سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

شعر عاشقانه / سعید سلطانی طارمی

 

ترا من چشم در راهم شباهنگام

که می گیرند در شاخ تلاجن شاخه ها رنگ سیاهی

                             نیما یوشیج


به گمانم پلوتارک است که در رساله‌ی عشق از زبان اوریپید اعلام می کند که «عشق هنر شاعران را به آنان القا می کند » پس شعر که هنر شاعران است با عشق رابطه‌ای سرشتی دارد و ظاهرا این عشق زمانی موجودیت یافته که انسان توانسته روی دویای خود بایستد و رودررو جنس مخالف را تماشا کند و از این تماشا احساس نوعی کشش و ربودگی به او دست دهد. گفته می شود نخستین شعرها حاصل این تماشا و ربودگی است. نیازی سرکش و حسی مهارناپذیر شاعر اولیه را به بیان واقعی میلی طغیانگر و ویران کننده برانگیخته است نخستین شعرهای عاشقانه‌ای که در میان‌رودان و یا دره‌ی رود نیل کشف شده‌اند دلالت بر این ربودگی طغیانگر دارند
"بتاز / به سرای محبوبت / مانند بهترین اسب اصطبل فراعنه/ برگزیده میان هزاران اسب / پرورده با بهترین علوفه/ که به یک هی / بی همتا می شود درتاخت/ به گونه ای که رام کننده‌اش نیز /(که یک
Hittite است) نمی تواند از رفتن بازش دارد/.... / چه خوب باخبر است از حال قلبی/ که همواره باید درجوار دلدارش باشد."
*******
دختر: "قلبم از طپش می افتد / اگر به این عشق جنون آسا اندیشه کنم/ نمی توانم به‌ مانند دیگران / بی‌اعتنایی پیشه کنم. / قلبم دیگر درجای خود نیست / نمی گذارد پیراهنی برگزینم برازنده./یا پنهان بدارم بادبزنم را / نمی‌گذارد عطری به خود بزنم / یا وسمه‌ای بر ابروانم./ .../ پابه‌پا نکن به اندرون بیا."
 نزدیک چهار هزارسال از تاریخ خلق این شعرها می‌گذرد شعرها کاملا واقعی و حسی هستند و شاعر محدوده‌ی نیاز خود را می شناسد و از آن فراتر نمی رود اصولا شعرعاشقانه  حاصل احساس نیاز به دیگری است به عنوان جنسی که با او در می آمیزد و یگانه می شود و اورا از جهان محاسبات روزمره‌اش جدا می‌کند و لحظاتی در نوعی بیمرزیِ  احساس تملک و تعلق داشتن سیر می دهد. به شعری که از زبان "دختر" در بالا نقل شده، توجه کنید نوعی بیخویشی توام با تملک و تعلق در آن خودنمایی می کند. نوعی بیخویشی کامجویانه در شعر عاشقانه‌ی اولیه موج می زند معشوق در دسترس است می توان مانند "بهترین اسب اصطبل فراعنه" به سوی او تاخت یا از او دعوت کرد که " پابه‌پا نکن به اندرون بیا". در جوامع آغازین معشوق، واقعی و در دسترس است و می شود فراق او را با کامجویی درمان کرد زیستن با معشوق و در کنار او بودن امری کاملا ممکن است شاید به همین علت است که شاعر بزرگ ما در قرن سوم توصیه می کند " شاد زی با سیاه چشمان، شاد" و از همین زاویه است که بخش قابل توجهی از شعر عاشقانه‌ی سبک خراسانی اختصاص به شادی حاصل از وصال دارد و یا تمنای یک وصال واقعی و قابل دسترس نه دور از امکان دستیابی. ببنید "منطقی رازی" در قرن چهارم از غم عشق و "فرخی سیستانی" در قرن پنجم از شادی وصال چگونه صحبت می کنند:

یک لفظ ناید از دل من، وز دهان تو    

                یک موی ناید از تن من وز میان تو

شاید بُدن که آید جفتی کمان خوب  

                    زین خم گرفته پشت من و ابروان تو

شیز و شبه ندیدم و مشک سیاه و قیر  

                مانند روزگار من و زلفکان تو

مانا عقیق نارد هرگز کس از یمن   

                   همرنگ این سرشگ من و دو لبان تو


                                              منطقی  رازی          
  ***********************************************             
طرب کنم که مرا جای شادی و طربست               مرا بدین طرب ای سیدی دو سه سبب است
شراب هست و طرب هست و روی نیکو هست       بدین سه چیز جهان جای عشرت و لعب است

                                                                                      فرخی

اینجا معشوق کاملا زمینی و واقعی است. غم و شادی حاصل از عشق هم واقعی است. ممکن است با اغراق‌هایی همراه باشد ولی از خاک و دنیای ملموس فراتر نمی رود و عاشقانه‌های واقعگرا گاهی از خشونت و آزارندگی واقعیت خالی نیستند گاهی از بی پروایی گستاخانه ی اروتیک.

با پیشرفت جوامع بشری و پیچیده تر شدن روابط اجتماعی و گسترده شدن آگاهی بشر از چند و چون زندگی خود و تسلط عنصر مذکر بر مقدرات جامعه، معشوقه آرام آرام از دسترس عاشقان دور شده و در هاله‌ای از ابهام پیچیده می شود معشوقه یا معشوق دیگرتنها آن موجود خاکی نیست که می شد در چشم هایش نگاه کرد و به شادی او شادخواری کرد و پیکرش را در آغوش فشرد و کامجویانه نواختش. بلکه آمیزه‌ای از همین معشوقه‌ی مادی و موجودی فرامادی و اثیریست که در ذهنیت تجریدی و دشوار انسان شکل گرفته است. عشق هم آرام آرام پیچیده تر و رازناکتر می شود شعر عاشقانه صورت ساده و واقعگرای خویش را از دست می دهد و به خدمت معشوقی در می‌آید که از حقیقت و مجاز سرشته است و وصالش ممکن نیست مگر در عالم دیگر. صورتی کلی ورمز آمیزکه عامل غم‌های بزرگ است. در واقع شعر عاشقانه در جریان تکاملش در سبک عراقی چیزی جز غم هجران و حداکثر گله ای از یار نیست عاشق همه نیاز است و معشوق همه ناز. و شعر عاشقانه حدیث این ناز و نیاز است. شاید رباعی مانندی که منسوب به شهاب الدین سهروردی است به گویا ترین وجهی این موضوع را بیان می کند:" گرعشق نبودی و غم عشق نبودی/ چندین سخن نغز که گفتی که شنودی/ گر باد نبودی که سر زلف ربودی / رخساره‌ی معشوق به عاشق که نمودی." با شناختی که از سهروردی وجود دارد غرض از باد و سر زلف و رخساره‌ی معشوق، رمزی است از اموری که ربطی به معشوق مجازی ندارد. در عین حال که زیبایی معشوق مجازی رمزی ست از زیبایی معشوق حقیقی و اگر شایسته ی ستایش است از این روست. این معشوقه در غزل سعدی واقعیت بیشتری دارد و تجربه‌های به طرز شگفت‌آوری واقعی او از غم و سوز عشق و تسلیم مآبی عاشق، ما را به واقعیت وجود معشوقه‌ی خاکی نزدیک می گرداند و غزل او را بر تارک شعر عاشقانه‌ی فارسی می نشاند در حالیکه این عاشقانه سرایی در شعر مولوی تمام تعینات دنیوی را فرو می گذارد و یک باره به عشق محض روی می کند حتی چاکرما‌بی و تسلیم محض بودن عاشق را در مقابل معشوقه چنان یک سویه می کند که انگار جز آن را نمی توان تصورکرد. در این نوع عاشقانه، معشوقه  در حوزه‌ی ذهنیت نخبگان جامعه هم جزلطف و کششی مبهم و رازآلود نیست حتی اگر همه‌ی وجود شاعر را در تسخیر گرفته‌باشد  باز عاشق اجازه‌ی ورود در حریم وصال او را ندارد مگر این که "خود را بردر بگذارد"و از خویش رها شود آنگاه به وصالی دست می یابد که در آن عاشق چهره و شخصیتی از خود ندارد "اجزای وجودم همگی دوست گرفت / نامی ست زمن بر من و باقی همه اوست." در عین حال که زیبایی این نوع شعر و لطافت راز‌آلود معنا در آن، دل و ذهن خواننده و شنونده‌ی شعر را می رباید. شعر عاشقانه‌ی فارسی  بخصوص از قرن هشتم پس زمینه‌ی عارفانه‌ را به عنوان چاشنی و ابزار نفوذ و تاثیرخود در ذهن خوانندگانش می پذیرد و تا دوران مشروطه، در بعضی شاعران تا روزگار ما رها نمی کند.
امروزه در آزمایشگاه‌ها این حس بغرنج و پردامنه ای را که از قرنها پیش عشق نام داشته نتیجه‌ی ترشح چندماده در ذهن می دانند که با ورود آن ها به خون، شخص نسبت به کسی که دیدارش عامل ترشح آن مواد بوده احساس کشش و ربودگی می کند. اما عشق حقیقتا پیچیده‌تر از تراوشات یک یا چند ماده‌ی شیمیایی در ذهن است همانطور که اسلامی ندوشن از مقاله ای در مجله‌ی تایم نقل می کند :"عشق عبارت است از آمیزه و امتزاجی از جسم و روح و واقعیت و تخیل و شعر وترشحات شیمیایی مغز!"به همین دلیل است که برای برخی رفتارهای عاشق نمی توان تنها به منشا جسمانی و ترشحات شیمیایی متکی بود. "در واقع عشق به صورت جنسی‌اش، بزرگ‌ترین آزمون آدمی در مسیر تکامل روانی اوست. وآدمی ناگزیر یا با تحقق وحدت درونی و یا با شخصیتی پاره پاره از آن آزمون بیرون می‌آید. زیرا دورترین نداها: جسمانی و احساسی و اجتماعی و معنوی،از همه‌ی سطوح زندگی، در این نقطه به هم می رسند یا همگرا می شوند."[رنه آلندی / عشق / ۳۴]  روشن است که عشق دو طرف دارد آن که می خواهد  و آن که خواسته می شود و این دو طرف همیشه در ارضای تمایلات یکدیگر توافق ندارند گاهی یکی می خواهد اما آن دیگری نه. تمایلی به عاشق نشان نمی دهد یا سعی نمی کند که نظر محب را جلب کند به قول سعدی " او را خود التفات نبودی به صید من / من خویشتن اسیر کمند نظر شدم" این تجربه‌ی سعدی امروز هم صادق است و شعر عاشقانه در واقع چیزی نیست جز پرداختن به خود و "او" در متن و فرامتن. "اساسا ذهنیت عاشقانه و جهان بینی غنایی – عاطفی هر شاعر تا حد بسیار زیادی وابسته‌است به درک و شناخت او از جنسیت خود و دیگری"...[مهری بهفر / عشق در گذرگاه های شب زده /۱۲] امروزه شعر بخصوص شعر عاشقانه گرایش به بروز همین ذهنیت شاعران دارد ذهنیت از دیگری ، دیگریی که عاشق و شاعر بخش پنهان هستی خود را در وجود او متجلی می یابد در واقع فرافکنی می کند. رنه آلندی می گوید:انسان بخش عمیق روانش، یعنی آن بخشی را که خودآگاهی روشن کمتر بدان دست‌رسی دارد، زیرا مبداء خودآگاهی،پیرامون یا کناره‌ی حسی و حرکتی روان است ، به یمن جادوی عشق برموجودی که مکمل اوست می تاباند و به برکت این دو نیمه‌ کردن خود و شخصیت بخشیدن به همزاد روانی خویش، مساله‌ی هماهنگ و موزون ساختن درون را به ساز و کار عینی‌تر و سترگ‌تر یکی‌شدن با موجود برگزیده و محبوبش واگذار می کند[عشق / ۱۶۵] "عشق نخستین روزنی است که آدمی چون از آن به بیرون بنگرد درمی‌یابد که خود، دیگری ست و نیز احساس می کند که وی جهان هم هست یعنی با کائنات یکی ست."[همان] "عشق به عنوان فرافکنی متقابل، جفتی را که دارای خصائل مکمل هم‌اند مجذوب یکدیگر می کند."[همان / ۱۶۹]  شاعر از راه انجذاب عاطفی،امکانات بیانی بالقوه‌ای را که از آن او هستند ولی بدون وجود معشوق امکان نداشت قوه‌ی بروز و ظهور پیدا کنند، پیدا می کند و ناگهان از راه یگانگی با معشوق،به آنچه که  در شرایط عادی ممکن نبود، واقعیت می بخشد." پس شعر عاشقانه امری عمیقا روانی ست و همان روشنیها و تاریکی های روح است که در ارتباط با
جنس مقابل امکان بروز پیدا می کند . شعر عاشقانه‌ی دهه های اخیر را زیر عناوین زیر می توان جمعبندی کرد:

الف. شعر عاشقانه ی رمانتیک:شعر عاشقانه در آثار رمانتیک ها به سوی تصاویر و بیان فردی کشیده می شود و با ارزشی که برای تصویر و خیال قائل است زیبایی شناسی دقیق‌تر و منضبط‌‌‌‌‌ ‌تری را به کار می‌گیرد درواقع شعر عاشقانه‌ی رمانتیک سوز و گدازها، ناکامیابی‌ها و تمناهای گاهی بی‌ملاحظه ی خودرا در اغراق‌های ظاهرا تصویری می‌پوشاند و سعی می‌کرد با زبانی متکی به کلاسیک‌ها مقاصد خود را - که همانا احساسات معمولا اغراق شده و آرزوهای فردی شاعر بود- بیان کند نمونه های آن را در آثار توللی، نادرپور – بخصوص دوران اول شاعریش – فریدون مشیری و فروغ فرخزاد - پیش از تولدی دیگر- سایه و... می توان جستجو کرد

پیکر تراش پیرم و با تیشه‌ی خیال
یک شب تو را زمرمر ناب آفریده‌ام
تا در نگین چشم تو نقش هوس نهم
ناز هزار چشم سیه را خریده‌ام

بر قامتت که وسوسه‌ی شستشو در اوست
پاشیده‌ام شراب کف‌آلود ماه را
تا از گزند چشم بدت ایمنی دهم
دزدیده‌ام ز چشم حسودان نگاه را...
                                                      نادر نادرپور
ب.شعر عاشقانه‌ی اجتماعی: پیوند دو ذهنیت اجتماعی و عاشقانه در یک اثر و موفق از آب درآوردن آن کاری دشوار است زیرا عشق امری عمیقا فردی ست امکان ندارد که عاشقی پیدا شود که حاضر باشد عشق را به مشارکت اجتماعی بگذارد در حالیکه اجتماعیات اموری نسبتا عمومی و حداقل جمعی هستند گاهی علائق اجتماعی شاعران به آن علاقه‌ی فردی شیدایی پیوند می خورد و شعر به آمیزه ای از عشق و امر اجتماعی تبدیل می شود و ارجاعات نشانه ها وجوه دوگانه پیدا می کنند.در این شعر عاشقانه معشوقه(زن) پیش از آن که یک موجودیت مادی باشد به مرزهای یک کهن الگو نزدیک می شود و زن از جنبه های عمومی آن مطرح است نه ویژگی‌های تکرارناپذیر فردی. در شعر فارسی نمونه های درخشان این نوع عاشقانه ها را در میان آثار احمد شاملو وبعضی از پیروانش و همچنین نگارنده باید جستجو کرد
شبانه

 

زیباترین تماشاست

وقتی

      شبانه

           بادها

از شش جهت به سوی تو می آیند،

و از شکوه‌مندی پاس انگیزش
پرواز شامگاهی درناها را
                            پنداری
                                 یک سر به سوی ماه است

زنگار خورده باشد و بی حاصل

                                       هرچند

از دیرباز

آن چنگ تیز پاسخ احساس
                        در قعر جان تو، -

پرواز شامگاهی درناها
و بازگشت بادها
در گورخاطر تو
                   غباری
                      از سنگی می روبد
چیز نهفته ایی ات می آموزد:
چیزی که ای بسا می دانسته ای
چیزی که
           بی گمان
                     به زمانه های دوردست
می دانسته‌ای.

                                  احمد شاملو        دی ۱۳۵۵ رم
ج. شعر عاشقانه ی واقعگرا

معشوق من / با آن تن برهنه‌ی بی شرم/ بر ساقهای نیرومندش/ چون مرگ ایستاد. /.../ خط های بی‌قرارمورّب / اندام‌های عاصی او را / در طرح استوارش/دنبال می کنند... وقتی می‌گوییم عاشقانه ی واقعگرا، بدیهی ست که منظورمان این نیست که با گزارش های روزنامه ای برابری می‌کند در این نوع شعر عاشقانه هم البته خیال و عاطفه دخالت دارند همانطور که در مصراع های نقل شده از شعر"معشوق من" فروغ، خیال و عاطفه در نهایت پرباری هستند در اینجا تلقی ذهنی عاشق از معشوق به عنوان دیگری، - همان دیگری که او را کامل خواهد کرد- با تصویرهایی واقعگرایانه بیان می شود معشوق به عنوان موجودیتی جداگانه و ارجمند واقعیت بیرونی دارد. او از تصویرها و تلقیات کلی و رمانتیک می گریزد و تعاریف ذهنی و مجرد را طرد می کند :"او وحشیانه آزاد است / مانند یک غریزه‌ی سالم /در عمق یک جزیره ی نامسکون/ او پاک می کند / با پاره های خیمه ی مجنون/ از کفش خود غبار خیابان را".[معشوق من، فروغ] و یا "سخن از پیوند سست دونام / و هماغوشی در اوراق کهنه‌ی یک دفتر نیست/ سخن از گیسوی خوشبخت من است / با شقایق های سوخته ی بوسه ی تو." [فتح باغ، فروغ] زیبایی خیره کننده‌ی این نوع عاشقانه حاصل بیان تجربه های عاشقانه ی روزانه است که سبب می شود معشوق ـ چه زن چه مرد – قابل شناسایی در محیط زندگی اجتماعی باشد و خواننده با این نوع عاشقانه به شدت احساس همدلی و یگانگی کند در این عاشقانه، معشوق، زن یا مرد کلی نیست. او موجود تکرارناپذیر زندگی روزانه ی ماست و اصلا به فضای کهن الگو یا موجود اثیری نزدیک نمی شود.
مثل بوی کبوتری تو / مثل خاموشی زلال او/ مثل رنگین کمان دور گلویش/ مثل گرمای زیر بال او./ سر پروازهای دور ندارم / دیگر/ و همین آسمان کوچک/ بَسَم است [غزلواره ، اسماعیل خویی]
واقعیت این است که معشوق در این نوع عاشقانه ها مشترکات زیادی با عاشقانه های دوره ی آغازین شعر عاشقانه دارد وقتی فرخی سیستانی می گوید :"لطفی اگر کنی به نگاهی چه می شود / خشنود اگر شوم زتو گاهی چه می شود؟ - سیراب اگر شود زتو ای ابر مرحمت/ در خشک سال هجر گیاهی چه می شود؟" معشوقه تقریبا همان است که حسین منزوی در شعر "وقتی تو نیستی" از آن سخن می گوید:" وقتی تو باز می گردی/ کوچک ترین ستاره‌ی چشمم خورشید است / و اشتیاق لمس تو / شاید / شرم قدیم دست هایم را / مغلوب می کند/ وقتی تو باز می گردی
تقسیم بندی های دیگری هم می شود از شعر عاشقانه ارائه کرد که ناقض این تقسیم بندی نیستند حتی می شود به این تقسیم بندی مورد یا مواردی را اضافه کرد مثلا می شود از عاشقانه ی نورمانتیک  بحث کرد که گروهی از شاعران نثرنویس در سال های اخیر باب کرده اند و...                 

 

امروزه گفته می شود عشق حاصل فعل و انفعالات شیمایی است که در مغز عاشق صورت می گیرد

   
                                                                             

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد