سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

که می‌خندد؟ گه گریان است؟/ مهدی عاطف‌راد


 

بگو با من، چقدر از سالیان بگذشت؟

چه‌گونه پر می‌آمد

قطار گردش ایام؟

ز کی این برف باریدن گرفته است؟

کنون که گل نمی‌خندد

کنون که باد از خار و خس هر آشیان که گشت ویرانه

به روی شاخه‌ی مازوی پیری

به نفرت تار می‌بندد

در آن جای نهان (چون دود کز دودی گریزان است)

که می‌خندد؟ که گریان است؟

 

نیمایوشیج بارها در شعرهایش از خنده‌ها و گریه‌هایش سخن گفته، و از خنده‌ها و گریه‌های دیگران، و از خنده‌ها و گریه‌های طبیعت، صبح و شب، ابر و باران، جوی، گل و ...، و از خنده‌ها و گریه‌هایی که به هم تبدیل می‌شوند، و تصویرهای دلکشی از این خنده‌ها و گریه‌ها ساخته است، همانند این تصویر در یکی از غزلهای دوران جوانی‌اش:

 

هم‌چو صبحم نه لب از خنده جدا لیک چو شب

تیرگیها به دل غم‌زده می‌اندوزم

 

 

در بهار سال 1327 نیمایوشیج سه شعر سرود، اولی با عنوان "جوی می‌گرید"، دومی با عنوان "می‌خندد" و سومی با عنوان "آن‌که می‌گرید".

تاریخ سرودن شعر "جوی می‌گرید" 29 اردیبهشت 1327 است- یعنی بیست‌وپنجمین سال‌روز درگذشت پدرش. در این شعر نیما از گریه‌ی جوی و خنده‌ی ماه سخن گفته، و از گریه‌ی گم‌شده‌اش، و خود را دلداری داده که گریه‌اش در سوگ پدر از دست رفته‌اش بی‌هوده است چراکه رفته با گریه باز نمی‌گردد:

 

جوی می‌گرید و مه خندان است

واو به میل دل من می‌خندد

بر خرابی که بر آن تپه به‌جاست

جغد هم با من می‌پیوندد.

...

زهره‌اش نیست که دارد به زبان

گریه از بهر چه می‌دارد ساز

باوفای من! غمناک نباش

رفته از گریه نمی‌آید باز.

 

از غم‌آلوده‌ی این خانه به در

گریه‌ی گم‌شده‌ات

راه خود می‌سپرد.

 

 در شعر "می‌خندد"، او از خنده‌ی امید سخن گفته، از خنده‌ای که به صبح سپید می‌ماند و با آن همه‌ی جهان با شاعر و برای شاعر می‌خندد:

 

به رخم می‌خندد، می‌خندد

می‌دهد خنده‌ی او ره به امید

هم‌چو پای آبله‌ی راه دراز

در بیابان ز دم صبح سپید.

 

خنده‌اش با دل دارد پیمان

با دل خود دل من می‌بندد

چو به روی من می‌خندد او

هرچه‌ام می‌خندد، می‌خندد.

 

در شعر "آن‌که می‌گرید" سخن از گریه‌ی شبانه است، گریه‌ای که به خنده تبدیل می‌شود و خنده‌اش به گریه. در این شعر نیما با گریه و خنده بازی دل‌انگیزی کرده، تمام شعر درباره‌ی افسون خنده و گریه، و تبدیل افسون‌گرانه‌ی آنها به هم است:

 

آن‌که می‌گرید با گردش شب

گفت‌وگو دارد با من به نهان

از برای من خندان است

آن‌که می‌آید خندان، خندان.

 

تا بیابم خندان چه کسی

وان‌که می‌گرید با او چه کسی‌ست

رفته هر محرم از خانه‌ی من

با من غم‌زده یک محرم نیست.

 

من بر آن خنده که او دارد می‌گریم

و بر آن گریه که او راست به لب می‌خندم

و طراز شب را، سرد و خموش

بر خراب تن شب می‌بندم.

 

هم‌چنان لیکن می‌غرد آب

زخمدارم به نهان می‌خندد

خنده‌ناکی می‌گرید.

خنده با گریه بیامیخته شکل

گل دوانده‌ست بر آب

هرچه می‌گردد از خانه به در

هرچه می‌غلتدد، مدهوش در آب.

 

در شعر "هنگام که گریه می‌دهد ساز"، نیمایوشیج تصویری زیبا از گریه‌ی آسمان دودسرشت ابر بر پشت ترسیم کرده، و تصویری اکسپرسیونیستی از خودش که در تنهایی گریان است و چشمانش توفان سرشک می‌گشاید:

 

هنگام که گریه می‌دهد ساز

این دودسرشت ابر برپشت

هنگام که نیل چشم دریا

از خشم به روی می زند مشت.

 

زان دیرسفر که رفت از من

غمزه‌زن و عشوه‌ساز داده

دارم به بهانه‌های مأنوس

تصویری از او به بر گشاده.

 

لیکن چه گریستن؟ چه توفان؟

خاموش شبی‌ست. هرچه تنهاست.

مردی در راه می‌زند نی

وآواش فسرده برمی‌آید.

تنهای دگر منم که چشمم

توفان سرشک می‌گشاید.

 

یکی از تصویرهای بدیع نیما در این حوزه، تصویری‌ست که در شعر "خنده‌ی سرد" از خنده‌ی سرد صبح ساخته. با آمدن سرکش و تند باد دمنده و بسته ماندن لبها از خنده، صبح را می‌بینیم که چون کاروان دزدزده، افسرده نشسته و چشم بر دزد رفته دوخته، و اینها به او خنده‌ی سرد را می‌آموزد:

 

لیک باد دمنده می‌آید

سرکش و تند

لب از این خنده بسته می‌ماند

هیکلی ایستاده می‌پاید.

 

صبح چون کاروان دزدزده

می‌نشیند فسرده

چشم بر دزد رفته می‌دوزد

خنده‌ی سرد را می‌آموزد.

 

صبح خندان در شعرهای دیگر نیما هم حضور دارد، از جمله در شعر "امید پلید" که در آن صبح خنده بر لب می‌آید، صبحی که ستیزه‌ی شب را بر باد می‌دهد و افسانه‌ی هول را از هم می‌گسلد و قطار ایام را پیوند می‌نهد:

 

خوانند بلندتر خروسان:

"آی آمد صبح خنده بر لب

برباد ده ستیزه‌ی شب

از هم گسل فسانه‌ی هول

پیوندنه قطار ایام"

 

و در برابر این صبح خنده بر لب، سوداگر شب را با چشم گریان می‌بینیم که چون جانوری مرده از دمش آویزان مانده:

 

استاده ولیک در نهانی

سوداگر شب به چشم گریان

چون مرده‌ی جانور ز دنب آویزان

در زیر شکسته‌های دیوارش

حیران شده است و نیست

یک لحظه به جایگه قرارش.


دستهای گرم تو / مهدی عاطف‌راد


دستهای گرم تو برای دستهای سرد من پلی به سوی رستگاری است.

چشمهای تو چراغهای روشن امید

در شب سیاه و ترسناک یأس.

قلب تو برای من

آسمان بیکران و روشن همیشه صاف و آبی است.

مهربانی‌ات

روزهای پاک و آفتابی است

و وجود تو برای من

تکیه‌گاه محکم و پناهگاه ایمن است

آشیان گرم و روشن است

در برابر هجوم بادهای سرد و سوزناک.

و صدای د‌ل‌نواز تو سرود سبز دوستی‌ست

در خزان زرد غربت و غریبگی.

 

لحظه‌های عاشقی چه شور شاعرانه‌ای به قلبهای بی‌قرار هدیه می‌کند.

در مقام عشق گفته‌اند عارفان:

عشق اوج ارتفاع نیکبختی است

بر بلندی رفاقتی رفیع

عشق عمق ژرف حس بی‌نظیر زنده بودن است

در کرانه‌های دوردست همدلی

درمی‌آورد به ارتعاش بی‌امان و خوش‌نوا نوازشش

تارهای قلب خفته در سکوت را

جان بی‌نوا پر از نوا و نور می‌شود از او

و رها ز تنگنای تیرگی.

 

در تمام سالهای شوم انتظار

در سیاه‌چال هولناک بی‌کسی

حس خوب و دل‌پذیر لمس دستهای مهربان تو

بوده است حافظ و نگاهبان قلب بی‌پناه من

یاد چشمهای تابناک تو

کرده است عطا به من امید شاد زیستن

و رهایی از تمام رنج‌ها و زخمها و دردها

اعتماد دستهای سرد من به دستهای گرم تو

هست، ای نگار نازنین! همیشگی.



خشم / محمد ابرغانی

خشاب ذهن خود را می کند با خشمهایش پاک

و تیر واژه ها را می چپاند هرچه می گنجد

بیا میدان برای توست آماده

بیا آماج خشم خویش کن هر کس که می خواهی

همین بقال در کوچه

همین راننده تاکسی

که می پیچاندت تا لقمه ای سنگین تر از پول ترا راحت بلنباند

بیا تا پاچه گیری را هنر دانی

همین آش و همین کاسه ست

و اهریمن برای تو همین دور و بر رذل و حریص و پست

نا کجا آباد / مقداد قنبری


پشت نقشه

         در سپیدایِ دلِ کاغذ

آن وسط های کمی از آخرین پونس

                        جنوبی تر

ناکجا آبادِ بی رنگی ست...

رمه / مرتضی دلاوری




آسمان دوباره گرگ و میش
ماه _تیز و بز _ دمید
شب
پا به ماهِ کرکسی گرسنه است.