وبلاگ اختصاصی پدر شعر نو , نیما یوشیج
 
 
*دنیا خانه من است*
 


دوستان عزیزی که نتوانستند کتاب الکترونیکی نقد و بررسی " انقـلاب و تکـامـل ادبـی نیـمایوشیـج " را از من به آسانی تهیه کنند و بخوانند لینک دانلود آن را دسترسشان قرار می دهم.

نویسنده آرمان میرزانژاد

برای دانلود کتاب روی لینک زیر کلیک کنید

http://upir.ir/files/062e76d72a71.pdf


برچسب‌ها: انقلاب ادبی, تئوری نیما, تجدد, شعرنیمایی
 |+| نوشته شده در  سه شنبه یکم بهمن ۱۳۹۲ساعت 21:39  توسط admin  | 
ادبیات و من

مخالفت مردم هم با من در سر سبک ِ قدیم نیست در سر این است که من می خواهم شعری برای حوائج امروز مردم خلق کنم . آنها نمی توانند و شهرت آنها کم می شود.


یادداشت روزانه - نیمایوشیج -انتشارات مروارید چاپ دوم

 |+| نوشته شده در  چهارشنبه بیست و ششم تیر ۱۳۹۲ساعت 11:49  توسط admin  | 
 در پیله تا به کی بر خویشتن تنی

پرسید کرم را مرغ از فروتنی

تا چند منزوی در کنج خلوتی

دربسته تا به کی در محبس تنی

 در فکر رستنم ـپاسخ بداد کرم ـ  

خلوت نشسنه ام زیر روی منحنی

هم سال های من پروانگان شدند

جستند از این قفس،گشتند دیدنی

در حبس و خلوتم تا وارهم به مرگ

یا پر بر آورم بهر پریدنی

اینک تو را چه شد کای مرغ خانگی!
کوشش نمی کنی،پری نمی زنی؟
نیما یوشیج
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه بیست و یکم اردیبهشت ۱۳۹۰ساعت 11:31  توسط admin  | 

داروَگ

 

خشک آمد کشتگاه من

در جوار کشت همسایه.

گرچه می‌گویند: "می‌گریند روی ساحل نزدیک

سوگواران در میان سوگواران."

قاصد روزان ابری، داروگ! کی می‌رسد باران؟

 

بر بساطی که بساطی نیست

در درون کومه‌ی تاریک من که ذره‌ای با آن نشاطی نیست

و جدار دنده‌های نی به دیوار اطاقم دارد از خشکیش می‌ترکد

- چون دل یاران که در هجران یاران-

قاصد روزان ابری، داروگ! کی می‌رسد باران؟

 |+| نوشته شده در  جمعه پنجم تیر ۱۳۸۸ساعت 1:56  توسط admin 
  تاریخ:10/09/1386
مصاحبه با آقاي محمود موسوي
همكلامي با دكتر محمود موسوي، باستان شناس، شاعر و محقق بهانه اي بود تا بخش ديگري از زندگي نيما و آثارش را مرور كنيم و خاطرات او را از آن دوره روايت كنيم. دكتر موسوي به سال 1318 و در زنجان متولد شد. بعدها به تهران آمد و با مجلات روشنفكري و شاعران بزرگ آن دوره آشنا شد. همكاري با مجلات فردوسي، انديشه و هنر و ... و معرفي تاريخ و باستان شناسي ايران در راديو بخشي از فعاليت هاي او در حوزه ي تاريخ و ادبيات سرزمين ماست و در باره آشنايي اش با نيما يوشيج و ديگر شاعران مطرح كشور حرف ها و خاطرات بسياري دارد.

عظيمي: جناب آقاي موسوي! با نيما چگونه آشنا شديد؟
 در دهه سي بود كه با محفل روشنفكري و هنرمندان آشنا شدم منجمله با حسن قائميان كه در آن سالها در كافه فردوسي، ميز خاص خودش را داشت، مي آمد و مي نشست. كتابي منتشر كرده بود بنام، يادداشت هاي پراكنده از صادق هدايت. در اين كتاب مقالاتي هم از اين و آن جمع آوري كرده بود منجمله شعري از نيما. بعد منو مسئول توزيع اين كتاب كرد يعني با هم قراردادي بستيم كه من اين كتابها رو ببرم و به افرادي كه در اين كتاب اثري دارند برسونم و در نهايت دستمزدي به من بدهد.  يكي از كساني كه من بايد مي رفتم و اين كتاب رو به ايشون مي رسوندم نيما بود كه آشنايي من با نيما از همين جا شروع شد. من كتاب رو بردم در همون تجريش، كوچه اسدي، كه اون موقع اسمش كوچه فردوسي بود و بعد در زدم. شراگيم درو باز كرد و من خودمو معرفي كردم. منو بردن تو اتاقي و بعد نيما با عبايي كه رودوشش بود، اومد و نشست و من كتابو كه دادم ايشون راجع به هدايت يه شمه اي گفت كه بله ما با ايشون همكار بوديم در مجله موسيقي و شروع كرد بطور افسانه اي يك مطالبي را راجع به هدايت گفتن و بعد ربطش داد به تاريخ تبرستان و تاريخ مازندران. يك ساعتي براي من از اين قضايا گفت كه من اصلاً شيفته اون نوع بيان و اون حرف زدن آرام اين پيرمرد شدم. بعد از آن دو بار هم من، يك بار با اخوان و يك بار هم با اسماعيل شاهرودي، رفتيم خدمت نيما. بعد هم كه در شعر و هنر من نه ادعاي شعري دارم، نه خود را شاعر مي دانم. من به قول اخوان ( مرثيه خوان دل ديوانه ي خويشم). گاهي قلم اندازي چيزي مي نويسم ولي مرگ اين پيرمرد منو آنچنان تحت تاثير قرار داد كه من اون شعري كه در انديشه و هنر چاپ شده، در همون سال 1338، اون شعر رو ساختم و بعد از آن سعي كردم كه بيشتر آثار نيما را بخوانم. هر چه نوشته از ايشان به دستم مي اومد مي خوندم و مي گرفتم و خلاصه يكي از مريدان سرسخت اين بزرگمرد شدم.
عظيمي: بجز نيما با كدام يك از شاعران و هنرمندان ارتباط نزديك داشته ايد؟
موسوي: در اون دوره از زندگي ام با احمد شاملو، اخوان ثالث، نصرت رحماني، اسماعيل شاهرودي، يدالله رويايي، منوچهر شيباني، پرويز شاپور، فروغ فرخزاد، حسن قائميان و منوچهر آتشي رفت و آمد نزديك و دوستانه داشته ام.
عظيمي: با توجه به تحصيل شما در رشته باستان شناسي، در آن سالها چه كساني استاد شما بودند؟
در سال هاي 1335-36  كه من دانشجو شدم. يعني سال 37 وارد دانشكده ادبيات شدم و در رشته باستان شناسي شروع به تحصيل كردم. استادهايي كه ما داشتيم علينقي وزيري بود. سيمين دانشور كه دانشيار استاد وزيري بود. دكتر عزت الله نگهبان كه استاد مستقيم ما بود و بعد درسهاي اختياري داشتيم با دكتر محسن هشترودي، كه از دانشكده علوم مي اومد دانشكده ادبيات براي تدريس تاريخ و هنر و كلاس فوق العاده پرشور و پراحساسي داشت و دانشجوها از رشته هاي مختلف جمع مي شدند و ايشون دو بار در سر كلاس، يكي هنگام يادآوري از برادرش مرحوم ضياي هشترودي و يكي هم صادق هدايت، گريه كرد و همه را تحت تاثير قرار داد. بعد ضمن اينكه تحصيل مي كردم، خب تو مجلات هم كار مي كردم و ضمنا در راديو هم شروع كردم به برنامه نويسي. برنامه اي داشت راديو بنام برنامه جوان و من هم اون بخش باستان شناسي اش رو تهيه مي كردم و مي دادم اجرا مي شد.
بعد هم محشور بودم با دوستان شاعر و هنرمندم. تا اينكه به يكباره موقعيت كار اداري و كار صحرايي و بيابان رفتن هاي متعدد، اصلا منو بكلي از شعر و هنر و دوستان شاعر و اينا جدا كرد. من علاقه قلبي ام اون جمع بود و اون شخصيت ها بودن و اون محفل ها بود ولي بكلي از اون قافله بدور افتاديم.
-------------------------------
ع ـ در وصيت نامه ي نيما آمده است كه علاوه بر نظارت دكتر معين، مي توانند جنتي و جلال هم باشند. به شرطي كه با هم باشند. حتي نمي گويد كه اگر يكي هم بود اشكالي ندارد، انگار كه جفتشان بايد مراقب همديگر باشند و اين خيلي عجيب است. با توجه به اينكه جنتي در معرفي نيما بسيار كوشيد، ولي سليقه ي شعري شاملو به عنوان يك شاعر مي توانست در معرفي آثار نيما بسيار موثر باشد. چون با همه ي زحماتي كه طاهباز در اين راه كشيد، ولي مي بينيم كه بسيار غلط دارد.
م ـ براي اينكه شاعر نبود و شعر نيما را آنچنان درك نمي كرد
ع ـ بسياري از جملات را غلط نوشته اند، حتي علامت گذاري هاي ايشان هم اشتباه فراوان دارد. اين غلط ها را من ليست كرده ام و يكي از مباحث مهم در رابطه با شعر نيما، شيوه ي خوانش شعر اوست. ما يكي از مشكلاتي كه در عدم ارتباطِ هم نسل فعلي و هم نسل قبل با شعر نو داريم، اين است كه نتوانستيم درست خواني را به نسل جديد آموزش بدهيم و اين بدخواني مسلماً ارتباط را ضعيف خواهد كرد و مفهوم را به شكل درستي القاء نمي كند و اينها از مشكلاتي است كه باعث ضربه شده و مي تواند از منظر آسيب شناسي مورد بررسي قرار بگيرد. به هر حال كار به دست آقاي طاهباز افتاد و ايشان هم سعي كرد كه يك تنه عمل كند.
م ـ درست است. براي اينكه شراگيم با اين كار، راه را برايش باز كرد و اين اشعار را در اختيار طاهباز قرار داد. به اميد اينكه با طاهباز، دو نفري اينكار را انجام دهند. شراگيم را در سازمان ميراث فرهنگي ديده بودم كه گفت: طاهباز بر سر من كلاه گذاشت.
ع ـ نه. شراگيم به فرانسه رفته بود و طبيعتاً آثار نيما در اختيار طاهباز قرار گرفت و ايشان هم براي خوانش اين آثار زحمت كشيدند و زحماتشان قابل تقدير است ولي مي توانست كار به شكل بهتر و شايسته تري انجام  بشود.
م ـ يك مقدار صداقت در كار نبود.
ع ـ گويا شما با يدالله رويايي هم ارتباط داشته ايد؟
م ـ بله، ما اون موقع با رويايي در محفل كافه فردوسي بوديم. خيلي ها بودند. يدالله رويايي، برادرش حبيب رويايي، پرويز شاپور، نصرت رحماني، حسن هنرمندي و حسن قائميان هم بودند. اينها در آن محفل كافه فردوسي با ما بودند. آنجا با هم بيشتر بوديم و با هم زندگي مي كرديم.
ع ـ ظاهراً بعدها ارتباط رويايي با نيما قطع شد.
م ـ بله، ارتباطش قطع شد و خودش داعيه ي مكتب داري كرد.
ع ـ يك جمله اي در رابطه با نيما و رويايي وجود دارد كه قابل تامل است. رويايي مي گويد كه (ما در يوش بوديم و نيما نزد من اعتراف كرد كه شعر در من تمام شده است) و چون تنها رويايي از آن حضور دو نفره بازمانده است، راوي اين مطلب شده است و گويا او از بيان اين جمله، قصد مصادره ي شعر به نفع خود را دارد. هرچند كه نيما بعد از اين زمان هم شعرهاي درخشان تري سرود. در اسناد نيما آمده است كه رويايي در ميانه ي شكار، از نيما در باره شعر مي پرسد و نيما كه در طبيعت وحشي مازندران، تنها به شكار فكر مي كرد به او گفت كه: اينجا فقط صحبت شكار است و شعر در اينجا تمام شده است و اينجا ديگر از شعر صحبت نكنيد.
م ـ بايد اين اسناد در جايي منعكس شود و نبايد اجازه داد تا حرف اين پيرمرد ضايع شود. ايشان كاري كرد به قول اخوان كارستان، كه چيز كمي نيست.
ع ـ البته بايد گفت كه بسياري از ابعاد شخصيتي و آثار نيما هنوز ناشناخته مانده است. خودش در شعري مي گويد كه: (از بر اين بي هنر گردنده ي بي نور ـ هست نيما اسم يك پروانه مهجور) و واقعاً اين هجراني هنوز هم ادامه دارد و امروز هم علاوه بر نسل نو، حتي مي توان گفت بسياري از كساني كه داعيه ي شاعري دارند و بسيار پر سروصدا هستند، واقعاً آثار نيما را به تمامي نخوانده اند. و هنوز نيماي نمايشنامه نويس، داستان نويس، تاريخ ادبيات نويس، سبك شناسي نويس و ادبيات ولايتي نويس و نقاد ناشناخته مانده است. ما حتي اسنادي از نيما در دست داريم كه ايشان دستور زبان فارسي را نقد كرده اند و در حاشيه ي كتب درسي آن زمان، مطالبي عنوان نموده اند. متاسفانه بخشي از آثار و اسناد ايشان مفقود شده و اثري از آن در دست نيست. به همين خاطر همانگونه كه در سخنراني بزرگداشت يكصدمين سال تولد نيما در سازمان يونسكو گفته ام، ما نيازمند مركز ملي نيما شناسي هستيم تا كليه آثار نيما جمع آوري و به شكلي شايسته عرضه شود.
م ـ بله. بايد گفت كه متاسفانه كسي نمانده است جز تعدادي انگشت شمار. اينها را نسل جديد يا آگاه نيستند يا نمي شناسند و يا از نسل نيما بريده اند.
ع ـ شايد در اين ميانه خودمان هم مقصر باشيم هر چند كه شكاف هاي اجتماعي هم به اين معضل دامن زده است. ولي اين ها نمي تواند بار مسئوليت نسل قبل را كم كند.
م ـ بله، كم نمي كند. ما خودمان كنار نشستيم. البته من كسي نيستم كه مدعي باشم، مراد آنهايي كه در محور شعر و هنر معاصر بودند، عقب نشستند و گوشه گرفتند و ارتباطي ايجاد نكردند. در اين ميان هم شارلاتانيزم و قضايايي كه بعدها ايجاد شد، همه دست بدست هم داد و اين پيوندها را بكلي قطع كرد.
ع ـ با اين همه فكر مي كنم كه هنوز هم دير نشده است. من نزديك به بيست سال هست كه در اين حوزه در حال تحقيق هستيم و سعي كرده ام حداقل بسياري از خاطرات و روايات غيرمكتوب مربوط به نيما را جمع آوري كنم. بايد گفت كه يكي از مشكلاتي كه در شناخت شعر و شاعر داريم عدم شناخت كافي از اين افراد است و امروز بسياري از گره هاي شعري در شناخت شاعر و روزگار او گشوده مي شود و ما در اين باره كاري انجام نداده ايم. متاسفانه ما نتوانسته ايم چند مثلاً شاملو شناس و يا حافظ شناس، نيما شناس و يا متخصص از هر يك از شخصيت هاي فرهنگي و ادبي داشته باشيم و كارهاي انجام شده بسيار تكراري، روبنايي و يا غلط است و دائماً اين اشتباه تكرار مي شود و اين ضرورت وجود دارد كه هر كس بر اساس توان و علاقمندي خود اين شخصيت ها را بشناسد و بشناساند. بطور مثال ديروز سالگرد خاموشي نيما بود و متاسفانه هنوز بسياري نمي دانند كه تولد و مرگ نيماي معاصر در چه روزي و چگونه بوده است و بسياري از ابهام هاي ديگر. چرا در كنار نام نيما، نام علي اسفندياري نوشته مي شود؟ بر اساس كدام سند و چرا بايد اين نام تكرار شود و از كجا اين نام توليد شده است؟ نيما هرگز علي اسفندياري نبوده است.
من ديروز از خانم دكتر سيمين دانشور پرسيدم كه: آن زماني كه نيما خاموش شد، چرا در فرداي آن روز دفن شد و او گفت كه نمي دانم. ما هنور علت اين تاخير يكروزه در خاكسپاري نيما را نمي دانيم. آيا منتظر بستگاني از نيما بوده اند و يا در حال بررسي بردن جنازه به يوش بودند. با توجه كه بيش از چهل و چند سال از خاموشي نيما نگذشته است، هنوز كسي اين تاخير را پاسخي درخور نداده است. چون مي دانيم كه نيما در ساعات اوايل صبح خاموش مي شود و غروب همان روز، شاملو جهت عكس برداشتن از جنازه ي نيما، به سراغ هادي شفائيه عكاس مي رود و صبح فردا او را در امام زاده عبدالله به خاك مي سپارند. و يا اينكه احمد رضا احمدي مي گويد: (وقتي نيما مُرد، براي تشييع جنازه پنج نفر بوديم. احمد شاملو، هوشنگ ابتهاج، سياوش كسرايي، من و همشاگردي ام كه آن موقع، محصل بوديم). و شما اين گفته را تكذيب مي كنيد و مي گوييد كه تعداد بيشتري در تشييع جنازه حضور داشتند. ما هنوز از مراسم تشييع جنازه ي نيما، گزارشي نداريم.
م ـ اصلاً من راجع به ترحيمش هم اطلاع ندارم كه آيا ترحيمي گذاشته شد يا نه. آيا در منزل نيما مراسمي برقرار شد، چون من در همه ي اين جريانات نبودم. ولي در روز تشييع جنازه اش، نه شعري خوانده شد و نه مراسم خاصي برگزار شد. حرف اين بود كه اينجا به امانت گذاشته مي شود و خيلي زود او را طبق وصيت نامه اش، به يوش منتقل مي كنند.
ما آنجا كه بوديم، قبري كنده شد و جنازه گذاشته شد و قبر پوشانده شد و آمديم در يكي از ايوان هاي امام زاده عبدالله. صندلي چيده بودند و نشستيم و يك پذيرايي مختصري شده بود و چاي داده بودند. بعد هم آنهايي كه با ماشين شخصي آمده بودند رفتند و آنها كه با اتوبوس آمده بودند، برگشتند به شهر. در حالي كه در مراسم نيما بايد شعر خوانده مي شد، خطابه ايراد مي شد و  حداقلش آل احمد صحبت مي كرد، كه هيچكدام انجام نشد. در منتهاي سكوت و خاموشي برگزار شد.
ع ـ  هنرمندان مراسمي در تجليل و بزرگداشت نيما انجام دادند؟
م ـ يادم نيست. ولي اولين تجليل از نيما را مجله انديشه و هنر با انتشار يك ويژه نامه در فروردين ماه 1339 انجام داد و گرداننده اصلي ويژه نامه ي انديشه و هنر، بهمن محصص بود و طرح هاي گرافيكي مجله را او انجام داده بود. در اين مجله آثاري از اخوان ثالث، پرويز داريوش، دكتر غلامعلي سيار، فروغ فرخزاد، نكيتا خواهر نيما و ... چاپ شده است و در بخش ارمني مجله هم به معرفي نيما و شعرش پرداخته شده است.
ع ـ  از فرصتي كه در اختيار ما قرار داديد سپاسگزاريم و براي شما آرزوي سلامتي و بهروزي مي نمائيم.

محمد عظيمي
دي ماه 1385

«این مصاحبه برای نخستین بار در مجله ی گوهران (ویژه ی نیما یوشیج) به چاپ رسیده است »
 |+| نوشته شده در  جمعه سیزدهم دی ۱۳۸۷ساعت 12:19  توسط admin  | 
گفتگويي با شهرزاد مهربان داستان نويسي ايران، خانم دكتر سيمين دانشور
بهانه ي حضور، نيما بود و در سيزدهم دي ماه هشتاد و پنج مقارن با چهل و هفتمين سالگرد خاموشي پدر شعر نوين ايران، به ديدار همسايه اش رفتيم. خانه اي در تجريشِ شلوغ، بياد روزگاري كه اينجا يكسره جاليز بود و خانه اي چند برپا شده بود و نيما، جلال را به همسايگي فراخوانده بود و اين اجابت، حضور بسياري را در خانه جلال، بهانه كرد. وقتي مي نشيني، حضور بسياري از قلل هنر، ادبيات و شعر معاصر ايران را حس مي كني. صداي نيما يوشيج، غلامحسين ساعدي، اخوان ثالث، سهراب سپهري، احمد شاملو، فروغ فرخزاد، و بسيار ديگراني كه همآواي جلال آل احمد و سيمين دانشور بودند و مهرباناني كه بيداري آموزِ امروز و فرداي ترانه و تبسم اند. در هشتادوپنجمين سال تولد سيمين دانشور، بانوي داستان نويسي ايران فرصتي براي يادكرد آن سالهاي دور و چه مهربانانه پاسخمان داد و ما را به سفره ي كلام شيرينش مهمان كرد. عمرش دراز و حضورش مانا باد.

عظيمي : خانم دانشور بسيار خوشحاليم كه امروز در سالگرد خاموشي نيما در حضور شما، همسايه و هم كلام آن بزرگمرد هستيم. از نيما و خاطراتي كه با او تا زمان خاموشي داشتيد بگوييد.

دانشور: آقاي نيما، خدا بيامرزدش. چقدر حيف شد. خيلي مرد نازنيني بود. يكي از بزرگان قرن معاصر بود. البته همه شون به راه خودشون رفتند. عاليه خانم آمد و گفت: نيما مرد. و جلال رفت به منزلشان و بالاي سرش نشست. جلال خوابوندش. چشماشو بست. چشماش باز بود. جلال نشست قرآن خوند بالاسرش. اومد والصافات صفا، يعني درست نيما. به حدي اين مرد صاف بود. به حدي اين مرد مهربان بود. با من هم خيلي دوست بود. براي طاهباز تعريف كردم، نوشته طاهباز. تعريف كردم كه جلال قران را باز كرد بالا سرش و اومد. طاهباز گريه اش گرفت. اومد  الصافات صفا و واقعاً چقدر اين مرد، صاف بود.

عظيمي: در باره بيماري و علت مرگ نيما بگوييد.

دانشور: باعث مرگ نيما شراگيم بود. شراگيم شر بود خيلي. گفت مي خوام برم شكار. زمستون بود. پيرمرد رو برد يوش. اونجا سينه پهلو كرد. پسرش برداشت او را با قاطر برد به يوش. مجبور شدن برش گردونن. اينجا ما رفتيم پيشش. گفت شراگيم منو كشت. براي اينكه منو برد يوش، براي شكار و من سرما خوردم. وقتي عصرا مي رفتيم پيشش, مي گفت يك زني مي اومد كه كارامون رو بكنه. عاليه كه اينجا كار مي كرد و تازه عاليه خانم نمي رسيد. خانومه مثل جغد به من نگاه مي كرد. مثل اينكه مرگ منو حدس مي زد و ديگه مرد. و رفت تا لب هيچ. خيلي حيف شد.

عظيمي: زماني كه نيما فوت مي كنه جنازه اش يك روز مي مونه و روز بعدش تشييع جنازه مي شه. چرا؟

دانشور: خاطرم نيست.

عظيمي: مي دانيم كه در ساعت دو نيمه شب نيما فوت مي كنه و جلال مياد سر داغ پيرمرد رو در آغوش مي گيره ولي عصر همان روز، شاملو براي گرفتن آخرين عكس نيما به سراغ هادي شفائيه ميره و فردا صبح دفنش مي كنند. چرا جنازه نيما يك روز بر روي زمين مي مونه؟

دانشور: نيما رو به عنوان امانت دفنش كردن تو امامزاده عبدالله. خيلي اومده بودن و بعدها بردنش يوش. بعد وقتي كه يوش را مهاجراني درست كرد، نعشش رو بردن يوش.

عظيمي: نيما در وصيت نامه اش گفته كه علاوه بر نظارت و كنجكاوي دكتر معين، جلال و جنتي با هم در جمع آوري آثار باشند. چرا جلال با توجه به علاقه اش به نيما، در رابطه با جمع آوري آثار كمك چنداني نكرد؟

دانشور:  طاهباز جمع آوري كرد. جلال كمك كرد. جنتي هم كمك كرد.

عظيمي: نيما براي شما شعر هم مي خواند؟

دانشور: بله بيشتر شعرهاش رو واسه من خونده. خودش مي گفت من يه رودخانه اي هستم كه از هرجاش ميشه آب گرفت. گفت: آب در خوابگه مورچگان ريخته ام كه خوب يادمه. گفتم نيما اينو تقديم كن به من.  نمي كرد. اينكاره نبود.

عظيمي: گويا نيما بيشتر اوقات در منزل شما بود و با شما حشر و نشري دائم داشت.

دانشور: بله، مي اومد اينجا مي نشست. صبح  مي اومد اينجا پيش من. من عصرها درس داشتم. يك تخته سنگ بود اينجا. اينجاها همه بيابون بود. ما اينجا براي نيما آمديم. گفت اينجا يك زميني هست بيايين بسازين. تقريباً ما شب وروزمون با نيما بود. صبح مي آمد دنبال من، با هم مي رفتيم راهپيمايي.

عظيمي: اينجا با نيما هم مي رفتيد از دشتبان سيب زميني مي خريديد.

دانشور: نه، سيب زميني نمي خريديم، حق الماله بود. پنج شش تا سيب زميني بهش مي داد دشتبان. مي دانست مرد بزرگي است، اما نمي دانست چرا بزرگ است. اينو مي برد، نهارش بود. مي رفتيم، سيب زميني ها رو كنار آتش مي چيد . خاك روش مي ريخت. بعد سوراخ سوراخ مي كرد و مي رفتيم.  راه مي رفتيم. شعر مي گفت. بعد مي گفت سيب زميني هام پخته. مي اومد سيب زميني هارو تو يه پاكت مي گذاشت. مي گفت اين نهارمه. مي گفتم اين نهارته فقط. مي گفت: شام منم هست. مي گفتم: چرا ! مي گفت: نمي خوام نونخور عاليه باشم. و بعد مي دوني چي مي گفت كه خيلي دلم مي سوخت. مي گفت كه وزارت آموزش، ماهي 150 تومن بهش مي داد، بشرطي كه نياد. چون كارمند وزارت آموزش بود. خيلي خاطره از نيما دارم. گفته بودن كه تو نيا، براي اينكه متلك مي گفت بهشون. چيزايي مي گفت كه اونا درست نمي فهميدن. مي گفتن كه اين 150  تومن رو بيا بگير و نيا. اينم نمي رفت. 150 تومن هم پول «ترياكش،» كفش و پوشاكش مي شد.

عظيمي: ارتباط دوستان نيما با شما چگونه بود و چرا دوستان نيما براي ديدنش به اينجا مي اومدند؟

دانشور: همه را ما به وسيله نيما شناختيم. اينجا قرار مي گذاشت، چون عاليه خانم راه نمي داد. اون بدبخت، خسته و خرد از بانك اومده. بچه رو آورده. مي خواد غذا بپزه. به نيما گفته بودم مهماناتو بردار بيار اينجا. شاملو، اخوان، همه ي مريداش. فروغ فرخزاد. ديگه خيلي ها بودند. بيشتر شاملو مريدش بود. ولي شاملو راه ديگه اي رفت. شاملو شعر سپيد گفت. منتها خب شاعري درجه اوله. حالا به هر جهت، اين نيما اعجوبه اي بود واسه خودش. نيما بدعتگذاره. خيلي مهمه نيما در تاريخ ادبيات. نيما، بعدش بنظر من شاملو، بعد اخوان و فروغ فرخزاد. فروغ هم مي اومد اينجا. همه شون كه مي خواستن نيما رو ببينن، مي اومدن اينجا. كه من آشنا شدم با اونا.

عظيمي: هنرمندان اون دوره را با حالا چطور قياس مي كنيد؟

دانشور: آدم هاي حسابي دراومدن دوره ي نيما. حالا كسي نيست. كسي نيست جايگزين اونها. مثلاً جاي شاملو هيچكي نيست به عقيده من. جايگزين فروغ فرخزاد هيچكي نيست. اخوان هم هيچ كي نيست.  نيما كه هيچكس نيست. (با تاكيد).

عظيمي: شما به يوش هم رفته بوديد؟

دانشور: سه چهار بار به يوش رفتيم. مهموني مي داد نيما. ما اونوقت با قاطر مي رفتيم يوش و خيلي راه سختي بود.

عظيمي: از كدوم مسير مي رفتيد؟

دانشور: يادم نيست. ولي نوره ديگه. از راه ساري مي رفتيم نور. بعد مجبور بوديم با قاطر بريم يوش. من و جلال و نيما. شراگيم خيلي شر بود.

عظيمي: آيا قبل از ازدواج با جلال، نام نيما را شنيده بوديد؟

دانشور: چرا نشنيدم؟ نيما معروف شد. خيلي زياد. مي شناختم. شعرش را هم مي خوندم، ولي اون رو نديده بودم. منتها وقتي اومديم، خود نيما به جلال تلفن كرد. جلال خيلي مريدش بود. دعواشونم شد. ولي با اين حال پيرمرد چشم ما بود رو هم نوشت. جلال مي گفت كه نيما به او تلفن كرده بود و گفته بود كه اينجا يك زميني هست نزديك خونه ي من. گفت پاشيد بياين. اينجا تمام جاليز بود.

عظيمي: نيماي شاعر با نيماي شوهر چه تفاوتي داشت و رابطه ي نيما و عاليه چگونه بود؟

دانشور: وقتي براي رابطه ي خانوادگي نبود.

عظيمي: فكر مي كنم كه ما به نسبت سن، خيلي زود نيما رو از دست داديم. شايد يكي از دلايلش اين بود كه اون در زندگي شخصي اش يك آيدا كم داشت. اونطوري كه شاملو مي گه كه من در شرايط بسيار سخت نوميدي، با آيدا به زندگي بازگشتم و آيدا او را با فداكاري تيمار كرد. اين را نيما در زندگي خودش نداشت.

دانشور:  درسته. او آيدا كم داشت.

عظيمي: يكبار هم نيما براي ارتباط نزديكتر عاطفي با عاليه، از شما نظر خواسته بود، و گفته بود: خانمِ آل احمد! جلال چكار مي كند كه تو آنقدر با او خوب هستي؟ به من هم ياد بده كه من هم با عاليه همان كار را بكنم؟

دانشور: من گفتم آقاي نيما كاري كه نداره، به او مهرباني كنيد، مي بينيد اين همه زحمت مي كِشَد، به او بگوييد دستت درد نكند. در خانه ي من چقدر ستم مي كِشي. جوري كنيد كه بداند قدرِ زحماتش را مي دانيد. گاهي هم هديه هايي برايش بخريد. ما زنها، دلمان به اين چيزها خوش است كه به يادمان باشند. نيما پرسيد: مثلاً چي بخرم؟ گفتم: مثلاً يك شيشه عطرِ خوشبو يا يك جورابِ ابريشميِ خوش رنگ يا يك روسريِ قشنگ … نمي دانم از اين چيزها. شما كه شاعريد، وقتي هديه را به او مي دهيد يك حرفِ شاعرانه ي قشنگ بزنيد كه مدتها خاطرش خوش باشد. اين زن اين همه در خانه ي شما زحمتِ بي اجر مي كشد. اجرش را با يك كلامِ شاعرانه بدهيد، شما كه خوب بلديد. مثلاً بگوييد: عاليه! ديدم اين قشنگ بود، بارِ خاطرم به تو بود، برايت خريدَمِش. نيما گفت: آخر سيمين، من خريد بلد نيستم، مخصوصاً خريد اين چيزها كه تو گفتي. تو مي داني كه حتي لباس و كفشِ مرا عاليه مي خرد. پرسيدم: هيچ وقت از او تشكر كرده ايد؟ هيچ وقت دستِ او را بوسيده ايد؟ پيشاني اش را؟ نيما پوزخندِ طنزآلودِ خودش را زد و گفت: نه. گفتم: خوب حالا اگر ميوه ي خوبي ديديد مثلاً نارنگيِ شيرازيِ درشت يا ليمويِ ترشِ شيرازيِ خوشبو و يا سيبِ سرخِ درشت، يكي دو كيلو بخريد و با مِهر به رويش بخنديد … نيما حرفم را قطع كرد و گفت: و بگويم عاليه! بارِ خاطرم به تو بود. نيما خنديد، از خنده هاي مخصوصِ نيمايي و عجب عجبي گفت و رفت. حالا نگو كه آقاي نيما مي رود و سه كيلو پياز مي خرد و آنها را براي عاليه خانم مي آورد و به او مي گويد: بيا عاليه. عاليه خانم مي پرسد: اين چي هست؟ نيما مي گويد: پيازِ سفيدِ مازندراني، خانمِ آلِ احمد گفته. عاليه خانم مي گويد: آخر مردِ حسابي! من كه بيست و هشت من پياز خريدم، توي ايوان ريختم. تو چرا ديگر پياز خريدي؟ نيما باز هم مي گويد كه خانمِ آلِ احمد گفته. عاليه خانم آمد خانه ي ما و از من پرسيد كه چرا به نيما گفته ام پياز بخرد. من تمام گفتگوهايم را با نيما، به عاليه خانم گفتم. پرسيد: خوب پس چرا اين كار را كرد؟ گفتم: خوب يك دهن كجي كرده به اَداهاي بوژوازي. خواسته هم مرا دست بياندازد و هم شما را. يك شب يادمان نيما گرفتند تو دانشكده هنرهاي زيبا. قضيه ي پياز رو گفتم. كه عوض اينكه بره كادو بخره، گفت بيا عاليه، پياز.

عظيمي: يكي از ويژگي هاي شخصي نيما، طنزپردازي و اجراي مسلط حالات افراد بود.

دانشور: آره، خيلي ادا درآوردن رو بلد بود. اداي جلالو درمي آورد. اداي منو درمي آورد. مي گفت وقتي تو وارد مي شي، عينهو اسبايي، فقط شيهه كم داري. چون من خيلي اسب دوست داشتم. اينجا سواري مي رفتم با يارشاطر. باشگاه سواركاران بود. اسب كرايه مي كرديم، مي رفتيم سواري. مي گفت عين اسبي. عين من ادا درمي آورد.

عظيمي: جلال در خرداد ماه 1332 نامه اي تحت عنوان كدخدا رستم به نيما مي نويسه. با توجه به اينكه نيما يك نيشي را در رابطه با لادبن خورده بود و در اين اواخر نيما ديگه از لادبن نااميد شده بود، چون هيچ نامه اي با هم رد وبدل نكردند و لادبن در شوروي گرفتار شده بود و يك نفرتي هم از حزب توده پيدا كرده بود و خليل ملكي و جلال هم در زمان نوشتن اين نامه از حزب توده جدا شده و نيروي سوم را راه انداخته بودند. آيا جلال هنوز فكر مي كرد كه ممكن است نيما جذب حزب توده بشود؟ با توجه به واكنشي كه هميشه نيما نسبت به حزب توده داشت و هيچ وقت حزبي نبود. حتي در پايان نامه اي كه به احسان طبري مي نويسد، مي گويد كه: آنكه منتظر است روزي شما را بيش از خود در نظر مردم ناستوده ببيند. نيما هم در اون نامه به جلال مي نويسه كه تو به هر شكلي دربيايي، مي شناسمت. تو همون جلال خودمي. جلال با توجه به شناخت نزديكي كه از نيما داشت، چرا اون نامه را با اسم مستعار كدخدا رستم چاپ كرد؟

دانشور: يعني مي دونيد نيما با توده اي ها ور رفت . يك برادري داشت بنام لادبن كه اين روسيه رفته بود. خيلي دلش مي خواست اينم بره روسيه. ولي اين كه سياسي باشه نه. سياسي نبود. ته اش سياسي بود. نيما آرزوش بود بره پيش لادبن. مي شه گفت كه اون نامه اي كه جلال مي نويسه تحت عنوان كدخدا رستم، وازده شد. مي دونيد اونا زياد روي مي كردند. سر مصدق كه توده اي ها قاطي كردند خودشون رو تقريباً، كه مصدق فهميد و دكشون كرد. احسان طبري و اينا هم بودند. ديگه نيما وازده شد از حزب توده.

عظيمي: در سال 1333 هم نيما را بازداشت مي كنند.

دانشور: همين شعر ( واي بر من ) را كه گفت: كشتگاهم خشك مانْد و يكسره تدبيرها / گشتْ بي سود و ثمر. / تنگناي خانه ام را يافت دشمن، با نگاهِ حيله اندوزش / واي بر من! مي كند آماده بهر سينه يِ من، تيرهايي / كه به زهرِ كينه، آلوده ست. / پس به جاده هاي خونين، كلّه هاي مردگان را / به غبارِ قبرهاي كهنه اندوده / از پسِ ديوارِ من بر خاك مي چيند / وز پيِ آزارِ دل آزردگان / در ميان كلّه هاي چيده بنشيند / سرگذشتِ زجر را خوانَد. / واي بر من! / در شبي تاريك از اينسان / بر سر اين كلّه ها جنبان / چه كسي آيا ندانسته گذارد پا؟ /
شاه گفته بود كه به من زده و گرفته بودنش. چهار پنج روز هم بيشتر نبود زندان. زندان هم بهش خوش گذشت.

عظيمي: بعد از 28 مرداد هم نيما شعر و يادداشت ها رو پيش شما گذاشته بود؟

دانشور: بله. يك گوني شعر داشت. قلعه سقريم اينا، همه پيش ما بود. شعرهاش پيش ما بود. اينجا مي گذاشت شعرهاشو. مي ترسيد. پشت كاغذ سيگار، روي كاغذي كه اگه گير مي آورد.

عظيمي: من حتي شعرهاش رو، روي برگه هاي بانك ملي هم ديدم.

دانشور: درسته. بعد ديگه من كاغذ بردم. يك دفترچه بردم دادم بهش، گفتم بابا! شعرها رو اين جا بنويس. ديگه مي نوشت. بعد اينا پيش ما بود كه عاليه خانم اومد اونا رو برد.

عظيمي: نيما در يادداشتهاي روزانه از افرادي كه به خانه شما مي آمدند صحبت مي كنه. مثلاً از امام موسي صدر يا مهندس رضوي. چه خاطراتي از آن ديدارها در ياد شما مونده.

دانشور: نيما به موسي صدر حسودي اش شد. موسي صدر خيلي خوش تيپ بود. حالا ليبي (قذافي) يا گمش كرده يا كشتدش، نميدونم. غروب بود. موسي صدر اومد، در زد. اون يكي از زيباترين مردهاي دنيا بود. چشم هاي خاكستري، درشت، زيبا. لباس آخونديش هم شيك، از اين سينه كفتري ها. من در رو باز كردم. گفتم ببينم! شما امامي، پيغمبري! توحق نداري اينقدر خوشگل باشي! خنديد. گفت: جلال هست. گفتم: آره، بيا تو. اومد تو. نيمام كه هميشه اينجا بود. ديگه من نرسيدم چايي به نيما بدم. نيما تو خاطراتش نوشته كه: سيمين محو جلال امام موسي صدر شد و چايي ما رو خودش نداد و منم چايي نخوردم. موسي صدر سه چهار روز اينجا موند. نيما خيلي حسوديش شد. نيما خيلي وسواسي بود. بايد چايي رو خودم مي ريختم. تفاله نداشته باشه. سرش هم اينقد خالي باشه. خودمم مي دادم بهش. من محو جمال صدر شدم. خيلي زيبا بود. بعد سه چهار روز موند و بعد ما رفتيم قم. او رئيس نهضت امل در لبنان بود. سووشون رو او به عربي ترجمه كرد.

عظيمي: امام موسي صدر ترجمه كرد؟

دانشور: بله. آورده برد براي مون. بعد ما رو به قم دعوت كرد كه ديگه بيروني و اندروني بود. ولي ميديدمش. شام و نهار اينا مي ديديمش.

عظيمي: از وضعيت خانه نيما در اينجا بگوييد. گويا داشتن خرابش مي كردن.

دانشور: من نگذاشتم خراب كنن. من داشتم مي رفتم «سلموني». ديدم بناي اصلي رو دارن خراب مي كنن. فوري اومدم خونه. تلفن كردم به شهردار تجريش و رئيس ميراث فرهنگي، آقاي بهشتي. اينا فوري اومدن. گفتم اينا دارن خونه اصلي رو خراب مي كنن و اين ميراث فرهنگيه. با هم رفتيم. عروسه اومد گفت كه مي خواهيم اينجا را خراب كنيم و آپارتمان بسازيم. اينا نذاشتن، رفتن قولنامه كردند. اما خونه ي من رو هم قولنامه كردند. كه اين دو تا ميراث فرهنگي شد. 

عظيمي: نيما مي گويد كه دنيا، خانه ي من است و به تعبيري، اينجا خانه ي دنياست. خانه اي كه نشانه ي ادبيات و ميراث فرهنگ معاصر سرزمين ماست و سپاس از شما كه در اين گفتگو شركت كرديد.

 

13/10/1385
محمد عظيمي


« تذكر: كلماتي كه زير آن خط كشيده شده است، نياز به اصلاح و يا حذف دارد كه با نظر خانم دانشور امكان پذير است»

«این مصاحبه برای نخستین بار در مجله ی گوهران (ویژه ی نیما یوشیج) به چاپ رسیده است »
 |+| نوشته شده در  یکشنبه بیست و هشتم مهر ۱۳۸۷ساعت 0:24  توسط admin  | 


کشندگان هدايت

کشندگان هدايت همين دوستان او بودند که او را مائوس کردند. علوي بزرگ يک نفر شهوتي و خودخواه است . حقير ترين آدمي در نظر او منم و بزرگترين آدمي هدايت .
 هدايت ناجوانمردي هايي داشت که بايد آن را حمل بر بي حالي او کرد.
رفتار او با شين پرتو که در هند از او چه پذيرائيهايي کرد . رفتار او با من در کنگره که حمايت نکرد و فقط نشسته بود که گلوي او به  شکم او باد کنند تا خودش بزرگ بشود . وبزرگ علوي فکر نمي کرد اگر او بزرگ شود پس خودش چه عنواني خواهد داشت .

دستور زبان فارسي

چند استاد ( عبدالعظيم قريب , همايي , رشيد و فروزانفر )که امروز خواندم حقيقه افتضاح است
چقدر استادها بي سوادند . اما عبدالعظيم قريب را به زير قيد کشيده اند و او از همه بهتر مي داند و بهتر نوشته است دستورش را
بايد اگر عمري باشد (دستور به دستور ) را بنويسم که انتقاد اين کتاب باشد.


زن

بايد باور کرد زن خوب آدم را شاعر و زن بد فيلسوف مي گرداند
هيچ نقصاني به کمال شخص کمک نمي کند به استثناي زن . زن وجود ناقصي است که در کمال مرد و افکار او دخالت دارد

*
ديروز 11 مرداد 1333 نيما با خانم سيمين و آل احمد مسافرت کرد نيما با اتومبيل مهندس رضوي رفت . مهندس رضوي با او آشنا شد
گفت من سي و چند سال پيش شعرهاي آقاي نيما را مي خواندم ( قبل از سفر به فرنگ ) و هيچ چيز نمي فهميدم و هنوز هم نمي فهمم
نيما گفت: من از شعر خودم تعجب نمي کنم از شما بيشتر تعجب دارم که در مدت اين همه سال فهم شما تکان نخورده است . همه خنديديم


تعريف و تبصره

وقتي که مقدمه "تعريف و تبصره " را چاپ کردم آل احمد گفت : يک چيز بگم استاد بدت نياد . گفتم بگو . آنوقت آهسته به من گفت همان حرفهايي است که
در دو "نامه" زده اي گفتم : جوان با کمال ! مردم را دارم خرفهم مي کنم فهم کردن با پي در پي تکرار کردن.
مع الوصف اگر به متن رسيده بودم حرفهايي داشتم و خود مقدمه چشم انداز روحيه ي مردم بود

بلاغت
بلاغت در همه چيز هست . نه تنها در الفاظ . بلکه در وزن و قافيه هم هست


چه کنم
پروين با ناصر جنگيده است . اينک مهمان ما است . پروين گفت آدم از دست مردها نمي داند چه کار کند . گفتم من خودم يک مردم که نمي دانم از دست خودم چه کار کنم.


زندگي شخصي من

هر شب فکر مي کنم که مرده ام والا پس از شصت سال نبايد اين ناگواريها را ببينم.

منبع: کتاب یادداشتهای روزانه نیما- به کوشش سیروس طاهباز

 |+| نوشته شده در  چهارشنبه دوم مرداد ۱۳۸۷ساعت 0:0  توسط admin  | 

شاگردان و دوستان من

تمام افرادي را که من آموختم و بيشتر مصراعهاي شعر آنها از من است ( به استثناي شاهرودي) استادان من شده اند تمام آنها خودشان خراب هستند و بودند. يا زنشان را به اين طرف و آن طرف مي برند و يا در عقب زن مردم هستند در منزل رهنما,شاملو مقاله اي را مي خواند که راجع به من بنويسد و از " ارزش احساسات " من سطر هايي را برداشت کرده بود
و مي خواند که بعدا مرا هجو کند و من گوش مي دادم. ناهار را در منزل آن جوان ,فريدون رهنما , که به ضد من مقدمه صادر فرموده بود بسر بردم .
اين جوان بعدا خيلي از من حمايت مي کرد. اما من فراموش نمي کنم تمام افرادي را که به من نزديک شدند براي خيانت بود . براي نفع خودشان بود . تمام افراد...تمام افراد دزد و وطن فروش و خائن و بي ايمان و ناجيب...
هر کس بايد تنها بشود و تنها بميرد


در خصوص من و صادق هدايت...

به مردم نمي گويم و لي بايد گفت : چطور از من که زنده ام اين طور پذيرايي مي کنند و از او که مرده است به عکس احمقها حماقتشان را بجاي قضاوتشان در حق آدمهايي که براي آنها زحمت کشيده اند بکار مي برند اميدوارم نسل آينده خونبهاي مرا از اين ملت وحشي بگيرد

اگر...

اگر دولت از من حمايت مي کرد من چندين قرن براي ايران عزيز افتخار فرهنگي ايجاد مي کردم
اما دولت مامورش را به در خانه ي من مي فرستد که تو اسلحه داري . من بايد حواسم مشوش باشد که دولت پليس ندارد .
اگر دولت پليس قابل داشت مرا شناخته بود . من هيچ گونه فعاليت در هيچ حزبي نداشته ام . من منزه تر از اين هستم که غلام فکرهايي باشم , يعني فکر يک متفکر آزاد ميخکوب نمي شود .
 اين تهمتها دارد مرا مي کشد . من دق مي کنم.

*
در يکشنبه 15 فروردين 1333 من  يک شبانه روز زنداني شدم . سابقا هم در زمستان آمدند و همه خانه مرا زير و رو کردند . پنجاه قبضه پنج تير مي خواستند و رفع شد

کار من
آذر 1338

در کشمکش فکرهاي احمقانه اين زن و اين بچه ام که در اين سرما , تعطيل دي را به يوش برويم
اين مدت در طهران هيچ کار نتوانستم بکنم . عمرم دارد تلف مي شود . تمام 24 ساعت صداي فحاشي- نقار -اختلاف - عدم صميميت - دروغ و ريا اطراف مرا از مادرم تا خواهرم گرفته است و همه بستگانم....


برگزيده آثار نيما يوشيج - نثر به انضمام يادداشتهاي روزانه
سيروس طاهباز
با نظارت شراگيم يوشيج
بدون مجوز از تارنمای فارسی پدر شعر نو -برداشت هر گونه اثر ممنوع است

 |+| نوشته شده در  دوشنبه بیست و ششم فروردین ۱۳۸۷ساعت 1:10  توسط admin  | 
 

بچه ها ,بهار!
گلها واشدند

برفها پا شدند.
از رو سبزه ها

از روي کوهسار
بچه ها بهار

داره رو درخت
مي خونه به گوش

"پوستين را بکن
قبا رو بپوش"

بيدار شو ,بيدار
بچه ها,بهار

دارند مي روند
دارند مي پرند

زنبور از لونه
بابا از خونه

همي پي کار
بچه ها, بهار!

لاهيجان . اسفند 1308

 

 |+| نوشته شده در  جمعه دوم فروردین ۱۳۸۷ساعت 1:6  توسط admin  | 
14 خرداد
1330
طهران

به احمد شاملو

عزيز من , اين چند کلمه را براي اين مي نويسم که اين يک جلد "افسانه" از من در پيش شما يادگاري باشد. شما واردترين کسي بر کار من و روحيه من هستيد و با جراتي که التهاب و قدرت رويت لازم دارد ,وارديد. اشعار شما گرم و جاندار است
و همين علتش وارد بودن شماست که پي برده ايد در چه حال و موقعيت مخصوصي براي هر قطعه شعر من دست به کار مي زنم. مخصوصا  چند سطر که در مقدمه راجع به زندگاني خصوصي من نوشته ايد به من کيف مي دهد شما خوب دريافته ايد که من از رنجهاي متناوبي که به زندگاني شخصي خود من چسبيده است چطور حرف نمي زنم. بدون اينکه خود را با مردم اشتباه کرده خود را گم کرده باشم و در جهنم فراموشي خطرناکي بسوزم.
 فقط تفاوت بعضي از آدمها با آدمهاي ديگر همين استيلاي نهاني است. بهمان اندازه که اشتباه مردم در مورد قضاوت در اشعار من به من کيف مي دهد , از آن کيف مي برم. در قضاوت هيچ کس در خصوص اشعار من نگران نباشيد. اگر زبان مخصوص در اشعار من هست اگر طبقه ي جوان ما چنان با زبان من حرف مي زنند که خودشان نمي دانند واگر در کار شعر سازي حرمتي داده باشم همه از فرماني هستند که به درد زخم من نمي خورند. يعني حرف کسي باري از روي دوشي بر نمي دارد . من همين قدر بايد از عنايتي که جوانان نسبت به کار من دارند, متشکر باشم . اگر اشتباه کرده يا نکرده اند قدر مسلم تر اشتباه اين که شخص خود من در راه و رسم خود شک بياورم.
چون که اين نيست و کار من از هيکل خودم در پيش چشمم روشن تر است. همان طور تصور کنيد که من در پشت سنگر خود جا کرده ام در اين حال هر وقت تيري به هدف پرتاب مي کنم از کار خودم بيشتر خنده ام مي گيرد که از تک و تاب مردم به نظرم مي آيد که در سوراخ مورچه ها آب مي ريزم و تفاوت من با مردم در اين است که مردم درباره من فکر مي کنند اما من اين طور زندگي مي کنم و همه چيز در زندگي است آيا کافي نيست که من آدم راه خودم باشم
نه آدمي که هر روز صبح از عقب يکي مي رود؟
راجع به انسانيت بزرگتري فکر کنيد . پيوستگي خود را با آن در راه فهم صحيح آن چيزهايي که مربوط به اساس آن است. آشنا شدن,  انتخاب راه و موضوع و مجال جولان بيشتر که اغلب نمي دانند از کجا ممکن است براي افکارشان فراهم آيد از اين راه است. پس از آن واردترين کسي به زندگي مردم و خوب و بد افکارشان شما خواهيد بود
نيما يوشيج
                                                                                                                                       
از شعرم خلقي به هم آميخته ام              خوب و بدشان به هم در آميخته ام
خود گوشه گرفته ام تماشا را ,آب                 در خوابگه مورچگان ريخته ام

 |+| نوشته شده در  جمعه دهم اسفند ۱۳۸۶ساعت 0:10  توسط admin  | 
مطالب قدیمی‌تر
  بالا