سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

خروس آهنی / سعید یوسف


 

صدای ماشینی

که زیر پنجره استارت می‌زند

به نطقِ پیش از دستورِ صبح می‌ماند

و در کشاکشِ غلتی میانِ کابوسی، تنها

صدای یک دو قناری کم است و مُهرِ خروج

کسی درست سر از نقشه در نمی‌آرد

که شهرهاش چرا گاهْ گِرد و گاهْ سه گوش

و راه‌ها کج و کوج

 

همیشه چیزی کم داریم

همیشه در تاریکی سکندری خوردیم

و شاخ و شانه کشیدند شاخه‌های درخت

و قوز کرده دویدیم پشتِ یک دیوار

سکوت، باخت خودش را و گفت می‌شکنم

و ما سکوتِ عرق کرده را به سینه فشردیم

و اسب سر جنباند

و شیهه‌ای خفه با لهجه‌ای غلط انداز

 

درست می‌شود این‌ها، زیاد فکر نکن

و فرصتی پیدا می‌شود کسی بنشیند

و بی شتابی، پرونده را ورق بزند

و اسم ما را وقتی که دید، مکث کند

و عینکش را بردارد

و پلکها را بر روی هم گذارد

 

همیشه چیزی کم داریم

همیشه هست ولی یک نفر که ما را با مهر

به سینه‌اش بفشارد


سفر دریایی / برزین آذرمهر




گر گرفته تن شب
وا شده بر سر دریا گل ابر

لای لای نفس دریایی
ماه را برده به خواب
در سرا پرده ی گهواره ی آب.

به دل شب زده ی من اما
ندهد گردش ِ خوابی تسکین.

گر گرفته تن من از تن شب
تیرگی در ته شب باخته رنگ
می کشم بیهده تا چند من این سنگ به سنگ؟

این چه کوهی است که ره بسته به دریا گذرم؟
جای پای همه دریازدگان هست بر آب
ز چه ‌ام هست درنگ؟!

بسته‌ام بار سفر بر دریا
سفرم گر نبوَد دریایی،
چه ره آورد من از این سفرم؟!

آرمیدن آری
از برای نفسی تازه کردن، چه بسا
ناگزیرست ولی
گر بپاید دیری
هر چه را، در هر جا
گنده دارد چون آب،
در کف ِ مردابی!

گفته اند این را و
می دانیم،
بر لبان ِ همه دریا زدگان، می خوانیم:
«تن نداده به خطر، دست نیابی هرگز،
تو، به مرواریدی!»

در کویر این شب
زیر این لاشه ی سنگین و سیاه،
زیر باران تند و سمجی،
از شقاوت‌های ِ ماتم بار؛

که چنینم برده
ازمیان
تاب و توان؛

و چنین بسته مرا
با هزاران زنجیر؛
در کف زندانی،
با فرو مرده چراغی کم سو
که نمی آید بر
گویی از عهده ی این تاریکی ...


در چنین مرده شبی هم
حتی،
گر نخواند به گذر، مرغ ِامید،
ندود در رگ ِ باران، تب ِ باد
نشکفد در دل دریا، گل ماه،

این مپندار
فروریخته شب
جاودان بر دریا!


بی گمان از ره امید کسانی چون تو
ـ که به اندازه ی دریا از موج،
که به اندازه ی جنگل از برگ،
برده از کشمکش ِ عمر نصیب؛ ـ
تیرگی بر تن شب بازد رنگ،
باد فریاد کشان آید باز،
بتپد باز دل ماه در آب
باز دریا بشود توفانی!


گر گرفته تن من
به دلم هست شتاب
می خورد از جگرم مرغ ِ عذاب،

صدف سینه دریا ست پر از مروارید،
صدف ِ روز من اما خالی...

بهر گم کردن ِ راه
یاوه گویان جهان
می گویند:
که بدی‌ ها همگی
ـ ریز و درشت ـ
از سرشت ِ بشری آب خورند...


مرغ حق اما
گوید هر آن:
از بد و نکبت یک مشت طفیلی، هر گاه
باغ گیتی بروبیم درست،

و به هیچ ترفندی
نگذاریم بیافشانند تخم
در نهان خانه ی خاک؛

بر درخت بشری بال زند
عطر والای گل انسانی!


و در این ره شب و روز
فکر آن رهگذر مانده به راه،

یاد آن توشه که می بایدم آن،
غم این نیز که شبگیر فرا آید باز
وز نبود ِ تلاشی پیگیر
گم شود در دل یک ابر ِ سیاه
"لحظه‌ای نیست که بگذاردم آسوده به جا."*


گر گرفته تن شب
وا شده بر سر دریا گل ابر

پر فرو ریخته مرغ ِ باران
سفری هست اگر بر دریا

بشود یا نشود توفانی
دل به توفان زدگان باید داد!

قصه / زهرا احسانی



وقت دلتنگی گلها هرشب
یک نفر از غم گلدان می‌گفت؛
آسمان قصه‌ی باران می‌گفت.

#زهرا_احسانی
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╭━═━⊰

دهان باز / نعیمه المولی



از ستمکاری باد
شکوه آغاز کند؛
وای اگر غنچه دهان باز کند.

#نعیمه_المولی
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╭━═━⊰

اشتباه / فاطمه پور رضایی



شاید از روزگارشان سیرند؛
ماهیانی که جای دریاها
تُنگ را اشتباه می‌گیرند.

#فاطمه_پوررضایی‌_مهرآبادی
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╭━═━⊰