سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

از خانم خطیب شهیدی تا «لیزا»یِ تورگنف / یوســف جاویـــدان


سوم دبستان خانم معلمی داشتم خوش آب و گِل با پوستی به لطافتِ برگ گل اما خشک و رسمی و به قول آقای فروید «ریپـْـرِسد» که بیشتر به کسی می‌ماند که از شش سالگی در جایی مانند صومعه بزرگ شده باشد. خانم خطیب شهیدی، چنانکه از نامش پیداست، از یک خانواده‌ی معمم می‌آمد و تمام همّ و غم او این بود که به ضرب خطکش و اخم و تشر به ما هشت نُه ساله‌ها نماز خواندن یاد بدهد. اول سال به من گفت که یک رومیزی برای میز خودش تهیه کنم و من با خوشحالی با مادرم به خرید رفتیم. اما بزودی فهمیدم که خانم معلم در واقع دنبال جای نمازگزاری برای ما بود و نه رومیزی برای میز چارگوش خودش. هر بار نوبت تمرین نماز می‌رسید او رومیزی را کف کلاس پهن می‌کرد و ما یکی بعد دیگری باید با صدای بلند عبارتهای نامفهوم عربی را که به ما یاد داده بود طوطی‌وار تکرار می‌کردیم.


 آخر کار بعد از آموزش‌های مبسوط و مفصل و پس از اینکه این پری‌چهرِ شرقی با مشقت بسیار تلفظ‌های ما را تک به تک تصحیح کرد و مطمئن شد که رکوع و سجود و ریزه‌کاری‌ها را یاد گرفتیم — درست موقعی که ما خیال می‌کردیم از تعلیمات شرعی بانوی معمم‌زاد راحت شدیم — تازه ما را برد سر درس قرآن و واداشت تا تمام سوره‌های کوچک آخر قرآن را بتدریج یاد بگیریم و یکی یکی بیاییم جلوی کلاس و با صدای بلند از بر بخوانیم.


پدر و مادر من هیچکدام اهل نماز و روزه نبودند، اما بنظرم خانم معلم مصمم بود که جور آنها را بکشد و مزه‌ی تلخ دیانت شیعه را در عنفوان کودکی به من بچشاند. 


و چشاند.   :)


«الیزاوتا»یِ تورگنف 

همیشه خاطره‌ی تلخی از او در ذهن داشتم تا اینکه آقای تورگنف تصمیم گرفت بین ما پا درمیانی کند. زمانی که رمان «آشیانه‌ی برخورداران»* اثر تورگنف را خواندم دلم بدجور برای لیزا (الیزاوتا) قهرمان داستان به درد آمد. 


البته بین خانم آموزگار من و لیزای رمان تورگنف تفاوت زیادی بود ولی بی‌اختیار به این فکر افتادم که شاید خانم معلم من هم به نحوی قربانی — و نگهبان — ارزشهایی بود که در محیط مذهبی خانواده در او به یادگار گذاشته بودند؛ نگهبان از آنجا که، اگرچه باورهای پدرسالارانه‌ی چند هزار سال اخیر را مردان شکل دادند، ولی آقایان افزون بر نیروی خودشان از دیگر جنس هم برای تداوم ارزشهای دینی و عرفی بهره‌برداری می‌کنند. **


لیزا در نوزده سالگی بخاطر یک باور نادرست دینی که به او اجازه نمی‌داد واقعیت را آنچنان که بود ببیند عشق خودش را واگذاشت و صومعه‌نشین شد. در واقع لیزا با آن قلب آبگون و مهربان قربانی آموزش افراطی یک بزرگسال شد که در کودکی ترس از خدا و دغدعه‌ی گناه کردن را در دل او کاشته بود. لیزا در کودکی پرستاری داشت که از حس گناه رنج می‌برد و او را پیش از طلوع آفتاب بیدار می‌کرد و یواشکی به کلیسای ارتدوکس می‌برد (به آیین کلیسای ارتدوکس روسیه که دستکمی از آیین شیعه و ارتدوکسیِ کاتولیسیسم ندارد) و کودک بیچاره در آن سنِ تاثیرپذیر باید در جلوی شمایل زانو می‌زد و — لابد از گناهان ناکرده — استغفار می‌طلبید. بعد از استغفار آنها در تاریکی، پنهان از چشم دیگران، به خانه بر می‌گشتند. آن پرستار خانگی شغل دیگری در خانواده‌ی لیزا داشت اما او به انگیزه‌ای ناروشن کودک را انتخاب می‌کند و به صاحبخانه پیشنهاد می‌دهد که به جای شغل جاری خودش پرستاری کردن لیزا را به عهده‌اش بگذارند. پدر لیزا که می‌بیند او سخت متدین شده می‌پذیرد. پرستار لیزا بعد از سه چهار سال آموزش دینی سفت و سخت دادن به او دنبال زندگی خودش می‌رود و الیزاوتا را وامی‌گذارد تا به جای برگزیدن راهی که می‌توانست شور زندگی را به او بچشاند در آغاز زندگی دیرنشین شود. 


بعد از رفتن پرستار مومن عمه‌ی لیزا که می‌بیند دخترک در کلیسا بیش از حد غیرت به خرج می‌دهد و پیشانی‌اش را برای زمان طولانی بر خاک می‌ساید تنها می‌تواند سجده کردن او را کمی تعدیل کند اما باوری که بر پرده‌ی ضمیر او نقر شده بود پاک‌شدنی نمی‌نمود. اگرچه اعتقادی که در تنهایی کودکی در ذهن لیزا نشاندند عامل اصلی بود اما سرانجام همان عمه و مادر — هر کدام از راهی و به پیروی از عادت و سنت — راه را چنان بر او تنگ کردند که او را بیشتر از پیش به صومعه‌نشینی راندند.

 

سرنوشت الیزاوتا خیلی مرا متاثر کرد و تا مدت‌ها پس از خواندن این رمان نمی‌توانستم او را از ذهنم بیرون برانم.




_________________________________


The Nest of the Gentry 

* این کتاب به فارسی «آشیانه‌ی اشراف» ترجمه شده است. در روسیه فردی که زمیندار و ثروتمند بود الزامن از اشراف روسیه نبود و این لقب گاهی برای خدمتی اجتماعی به یک فرد عادی داده می‌شد. برای نمونه این لقب به پدر داستایِوسکی اعطا شد در حالی که او از خانواده‌های اشرافی و «نجبا»ی روسیه نبود و ثروت چندانی نیز نداشت. کمابیش یک درصد جمعیت روسیه در سده‌ی نوزده از این لقب برخوردار بودند. ولی در ترجمه‌های انگلیسی آثار روسیه اغلب واژه‌ی کلی nobility بکار گرفته می‌شود و در فارسی واژه‌ی اشراف. در این داستان خانواده‌های لیزا و فئودور (مردی از نزدیکان خانواده که لیزا عاشقش می‌شود) بیشتر مانند خانواده‌های خان‌های ثروتمند هستند و نه از لایه‌ی بالایی اشراف. به همین خاطر به جای «آشیانه‌ی اشراف» از نام «آشیانه‌ی برخورداران» استفاده کردم.


** چند نمونه ازین دست مردان در همین رمان هستند و از آن میان جد و پدربزرگ فئودور. حتا پدر فئودور که آزاده‌تر از دیگر مردان خانواده هست و از ولتر و ارزش‌های انقلاب فرانسه پیروی می‌کند در محیط خانواده و پرورش فرزندش سختگیر از آب در می‌آید. 


Photo:

Schoolboys, 1960s 

Geof Kern

نامه / نادر نادرپور


مادر! گناه زندگیم را به من ببخش  

زیرا اگر گناه من این بود ، از تو بود  

هرگز نخواستم که ترا سرزنش کنم  

اما ترا به راستی از زادن چه سود ؟  


در دل مگو که از تو و رنج تو آگهم  

هرگز مرا چنانکه خودستی گمان مدار  

هرگز فریب چهره ی آرام من مخور  

هرگز سر از سکوت مدامم گران مدار  


من آتشم که در دل خود سوزم ای دریغ

من آتشم که در تو نگیرد شرار من  

دردم یکی نبود که زودش دوا کنی  


آن به که دل نبندی ازین پس به کار من  

مادر ! من آن امید ز کف رفته ی توام

کز هر چه بگذری ، نتوانی بدو رسید  

زان پیشتر که مرگ تنم در رسد ز راه  

مرگ دلم ز مردن صد آرزو رسید 


هر شب که در به روی من آهسته واکنی  

در چشم خوابناک تو خوانم ملامتت  

گویی به من که باز چه دیر آمدی ، چه دیر  

بس کن خدای را که تبه شد سلامتت 


از بیم آنکه رنج ترا بیشتر کنم  

می خندمت به روی و نمی گویمت جواب

مادر! چه سود ازین که بهم ریزم این سکوت ؟  

مادر ! چه سود از این که براندازم این نقاب ؟


تا کی بدین امید که ره در دلم بری

بندی نگاه خود به نگاه خموش من ؟

تا کی همین که حلقه ب در آشنا کنم

آهنگ گامهای تو آید به گوش من ؟


مادر ! من آن امید ز کف رفته ی توام

درد مرا مپرس و گناه مرا ببخش

دانی ، خطای بخت من است آنچه می کنم

پس این خطای بخت سیاه مرا ببخش


مادر ! تو بی گناهی و من نیز بی گناه

اما سزای هستی ما ، در کنار ماست

از یکدگر رمیده و بیگانه مانده ایم

وین درد ، درد زندگی و روزگار ماست

آبرو / موید خراسانی

آبروی اهل دل از خاک پای مادر است

هر چه دارند این جماعت از دعای مادر است


آن بهشتی را که قرآن می کند توصیف آن

صاحب قرآن بگفتا زیر پای مادر است


آسمان زندگی شد روشن از نور پدر

گلشن هستی مصفا از صفای مادر است


قوت شیر از شیره جان می خوراند طفل را

وین شگفت آید که خون دل غذای مادر است


گرمی آغوش مهرش را ندارد آفتاب

مهربان تر دیگر از مادر خدای مادر است


از دم روح القدس عیسی پدید آمد اگر

باز هم پرورده در ظلّ همای مادر است


اوج گیرد قدر فرزند از دعای خیر او

چون دم عیسی بن مریم در دعای مادر است


قدر و جاهی را که در اسلام دارا شد اُویس

از کمال طاعت و خدمت برای مادر است


امر او را داد رجحان بر ملاقات نبی

چون رضای مصطفی هم در رضای مادر است


بسکه محبوب است مادر داشتن بر هر کسی

مصطفی را دخترش زهرا، به جای مادر است


من که از مهر علی جان و دلم دارد صفا

این صفای باطن من از صفای مادر است


طبع والایم که منت بر نمی دارد ز کس

شرمگین از رحمت بی منتهای مادر است


بهترین منظر به چشم و دل مرا سیمای اوست

خوش ترین آواز در گوشم صدای مادر است


با تضرع چهره بر پایش(موید) سود گفت

آبروی اهل دل از خاک پای مادر است


ودیعه / ژولیده

تویی ودیعه با جان برابرم مادر

سحاب رحمت آلاله پرورم مادر


قسم به مهر و محبت قسم به پاکی گل

محبت تو کند گرم سنگرم مادر


تو کیستی که صفای بخش پای توست بهشت

که این کلام بود از پیمبرم مادر


به شیر پاک توآب وگلم بود ممزوج

که مست از می ساقی کوثرم مادر


تو آن الهه عشقی که زیر چرخ کبود

به پیش چشم تو از خاک کمترم مادر


رهین شیر توام من که در دیار ادب

سخن قیام کند در برابرم مادر


به واژه واژه شعرم حلاوتی است اگر

که شهد عشق تو باشد به ساغر مادر


شعار شاعر ژولیده تاابد این است

غلام حلقه به گوش تو مادرم مادر


ژولیده


تاج سر / فریدون مشیری



تاج از فرق فلک برداشتن

 جاودان آن تاج بر سر داشتن


 در بهشت آرزو ره یافتن

 هر نفس شهدی به ساغر داشتن


 روز در انواع نعمت ها و ناز

 شب بتی چون ماه در بر داشتن


صبح از بام جهان چون آفتاب

 روی گیتی را منور داشتن


 شامگه چون ماه رویا آفرین

 ناز بر افلاک اختر داشتن


چون صبا در مزرع سبز فلک

 بال در بال کبوتر داشتن


حشمت و جاه سلیمانی یافتن

 شوکت و فر سکندر داشتن


تا ابد در اوج قدرت زیستن

 ملک هستی را مسخر داشتن


بر تو ارزانی که ما را خوش تر است

 لذت یک لحظه مادر داشتن!


فریدون مشیری