سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

نوستالوژی دهه‌ی چهارم (تحلیلی بر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد) / سعید سلطانی طارمی

بر فراز نشسته، فراز قله‌ای گویی و از آن بالا می‌نگرد، به دامنه‌ی گسترده‌ی زندگی، می‌نگرد به خود ، به هستی انسان، انسانی که آمیزه‌ی شور، امید و یاس است. انسانی که از پست و بلند سده‌ها می‌آید و آینه­ دار هستی خویش است. انسانی که غم‌هایش را آواز می‌خواند و شادی‌هایش را سرود. در جهانی که آلوده‌ی گناه و پرهیز انسان­هاست . در جهانی که حتی آسمان را از خود مایوس کرده است و تقوای پارسایانش به اندازه‌ی اخلاق گناه‌کاران سیاه و ناامید کننده است و آنچه رایج است سکه‌ی قلب خواب­ وخور است. زندگی در ازای مرگ همنوع ، در جهانی که "نجات دهنده "اش به جای آنکه "پپسی، باغ ملی، شربت سیاه سرفه و سینمای فردین " را قسمت کند "در گور خفته است " و "برکت از زمین هایش رفته و ماهیانش در دریا خشکیده و مادرانش کودکان بی سر زاییده‌اند و خاکش مردگان خویش را نمی‌پذیرد"

در جهانی چنین شاعر به سی سالگی خویش می‌رسد، به سنی که می‌پنداشت سن کمال و پختگی است. مگرنه این­که هر کمالی آغاز زوال و انحطاط است، زوال انسانی چون او، یعنی ایستادن در "آستانه‌ی فصل سرد" پیری، که با دستان سرد و چروکیده اش  ما را به سوی سرنوشتی محتوم ، مرگ ، هدایت می‌کند ، کمال یعنی نقطه‌ای که مالامال است از وحشت فرود آمدن، فرودآمدنی ناگزیر که این "دست های سیمانی " ناتوان از بازداشتن آن­اند و ناچار به آسمان پناه می‌برند و آسمان هم غمناکی مایوس بیش نیست.

شورشی دفتر عصیان که به خاطر غم­های کوچکش نعره می­کشید و انسان را به خاطر گناهانی کوچک متهم می کرد و با دستان جوانش می­خواست " چرخ بر هم زند ار غیر مرادش گردد" و با ولعی غمناک زندگی را فرو می بلعید. دختر زود رس کوچه باغ­ها که گله‌های عاشقانش را از گردن­های باریکشان می‌شناخت، اینک خویشتن را در آستانه‌ی پیری می‌بیند و به عادت پیران باز می‌گردد و به درون ، به خویش می‌نگرد و آشوب­ها و دغدغه­ ها و شوریدگی­هایش را مزمزه می‌کند. دلش به هم می‌خورد از این آدمیزاد، از کامیابی­ها و ناکامی‌هایش و از تناقضی که همواره برگرده می‌کشد، اما این بار این دردها و تناقض­ها، این سرنوشت­های محتوم، این جدایی­ها و عاشقی­ها دیگر از آن او نیستند، تعلق به تمام بشریت دارند. نگاه شاعر شورشی عمق‌یافته و گسترده شده­است، همچنین از آن طبیعت خشمگین و شوریده دیگر خبری نیست .

جای آن را آرامش و خضوع پخته‌ای گرفته­است که هر حرفی را شنیدنی و هر شعری را پذیرفتنی می‌کند، زنی که فوران شور و غمش مدام در حال شتک زدن بود و چشم و چال انسان را می‌آزرد و فرو می‌نشست. اینک رودخانه‌ای جاری ست با ژرفا و گستره‌ای درخور با تمام تنهایی­ها، تناقض­ها و یاس‌هایش. به خویش می‌نگرد ، به خویشتن خویش، به مثابه‌ی انسان که تنهاست و پذیرنده‌ای ناگزیر.

 

و این منم

زنی تنها

در آستانه‌ی فصلی سرد

در ابتدای درک هستی‌ آلوده ی زمین

و یاس ساده و غمناک آسمان

و ناتوانی این دست های سیمانی

 

انسانِ تنها با احساسی به پیری‌نشسته، با درونی در هم کوبیده ، با نگرشی تقدیری. این انسان که با امیدهایش همه چیز را می‌سازد، همه‌ی جهان را زیبا و خواستنی می‌داند و با یاس‌هایش همه‌ی آنچه را با امید سالیان دراز و به رنجی طاقت فرسا فراهم آورده است، به چشم برهم زدنی نابوده و بیهوده می‌بیند و زمان ، زمان هولناک با گامهایش که گویی غولی است که با تأنی می‌گذرد و مهر و نشان خود را بر ذره­ها هم حک می‌کند. زمانی که اگر برجهان در سطح می‌گذرد. بر انسان در سطح و عمق ، برون و درون و همه‌ی ابعادش عبور می‌کند و صدای گام های خاموشش خواب جوانی را برمی‌آشوبد و راز سهمناک خویش را بر تجربه های ما دیکته می‌کند:

 

 

زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت

چهار بار نواخت

امروز روز اول دیماه است

من راز فصل ها را می‌دانم

و حرف لحظه ها را می‌فهمم

نجات دهنده در گور خفته است

و خاک ، خاک پذیرنده

اشارتی است به آرامش

 

عظمت انسان در نگاه اوست، نگاه او به درون و برون ، مگر نه انسان عالم اکبر است ! مگرنه درون عالم مواجه و شهود است و برون، مادیت کنش‌ها و واکنش‌هاست و ما از رهگذر همین کنش‌ها و واکنش‌هاست که می‌شناسیم، کشف ‌می کنیم و با حوصله‌ای ابدی همه چیز را ثبت می‌کنیم و در گنجینه‌ی ذهنمان می‌چینیم تا در زمانی دیگر بر غم­ها و شادی­ها، بر کشف­های خود و گوارایی و ناگواری آن­ها افسوس بخوریم و زوال خویش وجهان را اعلام کنیم.:

 

در کوچه باد می آید

در کوچه باد می‌آید

 

بادی که خود به نوعی زمان است، زمانی که در اعماق، شاعر را تکه تکه می­کند و در سطح، جهان را تغییر می‌دهد، همه چیز را با خود می‌برد و با حرکتی دَوَرانی و گردابین خود و همه چیز را در کام می‌کشد. اما انسان، می‌داند: گذشت زمان به معنی تغییر است و این آگاهی ست که ما را به اندیشیدن بر تداوم هستی که فارغ از اراده‌ی ما به پیش می تازد، جریان می‌یابد و مدار همیشگی خویش را طی می‌کند، وا می‌دارد. از این‌رو شاعر ما نیز به جفت‌گیری گل‌ها می‌اندیشد. گل‌هایی که از جای پای این غول گذرنده برخواهند دمید و سرود خواهند خواند، هرچند ضعیف و کم خون هستند و از آن سلامت بدوی و حماسی که همواره او (شاعر) را شیفته می‌کرد و به تسلیم وا می داشت ، برخوردار نیستند و به زودی با بادی که زمان باشد به پیری خواهند رسید و آنگاه تسلیم خواهند شد و فنا ، باز این فنا ، تنها برگل ها نمی‌گذرد. این فنا داسی است که انسان را درو خواهد کرد، انسانی که می تواند عشق بورزد، محبت کند، سلام بدهد. انسانی که با تولد خود، مرگش را بر گرده می‌کشد و زاده‌ می‌شود تا بمیرد و این تقدیر از طبیعت و گلها که لقاح می‌کنند تا زندگی را تداوم بخشند تا انسان  و از انسان تا طبیعت، جریان مداوم خویش را طی می‌کند:

 

و من به جفت‌گیری گل‌ها می‌اندیشم

به غنچه‌های لاغر کم خون

و این زمان خسته‌ی مسلول

و مردی از کنار درختان خویس می‌گذرد.

مردیکه رشته‌های آبی رگ هایش

مانند مارهای مرده از دوسوی گلوگاهش

بالا خزیده اند.

و در شقیقه‌‌های منقلبش آن هجای خونین را

تکرار می‌کنند:

-  سلام

-  سلام

و من به جفت‌گیری گل‌ها می‌اندیشم.

 

و این زن که سیمرغ‌وار برقله‌ی کمال ایستاده است و دغدغه‌ی فرود و فنایش را مویه می‌کند با نگاهی غامض جهان را می‌نگرد و با واژگانی که چندان متواضع نیستند، با لحنی سرد و در عین حال فروتن، با شور و عاطفه‌ای پخته و به ‌آرامش‌رسیده آنچه را می‌بیند اعلام می‌کند، خطابه‌ای با شوری درونی و شکوهی پنهان و طبیعی:

 

زمان گذشت

زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت

چهار بار نواخت

امروز روز اول دی‌ماه است ...

 

این مقدمه‌ی اوست اینک ما آماده‌ایم تفکر دامن‌گستر او را در آستانه‌ی ورودش به فصل سرد پیری و در سفرش به درون و گذشته بخوانیم که چگونه قلب انسان چروکیده می­شود و به آینه­ ای عزادار مبدل می­شود، اما همین دل چروکیده اگر به قول مولانا "غماز" باشد؛ اگر خلوص و صمیمیت را ادراک کرده ­باشد؛ اگر "زنگار از رخش ممتاز" باشد، آنگاه قدحی خواهد­شد. همان قدح آیینه که خواجه در آن "صد گونه تماشا می­کرد" و با "آیینه­ ی سکندر"ش برابر می­نهاد. اما او در روزگار ما نمی­زیست، روزگاری که در آن آینه­ی دل به عزا می­نشیند و این دل عزادار آیینه­ی تجربه­های پریده­رنگ است که در نشیب نسیان می­غلتند و شاعر می­کوشد با ثبت و بیان، آنها را از سقوط کامل برهاند.
خاطراتی که در دامن غروبی که با دانش سکوت بارور است همچون ذرات اکلیل می­درخشند و محو می­شوند. آهوانی که از صیدگاه می­گریزند؛ مرغانی که تا آستانه­ ی بام سخن می­آیند و نمی­نشینند، ناز و گریزشان زیبا و ستوه­ آور است، چون بی­دلیل می­آیند و بی­دلیل می­روند، زیباست چون هر نازی زیباست و هیچ نازی نیست که نتوان آن را شکار کرد، چراکه ناز زاییده­ی نیازی رنگین است و از آغاز سرود تسلیم می­خواند. حوصله و عشق، صیادان بزرگ نازند.
اما وقتی انسان شتابناک است و زمان می­گذرد "صبور، سنگین، سرگردان" و "نمی­توان به آن فرمان ایست داد" و با گذر خود، همراه با خود انسان را هم می­برد و هرگامی که با زمان می­روی تکه­ ای از وجودت کنده­ می­شود، گویی که زمان تنها راه گورستان را می­شناسد و انسان که اسیر اوست و آزاد خویش، چگونه می­شود به این انسان که غل­ و زنجیر بر پای اوست و از آن غافل است، گفت: او زنده ­نیست و هیچ­وقت زنده­ نبوده­ست"، چگونه می­شود به او گفت: و صوفیانه گفت: " وقت تو این است و هر وقت که از دست رفت استدراک آن محال است."
شاعر عجله دارد که هرآنچه در قدح آینه گونش تجلی می­کند، بگوید، اما یادها، معانی، تصاویر و کلمات گریزپایی می­کنند. شاعر را چاره­ای جز شکیب نیست. ناگزیر باید بشکیبد تا بیایند و " به نازی که لیلی در محمل می­نشست، در نهانخانه­ ی دل بنشینند"؛ سرریز کنند؛ برقصند و بخواهند که آنان را بسراید و اگر سستی کند، سیلی از سیلی جاری کنند تا سرانجام تن به قضا سپارد و سرودن بیاغازد و چنین است:
در کوچه باد می­آید.
کلاغ­های منفرد انزوا
در باغ­های پیر کسالت می­چرخند
و نردبام
چه ارتفاع حقیری دارد؟
آری، وقتی در نقطه­ ی کمال باشی ناگزیر از انزوا هستی چرا که همزبانی با دیگران و روزمرگی­هایشان؛ دلخوشی­های کوچک و غم­های حقیرشان ممکن نیست و اگر به قول عطار از" ابنای دنیا هم باشی و هنوز نیمی از وجودت در گرو خاک باشد" و نتوانی برشوربختی فرزندان آدم چشم ببندی دچار تناقض خواهی شد و به انزوا رانده­ خواهی شد و در تاریکی­های آن خواهی افتاد و احساس پیری و کسالت خواهی کرد و از طرف دیگر امور دنیا و تعینات آن در نظرت حقیر خواهد­بود.( و نردبام / چه ارتفاع حقیری دارد!) آنگاه است که تمام کار و فعالیت بشر را جهت بهبود وضع و حالش، ساده­ لوحی کودکانه­ای خواهی یافت در قصر قصه­ها. و اگر چنین باشد جهان چه خواهد­شد؟ و در این جهان که همه چیز آن در تاروپود قصه­ای تنیده خواهد­شد "دیگر چگونه یک نفر به رقص برخواهدخاست؟" و شادمانه "گیسوان کودکیش را/ در آب­های جاری خواهدریخت؟" و به همه­ ی آنچه بر او گذشته­است و گذشته­ و تاریخ اوست دل خواهدبست؟ و وسوسه­هایش را از خویش خواهد راند؟

آنها تمام ساده­ لوحی یک قلب را
با خود به قصر قصه­ ها بردند
و اکنون دیگر
دیگر چگونه یک نفر به رقص برخواهدخاست؟
و گیسوان کودکیش را
در آب­های جاری خواهد ریخت؟
و سیب را که سرانجام چیده­ است و بوییده­ ست
در زیر پا لگد خواهد­کرد؟

و سیب، به قول لورکا " ابوالهول گناه" اگر در فرهنگ مسیحی همان است که آدم در ازای آن گوهر بهشت را پرداخت، همان که پدر خواجه آن را "به دوگندم بفروخت" نماد گناه است و عامل تبعید، در فرهنگ ایرانی از نماد­های زایش است، در افسانه­ های ایرانی زنان و مردان عقیم با خوردن سیب (نیمی مرد و نیمی زن) به زایش می­رسیدند و بچه­ دار می­شدند. اما نگاه شاعر ما به سیب نگاهی غربی، به بیان بهتر، مسیحی­ست انسان که تن به گناه سپرده و لذت آن را چشیده و دیگر قادر نیست آن را "در زیر پا لگد کند" و از آن روی برتابد، در عین حال رنج تبعید جاودانه­اش را هم فراموش نکرده­ است که شادی­هایش آمیخته به تلخی غم­هاست و روزهای میهمانی خورشید را ابرهایی سیاه خراب کرده­ اند و می­کنند.
این­جاست که شاعر برمی­گردد به اعماق حافظه­ ی اساطیری­ انسان، و حوای سبزه­ رو با وسوسه­
ها و خیال­پردازیهایش سربرمی­دارد و در تجسم پرواز، پرنده­ ی خوشبختی را می­بیند و این دنیای خاکی را... و به خاطر می­آورد "برگ­های تازه­ای را که در شهوت نسیم نفس می­زدند." و سپس تردید می­کند چه بسا که آن خوشبختی دوردست و آغازین خیالی بیش نبوده­است. همچنان که انگار هیچ سعادتی حقیقی نبوده و همه چیز در هاله­ ای از وهم و گمان گذشته­ و "چیزی به جز تصور معصومی از چراغ نبوده­است."

ای یار! ای یگانه­ترین یار!
چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند
انگار در مسیری از تجسم پرواز بود که یک روز آن پرنده نمایان شد
انگار از خطوط سبز تخیل بودند
آن برگ­های تازه که در شهوت نسیم نفس می­زدند
انگار
آن شعله­ ی بنفش که در ذهن پاک پنجره­ ها می­سوخت
چیزی به جز تصور معصومی از چراغ نبود.
  

 " در کوچه باد می­آید" زمان همچنان می­گذرد و این یعنی آغاز زوال. زوال، بادی که چراغ سعادت حوا را خاموش کرد و اینک در روزگار ما نیز حوای ما آشکارا می­بیند که چگونه اجتماع انسانی به زوال می­گراید. فردیت افراد گم­ می­شود و ستاره­ ها که زمانی سعادت و شقاوت انسان را رقم می­زدند، اینک در آسمانی که آکنده از دروغ است، مقوایی هستند و کاری از آن­ها ساخته نیست. از نظر فروغ آسمان دیگر نه مزرع سبز خواجه است و نه پرند نیلگون  و فیروزه­گون دیبا و گنبد مینای شاعران طبیعت­گرای خراسانی، دانش­ امروز از آنهمه زیبایی که شاعران ما در آسمان می­دیدند، چیزی بر جای نگذاشته­است و تمام عظمت آن را تجزیه کرده­است، انسان امروز با این­همه آگاهی که از آسمان دارد چگونه می­تواند به رسولانی اعتماد کند که آسمان تکیه­ گاه اصلی آنها بود. انسان معاصر(شاعر) چیز جذاب و دلپذیری در این جهان پردروغ نمی­یابد و در کوران سود و زیان خویش و ستیز جاودانه بر سر مسایل جزیی حیات به تدریج همه­ی ویژگی­ها و صفاتی را که به آنها می­بالید، همه­ ی فردیت خود را و احساسات زیبای خود را از دست می­دهد و به مرده­ای بی­ احساس و مسؤولیت بدل می­شود.

در کوچه باد می­آید
این ابتدای ویرانی­ست­
آن روز هم که دست­های تو ویران شدند باد می­آمد.
ستاره­ های عزیز
ستاره­ های مقوایی عزیز
وقتی در آسمان دروغ وزیدن می­گیرد
دیگر چگونه­ می­شود به سوره­ه ای رسولان سرشکسته ایمان آورد.
ما مثل مرده­ های هزاران هزارساله به هم می­رسیم و آنگاه
خورشید بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد.

آنگاه است که انسان دچار افسردگی می­شود و سرمای آن تا اعماق وجودش را کرخ  می­کند. " من سردم است و انگار هیچ­وقت گرم نخواهم شد" انسان شوربخت هم لحظه­ هایی سعادتمند داشته­است، لحظه­ های سعادت به ویژه در دوران بدبختی در قعر ذهن سر برمی­دارند و خود را به رخ می­کشند و گرمای شورانگیز خویش را یادآوری می­کنند: " ای یار! ای یگانه­ترین یار، آن شراب مگر چندساله­ بود؟" اما این لحظه­ای­ست، همچون فروزش صاعقه می­آید و می­رود، انسان افسرده­ی جوامع امروزی با یادآوری خاطرات دور، نمی­تواند از این کرخ­ شدگی خود را برهاند. پنداری در اعماق دریا گیرافتاده، و زمان با همه­ی سنگینی­ اش او را خرد می­کند و همه­ ی زیبایی­های زندگی و خواسته­ های قلبش را "شقایق وحشی" و گرمای جانش را "اوهامی" بیش نمی­داند که بر باد خواهد رفت.

من سردم است
من سردم است و انگار هیچ وقت گرم نخواهم­ شد
ای یار!ای یگانه­ترین یار آن شراب مگر چندساله بود؟
نگاه کن که در اینجا
زمان چه وزنی دارد!
و ماهیان چگونه گوشت­های مرا می­جوند
چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه می­داری؟
من سردم است و از گوشواره­های صدف بیزارم
من سرم است و می­دانم که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی
جز چند قطره خون
چیزی به جا نخواهد ماند.

" این عشق، این عشقی که مولانا و فرخزاد، هریک به راهی در هوایش سینه­ سوزاندند" در اوج کرخ­شدگی حاصل از افسردگی و یاس، دختر کوچه­ باغ­ها یک باره به یاد "شراب گرم عشق" می­افتد که همه­ ی وجودش را به نیرویی شعل ه­ور بدل کرده­بود. موجودی با خونی سرشار از احساسات بدوی که در دفتر­های دیوار، اسیر و عصیان و چندجایی در تولدی دیگر می­بینیم که چگونه­ شعله­ های خود را فریاد می­زند، به ناگاه از جای برمی­خیزد و با پشت پا زدن به همه چیز، زمین و زمان و خطوط و اشکال واعداد را در می­نوردد و به پهنه­های حسی خود پناه می­برد و اعلام می­کند:" همه­ی زخم­های من از عشق است" و فریاد می­زند در تمام این مدت همه­ی توجهش به جسم خاکی و سود و زیان حقیر آن بوده­است. و او در این مدت "جزیره­ ی سرگردان" وجودش را از کوران "انقلاب اقیانوس­ها" و "انفجار کوه­ها" عبور داده در حالی که آن­چه از دست داده، آنچه که تکه­ تکه شده و آسیب دیده چیز دیگری بوده ­است. " همان وجود متحدی" که از حقیرترین ذره ­هایش آفتاب به دنیا آمد.

خطوط را رها خواهم کرد
و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد
و از میان شکل­های هندسی محدود
به پهنه­ های حسی وسعت پناه خواهم برد
من عریانم، عریانم، عریانم
مثل سکوت­های میان کلام­های محبت عریانم
و زخم­های من همه از عشق است
از عشق، عشق، عشق.
من این جزیره­ ی سرگردان را
از انقلاب و انفجار کوه گذر داده­ام
و تکه تکه­شدن راز آن وجود متحدی بود
که از حقیرترین ذره­ هایش آفتاب به دنیا آمد.

عین­ القضات می­گفت: "عشق فرض راه است" و آن که در عشق سستی ورزد بدان گناه عقوبت خواهد­شد و شاعر با رسیدن به آن نقطه­است که شب را معصوم می­یابد و به این ادراک والا می­رسد که : میان پنجره و دیدن همیشه فاصله­ ایست" و دیدن بصیرت است، بصیرتی عاشقانه که "از جهان بی­تفاوتی فکرها و حرف­ها و صداها" فاصله می­گیرد[حرف و صوت و گفت را برهم زنم / تا که بی این هرسه با تو دم زنم] و با بیزاری به جهان خور و خواب و خشم و شهوت  می­نگرد که ساکنانش در تنازع دایمی برای بقا به سر می­برند" که همچنان که تو را می­بوسند/ در ذهن خود طناب دار تو را می­بافند." آن گاه است که پشیمانی خویش را اعلام می­کند. و می­پرسد:" چرا نگاه نکردم؟" و این دردناک­ترین پرسش حیات اوست.

سلام ای شب معصوم!
سلام ای شبی که چشم­های گرگ بیابان را
به حفره­ های استخوانی ایمان و اعتماد بدل می­کنی
و در کنار جویبارهای تو ارواح بیدها
ارواح مهربان تبرها را می­بویند
من از جهان بی­تفاوتی فکرها و حرف­ها و صدا­ها می­آیم.
و این جهان به لانه­ ی موران مانند است
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمی­ست
که همچنان که تو را می­بوسند
در ذهن خود طناب دار تو را می­بافند.

سلام ای شب معصوم!
میان پنجره و دیدن
همیشه فاصله­ای­ست
چرا نگاه نکردم؟
مانند آن زمان که مردی از کنار درختان خیس گذر می­کرد.

این پشیمانی، پشیمانی ندیدن است. ندیدن اعماق زندگی و بازی­های آن، ندیدن آلودگی زندگی جوامع بشری و پاکی ناگزیر طبیعت و هستی که در آن درنده­ خویی­ها و نزاع­ها در یک چرخه­ ی ناگزیر جریان دارند، و در عین خشونت با یکدیگر مهربان هستند و هریک وظایف ناگزیر خود را انجام می­دهند. اما نگاه انسان همیشه معطوف به خویش است و آکنده از خودخواهی، لاجرم روزی که به خود آید، آکنده از پشیمانی خواهدشد: "چرا نگاه نکردم؟
مانند آن زمان که مردی از کنار درختان خیس گذر می­کرد."
"مرد" در حرکت دورانی شعر که لایه به لایه باز می­شود در مرکز تداعی­های شاعر قرار دارد. اوست که ما را به گستره­ ی نگرش فلسفی، عرفانی و اجتماعی شاعر می­برد یا به زندگی خصوصی او منتقل می­کند و باز از آن کنده می­شود و به نقطه­ای دیگر پیوند می­خورد. حرکت "مرد" از کنار درختان خیس، حرکتی تراژیک است و شاعر را به اعماق خاطراتش می­کشاند و او را از پرداختن به عشق، عشق به هستی و نگرش عاشقانه به جهان، باز می­دارد و یادآوری می­کند که او نیز در عشق زیسته است، در عشقی زمینی با زیبایی­ها و دردهایش؛ با آرامش­ها و ناآرامی­هایش؛ با صداقت و دروغ­هایش؛ با تقدیر محتومش به ویرانی، با همه­ی ویژگی­هایش که شاعر را سر شوق می­آورد تا "گیسوان را در باد شانه کند" و در " باغچه­ه ا بنفشه بکارد"، منتظر " صدای زنگ در" باشد و سرانجام باز نگاه­ کردن و ندیدن و تیمار نکردن از عشق و به پایان آن رسیدن و مرگ آن را اعلام کردن.

به مادرم گفتم:"دیگر تمام شد"
گفتم: " همیشه پیش از آن که فکر کنی اتفاق می­افتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم"

اعلام پایان، دردناک است. به ویژه پایان امری که زندگی و مرگش فارغ از اراده­ ی انسان است، بی­ مداخله­ ی او، در او رویش خود را آغاز می­کند، می­بالد؛ سر می­کشد و درون و برون را می­دَرَد؛ فریاد می­زند؛ و حضور خویش را اعلام می­کند. جفتش را می­یابد و آرام آرام فرو می­نشیند، آتشفشانی که با تانی ولی مداوم نیروی فورانش کاهش می­یابد و در طول زمان شعله­ هایش خاموش می­شود و تنها دودی هرازگاهی از دهانش پرتاب می­شود و به خاطر می-آورد که هنوز زنده است و هر آن ممکن است سر برداردو همه چیز را در لهیب خود خاکستر کند. این، گره بزرگ زندگی شاعر است. عشقی که مرگ آن اعلام می­شود هرگز در او نمی­میرد، بلکه حضور مداوم خویش را به رخ می­کشدو حضور سهمگین آن مرد، آن مرد که نماد انسان به معنی خوب و بد آن می­شود و حرکت شعر را تضمین می­کند، به یاد ما می­آورد از این نکته نباید گذشت که با اعلام پایان هم او نتوانست آن حس سرکش را مهار کند بلکه تنها توانست از این اعلام مرگ به یک نگاه فلسفی رجعت کند، نگاهی خیام­ وار و هیچ­ انگار که انسانرا موجودی پوک می­داند که ابلهانه به خود و دنیا اعتماد می­کند و همواره در اندیشه­ ی خویش است و ریاکارانه محبت می­کند؛ قهر می­کند؛ دشمنی می­کند ولی هرگز عاشق نمی­شود و بوییدن آن چهار لاله­ ی آبی را همچون شاعر ما تجربه نمی­کند. لاله­ هایی که از چهارسوی محفل عاشقانه­ ی او روشن بوده­ اند.

انسان پوک
انسان پوک پر از اعتماد
نگاه کن که دندان­هایش
چگونه وقت جویدن سرود می­خوانند
و چشم­هایش
چگونه وقت خیره­شدن می­درند
و او چگونه از کنار درختان خیس می­گذرد:
صبور،
سنگین،
سرگردان.
.....
.....
آیا تو
هرگز آن چهار لاله ­ی آبی را
بوییده­ای؟...

ولی شاعر خود از آن­گونه انسان­ها نیست. او اسیر آن چهار لاله­ ی آبی­ و دست­های نوازشگری­ست که جریان آتشناک عشق را در زیر پوستش هدایت می­کرد و امروز که او در دهه­ ی چهارم زندگیش گام­ نهاده­است و با احساس پیرشده­ای به جهان می­نگرد، شاخه­ های اقاقی هم لخت و پیرند و "شب با زبان سردش ته­ مانده­ های روز را به درون می­کشد" همچون ماری که بلبلی را فرو می­کشد، پلشت و پلید است. شبی که به رازداری معروف است بر خلاف روز که "رازفشان" است، شب که لحظه­ های عاشقانه یا نفرت­انگیزش از چشم­ها پنهان می­ماند و شاعر به خویش می­نگرد که از بوی شب آکنده­ است. پس این که می­اندیشد زمانی دراز گذشته­ است از آن زمان پایان، پایان همه چیز، درست نمی­تواند باشد. می­پذیرد که پایان اعلام شده اما طولانی بودن زمان را نه. پس وقتی او به بوی شب آغشته است، ناگزیر "خاک مزارش تازه­ست" مزار آن دو دست جوان که او را در سیاهی ظالم به چراگاه عشق می­برد.
زمان گذشت
زمان گذشت و شب روی شاخه­ های لخت اقاقی افتاد
شب پشت شیشه­ های پنجره سُر می­خورد
و با زبان سردش
ته­ مانده­ های روز رفته را به درون می­کشید
من از کجا می­آیم؟
من از کجا می­آیم؟
که این­چنین به بوی شب آغشته­ ام­
هنوز خاک مزارش تازه­ست
مزار آن دو دست جوان را می­گویم.

چه مهربان بودی ای یار، ای یگانه­ ترین یار!
چه مهربان بودی وقتی دروغ می­گفتی
چه مهربان بودی وقتی  که پلک­های آینه­ ها را می­بستی
و چلچراغ­ها را
از ساقه­­ های سیمی می­چیدی
و در سیاهی ظالم مرا به سوی چراگاه عشق می­بردی
تا آن بخار گیج که دنباله­ ی حریق عطش بود، بر چمن خواب می­نشست
و آن ستاره­ های مقوایی
بر گرد لایتناهی می-چرخیدند.

اینک او از آن جا که ایستاده، از فراز به این زندگی می­نگرد، به آن عشق آغازین، به لحظه­ های آغشته به وهم شادی­هایش و حسرت دردناکی که مویه می­کند، نشان می­دهد که شاعر تا پایان، یکی از "ابنای دنیا" ماند و نتوانست آنچنان­که ادعا می­کنند دل از خاک بردارد و از این جهان آستین بیفشاند. و یا برخلاف خیلی­ها خود را به دروغی دل­خوش کند، ریا بورزد، اعتبار کسب کند و زهد بفروشد. خمیره­ ی وجودش پذیرای این امور نبود. او صادقانه عشق می­ورزید و گناه و پرهیزش مُهر یک­رنگی داشت. ولی در این جهان آکنده از دروغ، عاشقان یک­رنگ را جایی نیست. جان اوست که به گناه دل­بستن به کلام و نوازش به تیرهای توهم مصلوب می­شود. و جای انگشت­های نوازش مثل "پنج حرف حقیقت " بر گونه­ هایش مانده­است. داغی از یک عشق که اینک تنها حسرتش در جان او می­پیچید:

چرا کلام را به صدا گفتند؟
چرا نگاه را به خانه­ ی دیدار میهمان کردند؟
چرا نوازش را
به حجب گیسوان باکرگی بردند؟
نگاه کن که در این­جا
چگونه جان آن کس که با کلام سخن گفت
و با نگاه نواخت
و با نوازش از رمیدن آرامید
به تیرهای توهم
مصلوب گشته ­است
و جای پنج شاخه­ی انگشت­های تو
که مثل پنج حرف حقیقت بودند
چگونه روی گونه­ی او مانده ­است.

اما او در همین جا متوقف می­شود، منشور یادها را فرو می­نشاند و ترجیح می­دهد به همین مجمل بسنده کند و از آن "بیان" که مورد اشاره­ ی مولوی­ست بپرهیزد. [مجملش گفتم نگفتم زان بیان/ ورنه هم افهام سوزد هم دهان.] تا طبیعت خود سخن گوید و او به زبان رمز به گنجشکان اشاره می­کند که عشقبازانی قهارند و در زندگی آن­ها همه چیز از شادی عشق پر است. در آن نوع زندگی که گنجشکان دارند تنها واژگان برگ و بهار و نسیم و عطر رایج است چیزی که شاعر آنها را به سکوت وامی­گذارد که سرشار از ناگفته­ هاست. چرا که انسان امروز که اسیر تکنولوژی روز و دانش کارخانه است و همه چیز آن آکنده­ از تصنع صنعت است آن زبان را درک نخواهد کرد.
سکوت چیست، چیست، چیست ای یگانه­ترین یار؟
سکوت چیست بجز حرف­های ناگفته؟
من از گفتن می­مانم اما زبان گنجشکان
زبان زندگی زندگی جمله­ های جاری جشن طبیعت است
زبان گنجشکان یعنی: بهار، برگ، بهار
زبان گنجشکان یعنی: نسیم، عطر، نظیم
زبان گنجشکان در کارخانه می­میرد.
و هم در این روزگار است که باید پرسید: انسان چیست جز وجودی دوگانه و پرتناقض که اگر نیمی از آن دروغ و نیرنگ و ریاست و پای بند "مس وجود" و "قفس تن" و اسیر تاریکی­هاست، نیمه­ ی دیگرش نور است و روشنی و برخوردار از اکسیر عشقی که " به سوی لحظه­ ی توحید و یگانه­ شدن پیش می­رود و به جدایی از اسارت جسم می­اندیشد و تفریق و تفرقه­ ها. پاره­ ای از او عاشق است و رها. پاره­ای دیگر افسرده و پای­بند. پس آفتاب عشق به "هر دو قطب" وجود انسان نمی­تابد و او ناتوان از حل تناقض هستی خویش است و این دو قطب عاشق و غیر عاشق (افسرده) می­توانند دو پاره­ی جداشده­ی وجودی واحد باشند (زن و مرد) که یکی جویای وحدت است و دیگری اسیر تفرقه. و این­جاست که راز "کاشی آبی" که در نظر فروغ نمادی از عشق است، گشوده می­شود. آنجا که اعلام می­کند: تو از طنین کاشی آبی تهی شدی. من [از طنین کاشی آبی] چنان پُرم  که روی صدایم نماز می­خوانند.

این کیست این کسی که روی جاده­ ی ابدیت
به سوی لحظه­ ی توحید می­رود
و ساعت همیشگی­ اش را
با منطق ریاضی تفریق­ها و تفرقه­ ها کوک می­کند
این کیست این کسی که بانگ خروسان را
آغاز قلب روز نمی­داند.
آغاز بوی ناشتایی می­داند.
این کیست این کسی که تاج عشق به سر دارد
و در میان جامه­ های عروسی پوسیده است.
پس آفتاب سرانجام
در یک زمان
بر هر دو قطب ناامید نتابید
تو از طنین کاشی آبی تهی شدی
و من چنان پرم که روی صدایم نماز می­خوانند.

و " آن که عاشق شود و بر عشق بمیرد، شهید است" اما جنازه­های خوشبخت امروزی که اسیر امور دنیا هستند و اسیر نظمی که خود ساخته­اند و اسیر دردها و شادی­های حقیر خویش، و شهوت خرید چشم دلشان را کور کرده­ است و به نورهای مشکوک و موقت دل­بسته­ اند هم خواهند مرد، آنان نیز زیر چرخ­های زمان له­ خواهند شد و برای همیشه پایان خواهند یافت. امری که از آن غافل­اند.
جنازه­های خوشبخت
جنازه­های ملول
جنازه­های ساکت متفکر
جنازه­های خوش­برخورد، خوش­پوش، خوش­خوراک
در ایستگاه­های وقت­های معین
و در زمینه­ های مشکوک نورهای موقت
و شهوت خرید میوه­ های فاسد بیهودگی...
آه
چه مردمانی در چهار راه­ها نگران حوادث­ اند
و این صدای سوت­های توقف
در لحظه­ای که باید، باید، باید
مردی به زیر چرخ­های زمان له شود.
مردی که از میان درختان خیس می­گذرد.

فاجعه روی می­دهد و "مردی که از میان درختان می­گذرد"، "زیر چرخ­های زمان له می­شود"، مردی که از " طنین کاشی آبی تهی بود" مردی که در مرکز تداعی­های شاعر حرکت می­کرد، اینک به نقطه­ ی صفر می­رسد و بر مقدرات خویش گردن می­گذارد و پایان محتومش رقم می­خورد. ذهن شاعر پاک می­شود و پرسش " من از کجا می آیم"؟ بی­ پاسخ می­ماند و شاعر در اندیشه­ ی آگهی تسلیت فرو می­رود و به تنهایی خویش می­ اندیشد:

من از کجا می­آیم؟
به مادرم گفتم: "دیگر تمام شد"
گفتم: "همیشه پیش از آن که فکر کنی اتفاق می­افتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم."

آری به تنهایی خویش می­ اندیشد که همان تنهایی انسان است در جوامع پرتلاطم بشر امروزی که به هزار رنگ و نیرنگ آلوده­است. و این­جاست که شاعر فرصت می­یابد که همه­ ی پلشتی­ها و آلودگی­های امروزین را با باران ابرهای تنهایی تطهیر کند و بار عشق را بی­ هیچ لکه­ ی دنیایی به مقصد رساند چرا که شمع وجودش اینک رازی را دریافته ­است که آخرین شعله­ ی شمع که در عین حال پرنورترین شعله­ ی آن نیز هست، می­داند و آن راز ویرانی و فناپذیری همه­ی امور دنیاست، گردن نهادن به زوال خویش، فرودآمدن از قله­ی کمال و پیوستن به جریان جاری هستی، یا فرا رفتن از آن و " روی جاده­ی ابدیت به سوی لحظه­ی توحید" پیش رفتن، و او انگار هر دو سو را می­پذیرد. برای همین است که در خطابه­ ی پایانی در کنار اعلام ویرانی و زوال، بر جریان زنده­ ی هستی نیز شهادت می­دهد.
سلام ای غرابت تنهایی
اتاق را به تو تسلیم می­کنم
چرا که ابرهای تیره همیشه
پیغمبران آیه­ی تطهیر­اند
و در شهادت یک شمع
راز منوری­ست که آن را
آن آخرین و کشیده­ ترین شعله خوب می­داند

ایمان بیاوریم
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
ایمان بیاوریم به ویرانه­ های باغ تخیل
به داس­های واژگون بیکار
و دانه­ های زندانی
نگاه کن که چه برفی می­بارد!

شاید حقیقت آن دو دست جوان بود آن دو دست جوان
که زیر بارش یک ریز برف  مدفون شد.
و سال دیگر، وقتی بهار
با آسمان پشت پنجره هم خوابه می­شود
و در تنش فوران می­کنند
فواره­های سبز ساقه­ های سبکبار
شکوفه خواهد داد ای یار، ای یگانه­ ترین یار!

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد...


پایان سخن:

همان­گونه که ملاحظه کردیم حرکت شعر بر تداعی­ های ذهنی شاعر استوار است تداعی­ هایی که گاهی چنان از اعماق برمی­خیزند که انسان تصور می­کند اینجا دیگر همه چیز گسسته­ است. دیگر این مصراع با مصراع پیشین یا این بند با بند پیشین ارتباطی ندارد. در حقیقت باید گفت: حرکت دورانی تداعی­ها همچون کره­ای چند لایه است که روی محور واحدی می­چرخد، و نگاه شاعر را گاه به انسان به معنی عام آن معطوف می­کند گاه به انسان به معنی خاص شاعر در پیوند با جامعه­ی بشری. بندهای مختلف شعر یا از "مرد" آغاز می­شوند یا به "مرد" ختم می­گردند. تکرار مصراع " نگاه کن چگونه مردی از کنار درختان خیس می­گذرد" نشان می­دهد که شعر حول محور آن می­چرخد و لایه لایه باز می­شود و شکوه خیره­ کننده­اش را به نمایش می­گذارد. شکوهی که پیش از هر چیز در عاطفه­ ی پربار و سیال جان شاعر نهفته است که گاه واژه­ هایی خشن همچون "منقلب، شقیقه،تسلیت، جویدن، لخت، لایتناهی، منطقی، تفریق، تفرقه و..." را چنان از بار عاطفی پر می­کند که انسان تصور می­کند هیچ کلمه­ای جز اینها نمی­توانست بیانگر اندیشه­ ی شاعر باشد. زبان فروغ زبانی­ست که به غایت به نثر نزدیک است و در عین نثر بودن شعر است و عادی بودن فوق­العاده است. آنچه او در این عرصه در شعر فارسی انجام داد و هرگز به­ آن تفاخر نکرد، کاری بود که خیلی­ها ادعا کردند و هرگز از عهده­اش برنیامدند.
او راز زیبایی را می­دانست، او می­دانست اجزا باید هماهنگ باشند و کلمات همجنس، کلمات غریب را به فضای خود راه نمی­داد و این نکته را با دقت رعایت می­کرد. طوری که در این شعر حتی یک کلمه نمی­توان یافت که متناسب با فضای خودش نباشد. او از کلمات اطو کشیده­ی ادبی گریزان بود. به ویژه در شعرهای بعد از تولدی دیگر. جغرافیای شعرش این را ایجاب می­کرد (از مثنوی­ها و آن غزل بگذریم) او سرزمین خود را می­شناخت و به زبانی سخن می­گفت که آن را به بهترین وجهی معرفی می­کرد. او وزن را برای خود محدودیتی می­دید که نیروهایش را مهار و هدایت می­کند، از موانع و مضایق آن نمی­ترسید. بلکه در حل آن­ها می­کوشید. همین منظومه­ ی ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد که در آن از دو وزن معروف و پرکاربرد شعر فارسی استفاده کرده­ است. وزن موسوم به مجتث مخبون(مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن) و مضارع اخرب( مفعول  فاعلات مفاعیل فاعلن) که اولی پرکاربردترین وزن شعر فارسی­ست و دومی، دومین وزن پرکاربرد شعر فارسی­ست. هر دو لحنی آرام و جویباری دارند. اما هر دو وزن ظریف و خطرناک هستند چون برخلاف وزن­های تک پایه و متکرر، بسته­ هستند و طبق عروض سنتی قابلیت گسترش ندارند. فروغ نخستین­ بار این وزن­ها را با تکرار ارکان میانی گسترش داد. در این شعر هم نهایت استفاده را از آن تجربه برد.
او بی­ تردید از این نکته آگاه بوده­است که این دو وزن بیشترین امکان را برای حفظ سلامت جمله­ های شعر دارند. در این دو وزن به ویژه مضارع اخرب، نظام نحوی جمله­ ها اغلب به هم نمی­ریزد و اگر هم چنین شود به دلیل موسیقی نرمی که دارند این در ه م­ریختگی کمتر احساس می­شود و به علت نظم هجایی خاصشان، کمتر کلمه­ ای است که در این وزن­ها نگنجد.
به هرحال در باره­ی صور خیال و بدعت­های فروغ باید در جایی دیگر سخن گفت که در حوصله­ ی این مقاله نمی­گنجد متاسفانه.
                                                   بهمن 1380 تهران
 
 
                                                   

 

 

 

 

 

       

 

    

نظرات 2 + ارسال نظر
راثی پور دوشنبه 6 شهریور 1396 ساعت 19:27

با سلام مجدد

در مورد بند آخرتان که می تواند مضمون مقاله ای دیگر باشد حرفهای زیادی می توان گفت اما نکته ای که در مورد ویژگی دو وزن مضارع و مجتث فرمودید به نظرم بسیار تازه آمد.
از این همه دقت نظر ممنون

راثی پور یکشنبه 5 شهریور 1396 ساعت 19:45

صادقانه می گویم که هیچگاه با فروغ نتوانسته ام ارتباط بر قرار کنم.شاید بدلیل اموزه های مذهبی و تشرعی که حضور قوی در باورها و اعتقاداتم دارد .
البته بعضی از شعرهای تولد دیگر نظرم را جلب کرده است اما بقیه بویژه ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد هنوز برایم گنگ است و نامفهوم.
یک بیان سیلاب وار از مفاهیم و تداعی ها که به نظر من هنوز به شکلیت کامل خود نایل نشده و هنوز جای کار دارد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد