قضاوت در مورد کارهای جنبی نخبگانی که در رشته ای خاص به اشتهار رسیده اند کار ساده ای نیست.چرا که خود این تشعشع شهرت و معروفیت چندان چشمان نقادت را خیره می کند که به سختی می توانی بر پیش داوری ها و حک شده های ذهنت فایق شوی .از یک سو محذورات اخلاقی و مبادی آداب و ادب بودن اقتضا می کند که نتوانی مثل موارد معهود صراحت و راحت را رویه کار خود قرار دهی و از سویی نمی توانی بر کاستی ها و کمی غمض عین کنی.تنها در دل خدا خدا می کنی که اثری که می خواهی نقد کنی کاری در خور نقد باشد که سرجمع و ماحصل نوشته ات تماما نفی و انکار نباشد. طرف خطاب ما پرفسور حمید نطقی زبان شناس قابل و برجسته ایست که عمر ارزنده اش وقف احیا و پویایی زبان ترکی شده و به واسطه زیت حیاتش چراغ زبان ترکی فروزان شده است.چرا چنین احیاگر و نظم دهنده زبان در قالب شعر طبع آزمایی نکند.به قول حکیم متاله و فرزانه محمد رضا حکیمی چرا نسرایند مگر چشمه می تواند از جوشیدن باز ماند.
در این وجیزه کوتاه به چند فراز از دلسروده های این زبان شناس می پردازیم امیدواریم که در این تحشیه مراعات خاطر نازنین و شریف این بزرگوار را بجای آوریم و از جاده تلمذ خارج نشویم.
دئمه
دئمه
گوللرین هامیسی بیر
هر رنگین دییشیک
بیر عطری وار.
آرزونون دورت یونوندن
اسن
هر یئل هر کولک
باشقا بیر دیل دانیشار
گوزله ییر
عاشقلرین یولونو
سیخ
کولگه لی اورمانلاردا
ایلک باهار.
مگو مگو که گلها همه مثل همند
هر رنگی عطری متفاوت دارد
هر نسیمی که از چارسوی آرزو می وزد
از زبانی دیگر روایت می کند
نوبهار در جنگلهای انبوه
چشم انتظار عاشقانست.
شعر بقدری ساده و زیبا و بی پیرایه است که ترجمه ساده و سردستی بنده حقیر هم آن را از نثر ساده فراتر برده است.و این فی نفسه بزرگترین امتیاز و مزیت شعرهای پرفسور نطقی است.هرچند دلمشغولی استاد قواعد و ساختارشناسی زبان است که قاعده منداست و دست تخیل و احساس را خواه ناخواه می بندد و چنانکه در شعرهای استادان ادبیات شاهدیم که چه مایه فنی و تصنعیست و از کمبود ذوق طبیعی رنج می برد در شعرهای استاد نوعی صمیمیت و تری و تازگی می بینیم که منحصر به فردست:
چک پرده لری
آچ پنجره نی
قوی
ایلک باهارین هامی رنگلرین
قوناق چاغیراق
پرده ها را بکش
پنجره ها را بگشای
بگذار همه رنگهای بهار را
همچو مهمان پذیرا شویم
استاد سوای حس و حال تپنده و صمیمی که در شعرهایش دارد در تصویر سازی کم از استادان مبرز شعر سربست ندارد:
کورپولرین آلتیندان
سولارین دورمادان
زامان تک آمانسیز
آخیشی وار
زیر پلها
مثل زمان بی امان
جریان دارد
چه بی وقفه آب
در این شعر تصویری که ظرائف شعر هایکو را تداعی می کند ماه رنگ پریده
در حوض لرزان حکم خوابگردی را دارد:
بو گئجه
ساپ ساری گوستریر
یوخودا یئرین
آیین
دونموش عکسین
اوشویوب تیتره ین حووضون آیناسی
خلاقیت و نو آوری در خلق اثر هنری گاها نیاز به ساختار شکنی و عبور از مضایق نحوی دارد.که البته هرچه پشتوانه محفوظات و دانسته های شاعر باشد بدلیل رسوخ در حافظه و نوعی تصلب این کار مشکل تر می شود. خوشبختانه استاد نطقی بر این مشکل فایق شده است.و به هیچ وجه در شعرهایش اثری از تکلف و تصنع ساختگی ادبایی که شعر را بطور کوششی و آموزشی تقریر می کنند وجود ندارد.زبان استاد زبانیست با نحو طبیعی کلام .
دوران دولانیب بیر دولو اکرام ائتدی
ساندیم کی وصاله یئتدیم هیجران بیتدی
شوقون هیجانیله قدح دئوریلدی
غافیل کونول اغلا فرصت الدن گئتدی
برخلاف آنکه می گویند شاعری طبع روان می خواهد / نه معانی نه بیان می خواهد نظر بنده اینست که گستردگی پشتوانه ذهنی شاعر نه تنها مساعد خلاقیت او می شود بلکه اگر در کنار انتظام ذهنی و در خدمت وحدت مضمون باشد نتیجه ای دوچندان موفق تر دارد.مثلا می تواند بجای مضامین تکراری مشاهیر و مضامین ادبیات لاتین و اروپایی را وارد زبان ترکی کند و هم به دایره واژگانی بیفزاید و آن را غنی تر کند و هم امکان تصویرسازی و مضمون پردازی را بیشتر کند مثل شعر ونوس استاد:
خاطیرلیه
پلینی نین عبرت دولو بیر سوزی
پراکستیل ین اثری
مشهور چیپلاق ونوس ونو
عفت اخلاق ناموس دئیه
قوس لار ییخماق اوچون
اوفکه دولو میدانلاردا بیر یکدیلر
او بیر یاندان نیدوس لولار
او اثری
احتراملا
معبدلرینین
ان مقدس
بیر یئرینه
تیکدیلر
صحبت در مورد ابعاد شخصیت و سجایای استاد نطقی در این وجیزه مکرر نمی گنجد ولی بیراه نیست که بگوییم آشنایی استاد با نیما یوشیج قطعا چشم انداز فکری و محتوایی استاد نطقی را متاثر از خود کرده است که بحث در این زمینه فرصتی دیگر می طلبد.
( زاده ۴ امرداد ۱۳۱۵ کرمان -- درگذشته ۲۹ اسفند ۱۳۶۰ تهران ) شاعر
نیستانی در قالبهای گوناگون غزل، شعرنو و شعر بیوزن اشعار قابل توجه، نو و عمیق سرودهاست. وی از شاعران مطرح و پربار معاصر محسوب میشود که با زبان شعری مستقل و استوار و بیپیرایه از جهان پیرامون خویش سخن گفته است.
او تحصیلات ابتدایی را در زادگاهش بهپایان رسانید و تحصیلات متوسطه را در دبیرستان دارالفنون تهران گذراند. سپس در سال ۱۳۳۴ به دانشسرای عالی تهران راه یافت و در رشته زبان و ادبیات فارسی فارغالتحصیل شد. وی از سال ۱۳۳۷ تا ۱۳۴۲ در دبیرستانهای شاهرود بهتدریس ادبیات فارسی پرداخت و در سال ۱۳۵۷ بازنشسته شد.
نخستین شعرهای نیستانی در روزنامههای بیداری و هفت واد و اندیشه کرمان بهچاپ رسید و اولین دفتر شعرش با نام «جوانه» در سال ۱۳۳۳ نیز در کرمان منتشر شد. مجموعه شعر بعدی نیستانی در سال ۱۳۳۷ با عنوان «خراب» در تهران چاپ شد. در همان سال خارستان دیوان ادیب قاسمی کرمانی را با تصحیح و تحشیه منتشر کرد. مدتی هم در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان مشغول به کار شد و اشعار و ترانههایی برای کودکان سرود. سومین دفتر شعر نیستانی با نام «دیروز، خط فاصله» به سال ۱۳۵۰ منتشر شد.
برگزیده اشعاری از او با نام «دو با مانع» در سال ۱۳۶۹ چاپ شد. وی علاوه بر سرودن شعر، در زمینه پژوهش ادبی و ترجمه نیز فعالیت داشتهاست.
ویژگی ادبی:
شعر او شعری اندوهگین و تلخ و آمیخته با طنز و بهزبانی ساده و بیپیرایه بیان شده است. اگر چه گرایش عمده شعر وی عاشقانهاست ولی گاهی گرایشهای اجتماعی نیز در آن دیده میشود.
او در شعرش بیشتر منطقی است تا احساسی و منطق او درشعر بازتاب دیدگاههای اجتماعی اوست. زبان شعر او تغزلی است. در مجموع نیستانی شاعری است آگاه با زبانی خاص خود که در سرودن غزلهای عاشقانه – اجتماعی و نومیدانه خود از گونههای دیگر شعرش موفقتر است.بهدلیل ابتکارات نو و شیوه خاصی که وی در سرودن غزل آغاز کرد، نیستانی را پدر غزل نوین ایران نیز نامیدهاند.
منوچهر نیستانی پدر توکا نیستانی و مانا نیستانی کاریکاتوریستهای معاصر است. او در حالی که ۴۵ سال بیشتر نداشت دچار سکته قلبی شد و زندگی را وداع گفت و در بهشتزهرا بهخاک سپرده شد.
غزل1 شب می رسد زراه.زراه همیشگی شب با همان ردای سیاه همیشگی تردید در برابر بد! خوب! نیستی! چشمت چراغ سبز و سیاه همیشگی عاشق شدن گناه بزرگیست _گفته اند_ ماییم و ثقل بار گناه همیشگی! می بینمت که صید دل خسته می کنی با سحر چشم _مهر گیاه همیشگی_ ای کاش می شد آنکه به ره با ز بینمت با شرم و نهز ونیم نگاه همیشگی! نازت نمی کشم که لگد مال هر کسی ماهی ولی دریغ نه ماه همیشگی... (بری بونس هلالی من می خورد تو را_ شب _ماهی بزرگ و سیاه همیشگی) با بی ستاره های جهان گریه کرده ام یک آسمان ستاره گواه همیشگی تا راز دل بگو یم. در خویشتن شدم سر بر ده ام به چاه به چاه همیشگی نازت نمی کشم که لگد مال هر کسی ماهی ولی دریغ نه ماه همیشگی خر گوشکم به شعبده می آورم برون خرگوش تازه ای زکلاه همیشگی موی تو خرمنی ست طلایی.به دست باد در چشم من جهان پر کاه همیشگی آرامش شبانه مگر می توان خرید با سکه ی قدیمی ماه همیشگی؟ یک باغ بی ترنم مرغان در قفس سوغات روز روز تباه همیشگی حیف از غزل که_تنگ بلور است_پر شود با اشک گرم و سردی آه همیشگی!
@literature9
میدانی!
تمدن انسانی که امروزه به... کشیده شده، با شعر شروع شده بود. فکرش را بکن، که سالیان سال، معلوم نیست چه وقت و در چه جا، مرد خیالپردازی، شبی به آسمان چشم دوخت و در آن حوت و قوچ و سنبله دید و یا زنی به هیبت گاو، آواره از دریاها گذشت و دریای Ionio از او نام گرفت. ما هم در ولایتمان اساطیر خود را داشتیم. به مار، گنجبانو و به لاکپشت اولاکو (دختر آب) میگفتیم. وی نیز دختری جوان و زیبا بود.امروزه این شعر مُرده است. رودها نام الهه دارند. مادهاند، مادرند و به فرزند غذا میدهند. زن هندی بازماندهی تمدن کهن به گانگا گل نثار میکند. امروزه، رود آلوده است. آب طعم ترس دارد. فرهنگِ آب مرده است ومن که سنگوارهی ماقبل تاریخ این تاریخ هستم نفسی میزنم و کار میکنم فقط برای حرمت هستی و شکر زندگی. درست چون گاوی که تنگ غروب مینالد.جز این هیچجایی برای حرفی که مخاطباش «حساسیت آدمی»است باقی نمانده است...در غربت زیستن وقتی شروع شد که از ولایت بیرون آمدم. تهران برایم شهری بیگانه بود و بعد به شهر دشمن بدل شد.
دلم میخواهد ببینمت.چرا نمیآیی؟
تا ورق می زنی زمستان را
می گشایی لب بهاران را
تا بنوشند غنچه ها از عطر
شانه کن گیسوان باران را
در حریر نسیم جاری شو
تا به رقص آوری درختان را
راز سبزینه، روح مشیانه...!
طرحی از نو درافکن انسان را
سعدی حافظ غزل از توست
حافظی، سعدی گلستان را
آی...! سحر آفرین عمو، بگشا
جعبه رنگ را، قلمدان را
نقشی از عشق روی خاک بکش
زنده در گور کن مغیلان را
ای تو ...! جادویی زمرد پوش!
باز دریاب شهر ویران را
این عروس است و خفته ی جادو
بوسه ای زن عروس ایران را
اورفه ی عطرنوش شعرانگیز
ساز کن چنگ شادی افشان را
علیرضا __طبایی
همین که آینه درچشم شب ترک انداخت
گدازه های سکوتی درون سینه گداخت
گذشت باد پرآشوب و برگ و بار بریخت
دمنده توسن طوفان به ریشه ها می تاخت
پرنده از افق چشم تو پرید و ندید
که باغ شب زده ات را چه آتشی بگداخت
شب عبوس به دیوار کوچه پرده کشید
خیال خام ز ناپختگی به کوره گداخت
همین که عشق به دلتای جان رسید و گذشت
به قلب ساحل و دریا ، چه تاب و تب انداخت
تو را که سینه پر از حرف بود و لب خاموش
فروغ آه چه کس واژه واژه می پرداخت؟
چو تار و پود به سرپنجه ی تو بوسه نهاد
گرفت رنگ خوش و نقش عاشقانه نواخت
به دار ِقالی اگر نقش عشق می بینی
به زخم پنجه ی تو رنگ سرخ می انداخت.
**
*https://t.me/mayektashakeri