سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

نگاهی کوتاه به "تعریف و تبصره"/ مهدی عاطف‌راد

اصلیترین کار نیما در زمستان سال ١٣٣١ نوشتن "تعریف و تبصره" بود. [ایرج پارسی‌نژاد- در کتاب "نیما یوشیج و نقد ادبی"- تاریخ نگارش این متن توسط نیما را، به اشتباه، خردادماه ١٣٢٢ نوشته است. (ص ١٨٨)] این نوشته، در حقیقت، مجموعه‌ی یادداشتهایی درباره‌ی شعر و شاعری و حاشیه‌هایی بر بعضی از شعرهای خود نیما و شاعران دیگر- از جمله شعرهای "ای شب"، "پادشاه فتح"، "کار شب‌پا" و ...- است. نوشتن یادداشت‌ها را نیما از زمستان سال ١٣٣١ شروع کرد و تا تابستان سال ١٣٣٢ ادامه داد ولی نتوانست به پایان برساندش و در نتیجه متن ناتمام باقی ماند. یادداشت‌های "تعریف و تبصره" در چند شماره از هفته‌نامه‌ی "آتشبار" که آن را دوستی از دوستان نیما- ابوالقاسم انجوی شیرازی- منتشر می‌کرد، بین دی ١٣٣١ تا مرداد ١٣٣٢ چاپ شد. پس از کودتای ٢٨ مرداد ١٣٣٢ انتشار هفته‌نامه‌ی "آتشبار" متوقف شد. نیما هم پس از آن، نوشتن "تعریف و تبصره" را ادامه نداد و آن را ناتمام گذاشت.

از یادداشت‌های نیما چنین برمی‌آید که او خیلی دلش می‌خواست که متن مفصل منظمی درباره‌ی نظریه‌ی شعری‌اش و ویژگیهای آن بنویسد ولی واقعیت این بود که او حال و حوصله‌ی انجام چنین کاری را نداشت، و عزم و اراده‌ی لازم برای اجرا کردن چنین پروژه‌ی سنگین و وقت‌گیری که نیاز به کار سختکوشانه و پیگیرانه‌ی فراوان داشت، در او نبود. برای همین هروقت که تصمیم می‌گرفت این کار را انجام بدهد، نتیجه‌ی کارش مقداری یادداشت پراکنده‌ می‌شد. چند سال پس از مرگ نیما، بخشی از این یادداشت‌ها، با پیشنهاد خود نیما، در کتابی با عنوان "حرفهای هم‌سایه" چاپ شدند، بخش دیگر هم در کتابی با عنوان "تعریف و تبصره و یادداشتهای دیگر" منتشر شدند.

در یادداشت‌های "تعریف و تبصره" نیما کوشیده تا ویژگیهای تکنیکی "شعر آزاد"ش را به صورت پراکنده و نامنظم بیان کند. در یادداشتی نیما با اشاره به چاپ مقدمه‌ی این متن، نوشته است:

"وقتی که مقدمه‌ی "تعریف و تبصره" را چاپ می‌کردم، آل‌احمد گفت: "یک چیز بگویم، استاد! بدت نیاد". گفتم : "بگو". آن‌وقت آهسته به من گفت: "همان حرفهایی است که در "دو نامه" زده‌ای." گفتم: "جوان باکمال! مردم را دارم چیزفهم می‌کنم."

چیزفهم کردن، مراد پی در پی تکرار کردن است. مع‌الوصف اگر به متن رسیده بودم، حرفهایی داشتم، و خود "مقدمه" هم چشم‌انداز روحیه‌ی مردم بود."

(یادداشت‌های روزانه‌ی نیما یوشیج- ص ٢٠٦)

در یادداشت دیگری با عنوان "مضامین شهوانی" هم نیما اشاره کرده که فرصت نکرده که "تعریف و تبصره" را بنویسد:

"این یادداشت خلاصه‌ای است از نظر من که نیما یوشیج هستم و فرصت نشد که "تعریف و تبصره" را بنویسم."

(یادداشت‌های روزانه‌ی نیما یوشیج- ص ٢٦٥)

در چند تا از یادداشت‌های شبانه‌اش هم نیما درباره‌ی مطلبهایی که در "تعریف و تبصره" نوشته، توضیحهایی داده، به عنوان نمونه، در یادداشت زیر نوشته است:

"من در "تعریف و تبصره" خیلی حمله کرده‌ام به پرستندگان سبیل استالین قلدر. آیا فلان جوان، مثل فلان خانم قشنگ، که قضاوت می‌کند فلان حکومت بهتر است و قضاوت می‌کند که اسلام حکومت خوب دارد یا ندارد، چه اطلاعی از طرز حکومتها دارد؟ خیلی ساده است. آیا این جوان یا دختربچه درس خوانده است؟ فقه اسلامی دیده است؟ این‌طور است که جوانان ما، خام و چشم‌بسته، فریب می‌خورند."

(یادداشتهای روزانه‌ی نیما یوشیج- ص ٣٧)

نخستین بار متن "تعریق و تبصره" به اضافه‌ی یادداشت‌هایی دیگر، به صورت کتاب، در سال ١٣٥٠ توسط انتشارات امیرکبیر چاپ و منتشر شد.



عصر زمستان/ مهدی عاطف‌راد

دلخسته‌تر از دوره‌گردی بی‌سروسامان

آواره‌تر از برگ خشکی در مسیر باد سرگردان

ٱهسته آهسته

در کوچه‌‌وپس‌کوچه‌های خلوت افسوس، حسرتناک می‌رفتم

بی‌مقصدومقصود

گم‌راه و سردرگم در این وادی دودآلود

پوشیده در ایهام مالامال از وهم مه اندوه

پیچیده در بارانی دل‌تنگ تنهایی

خالیتر از تنهایی یک کوچه‌ی بن‌بست

تنهاتر از یک جوی خشک خالی از جریان.

 

عصر کسالت‌بار و دل‌گیر زمستان بود

عصر تأسفهای ابرآگین

عصر تحسرهای دل‌چرکین.

می‌رفتم و با خود به‌نجوا زمزمه می‌کردم آوازی دریغ‌آمیز و آه‌انگیز

و فکر می‌کردم

لب‌ریز از دم‌سردی حسرت:

افسوس آن راهی که می‌پنداشتیم آزادراه روشناییهای نامیراست

شد عاقبت تسلیم بن‌بستی ظلام‌انجام.

تالاب موجاموج از شادابی امید

چیزی نبود افسوس جز افسون شیرین و دروغین سرابی دل‌فریبنده.

پایان آن افسانه‌ی سرشار از شادی وصل و کام

چیزی نبود افسوس

جز قصه‌‌ی تکراری ناکامی و حرمان.

زان ساحل بی‌انتهای امن و آرامش که می‌دادندمان وعده

چیزی نصیب ما نشد افسوس جز غرقاب

و سیلی سیلابها و ورطه‌ی طوفان.

از آن بهشت تا ابد مانای بهروزی که می‌دادندمان مژده

چیزی نصیب ما نشد افسوس جز دوزخ

و سوختن در آتش جان‌سوز رنج و زجر بی‌پایان.

 

بسیار جوباران که در مرداب بی‌جنبش فرورفتند و از جریان فروماندند

یا در کویر خشک‌خوی تشنگی آهسته خشکیدند.

بسیار رؤیاها که در کابوس غلتیدند و در اعماق تاریکی فرورفتند.

بسیار شادیها که در اندوه جان دادند.

بسیار گلهای رفاقتهای عطرافشان که در پاییز کین‌آیین و نفرت‌کیش پژمردند

یا غنچه‌های مهربانیها که پامال و لگدکوب زمستان قساوت‌‌پیشه گشتند و به باد نیستی رفتند.

بسیار کوکبهای تابانی که شب را روشنایی هدیه می‌دادند

دست تبه‌کار سیاهی کینه‌توزانه

افکندشان بر خاک

و کردشان خاموش.

بسیار امیدوآرزوهای دل‌افروزی که ناهنگام

مدفون شدند افسوس در قعر سیاهیهای گور یأس.

بسیارها پیوند خوش‌آغاز و شیرین‌کام

با سرنوشتی تلخ و بدفرجام.

بسیارها عشق شررباری که شد خاموش در دود و دم نفرت

خاکستری دم‌سرد برجا ماند از آن آتش سوزان.

 

می‌رفتم آهسته

در کوچه‌وپس‌کوچه‌های خلوت افسوس حسرتناک

دل‌خسته‌تر از دوره‌گردی بی‌سروسامان

آواره‌تر از برگ خشکی در مسیر باد سرگردان.



اعتماد / سید علی میر افضلی

اعتمادی به واژه اصلاً نیست

واژه گاهی دچار تردید است

واژه گاهی کلید، گاهی قفل

واژه گاهی شدید، گاهی کـُـند

...

واژه، می‌آید و نمی‌دانی

که ازین واژه‌ها چه می‌خواهی.

من به احساس ناب محتاجم

با نگاهت بیا تکلم کن.

 

مُردن عاشق نمی­میراندش / سعید سلطانی طارمی

                    "اوتناپیشتیم!...اینک در برابر تو ایستاده­ام و پرسشی دارم:
                                             زندگی چیست و مرگ کدام است؟ و من چگونه می­توانم زیستی
                                             را که در پویش آنم دریابم؟"
                                                           پهلوان نامه­ی گیل گمش. ترجمه­ی دکتر صفوی


ماجرای مرگ و زندگی و خواست غلبه زندگی بر مرگ و آرزوی بی­مرگی  در ذهن انسان کهنتر از آن است که ما بتوانیم حدود پدید آمدن آن را حدس بزنیم. پرسشهایی که در سطرهای بالا گیلگمش در سرزمین خدایان از یک انسان نامیراشده می­پرسد دست کم چهار هزار سال عمر دارند. قصد ما پرداختن به حماسه­ی گیلگمش نیست بلکه میخواهیم بگوییم این پرسشها از زمانی که انسان خردمند و ناطق در این جهان زیست می
­کند مدام مطرح شده است چه در متون مقدس چه اساطیر و جادو چه شعر و سایر شاخه­های ادبیات و فرهنگ بشری. وقتی شاعر میگوید:
از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود؟
به کجا می روم آخر ننمایی وطنم؟

همان پرسش­های ساده­ی گیلگمش ست  که در چارچوب فکری دیگری با وسعت و پیچیدگی مطرح می­شود.
اولین بار که انسان­های میرا درمی­یابند غلبه بر مرگ و رسیدن به بیمرگی در این جهان ممکن نیست با ناامیدی به راه حل­های دیگری می­اندیشند یکی از این راه حلها این است که مرگ پایان زندگی نیست نفی واقعه دلیل باورنکردن آن و عدم آن است. بلکه مرگ انتقال از دنیایی به دنیای دیگرست که زندگی در آن ابدی ست آنجا مرگی وجودندارد چراکه خود، دنیای مردگان است، جایی که در آن مردگان زنده­ی جسمانی هستند و به زندگی ادامه می­دهند مثلا در ادیسه ی هومر اولیس، قهرمان داستان برای دیدار با مادرش به سرزمین مردگان می­رود و در هادس یا دنیای مردگان با او ملاقات می­ کند. بی­شک کهن­تر از آن داستان دموزی خدای باروریست که ابتدا ایزدبانو اینانا همسرش به جهان زیرین یا جهان  مردگان می­رود در مدتی که اینانا در جهان زیرین گرفتار است دموزی چندان کار با اهمیتی برای او نمی کند وقتی اینانا دوباره به جهان بالا برمیگردد باخشم اجازه میدهد دیوها دموزی را به جهان زیرین یا دنیای مردگان ببرند. بعد از مدتی اینانا پشیمان می­شود و اجازه میدهد دموزی نیمی از سال را در جهان زیرین به سر برد نیمی دیگر را در این جهان در کنار اینانا. بدین ترتیب باروری و فصل­ها پدید می­آیند در واقع داستان دموزی نوعی غلبه بر مرگ را حکایت می­کند او که خدای باروری ست هرسال با پایان یافتن دوران محصول و برداشت آن میمیرد و در آغاز رویش گیاهان و باروری دوباره زنده می­شود.و زنده شدن او آیینهای فراوان داشته­است که شاید نوروز هم یکی از آن آیینهاست.
در ادیان اخیر سامی هم مرگ را تولدی دیگر و دوران مردگی را نوعی زندگی میدانند که سرانجام در روز رستاخیز با تنی که دراین دنیا در آن زیسته­اند از دنیای انتظار یا برزخ به این دنیا برمی­گردند و نیک و بد اعمالشان در زندگی دنیویشان مورد رسیدگی و سنجش قرار میگیرد. در مکاتب مختلف بودایی و هندو این مشگل مرگ را طور دیگری حل کرده­اند. مردن تن و باز زیستن روح در موجودی دیگر. چرا که وجود موجود زنده بخصوص انسان ترکیبی دوگانه دارد جسم که میرنده است و روح که نامیراست و این روح در مکاتب بودایی و هندو در جسمهای متمادی زیست را تکرار می­کند و در ادیان سامی و زردشتی با مرگ از جسم اولیه جدا می­شود سرانجام در روز وعده داده شده از مرگ برمی­خیزد.
کدام دانه فرو رفت در زمین که نرُست                  
چرا به دانه­ی انسانت این گمان باشد؟(مولوی)
میل به بی­مرگی و راندن آن از جهان انسانی چنان پر رنگ و ضروری ست که آدمیان در یافتن راهی برای رسیدن به آن  بسیار فکر کرده و کوشیده­اند  که راهی بیابند در حالیکه می دانستند که این راه راهی نزدیک به محال است و قابل دستیابی نیست.

یکی از راهها این است در جهان ظلمت که بیرون از تابش خورشید است نشانی چشمه­ای را داده­اند که یافتنش نصیب هرکسی نمی شود چنانکه اسکندر رفت و نیافت و انبوه دیگرانی که در راه آن هلاک شدند تنها انسانی که به آن چشمه رسیده و آب آن را خورد و بدینگونه برمرگ چیره شد و به جاودانگی رسید خضر پیامبراست در واقع این میل جاودانگی منحصر به  خضر نیست بلکه تک تک ما خواهان شکست دادن مرگ هستیم
شوپنهاور در "گفت و گویی در جاودانگی" می­گوید: هنگامی که می­گویی من ،من، من می­خواهم وجود داشته باشم فقط تو نیستی که این را میگویی . هرچیزی همین را می­گوید قطعا هر چیزی که اندک آگاهی­ای داشته باشد. پس نتیجه میگیریم که این تمایل فقط بخشی از وجود توست که فردی نیست بخشی که بدون استثنا بین همه چیز مشترک است این آوای خود هستی­است نه آوای فرد، جوهر درونی هر آن چیزیست که هستی دارد؛ محرک هر چیز موجود است این میل نه به چیزی کمتر از کل هستی شائق است و نه با کمتر از آن – با هر هستی فردی خاصی -خشنود می­شود.(شوپنهاور1386)

سرانجام وقتی نمیتوان به صورت جسمانی بر مرگ غلبه کرد آدمها ناگزیر به راههای دیگری اندیشیدند و هرکس به طریقی خواست با ثبت نام خود در ذهن نسل­ها هستی خود را در جهان ثبت کند. از الواح سنگی و گلی یا کتابهای تاریخ و یا به عنوان خالق  آثار هنری و معماری مرگ را منکوب کرده هستی خود را در نام خویش، زندگی بخشند حفظ نام مخصوصا نام نیک چنان اهمییت یافت که مردان قدرت و ثروت ، دهان شاعرانی را که اخلاق نیک و شهامت و شجاعت اغراق­آمیزی به آنان نسبت می­دادند پر از سکه ی طلا میکردند. یا از دانشمندی میخواستند که کتابش را به نام آنان بنویسد یا به آنان تقدیم کند. مثلا تقویم جلالی خیام و گروهش بیشتر سبب ماندگاری نام سلطان جلاالدین ملکشاه شده یا کارهای دیگرش؟ آنان در شعر شاعران و آثار دانشوران نیکنامی و بودن ابدی را به برقراری یک مستمری عمرانه یا مبلغی گزاف دیگرمی­خریدند و باور داشتند که این رسانه همیشه نام آنان را در یادها نگاه خواهد داشت و بدینسان آنان در جریان زمان ادامه خواهند داشت برای همین است که برخی نظام­های عرفانی  مثل هندی که فرد را و ماندگاری را انکار می­کنند، معتقدند نام­ها سبب فردیت و غرور و نابرابری می­شوند و برای نام تشخصی آمیخته به گمراهی قائل­اند و خواهان ترک نام و فنا شدن در محبوب یا آن قدرت لایزال هستند که جهان را هستی داده  و نیستی آن هم در اختیار اوست و بر مقدرات آن مسلط است
گاهی هم افراد با درست کردن ساختمانی باشکوه یا عمومی و یا پلی یا بندی خود را قانع میکردند که برمرگ غلبه کرده­اند.چرا که آن  اثار پس از مرگ، نام آنان را در یادها نگاه میدارد و معتقد بودند تا وقتی نامشان نسل به نسل بین مردم به نیکی در جریان است آنان زنده هستند بر همین اساس بود که سعدی بیت زیر را سرود
سعدیا مرد نکو نام نمیرد هرگز
مرده آنست که نامش به نکویی نبرند
 سرداری که با جهانگشایی ملت خودرا از افتخار کشتار و غارت و استعمارملل دیگر فربه می­سازد مخترعی که با اختراعش زندگی یا مرگ انسانها را آسان میکند، پزشکان، شاعران، نویسندگان فیلسوفان، ریاضیدانان، معماران و... هر اندیشمندی که راههای بهتری برای ایجاد ارتباط و بهبود کیفیت زیست انسانی پیدا می­کند حتی اگر در تلاش شبانه روزی خود به موضوع آگاه نباشد در نبرد با مرگ است و میخواهد با به جا گذاشتن آثاری از خود نامش را در تاریخ حک کند و بر سلطه­ی مطلق مرگ خدشه و زخم وارد کند.  معروف است که دکارت وقتی از طریق رابطه­ی میان هستی و نیستی نتوانست هستی خود را اثبات کند راه حل دیگری یافت و گفت: "من می­اندیشم پس هستم." حال ببینید فردوسی چگونه با تفاخر و دست­افشانی پیروزی خود را برمرگ اعلام می­کند
پی افکندم از نظم کاخی بلند
که از باد و باران نیابد گزند....

نمیرم از این پس که من زنده­ام
که تخم سخن را پراکنده­ام...
آرتور شوپنهاور درهمان منبع در فصل "ملاحظاتی در باره ی روانشناسی" می­نویسد: "در اسپانیا "
Viva muchs ano" (سالهای بسیارزنده باش= پیر شی)یک چاق سلامتی معمولی است و آرزوی طول عمر در سراسر جهان هم معمول است آنچه چنین آرزویی را توجیه میکند علم به ماهیت حقیقی زندگی نیست که علم به ماهیت حقیقی انسان است یعنی اراده و خواست زندگی."درست با این نگاه است که زنده یاد سایه می­گوید:
زندگی زیباست ای زیبا پسند
زنده اندیشان به زیبایی رسند

آنچنان زیباست این بی­بازگشت
کزبرایش میتوان از جان گذشت

 بله مردن برای زندگی واحساس بهروزی از نظر سایه که خود کوتاه زمانیست به هفت هزارسالگان پیوسته است بهای زندگی وخود زندگی­ست که همان طرد و انکار مرگ است

در تمام مثنوی­ها و غزلهای سایه امید به تداوم هستی موج می­زند. نگاه کنید که در غزل به "مردم فردا" که در اول دیوانش با مطلع "زمانه قرعه­ی نو می­زند به نام شما/ خوشا شما که جهان میرود به کام شما" آغاز می­کند. در جایی از این غزل با حسرت و تفاخر می­سراید: "تنور سینه­ی سوزان ما به یاد آرید/ کز آتش دل ما پخته گشت خام شما" آن آرزوی زیست جاودانه در بیت آخر غزل به اوج می­رسد: " به شعر سایه در آن بزمگاه آزادی/ طرب کنید که پرنوش باد جام شما" با شعر سایه طرب کنید. شعر جوهر هستی شاعر است. وقتی شعر زنده است شاعر حضور فعال خود را به جامعه می­نمایاند و نقش زنده­اش را بازی می­کند.
می­توان با نگاهی به دیوان هریک از شاعران ابیاتی را در جهت میل به هستی جاودانه پیدا کرد
نگاه کنید که سعدی چگونه انکیانو را زیر تازیانه­ی اندرز می­گیرد تا برای نیکنامی و ماندگاری نامش کاری کند
بس بگردید و بگردد روزگار
دل به دنیا در نبندد هوشیار

این که در شهنامه­ها آورده­اند
رستم و رویینه تن اسفندیار

تا بدانند این خداوندان ملک
کز بسی خلق است دنیا یادگار

ای که دستت می­رسد کاری بکن
پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار...
 
سایه در شعر "زندگی" که یکی از بهترین آثار نیمایی­اش است با زبانی رسا و روشن و عاطفه­ای متمایل به رمانتیسیسم و تصویرهای درخشانی که از آن عاطفه برخوردارند. با پرسش آغاز می­کند. پرسش در باره­ی زندگی:
چه فکر میکنی؟
که بادبان شکسته زورق به گل نشسته­ای ست زندگی؟
در این خراب ریخته
که رنگ عافیت از او گریخته
به بن رسیده راه بسته­ای ست زندگی؟
او پرسشی را مطرح می­کند که دست کم هرکسی لااقل یک بار از خودش پرسیده: بعد از این چی؟ کی برگشته و از آن دنیا خبر آورده؟ این پرسشها که معترضانه طرح شده­اند دلالت بر تسلیم دارند. در واقع می­گویند امیدی نیست. در نظر آنان زندگی یعنی نفس کشیدن، خوردن، خوابیدن وعیشیدن. جز این وظیفه­ای بردوش انسان نیست. البته دست در جیب دیگران کردن و یا نیروی کار و مهارت فکری دیگران را به ثمن بخس خریدن و چند ساله به میلیاردها ثروت رسیدن و در تاریخ در کنار معتصم ، چنگیز، تیمور و نادر ایستادن هم هست این هم نوعی کار است که سبب ماندگاری است ونوعی ادامه را در جریان تاریخ یدک میکشد ادامه در راهی تیره و تارو رو به سمت لعنت و فراموشی.
اما پرسشهای سایه از نوعی نیست که بشود به آنها پاسخ داد به اصطلاح اهل دستور، این ها جمله­های  پرسشی انکاری هستند. او اعلام میدارد که: - زندگی زورق به گل نسشته و بادبان شکسته­ای نیست.
- زندگی راه به بن بست رسیده­ای نیست.
او در این مصرع ها تداوم بی­پایان جریان زندگی را اعلام میدارد. در عین حال که میداند انسان طعمه­ی غم و یاس است. چرا که در افق پیش رو غباری نمی­بیند تا امیدوار باشد آن که می­آید پیام­آور اوست. مخاطب مصراع های زیر هم انسان است.
چه ابر تیره­ای گرفته سینه­ی تو را
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا نمی­شود.
در عین حال به او (انسان) توصیه می­کند که برگردد و پشت سر خود را نگاه کند تا ببیند چه  راه درازی آمده است:
تو از هزاره­های دور آمدی
درآن درازنای خون­فشان
به هرقدم نشان نقش پای توست
درآن درشتناک دیولاخ
زهر طرف طنین گامهای ره گشای توست.
....
چه تازیانه­ها که با تن تو تاب عشق آزمود
چه دارها که از تو گشت سربلند
زهی شکوه قامت بلند عشق
که استوار ماند در هجوم هر گزند...
آری از نظر شاعر و بسیاری دیگر انگیزه تداوم زیست آدمی عشق است. عشق است که نام و زیست ابدی عاشق را با خود می­آورد و می­برد و انگیزه­ی فداکاری و ایثار مانند نسیمی که جاودان وزان است جسم و جان، زمان و انسان را از جریان  نوازش دائمی خود برخوردار می­سازد و راه و رسم ادامه­دادن  را در گوش آنان زمزمه میکند

دو باره همان پرسشها انگار با شکل و شمایلی دیگر میآیند و شروع دیگری به شعر می­دهند. و در ادامه نظرش را که دور از نظر اول نیست اعلام میکند:
زمان بی­کرانه را
تو با شمار عمر ما مسنج
......
به سان رود
که در نشیب دره سر به سنگ می­زند
                                    رونده باش
امید هیچ معجزی زمرده نیست
                                    زنده باش
"زنده باش." جمله امری است. امری بودن جمله بر یقین شاعر به تداوم جریان زندگی دلالت می­کند. زنده باش. یعنی تسلیم نشو ادامه بده.
اگر تمام انسانهایی که در طول تاریخ بر این کره­ی کوچک خاکی زیسته­اند صف بایستند و زندگی شاخه­ای گل باشد که در جریان دست به دست شدن با تانی رشد کند و تکثیر شود امروز آن شاخه گل آسمان را پوشانده بود ولی زندگی مثل چشمه­ی آبیست که در جانها جاریست و از جانی  به جانی  میرود و زلالتر و رنگین تر می­شود و نام و حضور زیستی آنان را که کاری چنان نیک یا بد کرده­اند که بر جریان زندگی تاثیر چشمگیر گذاشته با خود از لحظه­ها و سالها و قرنها عبور می­دهد
عشق از جانی به جانی می­رود
داستان از جاودانی می­رود
جاودان است آن نو دیرینه سال
رفته از جامی به جامی این زلال
   از این جهت است که در شعر زندگی میگوید: به سان رود/ که در نشیب دره سر به سنگ می­زند / رونده باش. درواقع حرکت، سازندگی، پیشرفت و بالابردن کیفیت زندگی برای نوع بشر روندگی است این است که زندگی را معنایی می­بخشد همعنان زنده بودن. مردن به معنی زنده نبودن نیست شاعر ما  هم عشق را انگیزه­ی تدوام زیست انسانی میداند.
مردن عاشق نمی میراندش
در چراغی تازه می­گیراندش.
                        شهریور 1401
  

                

نگاه نو / از کانال مخفیگاه



ما برای شما پیام‌ آور حقیقت بودیم ، ولی حقیقت در دهان ما طنین دروغ داشت ...

برایتان آزادی به ارمغان آوردیم ، ولی این آزادی در دستهایمان به شلاق بدل شد ...

به شما وعده‌ حیات و زندگی دادیم ، ولی صدایمان به هرجا که رسید ، درختها خشکیدند و خش‌ خش برگها‌ی خشکیده بلند شد ...

از آینده به شما نوید دادیم ، ولی زبانمان الکَن بود و برایتان عربده کشیدیم ...

#آرتور_کوستلر
کتاب: ظلمت در نیمروز
ترجمه: مژده دقیقی


کانال مخفیگاه: @makhfigah_channel

مکاتب فکری و جنبش های سیاسی ای وجود دارد که در پی زدودن فرهنگ بشر از زنگارهای امپریالیسم هستند، تا آن طور که مدعی اند آنچه به جا بماند تمدنی خالص و اصیل و به دور از گناه باشد. این ایدوئولوژی ها در بهترین حالت ساده انگارانه و در بدترین حالت ویترین پرزرق دروغینی هستند برای ناسیونالیسم خشن و تعصب و خشک مغزی.

#یووال_نوح_هراری
کتاب: انسان خردمند


کانال مخفیگاه: @makhfigah_channel