سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

عقیم / مجتبی تونه ای




از تو دور می شوم

دست ها عقیم می شوند

ابرها کریم

باغ من در یک نگاه /سعید سلطانی طارمی


باغ من



آسمانش را گرفته تنگ در آغوش

ابر با آن پوستین سرد نمناکش
باغ بی برگی،
روز و شب تنهاست
با سکوت پاک غمناکش
ساز او باران، سرودش باد
جامه اش شولای عریانی ست.
ور جز اینش جامه ای باید،
بافته بس شعله زر تار پودش باد
گو بروید، یا نروید، هر چه در هر جا که خواهد
یا نمی خواهد
باغبان و رهگذاری نیست.
باغ نومیدان،
چشم در راه بهاری نیست .
گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد،
ور به رویش برگ لبخندی نمی روید،
باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست؟
داستان از میوه های سر به گردونسای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید.
باغ بی برگی
خنده اش خونی ست اشک آمیز .
جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن
پادشاه فصل ها، پاییز .
تهران خرداد ماه - ١٣٣٥




باغ من" در بحر رمل که از تکرار پایه فاعلاتن پدید آمده، سروده شده است و واژه های "نمناک غمناک"، -

"سرود پود" ، "رهگذار بهار " ، "نمی روید می گوید" ، "اشک آمیز پاییز" قافیه های آن هستند . با این - - - -
که گاهی اخوان در استفاده از قافیه افراط می کند طوری که مصرعهای زیادی را در آثار او می توان یافت
که انگیزه حضورشان را تنها قافیه توجیه میکند، اما در این شعر او در استفاده از قافیه اعتدال پیشه کرده-
است.
می دانیم که در آثار نمادین معمولأ یک یا دو نماد هستند که در مرکز یا مراکز ساختاری اثر قرار می گیرند
یا در مرکز و پیرامون می ایستند و بقیه نمادها یا در خدمت شکل دادن به ارتباط آنها هستند یا اینکه
اندامهای نماد مرکزی را شکل می دهند.
باغ و پاییز نمادهای اصلی این شعر هستند که باغ در مرکز آن قرار دارد و پاییز محیط و پیرامون آن را
شکل می دهد. بقیه نمادها مثل ابر، باغبان، میوه ، بهار، جامه، و... در میان این دو، ابزارهایی هستند که
ساختار نمادین شعر را شکل می دهند. ساختاری که دایره وار باغ را در میان می گیرد تا با کامل کردن
اندامهای آن به نهایت خود برسد که گرفتاری جاوید در اسارت پاییز است. این پیام نومیدانه را ساختار دایره
ای نمادها هم القا می کند، چرا که باغ که همانا جامعه شاعر باشد در احاطه نمادهایی گرفتار می شود که به
اراده پاییز در شعر حضور پیدا کرده اند. مثل ابر، باد، پوستین سرد، شولای عریانی، نبودن باغبان، و... این
نمادها هرکدام مسبب حضور واژگان و تصاویری می شوند که معماری اثر هنری را کامل میکنند. به عنوان
مثال آسمان سبب آمدن ابر، و ابر موجب حضور پوستین سرد نمناک و این مجموعه سبب تنهایی همیشگی
باغ شده است و واژه "بی برگی" کنار باغ در خدمت کامل کردن فضایی است که آسمان سرد ابری تصویر
کرده است. این واژه در شعر نقشی دوگانه بازی می کند از یک طرف به عنوان اسم یک ترکیب تشبیهی
ساخته است؛ به این شکل که بی برگی )فقر( را به باغی تشبیه کرده است که شاعر شعر و شعور خود را در
خدمت توصیف آن قرار داده است. از طرف دیگر "بی برگی" را که اسم است به عنوان صفت به کار برده
است و جهت توصیف و تصویر باغی خزان زده به خدمت گرفته است که بدون حضور آن، این تصویرها
را به بهار هم می شود نسبت داد. چون در بهار هم آسمان ابری و نسبتا سرد است. پس در این بند که به
صورتی مبهم آغاز شده است واژه "بی برگی" چهره تصویر و بند را کامل می کند و ما متوجه می شویم که
باغی در معرض دید شاعر است که در بهار خود قرار ندارد. با این که هنوز آشکارا اسمی از پاییز نیست
ذهن ما به سوی آن کشیده می شود.
در بند دوم ابعاد دیگری از باغ معرفی می شود که نشان دهنده فقر همه جانبه باغ است و انسان را از باغ به
سوی جامعه ای می کشاند که گرفتار فقر مادی و فرهنگی و دچار نوعی خفتگی و غفلت دردناک است. در
بند چهارم مصرع "باغ نومیدان" کلید گشایش رموز شعر است. این نشان میدهد که شاعر جهت بیان مقصود
خود به تشبیه و مقایسه متوسل شده و سخن گفتن در باره باغ ، بهانه سخن گفتن در باره اجتماعی است که به
زعم شاعر هیچ تحولی را نمی توان از آن انتظار داشت.
اما حرکت ساختاری شعر بسیار سنجیده و به جاست . چرا که بند دوم در خدمت کامل کردن تصویر باغ
است و بند چهارم نتیجه ناگزیر بند سوم. وقتی باغی چنین غم زده و فقیر تصویر می شود:
ساز او باران، سرودش باد.
جامه اش شولای عریانی ست
ور جز اینش جامه ای باید ،
بافته بس شعله ی زر تار پودش باد
ناچار باید در بند بعدی به بی بهاری آن تاکید شود و این که در چنین باغی هیچ اتفاقی نخواهد افتاد. گرچه
فکر این شعر را در آثار دیگر هم دوره های اخوان مثل شاملو وسایه هم می توان دید، تصویرهای اخوان از
مطلقیت بیشتری برخوردار هستند:
گو بروید یا نروید هرچه در هر جا که خواهد ، یا نمی خواهد
باغبان و رهگذاری نیست .
باغ نومیدان ،
چشم در راه بهاری نیست
در هر حال شاعر باغی را تصویر می کند که مورد توجه خاص اوست از این جهت، از دادن صفات و
نماهای انسانی به آن خود داری نمی کند و در این کار هم دقیقا به مجوزهای ساختاری توجه می کند. از آغاز
که شروع می کند در باره باغ با ضمیر شخصی "ش" سخن می گوید ]آسمانش را گرفته تنگ در آغوش[
این ضمیر "ش" به او اجازه می دهد که در باره باغ بگوید ]روز و شب تنهاست/ با سکوت پاک غمناکش[ و
این مصرعها زمینه لازم را فراهم می آورند که هر وقت خواست بتواند درباره باغ مثل انسان سخن بگوید و
ضمن زنده و پویا کردن زبان وتصاویرش، به آنها عمق معنایی بیشتری هم بدهد:
گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد
ور به رویش برگ لبخندی نمی روید
باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست
و بعد از آن که باغ را در تمام ابعاد آن معرفی می کند، در بند پایانی است که اعلام می کند:
جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن
پادشاه فصل ها پاییز
اینک خواننده به یقین رسیده است که آنچه به گمان دریافته بود درست است و شاعر باغی را تصویر می کند
که اسیر یک پاییز جاودانه است.
در بند پایانی آمیختگی انسان و طبیعت در ساختار شعر به نهایت می رسد. در حالی که تمامیت باغ بودن را
در باغ نشان می دهد با پرداختن تصویری حماسی و زنده از پاییز، تسلط بی چون و چرای او را بر باغی که
بر هیچ روزنه امیدی چشم ندارد نشان می دهد.
این شعر، چه از نظر ساختار نمادها، چه از حیث زبان و سلامت تصویرها و چه از نظر نگاه و دیدی که در
آن جریان دارد یک اثر کامل اخوانی است با تمام ویژگیهایش. علاوه بر این، ایجازی در این شعر به چشم
می خورد که معمولاً در آثار اخوان جایش خالی است

اسماعیل رها /محمد رضا راثی پور


مرحوم اسماعیل رها را با شعرهای کوتاهش و کتاب"  لب تلخی و فنجان  " می شناختم.شعرهای موجز و طرحوار  که برشهایی از زندگی روزمره شتاب آلود و کم حوصله ما بودند.

این شاعر کم حاشیه و طبیعت گرای تهرانی در سال 1310 در تهران بدنیا آمد و با کارهایی کوتاه در قالب نیمایی در نشریات جلب توجه کرد.

ویژگی آثار این شاعر فقید نوعی عدم صراحت و پرهیز از آرمان گرایی و طرح مسایل در لفافه بود و به همین خاطر خاطرش اشعارش در فضای پر التهاب فرهنگی طنینی آن چنان که باید نداشت.


«خوشه خشم»، «لب تلخی و فنجان»، «کوتاه مانا بلند»، «بیراه خورشید»، «طلایه‌ای بر پاییز» ، «طلایه و باران»، «بیراهه خورشید (شعر بلند)» و «جرقه‌ای در باد (شعر کوتاه)» از رها منتشر شده است.

در مورد شعرهای اسماعیل رها تا آنجا که به خاطر دارم کمتر مطلبی منتشر شده  جز ایرادهایی که رضا براهنی در کتاب نسل بی سن هنگام نقد مجموعه شعر  " شعر به دقیقه اکنون " به شعرهای اسماعیل رها گرفته.


نمونه هایی از اشعار او :



ذهن درخت نام تو را می خواست

ناخن مرا نبود

لختی با برگ های سبز

نام تو را به زمزمه بنشستم

دیری است مرغکان بهاری

نام تو را به هلهله پرواز می دهند.

  

*****

  

در من زنی به ریشه نشسته

یک غنچه مانده است

تا بشکفد به شاخه

فراموشی ... .

  

*****

  

بیگانه نیست 

ما را تبر به باغ صنوبر

در این دیار تلخ

زخم تبر به باغ جوان زود می رسد. 

 

*****

  

سیبی 

در انتظار آمدن حوا

در زیر چتر ابر 

خمیازه می کشد.


این شعر فقید در شهریور 96 به علت کهولت سن در 86 سالگی درگذشت.

نیما و لادبن/ مهدی عاطف‌راد


نیما یوشیج برادر کوچکتری داشت به نام رضا که دو سه سال از او کوچکتر بود و نیما این برادر کوچکترش را خیلی دوست داشت. کودکی این دو برادر در روستای کوهستانی یوش، در دل کوههای البرز و منطقه‌ی نور، در کوچه‌باغ‌ها و بیشه‌ها و جنگلها به گردش و بازی و گفت‌وگو با هم گذشت. در نوجوانی با هم به تهران آمدند و در مدرسه‌ی سن‌لویی به ادامه تحصیل پرداختند و تقریبن با هم دوره‌ی تحصیل در این دبیرستان را به پایان رساندند. در همان سالها که در تهران بودند نیما نام لادبن (به معنای گلبن یا بوته‌ی گل) را برای برادرش و نام و نام فامیل نیما یوشیج را برای خودش انتخاب کرد و این نامهای زیبای ابرانی بر این دو برادر ماند. پس از پایان یافتن تحصیل دبیرستانی، نیما به استخدام دولت درآمد و به زبان آن روزگار مستخدم دولت شد ولی لادبن که از دوران تحصیل در دبیرستان به سیاست و فعالیت سیاسی دل بسته و به حزب عدالت پیوسته بود، به فعالیت حرفه‌ای سیاسی روی آورد  و با اوج‌گیری جنبش جنگل در گیلان، در اوایل سال 1299 خانواده‌اش را در تهران ترک کرد و به گیلان رفت و به جنبش جنگل پیوست. او در نهضت جنگل در کنار کسانی چون عبدالحسین حسابی و ابوالقاسم ذره به کار فرهنگی و روزنامه‌نگاری پرداخت و آنها به کمک چند رفیق دیگر روزنامه‌ی "ایران سرخ" را به عنوان ارگان کمیساریای دولت انقلابی جمهوری گیلان منتشر می‌کردند. حدود یک سال نیما هیچ خبری از لادبن نداشت. بعد از آن نامه‌ای از لادبن به نیما رسید. در این نامه لادبن از حال و روزش برای نیما نوشته بود. نیما پاسخ این نامه را در مهر ماه 1300 برای لادبن نوشت و ارسال کرد.

لادبن در اوایل زمستان سال 1301، پس از شکست جنبش جنگل، همراه با یارانی که در این جنبش فعال بودند، ایران را ترک کرد و به اتحاد شوروی رفت، و از این زمان تا پاییز سال 1309 در ناحیه‌ی قفقاز و در  داغستان و گرجستان بود. در پاییز سال 1309 به ایران آمد و حدود یک سال و نیم در ایران بود. بیشتر این مدت را در تهران گذراند. بعد به یوش رفت و مدتی در یوش ماند. سرانجام به آستارا پیش نیما و عالیه رفت و مدت کوتاهی پیش آنها ماند. بعد هم در اوایل بهار سال 1311 با آنها وداع کرد و شبی از رودخانه‌ی ارس گذشت و به آن سوی مرز رفت. پس از آن دیگر هیچ خبری از او در دست نیست و در نوشته‌های نیما هم دیگر نام و نشانی از او نمی‌بینیم.

 

از نیما یوشیج رونویس 23 نامه به یادگار مانده که در فاصله‌ی سالهای 1300 تا 1310 به لادبن نوشته است. در این نامه‌ها نیما مطالب گوناگونی برای برادرش نوشته، او را نصیحت و دلالت کرده، با او درد دل کرده، از او گله کرده یا تقاضاهایی کرده، گزارشی از رویدادهای خانوادگی و مسائل نزدیکان و هم‌چنین نوشته‌ها و سروده‌های چاپ نشده و چاپ شده‌اش به او داده و خیلی مطالب خواندنی دیگر برای برادرش نوشته که از طریق آنها می‌توانیم برگهایی از کتاب زندگی خانوادگی و ادبی و اجتماعی نیما را بخوانیم و با جزئیات رویدادهای زندگی‌اش آشنا شویم.

من در نوشته‌ای دیگر  به بررسی این نامه‌ها و بررسی زندگی نیما از طریق آنها پرداخته‌ام و در این‌جا دیگر نمی‌خواهم به آنها بپردازم، بلکه می‌خواهم به شعرهایی که نیما سروده و سایه‌ی برادرش در آنها دیده می‌شود، بپردازم.

نخستین شعر از این دست، شعر "گل مهتاب" است. در این شعر نیما از همراهی سخن گفته که به احتمال زیاد برادرش است:

آن وقت سوی ساحل راندیم با شتاب

با حالتی که بود

نه زندگی نه خواب

می‌خواست همرهم که ببوسد ز دست او

می‌خواستم که او

مانند من همیشه بود پای‌بست او

می‌خواستم که با نگه سرد او دمی

افسانه‌ای دگر بخوانم از بیم ماتمی

می‌خواستم که بر سر آن ساحل خموش

در خواب خود شوم

جز بر صدای او

سوی صدای دیگر ندهم به یاوه گوش

وان‌جا جوار آتش همسایه‌ام

یک آتش نهفته بیفروزم.

 

اما به ناگهان

تیره نمود رهگذر موج

شکلی دوید از ره پایین

آن‌گه بیافت بر زبری اوج

در پیش روی ما گل مهتاب

کم‌رنگ ماند و تیره‌نظر شد

در زیر کاج و بر سر ساحل

جادوگری شد از پی باطل

وافسرده‌تر بشد گل دل‌جو

هولی نشست و چیزی برخاست

دوشیزه‌ای به راه دگر شد.

 

در این بخش از شعر "گل مهتاب"، نیما از آرزوهای برباد رفته‌ای می‌گوید که برای خود و همراهش داشته و آن ‌چیزها که دوست داشته بشود اما نشده و آن‌دو ناکام مانده‌اند.

تقی پورنامداریان در کتاب "خانه‌ام ابری است" به این موضوع توجه کرده و او هم احتمال داده که همراه نیما در این شعر برادرش بوده:

"این همراه هم‌چنان می‌تواند برادر نیما نیز باشد. نیما برادر کوچکتری به نام رضا داشت که سپس نام "لادبن" بر خود نهاد. او تمایلات کمونیستی داشت و اهل ماجرا و سیاست بود. در زمان به قدرت رسیدن رضاخان از ایران به شوروی گریخت... محتمل است که همراه کودکی نیما که با او در قایق است، اشاره به همین برادر باشد که کودکی آنها با هم می‌گذرد. هردو برادر از یوش به تهران می‌آیند و هردو دوستدار آزادی و عدالت اند و بعد برادر شیوه‌ی مبارزه‌اش را تغییر می‌دهد..."

(ص 183)

در شعر "در شب سرد زمستانی" هم سایه‌ای از لادبن می‌بینیم، در آن شبی که پس از بازگشت به ایران و سفر به آستارا و چند روزی مهمان نیما و همسرش بودن، با آنها وداع کرد و از آنها جدا شد. این شب را شراگیم یوشیج به نقل از مادرش چنین روایت کرده:

"عالیه خانم می‌گفت: یک‌شب سر و کله‌ی لادبن پیدا شد. با یک لباس دهاتی از یوش آمده بود. چند روزی در خانه‌ی ما در آستارا مخفی بود و بالاخره یک شب بعد از خوردن شام، من و نیما و لادبن به نزدیک رودخانه‌ی مرز ایران و شوروی رفتیم. نیما و لادبن یکدیگر را بغل کردند و بوسیدند. اما این آخرین وداع دو برادر بود و دیگر هرگز یکدیگر را ندیدند.

لادبن کفشهایش را درآورد و از رودخانه گذشت. در آن طرف آب ما سایه‌ی سیاهش را در تاریکی می‌دیدیم که کفشهایش را پوشید و در لابه‌لای درختان انبوه و در دل سیاه شب ناپدید شد و من و نیما در حالتی از حزن و سکوت به خانه بازگشتیم..."

(یادداشتهای روزانه نیما یوشیج- ص 307)

 

در شعر "در شب سرد زمستانی" روایت نیما را از این شب می‌خوانیم:

من چراغم را در آمدرفتن همسایه‌ام افروختم در یک شب تاریک

و شب سرد زمستان بود

باد می‌پیچید با کاج

در میان کومه‌ها خاموش

گم شد او از من جدا زین جاده‌ی باریک

و هنوزم قصه بر یاد است

وین سخن آویزه‌ی لب:

که می‌افروزد؟ که می‌سوزد؟

چه کسی این قصه را در دل می‌اندوزد؟"

 

در شعر "چراغ" هم تصویری مشابه با تصویر بالا می‌بینیم. رفیق و هم‌فکر نیما (لادبن) در شبی سرد از راه دور می‌رسد، دمی یا کمی با نیما می‌نشیند و با کلام مهرآمیز و نگاه مهربانش به او دلگرمی می‌بخشد. سپس برمی‌خیزد و نیما را ترک می‌کند و او را تلخ‌کام و دل‌سوخته، پشت سر به جا می‌گذارد و می‌رود:

 

پیت پیت... درآی با من نزدیک

تا قصه گویمت ز شبی سرد

کامد چگونه با کف‌اش آتش

از ناحیه‌ همین ره تاریک

...

پیت پیت.. نفس نگیردم از چه؟

از چه نخیزدم ز جگر دود؟

آنم که دل نهاد در آتش

می‌دیدمش که می‌رود از من

چون جان من که از تن نابود.

 

اول نشست با من دل‌گرم

(در چه مکان؟ کدام زمانی؟)

آخر ز جای خاست چو دودی

چون آرزوی روز جوانی.

 

این آتشم به پیکر اندوخت و برفت

او این زبان گرمم آموخت و برفت

مجلس چو دید خالی از هم‌زبان چنان

در آتشی چنینم دل سوخت و برفت.

 

سرانجام، در شعر "تو را من چشم در راهم"، پس از حدود بیست و شش سال که از آخرین دیدار نیما و لادبن می‌گذشت، نیما از برادرش چنین دل‌انگیز و شاعرانه یاد کرده و به او گفته که هم‌چنان چشم به راهش است:

 

تو را من چشم در راهم شباهنگام

که می‌گیرند در شاخ تلاجن سایه‌ها رنگ سیاهی

وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم

تو را من چشم در راهم.

 

شباهنگام، در آن دم که بر جا دره‌ها چون مرده‌ماران خفتگانند

در آن نوبت که بندد دست نیلور به پای سرو کوهی دام

گرم یاد آوری یا نه، من از یادت نمی‌کاهم

تو را من چشم در راهم.

(زمستان 1336)



شباشب خاموشی و فراموشی/ مهدی عاطف‌راد




شب است و پنجره‌ها بسته‌اند و درها قفل

کلیدها همه گم

امیدها همه نابود گشته، رفته به باد

و عطر خاطره‌های فروغ‌بخش از یاد

سرودها همه مسکوت

و لحظه‌ها تاریک

چراغها خاموش

و شور و شوکت آواز عاشقانه فراموش.

 

شب است و قلب من از شدت عطش بی‌تاب

میان حسرت و افسوس و یأس سردرگم

اسیر سلطه‌ی بن‌بست‌های دلتنگی

نه چشم امیدی

نه راه نجاتی

نه خنده بر لب دلبستگان آینده

نه شور و شوق رهایی از این شب مسموم

نه حال و حوصله‌ی زندگی در این سیاهی شوم.

 

شب است و باز من خسته‌دل به یاد توام

و روشنی خیال تو می‌کند دلگرم

مرا که قلب غریبم

پر است از تپش بیقراری عشقت

در این دقایق تاریک و بی‌نهایت غربت.

 

در این شباشب خاموشی و فراموشی

در این شبی که پر از لحظه‌های نومیدی‌ست

و غرق در سیاهی تنهایی

و لب به لب از یأس

چه شعرها که در آن چشمهای روشن تست

چه مهرها که در آن قلب پرتوافکن تست.