سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

خشت / محمد رضا راثی پور



با شانه هایی بی تفاوت لاشه ی یکروز بی تشویش را تشییع می کردیم
تسکین اندوهانمان ، نسیان!
تا دور دست شب ، خیابانی که با ما راه می آمد
در بی شمار از آگهی ها و علامتها شناور بود
زرد و بنفش و قرمز و آبی
هر رنگ پیغامی مکرر بود
این حاوی اخطار
آن حاکی از هشدار

هر چند گام رهگذاران شتاب آلود
لالایی تکرار را می خواند
من مطمئن بودم که این آرامش گنجانده در هشدار و در اخطار
دیری نمی پاید که بر دارد
از پیکرش زنجیر استمرار،
از جلد این کت بسته های طاعت و تسلیم
عصیانگرانی منزجر از خود بدر آیند
و با کلنگ تیز تر از خشم
آفاق را از خون بیالایند

هر تابلوی اخطار یا هشدار
هر حلقه زنجیر
تاوان نخواهد داد جز ، در دادگاه پتک خشم ما
روزی که هر رنگی بغیر از خون شود بی رنگ
در پیش چشم ما

روزی که موج فسفرین درد
کبریت اعصاب جماعت را بر انگیزد
از رخوت خاکستر هر سنگچین خرد
دوزخ بپا خیزد

هر غاصب عنوان که تندیسش
در چار راه شهر بی صاحب
یک شکلک توهین به صبر  و بر شعور ماست
خوار و لجن آلود خواهد شد
یعنی چو از رویش نقاب افتد
آنسان که قبلا بود خواهد شد

تا هم و غم سالیان ما
تشییع روزی هست بی تشویش
تا می دهد نسیان به اندوهانمان تسکین
تا گامهای رهگذاران نیست جز لالایی تکرار
من مطمئن هستم نمی افتد
یک خشت از این دیوار استمرار

۱۵ دی ۱۳۷۴
بازسرایی بهمن ۱۴۰۲

آتش / احسان پرسا

رهگذر داشت به لب سیگاری؛
گفت: آتش داری؟
من اشاره به دلم کردم و گفتم: آری.

بی صدا / علی رضا رجب علی زاده

تا نگیرد از حریم چشم ماهی، خواب

تن به آبِ برکه خواهد زد

بیصدا، " مهتاب "!

بوسیدن / توکل بیلویردی

به بوسیدن نیاید کار ، این را من نمی گویم

هزاران پیر دور و دیر می گویند

هزاران پیر دورادور


به پوسیدن بر آید کار

تصور کن که از جسم خراب تو

پدید آید حیاتی نو

جهانی ، چیزهایی نو

نمی دانی ،نمی فهمی

که نادانی و بی حاصل


خیالهای من/ مهدی عاطف‌راد


من از اهالی محله‌ی قدیمی خیالبافی‌ام

محله‌ای وسیع و دل‌گشا

و ساکنان باصفا و ساده‌اش

همه چه مهربان و باوفا

پر از صداقت و صمیمت

بدون شیله پیله و ریا

تمامشان هم اهل دل، هم اهل حال

تمام ساکنان این محله، خوش‌خیال

و پرورنده‌ی هزارها هزار ایده‌آل

خیالها و ایده‌آل‌های خوب

خیالها و ایده‌آ‌ل‌های روشن امیدآفرین

خیالها و ایده‌آل‌های روح‌بخش

خیالها و ایده‌آل‌های دل‌نشین.

 

خیالها و ایده‌آل‌ها مرا به دوردستهای بی‌کرانه می‌برند

به زادگاه آبی طراوت و ترانه می‌برند

به لحظه‌های یادمان جاودانه می‌برند

به چشمه‌سار شوروشوق‌های شاعرانه می‌برند

به سرزمینی از سیاهی دروغ و حیله و فریب، دور و بی‌نشان

به زادبوم مردمان مهربان

و خوی‌های خوب و چهره‌های شادمان

مرا پر از نشاط و شور می‌کنند

دل مرا بدل به چشمه‌سار نور می‌کنند

و می‌کنند خاطر مرا بدل به گنج خاطرات دل‌نشین.

بدل به آسمان آفتابی بدون ابر

بدل به صبح تابناک راستین.

 

و در مسیر دلکش خیالبافی‌ام

به سرزمین صلح پایدار و ماندگار فکر می‌کنم

به شهرهای مهر و دوستی

به راههای باز و بیکران همدلی

چه نفرتی‌ست در وجودم از سیاهی پلید جنگ

چه‌قدر منزجر از این‌همه تباهی‌ام

و بیعدالتی که خاستگاه هر بدی و زشتی و پلشتی است

و ریشه‌ی عمیق هر اسارتی‌ست

چه‌قدر منزجر از این‌همه فریبکاری‌ام

تظاهر و دورویی و دروغ‌گویی و ریا

شکنجه می‌دهد مرا

و زندگی در این جهان غرق در خشونت و ستیز و کین

برای من که از اهالی محله‌ی قدیمی خیالبافی‌ام

چه زجر‌آور است و نفرت‌آفرین!