بعد سالی چند گفتم
با ورق فالی بگیرم باز
دست بردم
لا به لای خرت و پرت سالهای پیش
زیر انبوهی ز گرد و خاک
جُستم آن هم صحبتان
یاران دیرینم
رازداران خموشِ
لحظه های ِ تلخ و شیرینم
نیّتم را باز گو کردم نشستم
یک به یک چیدم کنار ِ هم
خشت و خاج و پیک و دل ها را
شادمان بودم که پی در پی بدون بند
راست می شد کار
هر ورق می خورد با دیگر ورق پیوند
*****
بعد چندی زیر و رو کردن
عاقبت را هم چو آغاز آرزو کردن
باز مثل ِ سالیانِ پیش
راه ها بسته
دست و فکر و چشم ها خسته
تیر ِ امّیدم به سنگ آمد
آسمانم تیره شد
دنیا به تنگ آمد
یک به یک بر داشتم باری ورق ها را
ـ تا که بگذارم به جای ِ خویش ـ
دیدم امّا نیست
در میانشان «آس ِ دل » پیدا
راستی گر آن ورق هم بود
در می آمد فال ِ من آیا ؟
7/9/64
a