توی باغ ارغوان
های و هوی و خنده بود
صحبت از گل و پرنده بود
زنجره نشسته بود
روی شاخهای که شاپرک به آن
تاب بسته بود...
روی نازکای تاب
پیلهای چو پرنیان
پارهی تنی در آن میان...
***
باد، بارها...
«روح سبز باغ» را در او دمید!
لحظهی شکفتنش رسید...
پیله باز شد به ناز
قاصدک به گوش غنچه گفت:
مشتلق بده که شاپرک شکفت...
غنچه جیغ کوچکی کشید
چشم روشنش پر از پرنده شد
چیز دیگری ندید...
***
ذرّه ذرّه ریخت
از درون پیله ناگهان
کلّ رنگهای این جهان...
***
حال، شاپرک
به باغ ارغوان نگاه میکند
عصر باغ را
شبیه روشنایی
پگاه میکند