اگر در بیستسالگی تو را میدیدم
همهچیز فرق میکرد
نه داعش و القاعده ظهور میکردند
نه انجیرهای خاورمیانه به سرشان میزد
به برگهای هر انجیری که دست میزنی
جیغ میکشد: من سروم
من سروم.
پس ما با چی خودمان را بپوشانیم؟
وقتی انجیرها روانگردان مصرف میکنند
وقتی تذروها
سرو را از انجیر بازنمیشناسند
وقتی کلاغها
توی آینه شکلک درمیآورند
و تکرار میکنند:
تا حالا ابر به این زیبایی دیدی؟
یعنی اوضاع عالیست
یعنی بالاخره دنیا آرام خواهد شد
حالا با روانگردان
داعش
یا آن آدمیرال در حال ظهور.
اگر در بیستسالگی تو را میدیدم
همهچیز فرق میکرد نه به سوسیالیستها اعتماد میکردم
نه به لیبرالها
چون تو را داشتم
که اندازههای راست و چپت برابر است
و همهی آینهها با تعجب تکرار میکنند:
اینکه نمیشود
راست باید همیشه از چپ کلفتتر باشد.
اگر در بیستسالگی تو را داشتم
همهچیز فرق میکرد
چون تو را داشتم.
عباس علی یحیوی یکی از برجسته ترین شاعران اردبیل است که در کنار فعالیت در حیطه شعر کلاسیک در قالب نیمایی نیز طبع آزمایی هایی کرده و کارهای زیبایی ارایه کرده است.ایشان این توفیق را داشته که سوای طبع خدادادی در محضر پدر بزرگوارش ، مرحوم تاج الشعرا عباس قلی یحیوی که از چهره های مشهور شعر رثایی اردبیل است تلمذ کند .بنده حقیر هرچند در ایام انتشار ویژه نامه ادبی هفته نامه مهد آزادی که بیشتر به شعر نو می پرداخت با شعرهای زیبای ایشان آشنا شده بودم ولی در زمان اقامت در اردبیل تنها یک بار و آن هم با توجه به اقتضای شغل وکالت ایشان با ایشان دیداری داشتم .ایشان مجموعه ای در قالب نیمایی بنام آبشارهای آفتاب را سالها پیش منتشر کرده اند.شعری از این مجموعه :
باغ از زهرعطش بیدار
کاش بارانی ببارد
روبه تندیس ریاسجاده هامان
روبه خارستان نفرت جاده هامان
آه واشک وخون عجین باده هامان
آی ....دردآغشتگان برهه ی ادبار
درجهانی اینچنین مردار
کاش وجدانی ببارد
اینکه شب در وحشت از خون- عطسه ی مهتاب
اینکه کشتی ها رها درپیچه ی گرداب
اینکه خنجرها چکان در جان نوزایان
اینکه هستی ها خزان در رنج بی پایان
آی ...گردون دار گردون سار
کاش بارانی / نه
کاشاکاش توفانی ببارد
ویلیام هنری دیویس، مثل بیشتر شعرا سرگذشت جالبی دارد. از گدایی و دزدی و ولگردی تا دکترای افتخاری از دانشگاه ویلز.
دیویس در سال 1871 در ویلز به دنیا آمد. در 2 سالگی پدر خود را از دست داد و مادرش که ازدواج دوباره ای داشت، حضانت او را به پدر بزرگش واگذار کرد. در چهارده سالگی پدر بزرگ نیز از دنیا رفت و در پانزده سالگی مدرسه را ترک کرد و در یک کارگاه قاب... سازی مشغول به کار شد. در 1891 به آمریکا مهاجرت و تا 1899 در آنجا زندگی کرد. در طول این مدت گاهی با کارهای پاره وقت و گاهی با گدایی امرار معاش می کرد.
در بازگشت به انگلستان او تصمیم گرفت به کانادا مهاجرت کند. همراه یک دوست سعی کرد که قاچاقی سوار یک قطار باری در حال حرکت شود. پایش سر خورد و زیر قطار رفت و در نتیجه یک پایش از زیر زانو قطع شد. در بازگشت به بریتانیا در لندن اقامت گزید و زندگی اندوهباری را در یک زاغه محقر شروع کرد و در همانجا اشعار خود را می نوشت. پولی قرض کرد و کتاب خود را به چاپ رسانید و سعی کرد کتابهایش را با مراجعه به در خانه ها به چاپ برساند. عدم موفقیت در فروش کتابهایش باعث شد همه ی آنها را آتش بزند.
بار دیگر در سال 1905 با هزینه شخصی به چاپ اشعارش اقدام کرد. برای این کار مجبور شد شش ماه چون گدایان زندگی کند تا در نهایت بتواند از محل ارثیه خود وامی بگیرد. این بار او آدرس اشخاص پولدار را از کتابی که مشخصات اشخاص مشهور در آن بود در می آورد و کتاب را برای آنها پست می کرد و از آنها می خواست قیمت کتاب را برای او بفرستند. به این ترتیب توانست تعداد 60 کتاب از 200 کتاب چاپ شده را به فروش برساند. یکی از این کتابها به دست روزنامه نگار مشهوری به نام «آرتر ادکاک» که در روزنامه «دیلی میل» می نوشت رسید. او پول کتاب را برای دیویس فرستاد و از او درخواست ملاقات کرد. او دیویس را کشف کرد. سال 1907 اولین نسخه تجاری کتاب شعر او به نام «نابود کننده روح» به چاپ رسید. چاپهای بعدی در سال 1908 و 1910 منتشر شدند.
در سال 1907 دیویس زندگینامه خود با عنوان « زندگینامه ی خود نوشته ی یک اَبَر گدا» را با مقدمه ای که «جورج برنارد شاو» بر آن نوشت، منتشر کرد..
در سال 1923 با دختری به نام هلن ازدواج کرد و در سال 1926 دکترای افتخاری خود را از دانشگاه ویلز دریافت کرد.
سبک شعرهای او بسیار ساده و گاهی کودکانه و دنیای او شاد و زیبا بود. او با زبان انگلیسی بسیار ساده و گاهی اشتباه، شعرهایش را می نوشت، اما شعرهایش شفاف، روشن، انسانی و نزدیک به طبیعت بودند.
روانش شاد
William Henry Davies |
| |
|
ماه
شعری از ویلیام هنری دیویس
ترجمه در سه روایت از کامبیز منوچهریان
روایت اول:
زیبایی تو قلب مرا می کند اسیر
تو ماه دلربایی و نزدیک و روشنی
زیبایی تو کرده مرا همچو کودکی
با گریه گویمت که : تو مال خود منی
چون کودکی که بهر تو آغوش واکند
بر سینه اش فشار دهد کی رها کند؟
مشغول خواندند اگر چه پرندگان
امشب و زیر نور تو روشن گلویشان
بگذار تا سکوت من اینک برای من
شیرین تر از کلام تمامی زندگان
گوید به من پرستش آن ماه دلفروز
برتر بود از آن همه بلبل به ساز و سوز
روایت دوم :
می کند تسخیر قلبم را و جانم را
جلوه زیبایی تو ماه زیبایم
ای تو که بسیار نزدیکی و روشن
می بری من را به سمت کودکی هایم
می کنم گریه چو کودک
تا فقط مال خودم باشد
نور زیبای تو ای ماه قشنگ عالم آرایم
کودکی که مثل دختر بچه ای انگار
می گشاید دستهایش را
تا در آغوشت کشد بر سینه گرمش فشارد باز
او تو را، ای ماه زیبایم
گرچه می خوانند در این شب، پرندگان خوش آواز
نور تو کرده گلوشان را کمی روشن
تو کمی بگذار تا اینک سکوت بس عمیق من برای من
سخن گوید
بیشتر از
آنچه گویند از برای صاحبان خود
آن صداهای خوش و زیبا
گویدم :
آن کس تو را او می پرستد در میان نغمه های دلکش و زیبا
برتر است او از تمام بلبلان تو که می خوانند
با صداهای خوش و زیبا و بی همتا.
روایت سوم :
زیبایی تو قلب و جانم را تسخیر می کند
آه، تو ای ماه زیبا که نزدیکی و روشن
زیباییت من را مثل کودکی می سازد
که بلند گریه می کند تا نورت را ازآن خودش سازد
کودکی که دستهایش را باز می کند
تا تو را به گرمی به سینه اش فشار دهد
اگرچه پرندگانی هستند که در این شب می خوانند
در حالیکه پرتوهای سفید تو گلوهاشان را روشن کرده است
بگذار سکوت عمیق من برایم سخن گوید
بیش از آنچه نغمه های شیرینشان برای آنها می گوید
کسی که می پرستدت تا زمانی که موسیقی پایان گیرد
برتر از بلبلان توست.
مشخصات: قطع رقعی- سال انتشار خرداد 44 - انتشارات توس- تعداد صفحات 52
حماسه آرش منظومه ای بلند در قالب چهار پاره و در بحر هزج و در پاسخ به منظومه آرش کمانگیر سیاوش کسرایی توسط مرحوم مهرداد اوستا سروده شده است.
این منظومه لحنی روایی دارد و سعی می کند نگاهی عاری از گرایشهای اجتماعی مرحوم کسرایی به این منظومه داشته باشد:
بیایان در بیابان دشت در دشت
بلا بود و بلا خون بود و خون بود
ز وادی ها به وادی ها روانه
هراسی وهم خیز و ابر گون بود
شرار تیغ در خون هشته پهلو
بجان زندگی آذر کشیده
ز صحرا ها ستیغ کوهساران
چو فریاد به گردون سر کشیده
........
نعمت میرزا زاده در مقدمه مطولی ، غرض باز سرایی این منظومه چنین شرح می دهد:
در چنین روزگاری که ملتها فقط در اندیشه آنند که گلیم خویش را از موج بدر بکشند و کسی را پروای غریق نیست بیدار کردن وجدان ملی در مرز و بومی با حال و روز ما رسالت فراموش شده ایست که از خامه گویندگان و نویسندگان انتظار نقش پذیری بیشتری می برد اما این شکوه با که گویم و این غم کجا برم که در این ملک کوشش می شود غایت روشنفکری ر ا بدبینی نشان دهند و این بد بینی را بجای واقع بینی جا بزنند و یاس و نفی تلاش وجه مشترک و مایه اصلی اغلب دفترهایی باشد که بنام شعر و داستان در این روزگار شرف صدور می یابند ، جای آنست که خون موج زند در دل لعل
بر آوردن آرزوی دشمنان را دوستان برایگان تعهد کرده اند
برخلاف تعریف و توصیف نویسنده مقدمه منظومه آ رش ، کاری بی روح و ملال آور است که تنها مزیت آن به منظومه آرش کسرایی زبان سخته و ادیبانه آنست وگرنه بندهای مربوط به وصف پرتاب تیر خود گویاست که کار چه اندازه عاری از احساس و خلاقیت پیش رفته:
زهی نیروی پرتابی یک تیر
که از ساری به جیحون کرد پرواز
فری آن جان مینویی که با تیر
به سوی مرز ایران کرد پر باز
بود گاهی که مردی آسمانی
به جانی سرفرازد لشگری را
نهد جان در یکی تیر و رهاند
ز ننگ تیره روزی کشوری را
خود سراینده در مصاحبه ای که در فصلنامه طلایه انجام داده بود این کار را کاری سیاسی با درون مایه مقاومت در برابر ظلم توصیف کرده بود که البته از خلال سطور کم جان این منظومه چنین چیزی بر نمی آمد و تنها کاری کم رمق و با لحن یکنواخت با وزنی بزمی که مناسب برای توصیف صحنه های رزمی نبود و تصویر سازی تکراری رغبتی را در خواننده برای ادامه خواندن بر نمی انگیخت.در مقایسه با شعر کسرایی این منظومه هم از لحاظ لحن بیان و هم تصویر سازی بسیار کم می آورد و حتی یک تصویر نو و قابل عرضه را ندارد.
مقایسه کنید سطرهای درخشان سیاوش کسرائی را:
شما، ای قلّههای سرکش خاموش،
که پیشانی به تندرهای سهم انگیز میسایید،
که بر ایوان شب دارید چشم انداز رویایی،
که سیمین پایههای روز زرِِین را به روی شانه میکوبید،
که ابر آتشین را در پناه خویش میگیرید؛
غرور و سربلندی هم شما را باد!
امیدم را برافرازید،
چو پرچمها که از باد سحرگاهان به سر دارید
غرورم را نگه دارید،
به سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید»
یا:
آری، آری، زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست
گربیفروزیش، رقص شعلهاش در هر کران پیداست
ورنه، خاموش است و خاموشی گناه ماست»
و ابیات یکنواخت این منظومه کجا:
اگر داری سر انگشت هنر خیز
نو آیین نغمه ها آری در آهنگ
که بس افسرد چون فریاد خاموش
سرود ناسروده در رنگ چنگ
سراینده این کار سست انتظار داشت که پس از چاپ این منظومه از طرف نخبگان ادبیات مورد استقبال قرار گیرد اما به تعبیر جناب سعید نیاز کرمانی ، چون فکر می کرد از طرف روشنفکران بدلیل حسادت مورد سکوت قرار گرفته است بعدها به جرگه شاعران حکومتی پیوست و اظهار نظرهای تندی علیه شاعران نو پرداز صادر کرد.
در حال حاضر که غبار تعصب ها و جانب گیری ها فرونشسته است می تواند قضاوت کرد که چنین منظومه در کارنامه مهرداد اوستا با توجه به قصاید غرا و غزلهای سخته ای که سروده است امتیازی محسوب نمی شود و حتی یک تصویر نو و تازه نمی توان در آن یافت.
شاعر تنها بر مبنای نظم کلاسیک و بر حسب اتفاق چند تشبیه کلیشه ای را به کار برده که چنین شعر توصیفی بخصوص اگر قصد معارضه و رقابت با منظومه ای با یک مضمون مشترک را دارد باید سعی کند از آن کم نیاورد:
شب پندارگون بر خاست پیچان
بگردون همچو دودی از میانه
ز پی چون باده بر دامن افق را
سپیده می تراوید از کرانه
مرحوم مهدی اخوان ثالث این منظومه را در مقایسه با آرش کمانگیر بسیار کم ارج تر دانسته و تقلیدی از شعر
به مغرب سینه مالان قرص خورشید مرحوم دکتر مهدی حمیدی می داند که وزنش با لحن حماسی سازگار نیست.تسلط بر فنون شاعری یک مقوله است و هنر خلق شعری خواندنی از یک داستان اسطوره ای مقوله ای دیگر که صد البته بذل وقت و انرژی می خواهد که سراینده در موقعیت قهرمان داستان قرار گیرد و و بتواند صمیمانه از زبان او سخن بگوید تا شعرش باور پذیر باشد و تاثیر برانگیز.
تلخ / نیما یوشیج
پای آبله زراه بیابان رسیده ام
بشمرده دانه دانه کلوخ خراب او
برده بسربه بیخ گیاهان وآب تلخ
دربررخم مبند که غم بسته بر درم
دلخسته ام به زحمت شب زنده داریم
ویرانه ام زهیبت آباد خواب تلخ
عیبم مبین که زشت و نکو دیده ام بسی
دیده گناه کردن شیرین دیگران
وزبی گناه دلشدگانی ثواب تلخ
درموسمی که خستگی ام می برد زجای
با من بدارحوصله بگشای درزحرف
اما درآن نه ذرّه عتاب و خطاب تلخ
چون این شنید بر سر بالین من گریست
گفتا« کنون چه چاره ؟» بگفتم «اگررسد
باروزگارهجروصبوری شراب تلخ »
آبان ماه سال ۱۳۲۷
طلوع/هوشنگ ابتهاج
برداشت آسمان را
چون کاسه ای کبود
و صبح سرخ را
لاجرعه سر کشید
آنگاه
خورشید در تمام وجودش طلوع کرد
دریچه ای رو به شب/ نادر نادر پور
دریچه باز بود
و در صفای شامگاه باغ
سلام کاج بود و خنده ی ستاره ها
و پرسش نسیم از درخت : ـ" زنده ای ؟"
و پاسخ درخت : ـ" زنده ام !"
و موج رقص در تن درخت
و دست عاشق نسیم و گردن درخت ...
و مرد ، در پس دریچه ایستاده بود
( میان پرسشی ز خویش و پاسخی به خویش ) :
ـ" ... در تو ، آنکه بود ، هست ؟"
ـ" ... در من ، آنکه بود ، نیست !"
چراغ ، مرده بود در سرای مرد
و سایه ای نبود در قفای مرد
و دست هیچ کس به روی شانه های مرد ،
سکوت بود و آن صدا که گفته بود : ـ" در من
آنکه بود ، نیست "
و در سقوط آبشار بی صدای پرده ها ،
دلی به مرگ خویش می گریست ، می گریست ...