سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

طرح براندازی/میرزا آقا عسگری مانی

 

 

چهار بامداد به وقت حَرا:

 

آمدند!

کنج و کنارها را همه گشتند

اما نه نامۀ سالوادور آلنده را

                               در خانه ام یافتند،

نه هفت تیر مایاکوفسکی را

نه دشنۀ پیروز نهاوندی

نه شمشیر بهمن جازویه را.

دوبیتی چاپ نشدۀ خیام را هم

                       در بطری شرابم نیافتند.

جهت نمایم

درون غزلی از حافظ نهان بود.

رؤیاهایم به جای خود،

حتا سرودهای بال گسترم در هوا را هم ندیدند.

تابلوی سالوادور دالی را وارونه هم کردند

اما «طرح براندازی» را در آن نیافتند.


نه این که نبود،

آن ها نیافتند!


گرچه چنگ رودکی را شکستند

خودش را اما ندیدند.

پس، درون پیراهن هایم را جستند

مرا نیافتند.

آنگاه، هفت تیرها و بیسیم هاشان را غلاف کردند. رفتند!

با همان پاترول های مجهز و خونین

                  در همین تهرانِ اوین.

 

<><><>

 

پنج بامداد به گاهِ دماوند:

 

همراهان امام زمان رفته،

کنجکاوان، پراکنده،

خمیازۀ بلندگوها بسته،

سلولی که برایم آماده کرده بودند خالی،

اما زیرِ پوست ایران زمین، فروردین نفس میکشد.

 

<><><>

 

شش بامداد به گاهِ الوند:

 

درز پرده ها را میگشایم

در تاق بستان، میترا از پیکرهاش بیرون میآید،

با شاخهای بَرسَم به خانه باز میگردد.

خیزابۀ نور در اتاق ام لَب پَر میزند.

اپرای خروس ها را پخش میکنم.


«آتشی که نمیرد» را

از تاقچۀ دل برمیدارم

دوباره روی میزکارم میگذارم.

 

آناهیتا دارندۀ هزار دریا و هزار رود

که تخمۀ مردان و زهدان زنان را از آلودگی میپالاید

با دستها بر پستان

دوباره به اتاق ام برمیگردد.

پارتیزان ها از آلبوم بیرون می آیند،

گِردِ آتشگاه، سرود مستان میخوانند

پروانه هایم ،

بر شانه هاشان باله میرقصند.

 

<><><>

 

هفت بامداد به گاهِ زاگروس:

 

درون پیراهن سوری ام میروم

اشیاء به هم ریخته را سامان میدهم.

شاهنامه را می گشایم

تا اسم شب را از گردآفرید بگیرم.

اتاق، جای رفت و آمد پارتهاست.

شورشیان از شعرهایم بیرون آمده

دور و برم نشسته،

تفنگ هاشان را روغن می مالند.

ستاره ها را از درون تاریکی بیرون می کشم.

اسپارتاکوس بر کاغذم خم شده شبنامه می نویسد.

بر چهارپایۀ ولتر می ایستم

شعر منتشر نشدۀ خیام را

برای ملحدان می خوانم.

 

<><><>

 

آنان رفته اند

میترا آوازهای بومی را چه زیبا میخواند اکنون.

کتابهایم با صدای بلند حرف می زنند.

واژه ها از کهکشان، روی کاغذم می چکند.

رستم، در گوش رخش، رَپ میخواند:


گر آیند ایدون به ایران سرا

بکوبیم آن غار و کوه حرا!





نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد