پردهی
توری برف
جلو ِ پنجره آویخته است
مرد با خاطرهی عشقی دور
مانده سرگرم در این روز زمستانی سرد
یادها میریزند
از سر شاخهی اندیشهی او
برگهایی همه زرد
زن در این سوی اتاق
مانده تنها با خویش
عشق او خاطرهی دوری نیست
زیر چشم او را افسوسکنان مینگرد
بر لبش میگذرد:
"وه که نزدیک و چه دوری از من!"
مرد تنها در خویش
بیصدا میگرید
خیره در چشم خیالی که به او میخندد
میکشد آهی و لب میبندد"
"وه که دوری و چه نزدیک به من!"
پردهی نازک اشک
جلوِ پنجرهی چشم زن آویخته است
اکنون
شکفته با نفس صبح
گلهای آسمانی نیلوفر
بر نرده های سادهی لیوان خانهمان
برخیز تا به چشم تماشا
این جامهای آبی کوچک را
در مقدم سپیده بنوشیم.