او، آن همیشه منتظر صبح، مرده است
افسوس
قلبش نمیتپد
نبضش نمیزند
دیریست سرد و سنگ شده جسم خستهاش
بیدار کردنش دیگر
ناممکن است.
بیهوده است و بیثمر، ای همنوای من!
او را صدا نزن.
چشمان او به راه طلوع سپیدهدم
بیوقفه باز بود و کشید انتظار او
پیچید بر خودش
چون مار او
از بس که بود مضطرب و بیقرار او
اما، دریغ
بیهوده بود آنهمه امیدواریاش
و پوچ و بیثمر همهی بیقراریاش
از بس که صبر کرد
و خیره ماند
چشمان او به راه
شد زجرکش
از هوش رفت
مدهوش شد
از جای برنمیشود این بینوای من
او را صدا نزن.
نیما در نامهای به دوست عزیزش، حسامزاده، در ١١ بهمن ١٣١٠، از آستارا، نوشت:
"فرض یک قطره اشک در چشم من مثل فرض ستارهای در قلب سوزان زمین است."
(ستارهای در زمین- ص ١٠ )
ستارهها جای چندانی در آسمان شعر نیما ندارند. آنچه بیشتر جا دارد، ابر است و باد و باران، و پس از آنها ماه و گل مهتابش در شب، و کورهی خورشید و شعلهی آفتابش در روز.
به ندرت در شعرهای نیما یوشیج سخنی دربارهی ستاره وجود دارد. یکی از معدود نمونهها در شعر "وای بر من" است، آنجا که سروده:
یک ستاره از فساد خاک رسته
روشنایی کی دهد آیا
این شب تاریکدل را؟
تقی پورنامداریان در کتاب "خانهام ابریست" دربارهی این سطرها نوشته:
"آیا ممکن است ستارهای از فساد و جور و تباهی این خاک رسته، لحظهای در این شب بدرخشد و نور امیدی در دلها برانگیزد؟
این پرسشها را شاعر در کمال ناامیدی طرح میکند و پیش از آنکه پرسش باشد، انکار حاصل از ناامیدی محض است."
(ص ٣٠٩)
نمونهی دیگر شعر "لکهدار صبح" است، آنجا که نیما سروده:
چشم بودم بر رحیل صبح روشن
با نوای این سحرخوان، شادمان من نیز میخواندم به گلشن
در نهانی جای این وادی
بر پریدنهای رنگ این ستاره
بود هر وقتم نظاره.
تقی پورنامداریان دربارهی سه سطر آخر این بخش از شعر نیما، در همان کتاب، نوشته:
"در نهانی جای این وادی هر دم به آسمان نظاره میکند تا پریدن رنگ ستاره را که بشارت طلوع سپیدهدمان است، ببیند. "این ستاره" میتواند همچنین اشاره به زمین باشد که پریدنهای رنگ آن خبر از تغییر و تحول و آمدن روز میدهد."
(ص ٣٢٢)
گمان اینکه "این ستاره" اشاره به زمین باشد، به گمان من نادرست است، زیرا نیما در هیچ کجای شعرش به زمین به عنوان یک ستاره نگاه نکرده، و پریدن رنگ ستاره، اشاره به رنگ باختن ستاره، همزمان با طلوع صبح و روشن شدن آسمان است.
"منظومه به شهریار" سرودهی دیگر ستارهدار نیماست. در جایی از آن نیما سخن از ستارهی صبحگاهی گفته- ستارهای که چون نگینی از عقیق زرد در کف سرد سحرگاه میدرخشیده:
و ستارهی صبحگاهی چون نگینی از عقیق زرد
در کف سرد سحرگه میدرخشید.
و در جایی دیگر از همین شعر، هنگامی که پس از سفر دور و درازش، سرانجام چشم انداز "شهر جانان" بر نیما هویدا میشود، خانههایش را شبیه ستارههایی میبیند که در خط پیچان و غلتان کهکشان قرار گرفتهاند:
خانههایی مشتی از رنگ شرار اندر جدار سرد خاکستر
چون کواکب در خط پیچان و غتان مجره.
(مجره یعنی کهکشان)
و سرانجام در شعر "کینهی شب" نیما از شبی کینتوز و کینورز سخن گفته که در کمین روز نشسته و حتا روشنی ستارهای خرد را به گمان اینکه ته ماندهی رمق روز است، نفرین میکند و آن را از دور میمکد:
مینشیند به کمین
بر لبش هست همه
به یکی خرد ستارهی حتا
هر زمانی نفرین
میمکد روشنیاش را از دور
به خیالی که ز روز است رمق.
پشت این میز رنگ ورو رفته
روی این چند برگه ی کاهی ...
مینویسم که عاشقت هستم
مینویسم چقدر خودخواهی !
مینویسم که خانه زیبا نیست
لحظه هایی که می روی ...حتی
مینویسم درختها خیسند
گاه گاهی که دیر می آیی ...
مینویسم اتاق شد خاموش
چشمهای چراغ شد خاموش
مینویسم برای تنهاییم
نامه های قشنگ و کوتاهی
از سر من هوات افتاده
سایه بر خاطرات افتاده
از تمام ترانه ها مانده ست
بر زبان من و دلم آهی
غافل از اینکه برنمیگردند
روزهایی که رفته اند از دست
روزهایی که عاشقت بودم
روزهایی که عاشقم بودی
روزهای قشنگ همراهی ...
من چه اندازه خسته ام
گیجم
ااآه مادر .. دوباره لالایی ....
شقایق سلیمان نژاد
بنا به وضعیتی تازه راه می افتد
شیوع پست مدرن از شروع بورخس ها
سوسور:( به لهجه اجداد تاتمی) / -کانادا-
- گرفته اند تب شهر را مهندس ها
حرارت از بدن شهر می زند بیرون
شبیه گا ز گرانس از گلوی مفتی ها
نشسته است در این لحظه رشدی مطرود
کنار میز غذا روبروی مفتی ها
زمان جهان عجیبیست در موازی ها
جهان زمان شگفتیست بین بازی ها
32 من دوران بین پیش و پس دارند
شبیه رنگ شب و روز شیخ و قاضی ها
شبیه یک من مفعول در شرایط نو
شبیه یک توی من در شرایط اجبار
شبیه یک من او در شرایط بستر
شبیه یک توی ما در شرایط رگبار
کجاست من؟ من بی مزد عاشقی کردن؟
من رها شده در سطرهای فولادی
کجاست تو؟ توی در وهم خانواده شدن
توی رها شده در بند بند آزادی؟
(منی که جیغ بلندیست) در پرانتز ،گیر
تویی که سطر نتیجست ،آخر تز،گیر
شروع پر هیجانیست بعدgame over
می افتد آخر بازی ، ولی مبارز، گیر
، ،
غروب حادثه در این طلوع سر درگم
سیاست همه فعل های ماضی بود
دموکراسی عزیزی که عاشقش بودیم
دروغ بود،حقیقی نبود،بازی بود
من از عفونت یک زخم کهنه میگویم
از اتفاق جدیدی که داشت می افتد
از انفجار سیاهی که در زمینه شب
به جرم تیره شدن باز داشت می افتد
من از نبودن من با تو شعر مینالم
وگرنه گور پدر های هر چه او وما
و گر نه گور پدر های هر چه مستقبل
و گرنه گور پدر های ماضی وحالا
، ،
تو نیستی چه کنم با دوایر مشتق؟
تو نیستی چه کنم با سپیدی این شعر؟
سپیدمانده
دوسطر سیاه
مات
سکوت
برای توست که افتاده سمت
پایین
شعر
تویی که گیج حواست پی تنوع هاست
منم که پشت خط گوشی تو زنگ زده
سگم اگر که تو را بعد از این غزل بشوم
دو ماه بعد که بی شک دل تو تنگ شده
فلاش بک نکن امروز را که می سوزی
مسیج میدهی و بی جواب می مانی
درست توی همین لحظه در موازی پیش
شبیه یخ بغل آفتاب میمانی
شبیه پست مدرن تنیده در سنت
شبیه هر چه فیزیکدان که فقه می خوانند
شبیه هر چه موازی که داخل بازی
شبیه مفتی و رشدی شبیه و شیره و قند
، ،
پر از تبسم این چهره های اخمویم
پر از طروات این برگ های خشکیده
دوباره بوی تغزل گرفته دنیا را
علی بهمنی انگار در غزل ریده
به گات میدهم و فکر میکنم خود را
شکار هر چه کمرکش کل هر آنچه کمر
تو بز بمان و در آغوش گله بع بع کن
تو بزدلی ،تو بزی ، بز، چه کا رتو به خطر؟
به جای پتک زدن بر سر سراشیبی
به کاهدان و سگان طویله تن دادی
تو بزدلی تو بزی ، بز ، تو بزدلی بزدل
تو را چه کار به آزادگی و آزادی؟
، ،
بنا به وضعیتی نو نشسته می خیزد
افول سنت عاشق به رسم عاشق ها
شروع مجلس قانونگذاری در د است
به در خواهی اندیشه مصدق ها
وخامت از کمر شهر میزند بیرون
شبیه سنده سگ از سر سیاسی ها
اوین شلوغ ترین شهر های دنیا گشت
بنا به گفته آمار گیر عاصی ها
،
- تو در کجای جهان چرت میزنی خانم؟
(- تو در کجای جهان جنگ میکنی آقا؟ )
- برو بخواب ،بخواب و بمیرو چرت بزن
فضای شعر مرا تنگ می کنی آقا
، ،
دلم برای خودم این همیشه عاصی
دلم برای تمام قبیله می سوزد
چگونه حالی این مردم دوگانه کنم؟
در این چراغ که نفتیست، حیله ، می سوزد
علی بهمنی
https://telegram.me/alibahmani55
نه هوا بغض مرا می بارد
نه زمین داغ مرا تاب آرد
نه کسی راه دلم را بلد است
نه دلم دل به کسی بسپارد
هیچ کس حجم مرا هضم نکرد
طعم من مزه ی تلخی دارد
ناخنش را به نمک آغشته است
هر کسی زخم مرا می خارد
هیچکس جز تو نمی خواهم تا
دست خود بر دل من بگذارد
روح من دست ترا می بوسد
بوسه ام دست تو می آزارد
محسن جوادی آزاد