تا ساعت چیدن ابر از چشم خیس بهاران
در برکه ی خواب ماندیم با یک سبد بوی باران
با لاتر از کرت بی آبپای مترسک شکسته ست
پیداست فردای گندماز غارت کشتزاران
از حیطه ی ظهر تاراج تا نا کجای نفس گیر
بر قامت دشت پیچید چون هاله گرد سواران
یک آسمان تکّه ی ابر می ریخت از چشمهایش
وقتی که زل می زد آن مرد بر قلع و قمع تتاران
بعد از خرابی نمانده ست در گوش این قوم ، حتی
یک حرف بی رنگ چون باد از قصه ی روزگاران
رفت آن زمانی که ماندن تاویل یک سرکشی بود
با دوده ام در تلاقی ست تکوین آئینه زاران
بوی یهودای ترفند برخاست از شام آخر
در سایه سار صلیب است مهمانی دوستداران
یک لحظه از چوبه ی دار خالی نشد شانه ی من
آغاز عمر دوباره ست جان کندن سربداران
اوقات تنهائیم را همراهی دشنه پر کرد
تا حق نان و نمک شد پامال این نابکاران
مرداد 80
سلام و درودها
دستتان درد نکند