کمی چشم
کمی عشوه ز گلهای بهاری که شکفتند در این باغ به صد ناز
کمی پنجرهی باز
که برهاندم از عرصهی نیلوفری تنگ اتاقم
کمی بال و پر سوخته نه، بال و پری کو کندم عاشق پرواز.
کمی همهمه، یک نیمچه آواز قناری
کمی آرشه و سیم که با عشوه کشم بر جگر ساز ِ "بهاری"
کمی مرهم و این زخم زبانها که همه زهر، همه نیش، همه عقرب کاری.
کمی حرف، کمی گوش
که تا کوک شود ساز دلم با غزلِ سعدی و بیدل
که دریای شب اینگونه گره خورده به طوفان
نه شوقی که رسد این شبِ تاریک به سامان
نه راهی که نشانی دهد از صبح که خاموش وفراموش نشسته است
به کنجِ شبِ زندان.
کمی ماه
یکی کوله، کمی راه
کمی نورو چراغ و کَمَکی سوسوی بیگاه
که بگریزم از این شب.
نه جانم!
کمی حوصله
بنشین
که این شب به درازای زمان است
وجاریست،
نه درقید تو و قید من و قید مکان است
در این عرصهی تنگ آمده از وحشتِ ناگاه
که ماهش شده آوار به خود درتهِ یک چاه
بیا و بنشین با منِ دربند
وبا هر نفست از قفس سینه رها کن
کمی آه...
کمی آه...!
اردیبهشت 1395