چه نامنظم
چه بی قواره
تلاش دارد کسالتش را
به ضرب یک نرمش کذایی
در آرد از تن
به قول نصرت
از اصطکاک دو مهره بر هم
ترق تروقی ملال آور
چه بی تناسب
شتاب و کابوس دیر کردن
کلاف سر در گم میادین
و التهاب چراغ قرمز
صدای بوق هزار ماشین!
کدام اکسیر می تواند
عذاب بیداریی چنین را
به یک تبسم فرونشاند؟
این چنین سرزنش آلوده مرا
به تماشا منشین
دست ویرانگر خود را نفرین کن، نفرین!
دست هایی که مرا،
و تو را،
قفسی ساخته از تنهایی!
علیرضا __طبایی
چندی، دگر گذر نمی کندم ابری
من مانده ام کنار درختی خشک
با آرزوی سبزی یک جنگل
در فصل جان فشاندن و دل دادن
ای آسمان چه تشنه و غمباری!
پیشانی شکسته ی خورشیدی
در سرخی سپیده دمان ، آری
این لکه ی نشسته به رخسارت
خونواژه ی چکیدن آزادی ست
از پنجه های این شب تاتاری.
با قلّه های خون گرفته چه خواهی گفت؟
این صخره ها نفس بریده و خاموشند
این آهوان زخمیِ کوهستان
با ماشه ی کمین نشسته هم آغوشند
تَ ق
تَ ق
تَ تَ ق
تَ تَ تَ ق
تَ ق
تَ ق .
گفتی زمان کوچ کبوتر بود
آن سال پرشکوفه ی جنگل خیز
سال توانِ رُستنِ یک دانه
در قلب پرتپنده ی مهر آمیز
سالی که عشق
نامه رسان می شد
سالی که لاله های نگون یک یک
در خاورانِ خاک
نهان می شد
از بیشه زار بی علف این خاک
آواز کوهپایه نمی پیچید
در درّه های ساکتِ بی پژواک.
در بستر سپیده دمان
آن سال
صدها پرنده
زخمی و خونین بال.
**https://t.me/mayektashakeri
آسمانی ابر در من آشیان کرده ست
آسمانی ابر خورشیدِ مرا پنهان به بغضی جاودان کرده ست
کوله بار هرچه دارم
_ مهربانی و تهیدستی
امانتهام_ بر دوشم
چوب دستی ِ سفر در دست
پا در راه
می روم امٌا
با حریر بافته از جاری اندوه بی پایان
مِه تمام دشت را در خود نهان کرده ست
وآسمانی ابر در من آشیان کرده ست
گام هایم
گُم
افق از هرطرف پوشیده در
حجم مِهی انبوه
بی نمودی از درخت و کوه
مِه زمین را هم سراسر آسمان کرده ست
وآسمانی ابر در من آشیان کرده ست