با من چه کرده ای
چه در من خلق کرده ای
که هر چه میکوشم خود را زندگی کنم
انگار بی تو نمیشود
چه کرده ای
که لبخند تو
نگاه تو
صدای تو
رفیق خیالم شده است
گنجینه ای از تو
در خیالم به یادگار مانده است
که هر روز و هر ثانیه
تازه تر میشود
چه با دلم کرده ای
که لحظه ای یادت
از خیالم جدا نمیگردد…
#مرتضی_نوربخش_م_نگاه
برشی از نوشته
#و_اکنون_عشق
در مورد خودکشی دیدگاههای مثبت و منفی فراوانی وجود دارد. روانشناسان به طور خلاصه خودکشی را راهحلی قطعی برای مشکلی موقت میدانند و استدلال میکنند انتخابی که به حذف انتخابهای آینده منتهی شود، نمیتواند به عنوان گزینهای مناسب در تصمیمگیری مورد استفاده قرار گیرد. دیدگاههای مثبت از جانب فیلسوفانی نظیر نیچه، شوپنهاور، راسل، فرانکفورتیها و حتی روانشناسانی نظیر لایتمن، مینگر، داگلاس و ... خودکشی را نوعی دیدگاه ارزشی به مسئله هستی تلقی میکنند. البته تا قبل از نظریهپردازی ایشان در برخی جوامع نظیر ژاپن مرگ انسان در شرافت و شجاعت به مثابه بزرگترین افتخار زندگی هر شخص محسوب میشد. آئین هاراکیری همراه با هایکوی مرگ و موسیقیِ پایان، فرصتی برای اثبات شرافت فردی بود. خودسوزیِ راهبان بودایی در اعتراض به جنایات نگودین دیم در ویتنام نیز تا امروز به دیده تحسین نگریسته میشود.
در نیمه دوم قرن بیستم جامعهشناسان نیز به تحلیل خودکشی به عنوان یک پدیده اجتماعی ورود نمودند. آنها استدلال نمودند تحلیلهای فلاسفه و روانشناسان فاقد بررسی رانههای اجتماعی در میل به خودکشی است.
دورکیم هاراکیری، آئین ساتی در بیوهزنان هندی و خودکشی سالخوردگان در قبایل آفریقایی را به کنترلگری و تحمیل ارزش از سوی اجتماع تعبیر میکند. البته جامعهشناسان دیگری نظیر داگلاس با نقد دورکیم چنین میگویند که خودکشیهای آنومالیک یک رهیافت فردی به یک پدیده اجتماعی هستند وی با برشمردن آزادی فرد بر بدن و محترم دانستن حق انتخاب افراد برای پایان به رنج، خودکشی را یک پایان انتخابی میداند.
دانامردیت لیزاردی با بررسی تاثیر عوامل نورولوژیک و زیستشناسی بر خودکشی در انسان و سایر حیوانات (خودکشی در حداقل دویست گونه جانوری پدیدهای رایج است.) فرضیه داشتن ذهن بیمار در افرادی که خودکشی میکنند را رد میکند و میگوید: انگیزه اولین محرک برای تداوم هستی است و پایان دادن به رنج، انتخابی هوشمندانه و یک مکانیسم طبیعی برای حفظ امنیت در جانداران است.
با این تحلیل، در مواجهه با کسی که حوصلهاش به ادامه فیلم قد نمیدهد، چه راهکاری باید اتخاذ نماییم؟ آیا مرگی قطعی و ناشی از انتخاب با یک مرگ تدریجی نامعلوم ارزشی یکسان دارد؟ کامو این سوال را مطرح میکند: آیا زندگی ارزش زیستن دارد؟ او زندگی را تهی از معنا میداند و چنین میگوید: علم، فلسفه، جامعه یا مذهب نمی تواند معنایی برای زندگی خلق کند که مسئله پوچی را از بین ببرد. آنکس که زندگی را تهی از معنا مییابد، خوشبخت خواهد زیست.
شما در این باره چگونه فکر میکنید؟
@Absurdmindsmedia
محسن الوانساز در اینستاگرام
https://www.instagram.com/p/CqvR3F3Lsmy/?igshid=YmMyMTA2M2Y=
در پس دیوارهای شب
میشکند بغض سیاه کسی که سینهاش
مدفن آوازهای قدیمیست
میخواند با صدای خستهٔ مجروح
"مرغ سحر ناله سر کن
داغ مرا تازهتر کن..."
در طنین این صدا پرندهایست که هر شب
در قفسی تنگ و تار از این شاخه به آن شاخه میپرد
باز صدا میخواند با طنینی از ملال
"زآهِ شرر بار
این قفس را
بر شکن و زیر و زبر کن..."
شب دوباره خیمه میزند به پهنهٔ جهان
آنک با نغمهها و نالهها
همصدایی مردان و زنان در افق به گوش میرسد
"ظلم ظالم
جور صیاد
آشیانم
داده بر باد..."
پردهٔ شب در سپیدی سحر
از فراز آسمان
تا به پهنهٔ زمین فرو میغلطد
در صدای خستهٔ پرنده نالهایست زیر و بم
در فراخ روشن به اوج میرسد
"نوبهار است
گل به بار است
ابر چشمم
ژالهبار است..."
چند قطره خون
از کنار و گوشهٔ منقار مرغ سحر در قفس میچکد
سر میان زانوان فرو
مردی از اقصای بامداد
میگوید با خود:
"نعش اینهمه شهید
روی دست مانده است..."
١٤٠٢/٦/٢٢
#اقبال_مظفری
https://t.me/joinchat/AAAAAEKCF61dHmskkML-UA
با رفتن تو چقدر، از من پَر زد
انگار طراوت از رَگم دلخون رفت
این باغچه شد قفسقفس آزادی
از باطنِ تو فرشتهای بیرون رفت
تلخاست بهنامزندگی خُرد شدن
انگار که جاده باز عابر بکُشد
ما را نه زمانه 'جامعه' ویران کرد
این جامعه را خدای شاعر بکشد
باید که مُسَبّبین مجازات شوند
باید که از اُسطُقُس جهان برگردد
ذرّات تنم فقط "چرا" میگویند
ای کاش دوباره آن زمان برگردد
آنها که مُحبّتی مُحَدّب دارند
با آهن و قیر و اَخم ما را دیدند
بر آینهها شکوفه میسوزانند
آنها که به چشمِ زخم ما را دیدند
آنها که خشونتی درونگر دارند
خشنود و دوبارهکار و پُروَسواساند
خود را چهبجای دیگری بگذارند
آیا که روانیاند یا حَسّاساند ؟
ای برگ که از درخت خود افتادی
این رابطهها فقط تگرگت هستند
آنها که تقاص ظلم را میگیرند
خود شاهد ماجرای مرگت هستند
#جواد_روستا
۱۸فروردینِ ۱۴۰۲
بیهیچ اُمیدی... به سوگنشسته!
از من که -آهیبلندم- برای -تو- که نوشتهای هستی در کاغذیمچاله در سطلیبُرنزی در کنار سیبهای نیمخورده!
و برای آنها که بیتغییر با "ضایعهی وجود خود میسازند"
قربانت بروم. دوستت دارم، دوستت دارم. دلم میخواهد چشمهایم را روی هم بگذارم و وقتی بازشان میکنم پهلوی تو باشم. دلم میخواهد ببوسمت. آنقدر ببوسمت که تشنگیام تمام شود. تنم به یادت بیدار میشود.
نامهات را که میخواندم یکوقت متوجه شدم که دارم بلندبلند باهات حرف میزنم. مثل دیوانهها!
انگار که تو اینجا بودی. در برقِ آفتاب که روی آینه افتاده بود، بودی.
فروغ فرخزاد
✉️نامه به ابراهیم گلستان
۱۸ ژوئن ۱۹۶۶
•