بر فراز نشسته، فراز قلهای گویی و از آن بالا مینگرد، به دامنهی گستردهی زندگی، مینگرد به خود ، به هستی انسان، انسانی که آمیزهی شور، امید و یاس است. انسانی که از پست و بلند سدهها میآید و آینه دار هستی خویش است. انسانی که غمهایش را آواز میخواند و شادیهایش را سرود. در جهانی که آلودهی گناه و پرهیز انسانهاست . در جهانی که حتی آسمان را از خود مایوس کرده است و تقوای پارسایانش به اندازهی اخلاق گناهکاران سیاه و ناامید کننده است و آنچه رایج است سکهی قلب خواب وخور است. زندگی در ازای مرگ همنوع ، در جهانی که "نجات دهنده "اش به جای آنکه "پپسی، باغ ملی، شربت سیاه سرفه و سینمای فردین " را قسمت کند "در گور خفته است " و "برکت از زمین هایش رفته و ماهیانش در دریا خشکیده و مادرانش کودکان بی سر زاییدهاند و خاکش مردگان خویش را نمیپذیرد"
در جهانی چنین شاعر به سی سالگی خویش میرسد، به سنی که میپنداشت سن کمال و پختگی است. مگرنه اینکه هر کمالی آغاز زوال و انحطاط است، زوال انسانی چون او، یعنی ایستادن در "آستانهی فصل سرد" پیری، که با دستان سرد و چروکیده اش ما را به سوی سرنوشتی محتوم ، مرگ ، هدایت میکند ، کمال یعنی نقطهای که مالامال است از وحشت فرود آمدن، فرودآمدنی ناگزیر که این "دست های سیمانی " ناتوان از بازداشتن آناند و ناچار به آسمان پناه میبرند و آسمان هم غمناکی مایوس بیش نیست.
شورشی دفتر عصیان که به خاطر غمهای کوچکش نعره میکشید و انسان را به خاطر گناهانی کوچک متهم می کرد و با دستان جوانش میخواست " چرخ بر هم زند ار غیر مرادش گردد" و با ولعی غمناک زندگی را فرو می بلعید. دختر زود رس کوچه باغها که گلههای عاشقانش را از گردنهای باریکشان میشناخت، اینک خویشتن را در آستانهی پیری میبیند و به عادت پیران باز میگردد و به درون ، به خویش مینگرد و آشوبها و دغدغه ها و شوریدگیهایش را مزمزه میکند. دلش به هم میخورد از این آدمیزاد، از کامیابیها و ناکامیهایش و از تناقضی که همواره برگرده میکشد، اما این بار این دردها و تناقضها، این سرنوشتهای محتوم، این جداییها و عاشقیها دیگر از آن او نیستند، تعلق به تمام بشریت دارند. نگاه شاعر شورشی عمقیافته و گسترده شدهاست، همچنین از آن طبیعت خشمگین و شوریده دیگر خبری نیست .
جای آن را آرامش و خضوع پختهای گرفتهاست که هر حرفی را شنیدنی و هر شعری را پذیرفتنی میکند، زنی که فوران شور و غمش مدام در حال شتک زدن بود و چشم و چال انسان را میآزرد و فرو مینشست. اینک رودخانهای جاری ست با ژرفا و گسترهای درخور با تمام تنهاییها، تناقضها و یاسهایش. به خویش مینگرد ، به خویشتن خویش، به مثابهی انسان که تنهاست و پذیرندهای ناگزیر.
و این منم
زنی تنها
در آستانهی فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
و یاس ساده و غمناک آسمان
و ناتوانی این دست های سیمانی
انسانِ تنها با احساسی به پیرینشسته، با درونی در هم کوبیده ، با نگرشی تقدیری. این انسان که با امیدهایش همه چیز را میسازد، همهی جهان را زیبا و خواستنی میداند و با یاسهایش همهی آنچه را با امید سالیان دراز و به رنجی طاقت فرسا فراهم آورده است، به چشم برهم زدنی نابوده و بیهوده میبیند و زمان ، زمان هولناک با گامهایش که گویی غولی است که با تأنی میگذرد و مهر و نشان خود را بر ذرهها هم حک میکند. زمانی که اگر برجهان در سطح میگذرد. بر انسان در سطح و عمق ، برون و درون و همهی ابعادش عبور میکند و صدای گام های خاموشش خواب جوانی را برمیآشوبد و راز سهمناک خویش را بر تجربه های ما دیکته میکند:
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
امروز روز اول دیماه است
من راز فصل ها را میدانم
و حرف لحظه ها را میفهمم
نجات دهنده در گور خفته است
و خاک ، خاک پذیرنده
اشارتی است به آرامش
عظمت انسان در نگاه اوست، نگاه او به درون و برون ، مگر نه انسان عالم اکبر است ! مگرنه درون عالم مواجه و شهود است و برون، مادیت کنشها و واکنشهاست و ما از رهگذر همین کنشها و واکنشهاست که میشناسیم، کشف می کنیم و با حوصلهای ابدی همه چیز را ثبت میکنیم و در گنجینهی ذهنمان میچینیم تا در زمانی دیگر بر غمها و شادیها، بر کشفهای خود و گوارایی و ناگواری آنها افسوس بخوریم و زوال خویش وجهان را اعلام کنیم.:
در کوچه باد می آید
در کوچه باد میآید
بادی که خود به نوعی زمان است، زمانی که در اعماق، شاعر را تکه تکه میکند و در سطح، جهان را تغییر میدهد، همه چیز را با خود میبرد و با حرکتی دَوَرانی و گردابین خود و همه چیز را در کام میکشد. اما انسان، میداند: گذشت زمان به معنی تغییر است و این آگاهی ست که ما را به اندیشیدن بر تداوم هستی که فارغ از ارادهی ما به پیش می تازد، جریان مییابد و مدار همیشگی خویش را طی میکند، وا میدارد. از اینرو شاعر ما نیز به جفتگیری گلها میاندیشد. گلهایی که از جای پای این غول گذرنده برخواهند دمید و سرود خواهند خواند، هرچند ضعیف و کم خون هستند و از آن سلامت بدوی و حماسی که همواره او (شاعر) را شیفته میکرد و به تسلیم وا می داشت ، برخوردار نیستند و به زودی با بادی که زمان باشد به پیری خواهند رسید و آنگاه تسلیم خواهند شد و فنا ، باز این فنا ، تنها برگل ها نمیگذرد. این فنا داسی است که انسان را درو خواهد کرد، انسانی که می تواند عشق بورزد، محبت کند، سلام بدهد. انسانی که با تولد خود، مرگش را بر گرده میکشد و زاده میشود تا بمیرد و این تقدیر از طبیعت و گلها که لقاح میکنند تا زندگی را تداوم بخشند تا انسان و از انسان تا طبیعت، جریان مداوم خویش را طی میکند:
و من به جفتگیری گلها میاندیشم
به غنچههای لاغر کم خون
و این زمان خستهی مسلول
و مردی از کنار درختان خویس میگذرد.
مردیکه رشتههای آبی رگ هایش
مانند مارهای مرده از دوسوی گلوگاهش
بالا خزیده اند.
و در شقیقههای منقلبش آن هجای خونین را
تکرار میکنند:
- سلام
- سلام
و من به جفتگیری گلها میاندیشم.
و این زن که سیمرغوار برقلهی کمال ایستاده است و دغدغهی فرود و فنایش را مویه میکند با نگاهی غامض جهان را مینگرد و با واژگانی که چندان متواضع نیستند، با لحنی سرد و در عین حال فروتن، با شور و عاطفهای پخته و به آرامشرسیده آنچه را میبیند اعلام میکند، خطابهای با شوری درونی و شکوهی پنهان و طبیعی:
زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
امروز روز اول دیماه است ...
این مقدمهی اوست اینک ما آمادهایم تفکر دامنگستر او را
در آستانهی ورودش به فصل سرد پیری و در سفرش به درون و گذشته بخوانیم که چگونه
قلب انسان چروکیده میشود و به آینه ای عزادار مبدل میشود، اما همین دل چروکیده
اگر به قول مولانا "غماز" باشد؛ اگر خلوص و صمیمیت را ادراک کرده باشد؛
اگر "زنگار از رخش ممتاز" باشد، آنگاه قدحی خواهدشد. همان قدح آیینه که
خواجه در آن "صد گونه تماشا میکرد" و با "آیینه ی سکندر"ش
برابر مینهاد. اما او در روزگار ما نمیزیست، روزگاری که در آن آینهی دل به عزا
مینشیند و این دل عزادار آیینهی تجربههای پریدهرنگ است که در نشیب نسیان میغلتند
و شاعر میکوشد با ثبت و بیان، آنها را از سقوط کامل برهاند.
خاطراتی که در دامن غروبی که با دانش سکوت بارور است همچون ذرات اکلیل میدرخشند و
محو میشوند. آهوانی که از صیدگاه میگریزند؛ مرغانی که تا آستانه ی بام سخن میآیند
و نمینشینند، ناز و گریزشان زیبا و ستوه آور است، چون بیدلیل میآیند و بیدلیل
میروند، زیباست چون هر نازی زیباست و هیچ نازی نیست که نتوان آن را شکار کرد،
چراکه ناز زاییدهی نیازی رنگین است و از آغاز سرود تسلیم میخواند. حوصله و عشق،
صیادان بزرگ نازند.
اما وقتی انسان شتابناک است و زمان میگذرد "صبور، سنگین، سرگردان" و
"نمیتوان به آن فرمان ایست داد" و با گذر خود، همراه با خود انسان را
هم میبرد و هرگامی که با زمان میروی تکه ای از وجودت کنده میشود، گویی که زمان
تنها راه گورستان را میشناسد و انسان که اسیر اوست و آزاد خویش، چگونه میشود به
این انسان که غل و زنجیر بر پای اوست و از آن غافل است، گفت: او زنده نیست و هیچوقت
زنده نبودهست"، چگونه میشود به او گفت: و صوفیانه گفت: " وقت تو این
است و هر وقت که از دست رفت استدراک آن محال است."
شاعر عجله دارد که هرآنچه در قدح آینه گونش تجلی میکند، بگوید، اما یادها، معانی،
تصاویر و کلمات گریزپایی میکنند. شاعر را چارهای جز شکیب نیست. ناگزیر باید
بشکیبد تا بیایند و " به نازی که لیلی در محمل مینشست، در نهانخانه ی دل
بنشینند"؛ سرریز کنند؛ برقصند و بخواهند که آنان را بسراید و اگر سستی کند،
سیلی از سیلی جاری کنند تا سرانجام تن به قضا سپارد و سرودن بیاغازد و چنین است:
در کوچه باد میآید.
کلاغهای منفرد انزوا
در باغهای پیر کسالت میچرخند
و نردبام
چه ارتفاع حقیری دارد؟
آری، وقتی در نقطه ی کمال باشی ناگزیر از انزوا هستی چرا که همزبانی با دیگران و
روزمرگیهایشان؛ دلخوشیهای کوچک و غمهای حقیرشان ممکن نیست و اگر به قول عطار
از" ابنای دنیا هم باشی و هنوز نیمی از وجودت در گرو خاک باشد" و نتوانی
برشوربختی فرزندان آدم چشم ببندی دچار تناقض خواهی شد و به انزوا رانده خواهی شد و
در تاریکیهای آن خواهی افتاد و احساس پیری و کسالت خواهی کرد و از طرف دیگر امور
دنیا و تعینات آن در نظرت حقیر خواهدبود.( و نردبام / چه ارتفاع حقیری دارد!)
آنگاه است که تمام کار و فعالیت بشر را جهت بهبود وضع و حالش، ساده لوحی کودکانهای
خواهی یافت در قصر قصهها. و اگر چنین باشد جهان چه خواهدشد؟ و در این جهان که
همه چیز آن در تاروپود قصهای تنیده خواهدشد "دیگر چگونه یک نفر به رقص
برخواهدخاست؟" و شادمانه "گیسوان کودکیش را/ در آبهای جاری
خواهدریخت؟" و به همه ی آنچه بر او گذشتهاست و گذشته و تاریخ اوست دل
خواهدبست؟ و وسوسههایش را از خویش خواهد راند؟
آنها تمام ساده لوحی یک قلب را
با خود به قصر قصه ها بردند
و اکنون دیگر
دیگر چگونه یک نفر به رقص برخواهدخاست؟
و گیسوان کودکیش را
در آبهای جاری خواهد ریخت؟
و سیب را که سرانجام چیده است و بوییده ست
در زیر پا لگد خواهدکرد؟
و سیب، به قول لورکا " ابوالهول گناه" اگر در فرهنگ مسیحی همان است که
آدم در ازای آن گوهر بهشت را پرداخت، همان که پدر خواجه آن را "به دوگندم
بفروخت" نماد گناه است و عامل تبعید، در فرهنگ ایرانی از نمادهای زایش است،
در افسانه های ایرانی زنان و مردان عقیم با خوردن سیب (نیمی مرد و نیمی زن) به
زایش میرسیدند و بچه دار میشدند. اما نگاه شاعر ما به سیب نگاهی غربی، به بیان
بهتر، مسیحیست انسان که تن به گناه سپرده و لذت آن را چشیده و دیگر قادر نیست آن
را "در زیر پا لگد کند" و از آن روی برتابد، در عین حال رنج تبعید
جاودانهاش را هم فراموش نکرده است که شادیهایش آمیخته به تلخی غمهاست و روزهای
میهمانی خورشید را ابرهایی سیاه خراب کرده اند و میکنند.
اینجاست که شاعر برمیگردد به اعماق حافظه ی اساطیری انسان، و حوای سبزه رو با
وسوسهها
و خیالپردازیهایش سربرمیدارد و در تجسم پرواز، پرنده ی خوشبختی را میبیند و این دنیای
خاکی را... و به خاطر میآورد "برگهای تازهای را که در شهوت نسیم نفس میزدند."
و سپس تردید میکند چه بسا که آن خوشبختی دوردست و آغازین خیالی بیش نبودهاست.
همچنان که انگار هیچ سعادتی حقیقی نبوده و همه چیز در هاله ای از وهم و گمان گذشته
و "چیزی به جز تصور معصومی از چراغ نبودهاست."
ای یار! ای یگانهترین یار!
چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند
انگار در مسیری از تجسم پرواز بود که یک روز آن پرنده نمایان شد
انگار از خطوط سبز تخیل بودند
آن برگهای تازه که در شهوت نسیم نفس میزدند
انگار
آن شعله ی بنفش که در ذهن پاک پنجره ها میسوخت
چیزی به جز تصور معصومی از چراغ نبود.
" در کوچه باد میآید" زمان همچنان میگذرد
و این یعنی آغاز زوال. زوال، بادی که چراغ سعادت حوا را خاموش کرد و اینک در
روزگار ما نیز حوای ما آشکارا میبیند که چگونه اجتماع انسانی به زوال میگراید.
فردیت افراد گم میشود و ستاره ها که زمانی سعادت و شقاوت انسان را رقم میزدند،
اینک در آسمانی که آکنده از دروغ است، مقوایی هستند و کاری از آنها ساخته نیست.
از نظر فروغ آسمان دیگر نه مزرع سبز خواجه است و نه پرند نیلگون و فیروزهگون دیبا و گنبد مینای شاعران طبیعتگرای
خراسانی، دانش امروز از آنهمه زیبایی که شاعران ما در آسمان میدیدند، چیزی بر
جای نگذاشتهاست و تمام عظمت آن را تجزیه کردهاست، انسان امروز با اینهمه آگاهی
که از آسمان دارد چگونه میتواند به رسولانی اعتماد کند که آسمان تکیه گاه اصلی
آنها بود. انسان معاصر(شاعر) چیز جذاب و دلپذیری در این جهان پردروغ نمییابد و در
کوران سود و زیان خویش و ستیز جاودانه بر سر مسایل جزیی حیات به تدریج همهی ویژگیها
و صفاتی را که به آنها میبالید، همه ی فردیت خود را و احساسات زیبای خود را از دست
میدهد و به مردهای بی احساس و مسؤولیت بدل میشود.
در کوچه باد میآید
این ابتدای ویرانیست
آن روز هم که دستهای تو ویران شدند باد میآمد.
ستاره های عزیز
ستاره های مقوایی عزیز
وقتی در آسمان دروغ وزیدن میگیرد
دیگر چگونه میشود به سورهه ای رسولان سرشکسته ایمان آورد.
ما مثل مرده های هزاران هزارساله به هم میرسیم و آنگاه
خورشید بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد.
آنگاه است که انسان دچار افسردگی میشود و سرمای آن تا اعماق وجودش را کرخ میکند. " من سردم است و انگار هیچوقت گرم
نخواهم شد" انسان شوربخت هم لحظه هایی سعادتمند داشتهاست، لحظه های سعادت به
ویژه در دوران بدبختی در قعر ذهن سر برمیدارند و خود را به رخ میکشند و گرمای
شورانگیز خویش را یادآوری میکنند: " ای یار! ای یگانهترین یار، آن شراب مگر
چندساله بود؟" اما این لحظهایست، همچون فروزش صاعقه میآید و میرود، انسان
افسردهی جوامع امروزی با یادآوری خاطرات دور، نمیتواند از این کرخ شدگی خود را
برهاند. پنداری در اعماق دریا گیرافتاده، و زمان با همهی سنگینی اش او را خرد میکند
و همه ی زیباییهای زندگی و خواسته های قلبش را "شقایق وحشی" و گرمای
جانش را "اوهامی" بیش نمیداند که بر باد خواهد رفت.
من سردم است
من سردم است و انگار هیچ وقت گرم نخواهم شد
ای یار!ای یگانهترین یار آن شراب مگر چندساله بود؟
نگاه کن که در اینجا
زمان چه وزنی دارد!
و ماهیان چگونه گوشتهای مرا میجوند
چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه میداری؟
من سردم است و از گوشوارههای صدف بیزارم
من سرم است و میدانم که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی
جز چند قطره خون
چیزی به جا نخواهد ماند.
" این عشق، این عشقی که مولانا و فرخزاد، هریک به راهی در هوایش سینه سوزاندند"
در اوج کرخشدگی حاصل از افسردگی و یاس، دختر کوچه باغها یک باره به یاد
"شراب گرم عشق" میافتد که همه ی وجودش را به نیرویی شعل هور بدل کردهبود.
موجودی با خونی سرشار از احساسات بدوی که در دفترهای دیوار، اسیر و عصیان و
چندجایی در تولدی دیگر میبینیم که چگونه شعله های خود را فریاد میزند، به ناگاه
از جای برمیخیزد و با پشت پا زدن به همه چیز، زمین و زمان و خطوط و اشکال واعداد
را در مینوردد و به پهنههای حسی خود پناه میبرد و اعلام میکند:" همهی
زخمهای من از عشق است" و فریاد میزند در تمام این مدت همهی توجهش به جسم
خاکی و سود و زیان حقیر آن بودهاست. و او در این مدت "جزیره ی سرگردان"
وجودش را از کوران "انقلاب اقیانوسها" و "انفجار کوهها"
عبور داده در حالی که آنچه از دست داده، آنچه که تکه تکه شده و آسیب دیده چیز
دیگری بوده است. " همان وجود متحدی" که از حقیرترین ذره هایش آفتاب به
دنیا آمد.
خطوط را رها خواهم کرد
و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد
و از میان شکلهای هندسی محدود
به پهنه های حسی وسعت پناه خواهم برد
من عریانم، عریانم، عریانم
مثل سکوتهای میان کلامهای محبت عریانم
و زخمهای من همه از عشق است
از عشق، عشق، عشق.
من این جزیره ی سرگردان را
از انقلاب و انفجار کوه گذر دادهام
و تکه تکهشدن راز آن وجود متحدی بود
که از حقیرترین ذره هایش آفتاب به دنیا آمد.
عین القضات میگفت: "عشق فرض راه است" و آن که در عشق سستی ورزد بدان
گناه عقوبت خواهدشد و شاعر با رسیدن به آن نقطهاست که شب را معصوم مییابد و به
این ادراک والا میرسد که : میان پنجره و دیدن همیشه فاصله ایست" و دیدن
بصیرت است، بصیرتی عاشقانه که "از جهان بیتفاوتی فکرها و حرفها و
صداها" فاصله میگیرد[حرف و صوت و گفت را برهم زنم / تا که بی این هرسه با تو
دم زنم] و با بیزاری به جهان خور و خواب و خشم و شهوت مینگرد که ساکنانش در تنازع دایمی برای بقا به
سر میبرند" که همچنان که تو را میبوسند/ در ذهن خود طناب دار تو را میبافند."
آن گاه است که پشیمانی خویش را اعلام میکند. و میپرسد:" چرا نگاه
نکردم؟" و این دردناکترین پرسش حیات اوست.
سلام ای شب معصوم!
سلام ای شبی که چشمهای گرگ بیابان را
به حفره های استخوانی ایمان و اعتماد بدل میکنی
و در کنار جویبارهای تو ارواح بیدها
ارواح مهربان تبرها را میبویند
من از جهان بیتفاوتی فکرها و حرفها و صداها میآیم.
و این جهان به لانه ی موران مانند است
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
که همچنان که تو را میبوسند
در ذهن خود طناب دار تو را میبافند.
سلام ای شب معصوم!
میان پنجره و دیدن
همیشه فاصلهایست
چرا نگاه نکردم؟
مانند آن زمان که مردی از کنار درختان خیس گذر میکرد.
این پشیمانی، پشیمانی ندیدن است. ندیدن اعماق زندگی و بازیهای آن، ندیدن آلودگی
زندگی جوامع بشری و پاکی ناگزیر طبیعت و هستی که در آن درنده خوییها و نزاعها در
یک چرخه ی ناگزیر جریان دارند، و در عین خشونت با یکدیگر مهربان هستند و هریک
وظایف ناگزیر خود را انجام میدهند. اما نگاه انسان همیشه معطوف به خویش است و
آکنده از خودخواهی، لاجرم روزی که به خود آید، آکنده از پشیمانی خواهدشد:
"چرا نگاه نکردم؟
مانند آن زمان که مردی از کنار درختان خیس گذر میکرد."
"مرد" در حرکت دورانی شعر که لایه به لایه باز میشود در مرکز تداعیهای
شاعر قرار دارد. اوست که ما را به گستره ی نگرش فلسفی، عرفانی و اجتماعی شاعر میبرد
یا به زندگی خصوصی او منتقل میکند و باز از آن کنده میشود و به نقطهای دیگر
پیوند میخورد. حرکت "مرد" از کنار درختان خیس، حرکتی تراژیک است و شاعر
را به اعماق خاطراتش میکشاند و او را از پرداختن به عشق، عشق به هستی و نگرش
عاشقانه به جهان، باز میدارد و یادآوری میکند که او نیز در عشق زیسته است، در
عشقی زمینی با زیباییها و دردهایش؛ با آرامشها و ناآرامیهایش؛ با صداقت و دروغهایش؛
با تقدیر محتومش به ویرانی، با همهی ویژگیهایش که شاعر را سر شوق میآورد تا
"گیسوان را در باد شانه کند" و در " باغچهه ا بنفشه بکارد"،
منتظر " صدای زنگ در" باشد و سرانجام باز نگاه کردن و ندیدن و تیمار
نکردن از عشق و به پایان آن رسیدن و مرگ آن را اعلام کردن.
به مادرم گفتم:"دیگر تمام شد"
گفتم: " همیشه پیش از آن که فکر کنی اتفاق میافتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم"
اعلام پایان، دردناک است. به ویژه پایان امری که زندگی و مرگش فارغ از اراده ی
انسان است، بی مداخله ی او، در او رویش خود را آغاز میکند، میبالد؛ سر میکشد و
درون و برون را میدَرَد؛ فریاد میزند؛ و حضور خویش را اعلام میکند. جفتش را مییابد
و آرام آرام فرو مینشیند، آتشفشانی که با تانی ولی مداوم نیروی فورانش کاهش مییابد
و در طول زمان شعله هایش خاموش میشود و تنها دودی هرازگاهی از دهانش پرتاب میشود
و به خاطر می-آورد که هنوز زنده است و هر آن ممکن است سر برداردو همه چیز را در
لهیب خود خاکستر کند. این، گره بزرگ زندگی شاعر است. عشقی که مرگ آن اعلام میشود
هرگز در او نمیمیرد، بلکه حضور مداوم خویش را به رخ میکشدو حضور سهمگین آن مرد،
آن مرد که نماد انسان به معنی خوب و بد آن میشود و حرکت شعر را تضمین میکند، به
یاد ما میآورد از این نکته نباید گذشت که با اعلام پایان هم او نتوانست آن حس
سرکش را مهار کند بلکه تنها توانست از این اعلام مرگ به یک نگاه فلسفی رجعت کند،
نگاهی خیام وار و هیچ انگار که انسانرا موجودی پوک میداند که ابلهانه به خود و
دنیا اعتماد میکند و همواره در اندیشه ی خویش است و ریاکارانه محبت میکند؛ قهر
میکند؛ دشمنی میکند ولی هرگز عاشق نمیشود و بوییدن آن چهار لاله ی آبی را همچون
شاعر ما تجربه نمیکند. لاله هایی که از چهارسوی محفل عاشقانه ی او روشن بوده اند.
انسان پوک
انسان پوک پر از اعتماد
نگاه کن که دندانهایش
چگونه وقت جویدن سرود میخوانند
و چشمهایش
چگونه وقت خیرهشدن میدرند
و او چگونه از کنار درختان خیس میگذرد:
صبور،
سنگین،
سرگردان.
.....
.....
آیا تو
هرگز آن چهار لاله ی آبی را
بوییدهای؟...
ولی شاعر خود از آنگونه انسانها نیست. او اسیر آن چهار لاله ی آبی و دستهای
نوازشگریست که جریان آتشناک عشق را در زیر پوستش هدایت میکرد و امروز که او در
دهه ی چهارم زندگیش گام نهادهاست و با احساس پیرشدهای به جهان مینگرد، شاخه های
اقاقی هم لخت و پیرند و "شب با زبان سردش ته مانده های روز را به درون میکشد"
همچون ماری که بلبلی را فرو میکشد، پلشت و پلید است. شبی که به رازداری معروف است
بر خلاف روز که "رازفشان" است، شب که لحظه های عاشقانه یا نفرتانگیزش
از چشمها پنهان میماند و شاعر به خویش مینگرد که از بوی شب آکنده است. پس این
که میاندیشد زمانی دراز گذشته است از آن زمان پایان، پایان همه چیز، درست نمیتواند
باشد. میپذیرد که پایان اعلام شده اما طولانی بودن زمان را نه. پس وقتی او به بوی
شب آغشته است، ناگزیر "خاک مزارش تازهست" مزار آن دو دست جوان که او را
در سیاهی ظالم به چراگاه عشق میبرد.
زمان گذشت
زمان گذشت و شب روی شاخه های لخت اقاقی افتاد
شب پشت شیشه های پنجره سُر میخورد
و با زبان سردش
ته مانده های روز رفته را به درون میکشید
من از کجا میآیم؟
من از کجا میآیم؟
که اینچنین به بوی شب آغشته ام
هنوز خاک مزارش تازهست
مزار آن دو دست جوان را میگویم.
چه مهربان بودی ای یار، ای یگانه ترین یار!
چه مهربان بودی وقتی دروغ میگفتی
چه مهربان بودی وقتی که پلکهای آینه ها
را میبستی
و چلچراغها را
از ساقه های سیمی میچیدی
و در سیاهی ظالم مرا به سوی چراگاه عشق میبردی
تا آن بخار گیج که دنباله ی حریق عطش بود، بر چمن خواب مینشست
و آن ستاره های مقوایی
بر گرد لایتناهی می-چرخیدند.
اینک او از آن جا که ایستاده، از فراز به این زندگی مینگرد، به آن عشق آغازین، به
لحظه های آغشته به وهم شادیهایش و حسرت دردناکی که مویه میکند، نشان میدهد که
شاعر تا پایان، یکی از "ابنای دنیا" ماند و نتوانست آنچنانکه ادعا میکنند
دل از خاک بردارد و از این جهان آستین بیفشاند. و یا برخلاف خیلیها خود را به
دروغی دلخوش کند، ریا بورزد، اعتبار کسب کند و زهد بفروشد. خمیره ی وجودش پذیرای
این امور نبود. او صادقانه عشق میورزید و گناه و پرهیزش مُهر یکرنگی داشت. ولی
در این جهان آکنده از دروغ، عاشقان یکرنگ را جایی نیست. جان اوست که به گناه دلبستن
به کلام و نوازش به تیرهای توهم مصلوب میشود. و جای انگشتهای نوازش مثل
"پنج حرف حقیقت " بر گونه هایش ماندهاست. داغی از یک عشق که اینک تنها
حسرتش در جان او میپیچید:
چرا کلام را به صدا گفتند؟
چرا نگاه را به خانه ی دیدار میهمان کردند؟
چرا نوازش را
به حجب گیسوان باکرگی بردند؟
نگاه کن که در اینجا
چگونه جان آن کس که با کلام سخن گفت
و با نگاه نواخت
و با نوازش از رمیدن آرامید
به تیرهای توهم
مصلوب گشته است
و جای پنج شاخهی انگشتهای تو
که مثل پنج حرف حقیقت بودند
چگونه روی گونهی او مانده است.
اما او در همین جا متوقف میشود، منشور یادها را فرو مینشاند و ترجیح میدهد به
همین مجمل بسنده کند و از آن "بیان" که مورد اشاره ی مولویست بپرهیزد.
[مجملش گفتم نگفتم زان بیان/ ورنه هم افهام سوزد هم دهان.] تا طبیعت خود سخن گوید
و او به زبان رمز به گنجشکان اشاره میکند که عشقبازانی قهارند و در زندگی آنها
همه چیز از شادی عشق پر است. در آن نوع زندگی که گنجشکان دارند تنها واژگان برگ و
بهار و نسیم و عطر رایج است چیزی که شاعر آنها را به سکوت وامیگذارد که سرشار از
ناگفته هاست. چرا که انسان امروز که اسیر تکنولوژی روز و دانش کارخانه است و همه
چیز آن آکنده از تصنع صنعت است آن زبان را درک نخواهد کرد.
سکوت چیست، چیست، چیست ای یگانهترین یار؟
سکوت چیست بجز حرفهای ناگفته؟
من از گفتن میمانم اما زبان گنجشکان
زبان زندگی زندگی جمله های جاری جشن طبیعت است
زبان گنجشکان یعنی: بهار، برگ، بهار
زبان گنجشکان یعنی: نسیم، عطر، نظیم
زبان گنجشکان در کارخانه میمیرد.
و هم در این روزگار است که باید پرسید: انسان چیست جز وجودی دوگانه و پرتناقض که
اگر نیمی از آن دروغ و نیرنگ و ریاست و پای بند "مس وجود" و "قفس
تن" و اسیر تاریکیهاست، نیمه ی دیگرش نور است و روشنی و برخوردار از اکسیر
عشقی که " به سوی لحظه ی توحید و یگانه شدن پیش میرود و به جدایی از اسارت
جسم میاندیشد و تفریق و تفرقه ها. پاره ای از او عاشق است و رها. پارهای دیگر
افسرده و پایبند. پس آفتاب عشق به "هر دو قطب" وجود انسان نمیتابد و
او ناتوان از حل تناقض هستی خویش است و این دو قطب عاشق و غیر عاشق (افسرده) میتوانند
دو پارهی جداشدهی وجودی واحد باشند (زن و مرد) که یکی جویای وحدت است و دیگری
اسیر تفرقه. و اینجاست که راز "کاشی آبی" که در نظر فروغ نمادی از عشق
است، گشوده میشود. آنجا که اعلام میکند: تو از طنین کاشی آبی تهی شدی. من [از طنین
کاشی آبی] چنان پُرم که روی صدایم نماز میخوانند.
این کیست این کسی که روی جاده ی ابدیت
به سوی لحظه ی توحید میرود
و ساعت همیشگی اش را
با منطق ریاضی تفریقها و تفرقه ها کوک میکند
این کیست این کسی که بانگ خروسان را
آغاز قلب روز نمیداند.
آغاز بوی ناشتایی میداند.
این کیست این کسی که تاج عشق به سر دارد
و در میان جامه های عروسی پوسیده است.
پس آفتاب سرانجام
در یک زمان
بر هر دو قطب ناامید نتابید
تو از طنین کاشی آبی تهی شدی
و من چنان پرم که روی صدایم نماز میخوانند.
و " آن که عاشق شود و بر عشق بمیرد، شهید است" اما جنازههای خوشبخت
امروزی که اسیر امور دنیا هستند و اسیر نظمی که خود ساختهاند و اسیر دردها و شادیهای
حقیر خویش، و شهوت خرید چشم دلشان را کور کرده است و به نورهای مشکوک و موقت دلبسته اند
هم خواهند مرد، آنان نیز زیر چرخهای زمان له خواهند شد و برای همیشه پایان خواهند
یافت. امری که از آن غافلاند.
جنازههای خوشبخت
جنازههای ملول
جنازههای ساکت متفکر
جنازههای خوشبرخورد، خوشپوش، خوشخوراک
در ایستگاههای وقتهای معین
و در زمینه های مشکوک نورهای موقت
و شهوت خرید میوه های فاسد بیهودگی...
آه
چه مردمانی در چهار راهها نگران حوادث اند
و این صدای سوتهای توقف
در لحظهای که باید، باید، باید
مردی به زیر چرخهای زمان له شود.
مردی که از میان درختان خیس میگذرد.
فاجعه روی میدهد و "مردی که از میان درختان میگذرد"، "زیر چرخهای
زمان له میشود"، مردی که از " طنین کاشی آبی تهی بود" مردی که در
مرکز تداعیهای شاعر حرکت میکرد، اینک به نقطه ی صفر میرسد و بر مقدرات خویش گردن
میگذارد و پایان محتومش رقم میخورد. ذهن شاعر پاک میشود و پرسش " من از
کجا می آیم"؟ بی پاسخ میماند و شاعر در اندیشه ی آگهی تسلیت فرو میرود و به
تنهایی خویش می اندیشد:
من از کجا میآیم؟
به مادرم گفتم: "دیگر تمام شد"
گفتم: "همیشه پیش از آن که فکر کنی اتفاق میافتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم."
آری به تنهایی خویش می اندیشد که همان تنهایی انسان است در جوامع پرتلاطم بشر
امروزی که به هزار رنگ و نیرنگ آلودهاست. و اینجاست که شاعر فرصت مییابد که
همه ی پلشتیها و آلودگیهای امروزین را با باران ابرهای تنهایی تطهیر کند و بار
عشق را بی هیچ لکه ی دنیایی به مقصد رساند چرا که شمع وجودش اینک رازی را دریافته است
که آخرین شعله ی شمع که در عین حال پرنورترین شعله ی آن نیز هست، میداند و آن راز
ویرانی و فناپذیری همهی امور دنیاست، گردن نهادن به زوال خویش، فرودآمدن از قلهی
کمال و پیوستن به جریان جاری هستی، یا فرا رفتن از آن و " روی جادهی ابدیت
به سوی لحظهی توحید" پیش رفتن، و او انگار هر دو سو را میپذیرد. برای همین
است که در خطابه ی پایانی در کنار اعلام ویرانی و زوال، بر جریان زنده ی هستی نیز
شهادت میدهد.
سلام ای غرابت تنهایی
اتاق را به تو تسلیم میکنم
چرا که ابرهای تیره همیشه
پیغمبران آیهی تطهیراند
و در شهادت یک شمع
راز منوریست که آن را
آن آخرین و کشیده ترین شعله خوب میداند
ایمان بیاوریم
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
ایمان بیاوریم به ویرانه های باغ تخیل
به داسهای واژگون بیکار
و دانه های زندانی
نگاه کن که چه برفی میبارد!
شاید حقیقت آن دو دست جوان بود آن دو دست جوان
که زیر بارش یک ریز برف مدفون شد.
و سال دیگر، وقتی بهار
با آسمان پشت پنجره هم خوابه میشود
و در تنش فوران میکنند
فوارههای سبز ساقه های سبکبار
شکوفه خواهد داد ای یار، ای یگانه ترین یار!
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد...
پایان سخن:
همانگونه که ملاحظه کردیم حرکت شعر بر تداعی های ذهنی شاعر استوار است تداعی هایی
که گاهی چنان از اعماق برمیخیزند که انسان تصور میکند اینجا دیگر همه چیز گسسته است.
دیگر این مصراع با مصراع پیشین یا این بند با بند پیشین ارتباطی ندارد. در حقیقت
باید گفت: حرکت دورانی تداعیها همچون کرهای چند لایه است که روی محور واحدی میچرخد،
و نگاه شاعر را گاه به انسان به معنی عام آن معطوف میکند گاه به انسان به معنی
خاص شاعر در پیوند با جامعهی بشری. بندهای مختلف شعر یا از "مرد" آغاز
میشوند یا به "مرد" ختم میگردند. تکرار مصراع " نگاه کن چگونه
مردی از کنار درختان خیس میگذرد" نشان میدهد که شعر حول محور آن میچرخد و
لایه لایه باز میشود و شکوه خیره کنندهاش را به نمایش میگذارد. شکوهی که پیش از
هر چیز در عاطفه ی پربار و سیال جان شاعر نهفته است که گاه واژه هایی خشن همچون
"منقلب، شقیقه،تسلیت، جویدن، لخت، لایتناهی، منطقی، تفریق، تفرقه و..."
را چنان از بار عاطفی پر میکند که انسان تصور میکند هیچ کلمهای جز اینها نمیتوانست
بیانگر اندیشه ی شاعر باشد. زبان فروغ زبانیست که به غایت به نثر نزدیک است و در
عین نثر بودن شعر است و عادی بودن فوقالعاده است. آنچه او در این عرصه در شعر
فارسی انجام داد و هرگز به آن تفاخر نکرد، کاری بود که خیلیها ادعا کردند و هرگز
از عهدهاش برنیامدند.
او راز زیبایی را میدانست، او میدانست اجزا باید هماهنگ باشند و کلمات همجنس،
کلمات غریب را به فضای خود راه نمیداد و این نکته را با دقت رعایت میکرد. طوری
که در این شعر حتی یک کلمه نمیتوان یافت که متناسب با فضای خودش نباشد. او از
کلمات اطو کشیدهی ادبی گریزان بود. به ویژه در شعرهای بعد از تولدی دیگر.
جغرافیای شعرش این را ایجاب میکرد (از مثنویها و آن غزل بگذریم) او سرزمین خود
را میشناخت و به زبانی سخن میگفت که آن را به بهترین وجهی معرفی میکرد. او وزن
را برای خود محدودیتی میدید که نیروهایش را مهار و هدایت میکند، از موانع و
مضایق آن نمیترسید. بلکه در حل آنها میکوشید. همین منظومه ی ایمان بیاوریم به
آغاز فصل سرد که در آن از دو وزن معروف و پرکاربرد شعر فارسی استفاده کرده است.
وزن موسوم به مجتث مخبون(مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن) و مضارع اخرب( مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن) که اولی پرکاربردترین وزن
شعر فارسیست و دومی، دومین وزن پرکاربرد شعر فارسیست. هر دو لحنی آرام و جویباری
دارند. اما هر دو وزن ظریف و خطرناک هستند چون برخلاف وزنهای تک پایه و متکرر،
بسته هستند و طبق عروض سنتی قابلیت گسترش ندارند. فروغ نخستین بار این وزنها را
با تکرار ارکان میانی گسترش داد. در این شعر هم نهایت استفاده را از آن تجربه برد.
او بی تردید از این نکته آگاه بودهاست که این دو وزن بیشترین امکان را برای حفظ
سلامت جمله های شعر دارند. در این دو وزن به ویژه مضارع اخرب، نظام نحوی جمله ها
اغلب به هم نمیریزد و اگر هم چنین شود به دلیل موسیقی نرمی که دارند این در ه مریختگی
کمتر احساس میشود و به علت نظم هجایی خاصشان، کمتر کلمه ای است که در این وزنها
نگنجد.
به هرحال در بارهی صور خیال و بدعتهای فروغ باید در جایی دیگر سخن گفت که در
حوصله ی این مقاله نمیگنجد متاسفانه.
بهمن 1380 تهران
با سلام مجدد
در مورد بند آخرتان که می تواند مضمون مقاله ای دیگر باشد حرفهای زیادی می توان گفت اما نکته ای که در مورد ویژگی دو وزن مضارع و مجتث فرمودید به نظرم بسیار تازه آمد.
از این همه دقت نظر ممنون
صادقانه می گویم که هیچگاه با فروغ نتوانسته ام ارتباط بر قرار کنم.شاید بدلیل اموزه های مذهبی و تشرعی که حضور قوی در باورها و اعتقاداتم دارد .
البته بعضی از شعرهای تولد دیگر نظرم را جلب کرده است اما بقیه بویژه ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد هنوز برایم گنگ است و نامفهوم.
یک بیان سیلاب وار از مفاهیم و تداعی ها که به نظر من هنوز به شکلیت کامل خود نایل نشده و هنوز جای کار دارد.