سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

دلتنگی / محمد علی شاکری یکتا


***
در آخرین شکفتن طوفان
روح مدیترانه به اعماق آب رفت.
میان خلوت بندرگاه
تمام  خستگی دریا
بر دوش زورق شکسته ی تنهاست
‌که زیر نم نم باران نیمه شب
دلتنگ موج های خروشان است.
**
محمدعلی شاکری یکتا

مغازله / غاده السمان

نسینی الدنیا نسینی العالم
کاری کن که دنیا و تمام جهان را فراموش کنم

دوبنی حبیبی
من را در آتش عشقت بسوزان

وسبنی اقلک احلى کلام
بگذار قشنگترین جملات را برایت بخوانم

لو الف الدنیا لو الف العالم
اگر تمام دنیا و جهان را بگردم

مش ممکن زی غرامک انت الاقی غرام
امکان ندارد عشقی همچون عشق تو پیدا کنم

لو اقلک انی بحبک
هر چه قدر به تو بگویم دوستت دارم

الحب شویة علیک
بازهم برای تو کم است

لو ثانیة انا ببعد عنک برجع مشتاق لعینیکبا
اگر یک ثانیه از تو دور بشوم شور و اشتیاق به سوی چشمانت برمی گردم

ضمنی خلیک ویایا
من را در آغوشت پنهان کن

دوبنی ودوب فی هوایا
من را در عشقت بسوزان و در عشق من بسوز

تعالى نعیش اجمل ایام
بیا قشنگترین روزها را با هم زندگی کنیم

کان اجمل یوم فی حیاتی
بهترین روز زندگی من بود

یوم ما قبلتک یا حیاتی
روزی که تو را دیدم ای هستی من

مقدرتش اتحمل من غیرما افکر لحظة
نتوانستم حتی لحظه ای را بدون یادت زندگی کنم

لقتنی بدوب فی هواک
من را یافتی که در آتش عشقت ذوب شدم

خدتنی من کل الناس
من را از تمام مردم جدا کردی

عشت فی اجمل احساس
و همراه تو با زیباترین عشق زندگی کردم

ونسیت یا حبیبی الدنیا معاک
و دنیا را در کنار تو فراموش کردم عزیزم

لو اقلک انی بحبک الحب شویة علیک
اگر به تو بگویم دوستت دارم بازهم برای تو کم است

لو ثانیة انا ببعد عنک برجع مشتاق لعینیک
اگر یک ثانیه از تو دور بشوم با شور و اشتیاق به سوی چشمانت برمی گردم

ضمنی خلیک ویایا دوبنی ودوب فی هوایا
من را در آغوشت پنهان کن و در عشقت بسوزان و در عشق من بسوز

تعالى نعیش اجمل ایام
بیا قشنگترین روزها را با هم زندگی کنیم

.....لو اقلک
.....اگر به تو بگویم

انا شایلک جوة عینیا
من تو را در چشمانم قرار دادم

والدنیا دى شاهدة علیا
و این دنیا شاهد عشق من است

انا جنبک وبحبک
من در کنار توام و دوستت دارم

مش ممکن اقدر انا یا حبیبی فی یوم انساک
نمی توانم روزی تو را فراموش کنم عزیزم

بتمنى العمر یطول
آرزو دارم که عمرم طولانی باشد

وافضل احبک على طول
تا بتوانم تا ابد دوستت داشته باشم

ده انا یاما حلمت اکون ویاک
زیرا من سالهاست که خواب در کنار تو بودن را می بینم...



غاده السمان

قصه / سکندر حسینی

این قصه از سواحل آمو شروع شد
با کوچ دسته‌های پرستو شروع شد

ناگاه در مسیر قریب‌الوقوع مرگ
تنها گذشته ثانیه‌ای از شروع مرگ

وقتی که ریخت قطره‌ خون در میان خاک
دیدم که رخنه کرده جنون در میان خاک

این است شهر خسته و دنیای مردگان
با من خوش آمدی به تماشای مردگان

غیر از کلاغ پیر نمانده‌ست یک نشان
شهر من است خلوت متروکه‌ جهان

ما وارثان مرده‌ غزنین و کابلیم
حالا شدیم لاشه برای درندگان

بودای زخم‌خورده عصر تفنگ و مرگ
چشم تو هست راوی تاریخ باستان

وقتی کتاب کهنه تاریخ زنده شد
سرگیجه می‌رود همه‌ شهر، ناگهان

فصل مذاکرات سیاسی شروع شد
گویا علاج واقعه قبل از وقوع شد

از درد ما تمام جهان گریه می‌کند
بلخ غریب با هیجان گریه می‌کند

در رقص مرگ و گریه‌ چل‌دختران بلخ
خوابیده صد روایت و صد داستان تلخ

چون غصه راه خانه ما را بلد شده‌ست
بلخ بزرگ شهر مزار و جسد شده‌ست

مرگ هزار رابعه حالا به جرم عشق
غمنامه‌های تازه‌ای از باربد شده‌ست

این ناله‌های پی‌هم و ممتد شنیدنی‌ست
تاریخ تلخ فیض‌محمد شنیدنی ست

خورشید روی مبدأ نصف‌النهار بود
راوی زخم‌های پیاپی غبار بود

در بین قصه جمله‌ شاهان شهر ما
در دستشان جلیقه‌ای از انتحار بود

خورشید ناپدید شد و رنگ شب گرفت
تاریخ از حکایت این قصه تب گرفت

دیگر مجال شعر و تغزل نمانده است
شهری به نام غزنه و کابل نمانده است

کابل مدام بر سر خود تخت و تاج داشت
آن‌جا که عشق مثل همیشه رواج داشت

حالا فقط مزارع خشخاش مانده است
جای سلام نفرت و پرخاش مانده است

این شعر تا سواحل آمو ادامه یافت
با کوچ دسته‌های پرستو ادامه یافت

#سکندر_حسینی
@sohbateyar

سنگ / علی فرزانه موحد

داد از تو ای زمانه‌ رندِ ستم‌فروش
ای کاسبِ نشاط، خریدارِ غم‌فروش

قصابِ مستِ تیغ‌ به‌ دستِ امام‌کش
مداح پَستِ سکه‌پرستِ حرم‌فروش

درویش‌پوش، تاجرِ اذکار ذات حق
پیشانیِ خدانشناسِ ورم‌فروش

بازار داغِ «نیست به قرآن تمام شد»
انباردارِ محتکرانِ قسم‌فروش

قاضی شریحِ رشوه‌بگیرِ حدیث‌ساز
مسندنشینِ محکمه‌ متهم‌فروش

ماندم چگونه پشت سرت ایستاده‌اند
این شاعرانِ شعرندارِ قلم‌فروش

سر با طلا و پارچه سنگین نمی‌شود
توخالی است سنگ ترازوی کم‌فروش

#علی_فرزانه_موحد
@sohbateyar

غلط / سمانه کهربائیان

ای نحوه‌ مواجهه‌ات با جهان غلط
نقش تو در حوادث این داستان غلط

ای کاملاً تصورت از خویشتن خطا
وای غالباً توقعت از دیگران غلط

چیزی مخواه و حرمت خود را نگاه دار
تا کس نگیرد از تو در این امتحان غلط

ای بر گرفته بار گرانی به دوش خویش
تخمینت از گرانی بار گران غلط

وای پیش‌بینی‌ات ز بد و نیک روزگار
با آن‌همه محاسبه یک در میان غلط!

از خون و گوشت رد شد و تا استخوان رسید
این ماجرای موحشِ تا استخوان غلط

#سمانه_کهرباییان
@sohbateyar