سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

هان، ای شب شوم وحشت‌انگیز!/ مهدی عاطف‌راد


هان، ای شب شوم وحشت‌انگیز!

تا چند زنی به جانم آتش؟

یا چشم مرا ز جای برکن

یا پرده ز روی خود فروکش

یا بازگذار تا بمیرم

کز دیدن روزگار سیرم.

 

شعر "ای شب"،  سومین سروده‌ی منتشرشده‌ی نیما است. پیش از آن، مثنوی "قصه‌ی رنگ پریده" را در اسفند سال ١٢٩٩ و قطعه‌ی "منت دونان" را در تیر سال ١٣٠٠ سروده بود. تاریخ سرایش شعر "ای شب!" سال ١٣٠١ ثبت شده است و بر اساس سطر آخر نامه‌ای که نیما در  دوازدهم فرودین سال ١٣٠١ به دوستش، ریحان، نوشت، مشخص می‌شود که او سرودن شعر "ای شب" را در نیمه‌ی نخست فروردین سال ١٣٠١ و پیش از دوازدهم فرودین به پایان رسانده بود :

"همین الان شعر "ای شب" را برایت خواهم نوشت..."

(کشتی و توفان-  ص ٢١)

در پاییز همین سال، روزنامه‌ی هفتگی "نوبهار" که محمدتقی بهار آن را منتشر می‌کرد، این شعر را چاپ کرد. نیما در سخنان پیش ازشعرخوانی‌اش، در نخستین کنگره‌ی نویسندگان ایران، به این موضوع اشاره کرد:

"در پاییز سال ١٣٠١ نمونه‌ی دیگری از شیوه‌ی کار خود، "ای شب"، را که پیش از این تاریخ سروده بودم و دست به دست خوانده و رانده شده بود، در روزنامه‌ی هفتگی "نوبهار" دیدم."

(نخستین کنگره‌ی نویسندگان ایران- تیرماه ١٣٢٥- ص ٦٣)

به این ترتیب پس از فروکش کردن شور و شر شورش و تب تند یاغیگری، نیما که دوباره به تهران و زندگی عادی شهری و کار در اداره‌ی دولتی برگشته بود، روی به سوی سرودن شعر و نگارش آثار ادبی نمود و به پناهگاه ادبیات و شعر پناه برد:

"اما انقلابات حوالی سالهای ٩٩ و ٣٠٠ در حدود شمال ایران مرا از هنر خود پیش از انتشار این کتاب دور کرده بود و من دوباره به طرف هنر خود می‌آمدم."

(نخستین کنگره‌ی نویسندگان ایران- تیرماه ١٣٢٥- ص ٦٤)

نیما در مقدمه‌ی نخستین چاپ کتاب شعرش به نام "فریادها"- در اسفند ١٣٠٥- درباره‌ی سرودن شعر "ای شب" و بازتابش در جامعه‌ی ادبی و در میان دوستداران شعر آن زمان و شروع دوباره‌ی پردازش به شعرسرایی‌اش را چنین توضیح داده است:

" وقتی که یکی از روزنامه‌های معروف قطعه‌ی "ای شب" را، تقریبن یک سال بعد از تاریخ ساخته شدنش انتشار داد، این قطعه مردود نظر خیلی از مردم واقع شد. ولی برای مصنف گم‌نام آن هیچ جای تعجب و شکست نبود. در هر فن و صنعتی اشخاصی پیدا می‌شوند که بی‌ربط خودشان را در آن فن و صنعت، مخصوصن وقتی که امید شهرت در میان باشد، دخالت می‌دهند. این قبیل اشخاص در اطراف شاعر بیشتر وجود دارند، زیرا برای شاعری چندان مایه‌ای در نظر نمی‌گیرند.

گفتند: انحظاظی در ادبیات آبرومند قدیم رخ داده است. مدتها در تجدد ادبی بحث کردند. شاعر کارد می‌بست. جرئت نداشتند صریحن به او حمله کنند، کنایه می‌زدند. ولی صداها به‌قدری ضعیف بود که به گوش شاعر نرسید. بلا جواب ماند. یعنی فکر در سطح دیگر مشغول کار خود بود. لازم شد این متفکر جرئت داشته باشد. جرئت داشت.

در ظرف این مدت، آن قطعه یا بعضی شعرهای دیگر که در اطراف خوانده شده بود، در ذوق و سلیقه‌ی چند نفر نفوذ پیدا کرد. آن اشخاص پسندیدند، استقبال کردند، و تیر به نشانه رسیده بود. نشانه‌ی شاعر قلبهای گرم و جوان است، آن چشمها که برق می‌زنند و تند نگاه می‌کنند. نگاه من بر آنهاست. شعرهای من برای آنها ساخته می‌شود.

ظاهرن انقلابات اجتماعی حوالی سال ١٣٠٠ و ١٣٠١ شاعر را به راههای دیگر مشغول داشت. جنون مخصوصی که طبیعت به اهل کوه‌پایه می‌دهد و به او به حد افراط عطا کرده بود، او را در اوایل خدماتش به طرف خود کشید، به کناره‌گیری و دوری از مردم وادار کرد، ولی در میان جنگلها و در سر کوهها خدمت همان‌طور مداومت می‌یافت. طبیعت، هوای آزاد و انزوای مکان، فکر و نیت شاعر را تقویت و تربیت می‌کرد."

(ارزش احساسات و پنج مقاله در شعر و نمایش-  ص ١٠٢ و ١٠٣)

درباره‌ی استقبال شاعران از شعر "ای شب!" و شعرهایی که تحت تأثیر یا به تقلید از آن سروده شد، نیما یوشیج، دو سال و نیم پس از سرودن آن، در نامه‌ای به دوستی نوشت:

"خیلی پیش از انتشار شعرهای جدید من، بعضیها از آن پیروی کرده و به محض انتشار "ای شب!" که آن را از شعرهای خوب من پنداشته‌اند، یکی از جوانها متابعت کرده است، شعرهایی ساخته بود به عنوان "ای غم!" و همین‌طور دیگری به عنوان "ای اشک!"، مثل این‌که خطاب اساس طرز ساختمان جدید شعر من باشد.

حیدرعلی کمالی هم در این مجله به طبیعت خطاب کرده است "ای طبیعت!" و می‌گوید: "هان، ای طبیعت! تا چند مرا به غم گذاری؟" اتفاقن این اشخاص همه مثل من از مخاطب خود خواهش و تضرع می‌کنند،  لاکن نمی‌دانند از چه راه و ترتیبی به تضرعات خودشان اثر بدهند. این‌جاست که می‌بینم دیگران از تقلید به سبک جدید مغلوب و ملعبه شده‌اند."

(نامه‌های نیما یوشیج- ص ٣٣ و ص ٣٤)

و در سال ١٣٠٧، در نامه‌ای به پسرعمویش، مفتاح، به تأثیر قطعه‌ی "ای شب" در افکار مردم اشاره کرد و نوشت که کلنل وزیری برای این قطعه، آهنگ ساخته و دیگران در مجلات و روزنامه‌های داخلی و خارجه به شیوه‌ی آن افکارشان را به نظم درآورده‌اند:

"... مخصوصن قطعه‌ی "ای شب!" در افکار مردم جلوه کرد. "کلنل" آن را به موزیک درآورد. دیگران در مجلات و روزنامه‌های داخلی و خارجه به آن رویه افکار خود را به نظم درآوردند و من توانستم بدون این‌که برای شهرت یا موفقیت خود جان بکنم، به مقصود برسم. به این اندازه که می‌بینی."

(نامه‌های نیما یوشیج- ص ٥١ و ص ٥٢)

 

اینک شعر "ای شب"، سومین سروده‌ی به یادگار مانده از نیما یوشیج:

هان، ای شب شوم وحشت‌انگیز!

تا چند زنی به جانم آتش؟

یا چشم مرا ز جای برکن

یا پرده ز روی خود فروکش

یا بازگذار تا بمیرم

کز دیدن روزگار سیرم.

 

دیری‌ست که در زمانه‌ی دون

از دیده همیشه اشکبارم

عمری به کدورت و الم رفت

تا باقی عمر چون سپارم

نه بخت بد مراست سامان

وی شب! نه تو راست هیچ پایان.

 

چندین چه کنی مرا ستیزه؟

بس نیست مرا غم زمانه؟

دل می‌بری و قرار از من

هر لحظه به یک ره و فسانه

بس، بس که شدی تو فتنه‌ای سخت

سرمایه‌ی درد و دشمن بخت.

 

این قصه که می‌کنی تو با من

زین خوبتر ایچ قصه‌ای نیست

خوب است ولیک باید از درد

نالان شد و زار زار بگریست

بشکست دلم ز بیقراری

کوتاه کن، ای فسانه! باری.

 

آن‌جا که ز شاخ گل فروریخت

آن‌جا که بکوفت باد بر در

وان‌جا که بریخت آب امواج

تابید بر او مه منور

ای تیره شب دراز! دانی؟

کان‌جا چه نهفته بد نهانی؟

 

بوده‌ست دلی ز درد خونین

بوده‌ست رخی ز غم مکدر

بوده‌ست بسی سر پرامید

یادی که گرفته بار در بر

کو آن‌همه بانگ و ناله‌ی زار؟

کو آن‌همه عاشقان غم‌خوار؟

 

در سایه‌ی آن درختها چیست؟

کز دیده‌ی عالمی نهان است

عجز بشر است این فجایع؟

یا آن‌که حقیقت جهان است؟

در سیر تو طاقتم بفرسود

زین منظره چیست عاقبت سود؟

 

تو چیستی؟ ای شب غم‌انگیز!

در جست‌وجوی چه کاری آخر؟

بس وقت گذشت و تو همان‌طور

استاده به شکل خوف‌آور

تاریخچه‌ی گذشتگانی؟

یا رازگشای مردگانی؟

 

تو آینه‌دار روزگاری؟

یا در ره عشق پرده‌داری؟

یا دشمن جان من شدستی؟

ای شب! بنه این شگفت‌کاری

بگذار مرا به حالت خویش

با جان فسرده و دل ریش.

 

بگذار فروبگیردم خواب

کز هر طرفی همی‌وزد باد

وقتی‌ست خوش و زمانه خاموش

مرغ سحری کشید فریاد

شد محو یکان یکان ستاره

تا چند کنم به تو نظاره؟

 

بگذار به خواب اندرآیم

کز شومی گردش زمانه

یک دم کمتر به یاد آرم

وآزاد شوم ز هر فسانه

بگذار که چشمها ببندد

کمتر به من این جهان بخندد.



درس زندگی/ مهدی عاطف‌راد


پیرمرد زنده‌دل عصازنان

می‌گذشت از کنار من

چون مرا که بودم آن زمان ملول و غرق غم

روی نیمکت نشسته دید

در مسیر خلوتی کنار پارک

آهی از ته دلش کشید

و کنار من نشست و گفت:

"با اجازه، ده دقیقه‌ای، برای رفع خستگی، کنارتان

این طرف که خالی است

می‌نشینم و دمی نفس

تازه می‌کنم."

بعد هم نشست و چون که یک دقیقه‌ای گذشت در سکوت

رو به من نمود و گفت:

"زندگی چه درسهای قیمتی داهیانه‌ای به من

یاد داده است."

با تعجبی عیان نگاه کردمش و گفتمش:

"درسهای قیمتی داهیانه‌ای!؟ چه درسهای قیمتی داهیانه‌ای؟"

گفت با صدای گرم و دل‌نواز خود:

"درس اول و مهمتر از تمام درسهای دیگرش

 این‌که هم غم جهان موقتی‌ست

هم خوشی آن

در جهان نه رنج هست دائمی، نه شادی‌اش همیشگی‌ست

پس نگیرشان تو هیچ‌وقت

جدی و نه هیچ‌گاه

بیش از آن‌چه درخور است

شاد باش از خوشی روزگار

نه غمین از اتفاقهای ناگوار."

بعد پا شد و به آن عصای زرد رنگ کهنه و قدیمی‌اش

تکیه داد

و به رسم دوستی

داد سر تکان و گفت: "خیر پیش، مرد اخم کرده‌ی غمین!"

و عصازنان به راه خود ادامه داد و رفت

آن چشیده سرد و گرم روزگار خوش‌سخن

آن کلام دل‌نشین او متین

پیرمرد زنده‌دل که داده بود درس زندگی به من.



چیستی شعر / سید فرزام حسینی

ادبیات و به خصوص شعر در کشور ما قدمتی چند هزار ساله دارد و به قولی شعر در رگ هر ایرانی جاری ست،این را می توان در صحبت های روزمره ی مردم ایران دید ، حتی فردی بی سواد برای توجیه یک مسئله از یک بیت شعر استفاده می کند.

«ایران» در طول تاریخ ادبیاتش،شاعران بزرگی تحویل ادبیات «جهان» داده است ، هر چند همیشه به دلایل اجتماعی - فرهنگی خاصی آنطور که باید حق اینان در سطح جهان ادا نشده است.از رودکی اولین شخصی که نامش به عنوان شاعر در تاریخ ایران مطرح شده تا خواجه حافظ شیرازی که گوته ی آلمانی شیفته ی وی شده و او را بزرگ ترین شاعر شرق دانسته بگیرید تا برسید به معاصرانی مانند شاملو و فروغ و اخوان و نصرت و... که همگی در شعر و ادبیات ایران و جهان حرف برای گفتن بسیار داشتند و زدند.

قصد نگارنده در این مجال پرداخت به شاعران بزرگ و کوچک این سرزمین نیست،بلکه تلاش می کنم از میان تعریف های گوناگون ادیبان و صاحب نظران،تعریف یا تعبیری ساده و کوتاه از شعر و شاعر به دست مخاطب بدهم.

شعر چیست ؟

بحث چیستی شعر، بحث دشوار و به قولی ناممکن می باشد چرا که تا به امروز که به طول عمر آدمی از پیدایش شعر می گذرد، تعریف کامل و دقیقی از آن صورت نگرفته است و این تعریف ناپذیری از آنجا ناشی می شود که شعر یک «مفهوم کلی» است.اما با همه ی این اوصاف ذهن بشر،ذهنی جستجوگر و کنجکاو است به طریقی که وقتی با پدیده ای روبه رو می شود قصد تعریف و تشخیص آن را دارد،در این میان و در طول سالیان صاحب نظران،شاعران و به تعابیری دست یافته اند که چندی از آنها را مرور می کنم:

از قدیمی ترین تعریف شروع می کنیم ، «شمس قیس رازی» شاعر قرن هفتم قمری در اثرش  "المعجم فی معایر اشعار العجم" می نویسد: «شعر سخنی است اندیشیده، مرتب، معنوی، موزون، متکرر، متساوی، حروف آخرین آن به یکدیگر ماننده.»

در تعریف دیگری از قُدما، در کتاب شفای «ابن سینا بلخی» فصل پنجم،مقاله پنجم چنین آمده است:
«شعر کلامی است مخیل، ترکیب شده از اقوالی دارای ایقاعاتی که در وزن متفق، و متساوی و متکرر باشند و حروف خواتیم آن متشابه باشند.»

این هر دو تعریف بر چهار عنصر اندیشه ، وزن ، قافیه و زبان نظارت دارند. شکی نیست که هر دو تعریف امروز نمی تواند کاملا صدق کند ، زیرا دو عنصر "تساوی مصراع" و "قافیه" در قالب "شعر نو" و "سپید" وجود ندارد.

اما از زبان معاصران شعر تعاریف گوناگون تر و پیچیده تری پیدا کرده است،که این تعاریف رو به روز نکته ی تازه ای به دست میدهند، نیما یوشیج پدر شعر نو،اینگونه از شعر می گوید:«اندیشه های هنری مطلق و اعم از هر اندیشه ای نیستند. اندیشه های هنری اندیشه های خاص و مطلوب و برداشت شده اند. در عالم ادبیات، یعنی هنری که کلمات ( و با وسایل ادراک تشخیص آن از نثر) و وزن واسطه اساسی آن هستند، این اندیشه ها به اسم شعر شناخته می شوند.»

تعریف نیما از نوع قالب گذر می کند و به ساختار شعر می رسد ، او فارغ از سبک به اندیشه ی شعری می پردازد.در قالب نیمایی از عنصر زبان برای وصف طبیعت و برای ارائه ی روایت استفاده می شود.

دکتر رضا براهنی شاعر و منتقدی که تقریبا هیچ شاعر مطرحی از زیر تیغ نقدش جان سالم به در نبرده است ، شعر را تعریف ناپذیر ترین چیزی می داند که وجود دارد اما با این همه چند تعریف از شعر به دست مخاطب می دهد :«شعر جاودانگی یافتن استنباط احساس انسان است از یک لحظه از زمان گذرا در جامهء واژه ها...»؛«شعر زاییده بروز حالت ذهنی است برای انسان در محیطی از طبیعت.»؛« شعر یک واقعهء ناگهانی است، از سکوت بیرون می آید و به سکوت بر می گردد.»

وی کلمات را نه فقط حامل معانی برای ایجاد شعر که بلکه آنها را کاملا مستقل و در بُعد زبانی شان بررسی می کند،و می توان گفت وی در مقابل شاعران «معناگرا»،شاعری «زبان گرا» محسوب می شود.

البته براهنی در جایی فراتر از این تعریف ها رفته که هر کلامی را شعر نامیده است:«گفتن، آنهم به قصد ایجاد چیزی، شعر سرودن است».

یکی از پُر کاربردترین تعاریف،تعریفی ست که شفیعی کدکنی به دست داده است :« شعر گره خوردگی عاطفه و تخیل است که در زبان آهنگین شکل گرفته باشد.» اسماعیل خویی و سیمین بهبهانی نیز بر این تعریف کدکنی،تاکید ورزیده اند.

کدکنی همچنین در کتاب «موسیقی شعر»،شعر را حادثه ای می خواند که در زبان رخ داده است،و به نقش زبان در شعر اشاره می کند.

علی باباچاهی از شاعران پسانیمایی و از کسانی که یک از تاثیر گزارترین شاعران دهه ی 70 محسوب می شود،تاکید خاصی بر روی زبانِ شعری دارد:« زبان در شعر آن قدر اهمیت دارد که وجودش خود بخشى از شعر است و هنر شاعرى اگر خوب متجلى شود، بخش بزرگى از زیبایى شعر و لذت هنرى ناشى از آن مرهون زبان است. به تعبیر دیگر گونه شعر فرآیند کارکردِ ویژه ی زبان است. یک شاعر مى تواند با مقررات و ترکیباتِ خاص جنبشى در ساختار و لذتى در متن پدید آورد که شاعرى دیگر با مفردات و ترکیباتى دیگر از عهده آن برنیاید.»

در گوشه / امیر دادوئی


ماه از عبورِ ابر

باد از حضورِ روشنِ فانوس

شب

       ازچراغِ من فراتر رفت


قلبِ ستاره از تپش افتاد


من بیمناک از خود 

                      تنِ سلول را ماندم

درگوشۀ واگویه‌هایم وِرد می‌خواندم


تشویش‌های بی‌نشانی را

اندوه‌های ارغوانی را


پاهای تبدارم به شلاقی مُزیَّن بود

فریاد در من بود

.......فریادِ یک عاصی


شب با تمامِ ارتفاعش یک زمان کوتاه می آید


از دورها خورشید

بر بستر این آسمانِ صاف و رویایی

با ما دوباره

             راه می‌آید




هجدهم آذر نودوهفت

#امیر_دادویی 


@amirdadooei

شبی / برزین آذرمهر




شبی خفاش گون با پنجه های خون فشانش

بسته ره بر من.
نه بر چهر سپهر تیره فامش اختری پیدا
نه دلمرده چراغی بر نشیب پرتگاهش گاه سوسوزن.
صدای بال بالی نه
زبوف آشیان گم کرده حتی گاه آهی نه
دراین ماتمگه پر سوگ و بی تسکین
که رویایش، به کابوسی ست ماننده
زمین بیمار و قلب آسمان خون است،
زمان لرزنده ای چون بید مجنون است
فکنده سر به زیر و لاغر ومفلوک،
و برجسم نزارش شاخسارانی تهی و پوک .

به روی شاخه ای خشکیده و بی بر
نشسته مرغ جادوگر
و می خواند به هر دم سحر پر افسون
برای کاروان های به ره مانده
که در پیچ و خم سخت کمرگاهان
‌به چه مانده .

چه رویایی!
چه بیهوده امید وهم پیمایی!
از این خواب گران بر خاستن خواهی؟!
به اوج قله ها ره یافتن خواهی ؟!
چه می جویی؟!
ز داد سرنوشت ات از چه می مویی؟!
بهشت ات آن نبود آیا
که از ابری و بارانی فرو پاشید؟

چه شد آن هُد هُد ِ چاوش سرای تو؟
بهشتی وعده های ناروای تو؟
زسیمرغ ات نشانی مانده جایی بربلند کوه؟

بگو از رستم مردم تبارت نیز !
ز گُرد بی مثالت نیز !
بگو آیا
هنوزاز سم اسبانش
‌به روی سنگلاخ ِ سرخ ِ میدان ها
نشانی مانده از دلشوره ی فردا؟
و یا از ترس ِ جان قالب تهی کرده
فتاده در میان چاه ِ نکبت ها؟

گرَش آمد به سر این بد
نه زان رو بود
که همواره بر راهی خطا می رفت؟

بگو ای شبرو مغموم!
تو ای بال و پرت بسته،
ز دریا و زمین و آسمان خسته
تو با این بال بال ِ سربی وسنگین
چگونه می توانی پر زنی آزاد؟
چگونه پر کشی در آسمان باز؟
چگونه برکَنی قندیل ها را
در گذار
از صخره های هار؟

چگونه خواهی از چنگال این زندان ها رستن؟
رهیدن از زمستان های این سان سرد وطولانی
و پیوستن به تابستانه های گرم و نورانی
بوَد کار توای در وهم خود ،
یک عمر زندانی ؟!

‌بهشتی که تو می جویی
مگر آن نیست که درچنگ خود داری ؟
جهان این است و راهت این !
نباشد چاره ای جز سازش و تمکین !

***
در آن سوتر ولی در بیشه ی انبوه
در آن جایی که از هر سوی رگبار خطر خیزد
فراهم آمده خیلی ز مرغان دگر اندیش
‌به سر شوری و در دل موجی از غو غا
که در سر گویی آهنگی و فرهنگی دگر دارند
و کجتابی شب را هیچ طوری بر نمی تابند
و بر هر تازه راهی حرف خود را باز می خوانند:

"جهان تیره ست و شب سنگین و بی چهره ،
در این دهشت سرا هرگز نخواهد رُست بر شاخی
گلی زیبا و زیبنده،
مگر آنی که از شور درون پوینده و رویاست،
چو آن موجی که در دریا،توفنده!
چو آن رنجی که زاینده !
چو آن دستی که سازنده !
چو آن روحی که کاونده !
چوآن دادی که بر بیداد تازنده!
چوآن عشقی که دارد رنگ آینده !

برزین آذرمهر