سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

در کوچه‌های تنگ و تودرتوی غم/ مهدی عاطف‌راد


در کوچه‌های تنگ و تودرتوی غم می‌رفتم و آواز می‌خواندم

با رنجهای دیرمان هم‌ساز می‌خواندم

آواز محزونم چه حزن پرطنینی داشت

لبریز بود از زجر بی‌پایان

سرشار بود از درد بی‌درمان

پژواک آن افسوس بود- افسوس بغض‌آگین

هم‌راه با اندوه جانفرسای بس سنگین

آهنگ حسرتناک حرمان داشت

و رنگ تاریک دریغی غرق در امواج دلتنگی.

در کوچه‌ی بن‌بست تنهایی، روان بودم

با چهره‌ای مغموم  و بانگی برشده از ژرفنای غم

آوازهای آرزوپرداز می‌خواندم.

 

پر بود ذهن آرزومندم

از خواهش شفاف باریدن

از آرزوی دل‌فروز روح بخشیدن

از پر گشودن، رهسپار آسمان بیکران بودن

در اوج آزادی کبوترهای احساس سبکبالی جانم را رها کردن

در چشمه‌ساران رهایی ذهن خود را شست‌وشو دادن

اندیشه‌های تازه‌ی شفاف زادن

وارسته بودن، از امیدویأس‌های دائمن در حال چالش وارهیدن

از هرچه تشویش‌آفرین است و تنش‌زا دور ماندن

شادی و اندوه دمادم در ستیز و کشمکش را دور راندن

از مرزهای ذهن

و از کرانهای دلی مشتاق آرامش.

سرشار از خواهش

در کوچه‌های تنگ و تودرتوی غم می‌رفتم و آواز می‌خواندم

در حسرت پرواز می‌خواندم.


بازتاب مرگ در سروده‌های نیما/ مهدی عاطف‌راد


مرگ هم، مانند زندگی، در سروده‌های نیما بازتابی چشم‌گیر یافته، بازتابی با شکلهای گوناگون و با رنگهای کبود یا سیاه یا سرخ، در تصویرهای اثرگذار و یادمان.

نخستین سروده‌ی نیما که در آن مرگ بازتاب یافته، "خانواده‌ی سرباز" (سروده‌ی زمستان سال ١٣٠٤) است. "خانواده‌ی سرباز" شرح تیره‌روزی‌ها و فلاکتها و مصیبتهای خانواده‌ی یک سرباز قفقازی است که خودش در جبهه‌ی جنگ با مرگ در حال ستیز است و همسر و دو فرزند بی‌نوا و گرسنه‌اش در خانه با مرگ دست به گریبانند و در حال جان دادن، و کرکس مرگ مدام بر فراز سرشان در پرواز است.

در جابه‌جای این سروده‌ی بلند، مرگ به صورتهای گوناگون بازتاب یافته و تصویرهایی سیاه و ترسناک از خود به جا نهاده است:

 

تیره شد آن‌هم پیش این مسکین

از برای یک آدم غمگین

روشناییها جمله ظلمت‌زاست

جمله ظلمتها مرگ هول‌افزاست

او در این ظلمت چیزها خواند

بیند و داند.

 

زن بر آن روزن چشم چون بگماشت

شکل زشتی دید، هیکلی پنداشت

بانگ زد: "ای مرگ! تیز کن دندان

خانه نزدیک است، پشت قبرستان

از سر کازبک یک قدم پایین

مرگ خوش‌آیین."

 

کس ز سودای خویش می‌کاهد؟

مرگ موحش را هیچ می‌خواهد؟

این زن بی‌کس مرگ را می‌خواست

خون خود می‌خورد، از خودش می‌کاست

نیست آیا مرگ، پس در این جوشش

بهر او موحش؟

 

خواب کن، بچه! مادرت مرده‌ست

بس که بی‌چاره خون دل خورده‌ست

خواب، خواب، الان دیو می‌آید

پس به خود گفت او: "می‌شود شاید

دیو از این بچه باخبر باشد؟

پشت در باشد؟"

 

"زن! من اینجایم، گریه کمتر کن

من نمی‌آیم، فکر دیگر کن

نه مرا دستی‌ست، نه مرا پایی‌ست

نه مرا در سر فکر و سودایی‌ست

زن! در این‌جا من تا ابد خوابم

تا ابد خوابم."

 

"زن! چو از خانه می‌رود سرباز

فقر در آن‌جا می‌دهد آواز

تا به قصر ارباب شاد می‌خندد

مرگ در خانه، گیرد و بندد

کو مددکاری؟ شوهری؟ مردی؟

رافع دردی؟

 

پشت درها گوش، می‌دهم من هم

روی دلها دست، می‌نهم هردم

شد دل تو خون، در چنین خواری

باز، ای ابله! آرزو داری؟

پس مرا بشناس." مرگ سر برداشت

دستها افراشت.

 

لرزشی افتاد در تن مادر

پس ز جا برداشت بی‌اراده سر

چه در آن‌دم دید؟ دید چنگالی

وز سر چنگال، خون سیالی

نعره‌ای برداشت: "مرگ آمد، مرگ

مرگ آمد، مرگ."

 

از ته چنگال باز شد کم کم

مدخل غاری، سهمگین، مظلم

مرگ می‌کوبید، دم به دم دوپای

زیگ زاگ- سازش بود دردافزای

استخوانهای مردگان بر خاک

بود بس غمناک.

 

مأمنی می‌جست دست بی‌چاره

که بچسبد او پشت گهواره

دست و گهواره، هردو می‌لرزید

مرگ ساکت بود، کینه می‌ورزید

زن به یأس افتاد، پس به یأس اندر

شد پریشان سر.

 

مرگ غایب بود لیک از آن مشئوم

از دم سردش شد هوا مسموم

بود هرکاری مرگ را مقدور

شیونی بشنید مادر مهجور

شیون دخترش. "وای فرزندم

وای دلبندم."

 

در دم او افتاد بر سر دختر

در بغل آورد دختر و بستر

سرد دیدش چون تا سر انگشت

زد چو دیوانه بر سر خود مشت:

"ساره جان! ساره!" ساره خاموش است

ساره بی‌هوش است.

 

بچه را دریاب، زود، بی‌چاره!

آن‌چنان برجست رو به گهواره

که نمی‌دانست پای را از دست

پس به روی افتاد، فرق او بشکست

زین مصیبتها شد چو او نالان

مرگ شد خندان.

 

بعد از آن شد لیک پای تا سر گوش

ماه غایب بود، بادها خاموش

هرچه از هرسو رفت و پنهان شد

آن حوالی را غم نگهبان شد

مرگ از پی بود جان چو غایب شد

مرگ صاحب شد.

 

پس از آن در "شهید گم‌نام" (سروده‌ی زمستان سال ١٣٠٦) نیما تصویری متأثرکننده از مرگ قهرمانانه و جانبازی فداکارانه‌ی جوان انقلابی نوخیز و چون آتش تند و تیز- به نام اسد- ترسیم کرد. در این تصویر رمانتیک می‌بینیم که اسد که برای تصاحب توپ دشمن و در اختیار گرفتن آن به نفع نیروهای انقلابی، به سمت توپ دشمن می‌تازد ولی موفق به تصاحب آن نمی‌شود، با شلیک گلوله‌ی توپ جان می‌بازد و در آغوش مرگ بر خاک می‌افتد:

 

"بروم زود، مبادا دشمن

زودتر او ببرد توپ از من."

شوقی افتاد در او مثل امید

رو به مقصود ورا جنبانید

چشمها بست و بتاخت، رفت تا بر سر توپ.

 

بود دشمن به سوی او نگران

دست بنهاده و ننهاده بر آن

"آخ!" گفتند به هم چند نفر

"آخر افکندی خود را به خطر؟"

ولی او آخ نگفت. جستنی کرد و فتاد.

 

سرب بگداخته در گردن اوست

جثه‌ی بی‌ثمری رودرروست

ای وطن! از پی آسایش تو

می‌پذیرند چنین خواهش تو

می‌روند از سر شوق، تا به درگاه اجل

 

دست بگشاده، به خود داد تکان

مثل این‌که چیزی داد نشان

نتوانست برآرد سخنی

به دهن حقه‌ی خون، چه دهنی!

بعد خوابید چنان تخته‌ی بی‌حرکت.

 

تصویری دیگر از مرگ قهرمانانه در "سرباز فولادین" می‌بینیم.

در بهمن سال ١٣٠٦ سرهنگ محمود پولادین که افسر ژاندارمری و آجودان مخصوص رضاشاه بود، به اتهام کشیدن نقشه‌ی کودتا بر ضد رضاشاه، در باغ‌شاه محاکمه و به اعدام محکوم شد و حکم اعدام در ٢٤ بهمن در همان باغ‌شاه اجرا شد. در ماه اسفند همین سال، تحت تأثیر این اعدام، نیما شعر بلندی به نام "سرباز فولادین" سرود و  او را که رزمندگان دوره‌ی جنبش مشروطه‌خواهی بود، ستود.

نیما در تمام عمر شاعری‌اش تنها دو شعر مناسبت‌دار، برای جان باختن دو مبارز نام‌دار هم‌دوره‌اش سرود: یکی همین شعر "سرباز فولادین" که آن را پس از اعدام سرهنگ محمود پولادین سرود، دیگری شعر "ارانی نمرده است" که در بهمن ١٣٢٠ برای دومین سال‌گرد قتل دکتر تقی ارانی در زندان قصر سرود.

در "سرباز فولادین" نیما مرگ قهرمانانه‌ی سرباز فولادین را در صحنه‌ای بسیار دراماتیک و اثرگذار ترسیم کرده است:

 

"بندید چشمهاش" – بگفتند، گفت: "نه"

با بیم در چنین دم هم دلش جفت نه

وستاد روی پای چون میخ آهنین.

 

فریاد زد به خشم: "چرا ایستاده‌اید؟

من چهره‌ام گشاده، چرا ناگشاده‌اید؟"

مانند آن‌که باز دارد به لب سخن.

 

از بهر این عتاب که با ماش بود آن

حالی گرفت و هیچ نه در زانوان تکان

سربرفراخته با راست‌گردنی.

 

فرمان بداد آتش را با دهان خود

در ولوله فکنده دل از دوستان خود

واسوده ساخت جان زین قحط‌گاه مرد

 

وز بعد این حکایت و این ناروا بر او

سربازخانه رفت به خاموشی‌یی فرو

تا خوب بسپرد آن ماجرا به دل.

 

در ١٢ دی ١٣١٦ یوسف اعتصامی (اعتصام‌الملک)- روزنامه‌نگار توانا، نویسنده‌ی چیره‌دست و مترجم خوش‌ذوق، و به نوشته‌ی محمدضیا هشترودی- در "منتخبات آثار"- "از سرآمدان نویسندگان قرن حاضر و بدون اغراق ... یگانه استاد نثر زمان خویش" (پدر پروین اعتصامی) درگذشت. نشانه‌ای در دست نیست که نشان دهد که نیما با او دوستی یا آشنایی نزدیک داشته است. شاید نوشته‌ها و ترجمه‌های او را در "مجله‌ی بهار" یا در جاهای دیگر خوانده و از طریق آنها با او آشنا شده بود. به هر حال نیما از مرگ یوسف اعتصامی بسیار متأثر و متأسف شد و در "رثا"ی او، قطعه‌ی زیر را سرود:

ای دریغا رفت یوسف اعتصام

آن نکومرد توانا، ای دریغ

کام افتادش در این ویرانه شهر

رخ بپوشانید از ما، ای دریغ

بود عنقایی و سوی قاف شد

آن یگانه مرغ عنقا، ای دریغ

قاف تا قاف ار بگردی هم‌چو او

کس نخواهی جست گویا، ای دریغ

آرزو را چون مجالی تنگ دید

گفت ترک آرزوها، ای دریغ

آن متانتها که بودش در قلم

برد با خود سوی بالا، ای دریغ

در دل ما حسرت خود را گذاشت

بر لب ما ای دریغا، ای دریغ.

 

پس از آن، در زمستان سال ١٣١٨ نیما زیباترین و اثرگذارترین تصویر شاعرانه‌اش از مرگ قهرمانانه و جانبازی فداکارانه را، در شعر "ققنوس" که یکی از شاهکارهای "شعر آزاد" اوست، ترسیم کرد و از خود به یادگار گذاشت- مرگی آتشین و سوزان در میان شعله‌های سرکش.

ققنوس، مرغ نغزخوان، که از زندگی در دنیای تیره و تار زمینی به تنگ آمده و جانش به لبش رسیده، برای این‌که زندگی‌اش- مانند مرغان دیگر- در جهنم تحمل‌ناپذیر زمین که نه زندگی در آن دل‌کش است و نه آرزوها روشن و صاف- در خورد و خواب به سر نیاید، و رنج زیستنش مایه‌ی سرافکندگی و بدنامی‌اش نباشد، سوختن خودخواسته را برمی‌گزیند و خودش را در میان شعله‌های مهیب آتش می‌اندازد و می‌سوزد، آنگاه از دل خاکسترش جوجه‌هایش زاده می‌شوند و سر بر می‌کنند:

آن مرغ نغزخوان

در آن مکان کز آتش تجلیل یافته

اکنون به یک جهنم تبدیل یافته

بسته‌ست دم به دم نظر و می‌دهد تکان

چشمان تیزبین

وز روی تپه

ناگاه چون به جای پر و بال می‌زند

بانگی برآرد از ته دل سوزناک و تلخ

که معنی‌اش نداند هر مرغ ره‌گذر

آن‌گه ز رنجهای درونیش مست

خود را به روی هیبت آتش می‌افکند

باد شدید می‌وزد و سوخته‌ست مرغ

خاکستر تنش را اندوخته‌ست مرغ

پس جوجه‌هاش از دل خاکسترش به در.

 

در خرداد سال  ١٣٢٥ نیما در شعر بلند "کار شب‌پا" باز هم از مرگ سخن گفت. در تصویری از این شعر شب‌پا به مرگ زن تازه مرده‌اش فکر می‌کند و فکر و خیال بچه‌های یتیم‌شده‌ی ناخوش و گرسنه‌‌اش آزارش می‌دهد و او را به فکر عصیان می‌اندازد:

"چه شب موذی گرمی و دراز!

تازه مرده‌ست زنم

گرسنه مانده دوتایی بچه‌هام

نیست در کپه‌ی ما مشت برنج

بکنم با چه زبانشان آرام؟"

...

باز می‌گوید: "مرده زن من

بچه‌ها گرسنه هستند مرا

بروم بینمشان روی دمی

خوکها گوی بیایند و کنند

همه این آیش ویران به چرا."

 

و تصور مرگ بچه‌هایش او را غرق در ماتم می‌کند و بغضی می‌شود که در گلویش گره می‌بندد و راه نفس کشیدنش را می‌بندد و دنیا را به چشمانش چون گوری تنگ و تاریک می‌نماید و آسمان را چون سنگ لحد بر روی این گور:

 

چه شب موذی و سنگین، آری

...

مانده آتش خاموش

بچه‌ها بی‌حرکت با تن یخ

هردو تا دست به هم خوابیده

برده‌شان خواب ابد لیک از هوش.

...

تن آنها به پدر می‌گوید:

بچه‌هایت مرده‌ند

پدر! اما برگرد

خوکها آمده‌اند

بینج را خورده‌ند."

 

در اردیبهشت ١٣٢٨ نیما در شعر "مرگ کاکلی" تصویری خیال‌انگیز و حزن‌آور از مرگ کاکلی در گوشه‌ای دنج از جنگل، در صبحی اندوهناک با هوایی سرد و راکد ترسیم کرد:

 

مانند روز پیش هوا ایستاده سرد

اندک نسیم اگر ندود ور دویده است

بر روی سنگ خارا مرده‌ست کاکلی

چون نقشه‌ای که شبنم از او کشیده است.

 

بیهوده مانده است از او چشم نیم‌باز

بیهوده تاخته‌ست در او نور چون به سنگ

با هر نوای خوش چو درنگی به کار داشت

اینک پس نواش تن آورده زو درنگ.

 

در مدفن نوایش از هوش رفته است

بعد از بسی زمان که همه بود گوش هوش

یاد نوای صبحش بر جای با هوا

می‌گیرد آن نوا را خاموشی‌یی به گوش.

 

در شعر "در نخستین ساعت شب" هم نیما راوی تصویری هولناک از بردگان مرده‌ای بود که جسدهایشان که از ضربه‌های آتشین شلاق زخمی و چاک چاک است در لای دیوار بزرگ شهر مدفون شده- تصویری که در ذهن زن بیمناک چینی که شوهرش در میان این بردگان، در حال کار ساختن دیوار بزرگ شهر است و در نخستین ساعت شب هنوز به خانه بازنگشته، نقش بسته و او را نگران و خاطرش را پر از تشویش ساخته است:

 

بردگان ناتوانایی که می‌سازند دیوار بزرگ شهر را

هریکی زانان که در زیر اوار زخمه‌های آتش شلاق داده جان

مرده‌اش در لای دیوار است پنهان.

 

و سرانجام در شعر "روی بندرگاه" نیما پس از این‌که از سنگینی زندگانی توأم با کابوس جنگ و آدمکشی گفته، واپسین کلام درباره‌ی مرگ را با خبر کشته شدن آشنایان و دوستانش از مرد و زن و بچه بیان کرده است:

 

وه، چه سنگین است با آدمکشی (با هردمی رؤیای جنگ) این زندگانی!

بچه‌ها، زنها

مردها، آنها که در آن خانه بودند

دوست با من، آشنا با من، در این ساعت سراسر کشته گشتند.



سنقر / محمد جلیل مظفری

برای شهر دوست داشتنی ام " سنقر"

چشم روی چشم می گذارم و
پرسه در خیال ِ خامُش هوات می زنم
پرسه ی شبانه در
کوچه های تنگ و تاری و گلی
کوچه های آشنات می زنم.

این صدای توست
آری آری این صدای آشنای توست
اینچنین به پود ِ جان ِ خسته تار می تند
این هوای توست
می وزد نسیم وار
کوچه کوچه نام نامی تو را
چاوُشانه جار می زند؟

آی...لحظه لحظات هات
آشنای شعرهای عاشقانه ام
گرچه دورم از تو لیک
سرخوشم از این که در خیال آشنات پرسه می زنم
شب بخیر شهر ِ جاودانه ام.

#محمد_جلیل_مظفری

رفیق/ آزاد رضا پور

از دشمنان نبود
این تیرها، رفیق!
از بس که خورده‌اند به یک نقطه‌ی دقیق.


سه گانی / مرتضی برخورداری

رنگ معدن گواه است؛
مثل شب‌ها
روزهای پدر هم سیاه است.