانه است

کعبه نانوایی بزرگ خاورمیانه است

حاجیان 

فرشتگان رحمت خلیفه اند 

کاروان حله ابوحنیفه اند

توبه می کنند و مستطیع می شوند 

از صفا به مروه می روند 

سعی می کنند و از دو سو وسیع می شوند!

درد درزها و چاک ها 

انفجار معده ها و ساک ها 

عاقبت خدای کعبه رستگار می شود 

احتکار می شود 

جزء ثروت سعودی ستاره دار می شود

باز وضع روزگار در هم است 

رنگ و روی زندگی پریده است 

ساعت خدا عقب کشیده است 

آدمی به ابتدای قرن بیستم رسیده است 

باز جنگ و انقلاب و قحطی و گرسنگی

باز اتاق گاز و جوخه های مرگ

اضطراب و وحشت و صدای مرگ

باز هرکسی که از حقوق خود سوال می کند 

انگل و مخل اجتماع خوانده می شود 

از میان جمع رانده می شود 

به حاشیه کشانده می شود 

مثل ابتدای قرن بیستم 

یهودی ستاره دار می شود

باز هرکسی که اهل دانش است

برخلاف آنکسی که اهل ماله و اماله است 

یا به قول بچه های کوچه اهل مالش است

زیر ذره بین گرفته می شود 

زیر ذره بین به نیت اوین گرفته می شود 

یا نمی رود به سوی علم 

یا ورودی ستاره دار می شود 

در چنین شرایطی که مرگ جای زندگی نشسته است 

روزگار خسته است

خوب من چه فرق می کند که من کجایی ام؟

پشم و پیله ام به ریشه کدام ریش بسته است؟

یا که عینک پدربزرگم از کجا شکسته است؟

فکر کن که اهل اورشلیم و سامرا و غزه ام 

یا هراتیم 

یا که مثل نصف مردم جهان دهاتی ام 

هیچ چیزی از گذشته یاد من نمانده است 

ریشه ام گسسته است 

نسل من نه زنگی و نه رومی اند 

نه دفاعی اند و نه هجومی اند 

مشکلی که هست بی خیال می شوند

مشکلی که نیست رفع می کنند!

می خورند و دفع می کنند 

مثل یک توالت عمومی اند

راست یا دروغ چاره ای نمانده است 

فرصت دوباره ای نمانده است 

اهل خانه ی سیاه یا سفید 

دوره قدیم یا جدید 

هرکسی که می کشد نفس در این فضا 

یا که داده ریش خود به دست قیچی قضا 

مثل میرزای جنگلی و پرفسور رضا 

یا کدوی بی بخار بوته زار می شود 

یا برنج دودی ستاره دار می شود

.

#ستاره_دار  #ستاره_دار_می_شود

.

https://telegram.me/khertenagh

بهانه/پاییز رحیمی

غزلی ناقابل تقدیم به نیمای عزیزم:






 تویی بهانه ی یک عمر،بی بهانگی ام


 و عاشقانه ترین،حسرت زنانگی ام


 تویی صدای ِ تمام پرندگان ِ جهان


 که من بدون تو پاییز ِ بی ترانگی ام!


 بهارهای زیادی گذشت از سر ِ من


 ولی شکفته نشد روح سبز ِ دانِگی ام


 سکوت و خودخوری و اشک و ترس و بدبینی


 نمادِ ساده ی یک عمر ، موریانگی ام


 شبیهِ خوشه ی انگورهای سرخِ حیاط


 تو آمدی و نشستی به بزم خانگی ام؛


 و بعد، مستی ِ لبهای تو شرابم کرد


 و عشق بُرد مرا سمت ِ بی کرانگی ام


 تو آشتی دادی سایه ی مرا با من


تویی که خاتمه دادی به چندگانگی ام


"تو عاشقانه ترین شعر روزگار منی"


و شاهکار چهل سال، شاعرانگی ام!!




#پاییز_رحیمی




@paeizrahimi



چیزی /سیدعلی میرافضلی




چیزی برای فتح کردن نیست

نه قلب‌هایی سخت

نه قله‌هایی دور.

چیزی برای باختن هم نیست

نه یک دل بی‌غش

نه یک سر پُر شور.