شتاب کردم که آفتاب بیاید
نیامد
دویدم از پی دیوانه ای که گیسوان بلوطش را به سحرگرم مرمر لمبرهایش می ریخت
که آفتاب بیاید
نیامد
به روی کاغذ و دیوار و سنگ نوشتم که تا نوشته بخوانند
که آفتاب بیاید
نیامد
چو گرگ زوزه کشیدم چو پوزه در شکم روزگار خویش دویدم دریدم
که آفتاب بیاید
نیامد
چه عهد شوم غریبی! زمانه صاحب سگ؛ من سگش
چو راندم از در خانه ز پشت بام وفاداری درون خانه پریدم که آفتاب بیاید
نیامد
کشیده ها به رخانم زدم به خلوت پستو
چو آمدم به خیابان
دو گونه را چنان گدازه پولاد سوی خلق گرفتم که آفتاب بیاید
نیامد
اگرچه هق هقم از خواب، خواب تلخ بر آشفت خواب خسته و شیرین بچه های جهان را
ولی گریستن نتوانستم
نه پیش دوست نه در حضور غریبه نه کنج خلوت خود گریستن نتوانستم
که آفتاب بیاید
نیامد.
https://t.me/de_rang2
از ما مپرس اهلِ کجائید؟!
از ما مپرس:
" اینگونه زخمناک چرایید؟"
ما خیلِ شاهدانِ عینیِ اعدام
وقتی
دیو پلید شب
زانو شکست به رگبار
وجامهای فلق را
از خونِ داغِ "گُلِ سرخ"
لبریز کرد
در خود گریستیم.
ما با "پرنگ"
زنگار
از دشنههای شعر زدودیم
و پُشت
در روزهایِ "بادیه پیمایی"
بر پُشتههای باد سپریدم
میخواستیم
از گَردههای دوده و اُخرا و لاجورد
بومِ سپید و زخمیِ "سهراب" را
مهمانِ نوش دارویِ رنگین کمان کنیم
اما
آن روزها
کس با خودش نگفت
ما کیستیم؟
از ما مپرس اهلِ کجایید؟!
از یوشِ سبزفام
تا نخلهای بیسرِ تنگستان
از طوس تا حوالیِ تبریز
از جنگل و خزر
تا سرخی خلیج
از هر چه درد...
از هر چه عشق...
تشبادها و بادیهها را...
خوابِ عمیقِ ثانیهها را...
بیدار باش عقربهها را...
پیمودهایم
با پیرمردِ قافله سالارمان، "امید"
آن ناامیدِ خاسته از طوس
با "نادر" و"حمید" و "سیاوش"
از دشتهای دور گذشتیم
آنگاه
در پایتختِ آهن و دود و دریغ و داغ
چادر زدیم درنفسِ کوچههای باد
وقتی "فروغ"
در روزهایِ پریشانسالی
از ماه و آفتاب
ایمان بُرید ،
ما نیز
با "بامداد"
در بیشههای شب
بیدارخواب نشستیم
هی واژه بافتیم
با "نصرت" آن یگانهترین دردِ روزگار
"تا مرزِ انهدام
مردانه تاختیم"
رندانه زیستیم.
از ما مپرس اهلِ کجایید؟!
ما راندگان
از شهرِ آرمانی افلاطون
اکنون
هر چند در سکوتِ خود از یاد رفتهایم
اما
از ما مپرس چون و چراییم و
چیستیم؟!
آبان نود و شش
#محمدجلیل_مظفری
دوستانه حرف می زنیم
دوستانه می رویم رو به انتهای شب
دوستانه یک مسیر صدهزارساله را
دور می زنیم و باز دور می زنیم
هیچوقت نیز حرفهایمان به انتها نمی رسد.
هیچ فکر کرده¬ای چرا
در مسیرهای منحنی کسی به انتها نمی رسد؟
فکر کن که توی برف و مه به سوی خانه می رویم
خانه روی خط راست ایستاده روی نقطه ی دروغ.
ما ولی میان برف و مه
روی انحنای بهت خویش دور می زنیم.
خانه دور نیست
ضلع شرقی خیالمان نشسته، پوزخند میزند.
آه
در خیالِ منطقی که در دقایق ریاضی اش جنون گرفته است
ماجرا رسیدن است.
هیچ دیده ای که در مدار دایره کسی به مقصدی رسد؟
بازی طبیعت است این.
ما فقط رونده ایم
راست است این که مقصدی در انتهای راه نیست
ما همیشه توی برف و مه به سوی باد می رویم
فکر کن چقدر جالب است
این که این روندگی
نفس زندگی ست!
26/8/92
برخی از آرای او دربارهٔ شعر از این قرار است:
• امروز خواننده شعر پذیرفتهاست که شعر را به نثر نیز میتوان نوشت. به عبارت دیگر، میتوان سخنی پیش آورد که بدون استعانت وزن و سجع، شعری باشد بس جاندار و عمیق. من مطلقاً به وزن به مثابه یک چیز ذاتی و لازم یا یک وجه امتیاز شعر اعتقاد ندارم، بلکه به عکس معتقدم التزام وزن، ذهن شاعر را منحرف میکند؛ چون ناچار وزن فقط مقادیر معدودی از کلمات را در خود راه میدهد و بسیاری کلمات دیگر را پشت در میگذارد، در صورتیکه ممکن است درست همین کلماتی که در این وزن راه نیافته، در شمار تداعیها درست در مسیر #خلاقیت #ذهن شاعر بوده باشد
• آن اوایل که بعضی از ما شاعران امروز، دست به نوشتن شعرهای بی وزن و قافیه زدیم، عدهای از فضلا که از هر جور نوآوری وحشت دارند و طبعاً این شیوه شعر نوشتن را امکان نداشت قبول کنند، به عنوان بزرگترین دلیل بر مسخره بودن ما و کار ما همین موضوع را مطرح میکردند. یعنی میگفتند: «اینها که شما جوانها مینویسید اصلاً شعر نیست.» میپرسیدیم: «آخر دلیلش؟» میخندیدند، یا بهتر گفته باشم ریشخندمان میکردند و میگفتند: «شما آن قدر بیسواد و بیشعورید که نمیفهمید این که نوشتهاید نثر است!» و به این ترتیب اشکال کار روشن میشد: فضلا شعر را از ادبیات تمیز نمیدادند. در نظر آنها هر رطبی و یابسی که وزن و قافیه داشت شعر بود و هر سخن عاری از وزن و قافیه، نثر. اما تلاش شاعران معاصر در این نیم قرن اخیر، سرانجام توانست این برداشت نادرست را تغییر بدهد و امروز دست کم بخش عمدهای از مردم، شعر و ادبیات را از هم تمیز میدهند و اگرچه تعریف دقیقی از شعر در دست ندارند، به تجربه دریافتهاند که تعریف شمس قیس رازی از شعر، تعریف پرتی است و به رغم او، کلام ممکن است موزون و متساوی نباشد و حروف آخرین آن هم به یکدیگر نماند و با این همه شعر باشد. امروز خواننده شعر میداند که وجه امتیاز شعر از ادبیات، تنها و تنها منطق شاعرانهاست، نه وزن و قافیه و صنعتهای کلامی...