تندیس مبهمی میانه ی میدان
با بهت و وسوسه
دارد بساط مارگیری ما را
می پاید.
انگار کن که من
مرتاض کهنه و کپک زدهی هندو
در مرکز دوایر شرقی نشسته ام
و می دمم به نی لبک خویش:
آرام
آرام
یک مصرع درازِ زندهی وحشتناک
از جعبهای که زخمی تاراجهای تاریخیست
بر میخیزد
و شیهه میکشد
چنان که میانگاری
کبرای ناب و بیخلل بغضهای ماست.
و ازدحام خلوت میدان:
هورا!
هورا!
و تو
با شبکلاه یک قصیده ی مدحی
می چرخی
در ازدحام خلوت میدان
اما کسی نمانده چراغت را
روشن کند
جز سایه ای که مبهم و مجعول ست
و می خزد به سوی شیههی کبرا
تندیس،
من
و تو
با اضطراب منتظر آنیم
کبرا، چنان که صاعقه...
اما آه
کبرای ناب بی خلل بغض های ما
آرام می نشیند و از دست سایهوار
یک تکه می ستاند و صد بوسه می دهد.
تندیس مبهم میانه ی میدان
افتاده زیر سایهی شرمش
و گریه می کند به حال من و تو
و خلوت سراسرمیدان:
هورا!
هورا!
11/10/92
سامان سربلند
من تصنیفی آذری ام دحتز مازنی !
تهران
جای خوبی برای عاشق شدن نیست
می خواهم در باره ی شعری حرف بزنم که از ذهنیتی سالم و به هنجار می جوشد شعری که از فکر شاعرانه فرار نمی کند و تلاش می کند در ذهن و روح مخاطبانش رسوب کرده آن را تحت تاثیر قرار دهد . گفتم تلاش می کند یعنی که او هنوز در راه شعر است و ما امروز سعی می کنیم به نقص و کمال کاراو نظری اجمالی بیندازیم.
باید اعتراف کنم بارها از دریافت های شاعرانهی آرش نصرت اللهی احساس شعف کردم و از سلامت حسی او در روزگاری که همه چیزدر یک تصنع بیمارگونه و ناهنجار غرق می شود و از طبیعت و طبیعی بودن می گریزد ، تعجب کردم . اصلا بحثم بر سر نبوغ و پخمه گی نیست . بحث من اینجا بر سر سلامت روحی است که در این غوغای به خود دروغ بستن و ادابافتن ، پیوند هایش را با زندگی و فضای طبیعی آن حفظ می کند. گرچه نلاش هایش برای دورنگه داشتن شعرش از آن روح زنانهی غرق در سفیداب - که در شعر شاعران مرد هم مکتب او حضور دارد – همه جا موفق نیست [ به شعرهای "آهنگ هستم" و شعر بی نام " بازوانت سفید سفید" در مجموعهی " تو / تهران/ ۱۳۸۵" نگاه کنید] باز باید شکر کنیم که به شدت از آن رمانتیسم زردنبو و سوخته ای که در شعر برخی عاشقانه - سیاسی پردازان بی وزن گو موج می زند دوری می کند .
اولین چیزی که زیر پوست شعر نصرت اللهی خودش را به رخ من کشید عاطفهی همه جانبهی اوست او جهانی را که در آن زیست می کند با تمام اجزایش به صورتی عاطفی دوست می دارد و این عاطفه ی او خوشبختانه از جنس عاطفهی بچه های پایتخت نشین نیست . عاطفه ی او از جنس عاطفهای است که مردان آذری را به بایاتی خوانی وامی دارد ترد و برومند. ..............................
کافه ها لب جاده ها را گرفته اند
کلمه ها لب تو را
کوه ها دور های در گذر
بازی بدی است !
نه اتو بوس کنار می کشد نه تو، حرفی می زنی
□□□
دما افتاد
تکه های پا درهوای آب در هم دویدند
مهی شدم سرگردان
به ایوان بیا
که قرار بگیرم در تو در توی موهای تو
من سرد شدهی هوای زمینم
□□□
زبان شعر او هیچ گونه امتیاز سبکی ندارد اما یک لحن نیمه روشن در آن جریان دارد که زیربار عاطفه ی شاعر – که از آن سخن گفتیم – نوعی استقلال را به نمایش می گذارد و از زبان شاعرانی مثل حافظ موسوی , رسول یونان و گروس عبدالملکیان جدا می شود بی آن که فاصله ی عملی چندانی با آن ها داشته باشد . حتی در برحی موارد ممکن است زبان او نسبت به زبان رسول یونان و عبدالملکیان خامتر به نظر آید این خامی را در بسیاری از موارد، تازگی دریافت و عاطفه ی نابش جبران می کند .
صدا شده ام
صدا که در یک لولای قدیم
زیسته باشد
می خواهم در آیم
برایم باد بفرست
[باد در به در]
من در جنوب فکرهای تو به سر می برم
ایستاده ام این زیر
زمین را بلند کنم
زمین را
می خواهم به دست های تو
پیوست کنم !
اما امتیاز شعر های آقای آرش در زبان ساده و سلامت نفسانی آن نیست امتیاز بزرگ شعر او در کنار عاطفهی برومند و همه جانبه اش در فکری ست که در آن جریان دارد ، فکری که همه جا با عشق به زنی سرشته است . عشقی که به شدت از اروتیسمی رایج که در عاشقانه های امروزی به بن بست رسیده است دوری می کند .
جهان جای خوبی برای ایستادن نیست
روزی میلیون ها کیلومتر فکر می کنم
برسم به تو
و پنجرهی نیمه باز خواب
گاهی که سربازی مرزی می ایستد برابرم
می ایستد نفسم
می ایستم سر مرز
سر مرز داد می زنم
آهای! دیوار برلین هم که باشی می ریزی.
این همه امتیاز که گفتیم در کار آقای آرش هست به جای خود مهم اند ولی یک چیز مهم آنجا نیست یک چیز که نبودنش با نفس کار آقای نصرت اللهی در تناقض است حرفی که امروز در باره ی شعر ایشان می زنم قبلا هم در بارهی کارهای خانم بهاره رضایی و مهرنوش قربانعلی زده ام . حرف تازه ای نیست ، اما یک حقیقت است. فرمی که آقای آرش در شعر خود از آن استفاده می کند ؛ ساختارهایی که در اجرای نوشتار این شعر شکل می گیرند، برای انتقال فکر طراحی نشده اند . در سبدی که برای دکور و نمایش ساخته شده است نمی شود سیب حمل کرد چراکه در طراحی ساختار آن مبانی ضرور برای حمل سیب در نظر گرفته نشده و پیش بینی های لازم انجام نشده است. این ساختار ها بشدت درونمایه گریزند و طبیعت تنبل و ظرفیت تنگ آن ها برای بیان اندیشه های شاعرانه که گاهی بسیار عمق می گیرند اصلا مناسب نیست . کسانی که این ساختار ها را طراحی کردند برای شعر وظیفه ی محتوایی قایل نبودند شعر "خود بسنده ی " آن ها به شدت از حمل فکر گریزان بود . [نوشته ها و شعر هایشان هست.] از این زاویه است که آثار آرش نصرت اللهی به شدت آسیب پذیر می شود. به همین شعری که نقل کردیم نگاه کنید . اگر این ساختار ها قدرت آن را داشتند که آن تراژدی بشری را که در ذهن شاعر بوده به صورت یک فکر شاعرانه با ابهام و وضوح نشان دهند باید آن را بر ورق زر می نوشتند . این ساختار ها آن فکر را الکن کرده اند .آقای آرش زبان ، عاطفه و فکر شاعرانه دارد حالا باید جسارت لازم را پیدا کند و خود را از این وضع نجات دهد. فکر و دریافت شاعرانه و عاطفهی سالم به تنهایی کافی نیست . ترکیب اینها باید در فرمی مناسب شکل بگیرد . در واقع شاعرانی چون آقای آرش در خلق یک اثر هنری دچار ضعف و مشکل هستند نه در به وجود آوردن ابعادی ازآن . اثر هنری زمانی خلق می شود که در هم تنیدگی و وحدت جزء و کل در آن در نهایت خود باشد و الا گسستگی عناصر هر قدر هم به صورت انفرادی زیبا باشند اثر هنری پدید نمی آورد همانطور که ممکن است اجزای صورت یک فرد به صورت تک تک زیبا باشد ولی ترکیب آنها صورت زیبایی پدید نیاورده باشد چه بسا دماغ ریبا که در صورتی نامناسب اصلا دیده نمی شود یا نازیبا جلوه می کند و... به نظر می رسد که او باید فرم مناسب شعرش را پیدا کند .اگر فروغ جسارت طرد چهارپاره های اسیر دیوار و عصیان را نداشت . هرگز به فرم های تولدی دیگر نمی رسید و اگر به آن فرمها نمی رسید هرگز نمی توانست فروغی باشد که امروز می شناسیمش یا اگر سهراب سپهری جرات آن را نداشت که بی وزنی "زندگی خواب ها " و"آوار آفتاب " را ترک کند هرگز به جایگاهی که امروز دارد نمی رسید . همچنین اخوان اگر ار ازغنون فراتر نمی رفت به آخر شاهنامه نمی رسید . من به عنوان هوادار شعر آقای آرش آرزو می کنم که او جسارت لازم را جهت دیدن ضعف های این شعر مانیقیستیک و کارگاهی – که فاقد قدرت ترمیم و تکامل است – پیدا کند و از تجربه فرم های دیگر خود داری نکند تا شاید شعر، او را هم ، چنانکه دوست می دارد به خود بپذیرد .
شعر ترکی آذربایجان را هرجور حساب بکنیم باز هم زیر مجموعه و تابع شعر فارسی ایران است و مثل فرزندی زیر دست آن بزرگ شده است.تمام اینها هم ناشی از این بود که قدرت و فرهنگ آن زمان یک زمان عربی را تبلیغ می کرد و یک زمان فارسی را.
حتی قدیمی ترین شعرهای ترکی را بگردیم می رسیم به عمادالدین نسیمی که می فرماید:
دریای محیط جوشه گلدی
کونیله مکان خروشه گلدی
یعنی از 8 کلمه 6 کلمه فارسی و عربی است و تنها فعل گلدی ترکی است.
کذا اینکه فضولی بغدادی هم همین سیاق را ادامه داده است و فرموده است:
ناله دن دیر نی کیمی آوازه عشقیم بلند
ناله ترکین قیلمارام من گر کسیلسم بند بند
این شعرها نیاز به ترجمه ترکی ندارد و خواننده فارس زبان راحت می تواند با قرینه معنا بفهمد .این رویه از زمان فضولی و نسیمی ادامه دارد و خیلی ها در این رویه شعر گفته اند.در ضمن مثل فارسی زبان معیار هم نبود و هرکسی با لهجه خود شعر گفته مثلا منزوی اردبیلی با لهجه اردبیلی یا کریمی با لهجه مراغه ای.و البته تبریزی ها چون بزرگترین شهر ترک نشین هستند اصرار دارند که زبان معیار باید لهجه اینها باشد.
هنوز هم هستند دوستان شاعر ما که دلر انجمن های ادبی این مدل شعر می نویسند و به به چه چه می شنوند.
به همین خاطر شعر نیمایی که مطرح شد به توسط این شاعران انجمنی استقبال نشد بجز توسط شهریار که دوست داشت بین کار خودش با کار دیگران تفاوتی قایل شود.
محقق عزیز ابولفضل علی محمدی چنین نظری دارد:
منظومه ی مسمط گونه ی "افسانه" که نقطه ی آغازی بر شعر معاصر فارسی شمرده می شود،در دی ماه سال 1301 توسط نیــما یوشیج سروده شد.در آن سال شهریار در تهران می زیست. تهرانی که یک سال از کودتای رضاخان را پشت سر گذاشته و سایه ی سنگینـش را در تمام زوایای خویش، حتی در محافل ادبی تجربه می کرد.
افسانه شعری بود غنایی و عاشقــانه و سرشار از روح تازه جویی هنری. شــهریار جوان،اما اندیشمند که حشر و نشرش تا سال 1308 با شاعران دوره ی مشروطیت ملک الشعرا بهار و میرزاده ی عشقی او را مستعد به پذیرش اندیشه های اجتماعی و تجدد گرایی در شعر کرده بود،آن چنان مسحور افسانه ی نیما شد که چندی پیرو مراد خود، حافظ را هم فراموش کرد.
من به گهواره ی حافــظ که چون طفل نازم
خواب افســانه ربود و عجبــم رویا بود
کلیات شهریار جلد یک ص 309
اما،افسانه پس از انتـشار موجب اعتراض و خشم جامعه ی ادبی بخش واپس گرای آن روزگار شد. شهریار از جمله افراد معدود از شاعران پر آوازه ی آن عصر بود که به دفاع از افسانه پرداخت. او در مقابل انبوه کهنه پرستان و کوته اندیشان ادبی و ادیبان وابسته به قدرت حاکم،که نیما را به جهت سرودن یک اثر ادبی جدید به باد انتقاد و ناسزا گرفته بودند، در قطعه ی شعری به سبک و سیاق افســانه، خود و نیما را دو مرغ بهشتی تشبیه کرد که تیرهای ستم زهرآگین،چهره شان را پر غم و دلشان پر خون ساخته بود.
پای شمع شبستان دو شــــاعر
تنگ هم چون دو مـــرغ دلاویز
مهر بر لب ولی چشم در چشم
بــــا زبـــان دلی ســحر آمــیز
خوش به گوش دل هم ســـرایند
دلکش افسانه هایی دل انگیز
لیــــک بر چهره ها هاله غــم
وای یــــــارب دلی بــــود نــــیما
تــــکه و پاره،خـــونین و مـالین
پــــــاره دوز و رفـــوگر در آنــــجا
تیـــــرهای ستم زهــــر آگـــین
خونفشان چشم هر زخم،لیکن
هم در او بــرقی از کیفر و کین
گفت نیما همین لخته خون است
کلیات شهریار جلد یک ص 526
در عصر اقــتدار رضاخانی که از سال 1300 شروع شده و در سال 1304 به اوج خود رسیده بود،تشکل ها و مرزبندی ها در سطح جامعه نمود پیدا می کردند.شاعران و نویســندگان نیز به صــف بندی ها و جبهه گیری های اجتــماعی و سیـــاسی می پیوستند.اما سایه ی شهریار و نیما سنگین تر از تقســـیم بندی های چپ و راست حاکم بر فضای سالهای 1300 تا 1320 بود.آنها یک آرمان خواه و مردم دوست بودند که به حزب و گروه خاص تعلق نداشتند.تجربه ی احزاب و گروه هایی که سعی در جلب
و جذب آنها می نمودند بی نتیجه ماند. نیما و شـــهریار، بدون عضویت در حزبی، در جبهه ی ضد دیکتاتوری حضور فعال داشتند
البته نظر بنده شرمنده این است که چسباندن وصله سیاست به شعر شهریار درست نیست و شهریار تنها به نوآوری و نزدیک کردن زبان شعر خودش به زبان مردم علاقه داشت و این کارهای اولیه نیما را مناسب دید برای این کار.
معلوم است که اگر شهریار افسانه را نمی خواند نمی توانست منظومه حیدربابا را بسراید و از همان قاعده های آزادانه چهار پاره استفاده کند:
حیدربابا ، ایلدیریملار
شاخاندا
سئللر ، سولار ، شاققیلدییوب آخاندا
قیزلار اوْنا صف باغلییوب
باخاندا
سلام اولسون شوْکتوْزه ، ائلوْزه !
منیم دا بیر آدیم گلسین دیلوْزه
حیدربابا ، کهلیک لروْن اوچاندا
کوْل
دیبینَّن دوْشان قالخوب ، قاچاندا
باخچالارون چیچکلنوْب ، آچاندا
بیزدن ده بیر موْمکوْن اوْلسا یاد ائله
آچیلمیان اوْرکلرى شاد ائله
بایرام یئلى چارداخلارى ییخاندا
نوْروز گوْلى ، قارچیچکى ، چیخاندا
آغ بولوتلار کؤینکلرین
سیخاندا
بیزدن ده بیر یاد ائلییه ن ساغ اوْلسون
دردلریمیز قوْى دیّکلسین ، داغ اوْلسون
حیدربابا ، گوْن دالووى داغلاسین !
اوْزوْن گوْلسوْن ، بولاخلارون آغلاسین !
اوشاخلارون بیردسته گوْل باغلاسین یئل گلنده
، وئر گتیرسین بویانا
بلکه
منیم یاتمیش بختیم اوْیانا
حیدربابا ، سنوْن اوْزوْن آغ اوْلسون !
دؤرت بیر یانون بولاغ اوْلسون باغ اوْلسون !
بیزدن سوْرا سنوْن باشون ساغ اوْلسون دوْنیا قضوْ-قدر ، اؤلوْم-ایتیمدى
دوْنیا
بوْیى اوْغولسوزدى ، یئتیمدى
حیدربابا ، یوْلوم سنَّن کج اوْلدى
عؤمروْم کئچدى ، گلممه دیم ، گئج اوْلدى
هئچ بیلمه دیم گؤزللروْن نئج اوْلدى
بیلمزیدیم دؤنگه لر وار ، دؤنوْم وار
ایتگین لیک وار ، آیریلیق وار ، اوْلوْم وار
بطور خلاصه اثر پذیری شهریار بیشتر مربوط می شود به استفاده از کلمات محاوره ای و روستایی
استفاده نکردن از کلمات ادبی تکراری
بیان صمیمی
یک نوع رومانتیسم که در شعر کلاسیک سابقه نداشته
و پررنگ کردن منیت و شخصی کردن شعر
شاعر می آید و خاطرات کودکی خودش را می گوید و کاری به این ندارد که ادیب ها این را بپسندند یا نه.
حتما این را شنیده اید که یک بار یکی از آنها که اظهار فضل می کنند از شهریتر پرسیده بود که شوما در شعرتان زلف مطرا به کار بردید به چه معناست؟
شهریار گفته بود که به همان معنایی است که در فرهنگ لغت به کار بردن!
فعلا حوصله ام تا اینجا قد داد.اگر فرصتی داشته باشم باز هم در این زمینه صحبت خواهم کرد
.
مینا اسدی(متولد1322) را بیشتر با دفترهای شعرش میشناسیم. او در حوزهٔ مطبوعات هم نامی آشناست. جوانهای قدیمی نوشتههای او را در نشریات دههٔ پنجاه و از آنجمله هفتهنامهٔ «فردوسی» بهیاد دارند. او اکنون چهرهای شناختهشده در حرکتهای اجتماعی،فرهنگی و فعال در مسائل مربوط به حقوق زنان و کودکان در کشور سوئد است و در سال 1996 برنده جایزه حقوق بشر هلمن هامت شد.در کارنامهٔ فعالیتهای ادبی،هنری مینا اسدی سرودن چند ترانه نیز بهچشم میخورد. جلوهای از توانایی او که شاید برای همگان کمتر آشنا باشد، گو اینکه او خودش هم اصراری در معرفی و ثبت آنها نداشته و ندارد. از کتاب های او می توان به "ازمیان گمشده ها" "بابچه های تبعید" و "چه کسی سنگ می اندازد" اشاره کرد
بر ریشه های کوچک و دلتنگ چسبیدیم
چون ریگ های هرزۀ ساحل
بر بستر هر رود غلتیدیم
با آنکه بر سرهایمان صدبار کوبیدند
با مغزهای خسته و غمناک کوشیدیم
گفتند با تقدیر باید ساخت
ما متکی به آس دل بودیم
گفتند راه بسته است و تاریک است
رفتیم و با بیهودگی، بیهوده جنگیدیم
دلهایمان از اینهمه بیهودگی دلتنگ
پاهایمان از اینهمه بی اعتنایی سخت فرسوده
بر شانه هامان بار سنگین حقارت ها
بر چهره هامان جای پای حسرتی جانسوز
افسوس، امروز فهمیدیم!
ماندیم و در بیهودگی
بیهوده گندیدیم
شک و تردیدی در این نیست که حکیم ابوالقاسم فردوسی طوسی یکی از بزرگان ادب پارسی می باشد که با بر جا گذاشتن شاهنامه خویش حق بزرگی به گردن تاریخ ادبیات فارسی دارد . تاکنون در مورد این شاهکار بی بدیل دهها جلد کتاب ؛ صدها عنوان مقاله و چندین کنگره در اقصی نقاط دنیا خصوصا مناطقی که به زبان فارسی تکلم می نمایند صورت گرفته و رازهای چندی گفته شده . متاسفانه از چه رو در مقابل این کتاب رشک انگیز ؛ مثنوی دیگر فردوسی با عنوان یوسف زلیخا در طاق نسیان و فراموشی نهاده شده و بزرگان چندی از کنار آن گذشته اند .
حتی عده ای نیز پا فراتر نهاده آن را منسوب به فردوسی دانسته اند ! نیک می دانیم که فردوسی در این مثنوی خود از گفته های قبلی نادم گشته و تاریخی را که به اصطلاح تاریخ ایران نام نهاده بود شجاعانه پرده از چهره آن برداشته و حقایق چندی را به نظم کشید . این بود که بعضی ها آن را به فردوسی انتساب کردند ! در حالی که با غور به تاریخ ثابت گردیده که این مثنوی زیبا نیز از آن فردوسی می باشد که دلایل چندی نیز در دسترس است . علاقه راقم به این مثنوی زمانی اوج گرفت که چاپ جدیدی از این مثنوی توسط دکتر حسین صدیق به بازار نشر ارائه گردیده بود که سرو صدای زیادی به همراه داشت ! تو گویی این کتابی ضاله بود که بعضی ها یارای دیدن آن را نداشتند ! تاجایی که گویا ناشر را مجبور کردند بعد از چاپ کتاب که کم کم پخش می شد کلمه منسوب را به روی جلد حک کند که این کلمه نیز با رنگی متفاوت در روی جلد خود بسیار گویا بود ! به قول نویسنده جوان مهندس محمد صادق نائبی " شاعر بزرگی چون فردوسی دو بار مظلوم واقع شد . یکبار با سرودن شاهنامه که در دربار غزنوی مظلوم شد و یکبار با سرودن یوسف و زلیخا که در دربار حکومت نژاد پرست و متعصب پهلوی مظلوم ماند. اثر ادبی و اخلاقی و مذهبی یوسف و زلیخای او شاید 3 الی 4 سال روی آن زحمت کشیده بود ؛ پس از وفاتش به فراموشی سپرده شد و تنها معدود شاعرانی از آن مطلع بودند " نگارنده این سطور در حین مطالعات خود به یادداشتهایی در این زمینه برخورد کرده که حیفش آمد آنها را تقدیم شما بزرگواران ننماید . ناگفته نگذاریم که این یادداشتها در مقدمه کتاب چاپی دکتر صدیق و مقالاتی که یا در اینترنت ارائه شده یا در بعضی از مقالات نیامده اند .
مولانا محمد علی صائب تبریزی ( اصفهان 1087- 999 تبریز ) شاعرنازک خیال و بی بدیل عصر صفوی در کتاب گرانسنک خود موسوم به سفینه ی صائب ؛ هشت بیت از مثنوی یوسف زلیخای حکیم فردوسی را زینت بخش بیاض خود کرده است . مولانا صائب در ابتدای شعر فردوسی عبارت یوسف زلیخای فردوسی را قید نموده است . به تعبیری مولانا صائب تبریزی به وجود مثنوی یوسف زلیخا از فردوسی صحه گذاشته .
زمانی که مشغول مطالعه فصلنامه خواندنی بهارستان بودم که به سندی نو یافته برخوردم . این سند نو یافته از آن مرحوم علی اکبر دهخدا بود که در آن ضمن اشاره به تالیفات خویش به تصحیحات خود نیز اشاره ای داشته . در ضمن آن یادداشتها زمانی مرحوم دهخدا یوسف زلیخای فردوسی را تصحیح کرده بود که متاسفانه نه در حیات خود موفق به چاپش گردید و نه بعد از وفاتش سازمان عریض و طویل لغتنامه دهخدا به چاپ این امر ثواب تن دادند !
در اثنای خاطرات و نامه های خصوصی میرزا فضلعلی آقا تبریزی که به همت غلامحسین میرزا صالح چاپ گردیده با نامه ای از تقی زاده مواجه شدم که در نوع خود بسیار با اهمیت می باشد. می دانیم که سید حسن تقی زاده به غیر از عالم سیاست ؛ دستی نیز در عالم شعر و ادب و تاریخ داشته و در این مورد آثاری از خود به یادگار گذاشته . و نیک می دانیم که تقی زاده سره را از ناسره خوب تشخیص می داد و طبعا بیشتر گفته هایش مقرون به صحت می بود . ثانیا در این نامه که ذیلا تقدیم خواهد شد طرف مقابلش یعنی میرزا فضلعلی آقا مولوی ( صفای تبریزی ) خود از فحول زمان بود که از وی نیز آثاری به یادگار مانده که با مطالعه آنها میزان سواد و احاطه وی به تاریخ و زبات و ادبیات عربی و فارسی را بخوبی می توان تشخیص داد . نامه یاد شده چنین است :
15 نوامبر 1919
عزیزدوست
محترما بعد از تقدیم سلام خالصانه آن که مستدعی است اگر مقاله علمی حضرت عالی راجع به دال و ذال در فارسی حاضر است لطف فرموده ارسال فرمائید .
و دیگر خواهشمندم اگر ممکن است کتاب یوسف زلیخای فردوسی را که دارید برای چند روزی به مخلص به طور امانت مرحمت فرمائید؛ ممنون می شوم . باقی سلامت شما را طالبم .
مخلص صمیمی
حسن تقی زاده
در مورد تعلق یوسف و زلیخای منظوم به فردوسی توسط محققان و صاحب نظران و ارباب قلم شکی به خود راه نداده اند. به عنوان مثال: ذکاء الملک فروغی که متن سنگ نوشتۀ قبر فردوسی انشای اوست؛ از آن جمله است. در 20 مهر ماه سال 1313 شمسی که آرامگاه فردوسی افتتاح گردیده؛ در روی سنگ مرمر قبر فردوسی به خط نستعلیق با انشای ذکاء الملک فروغی چنین نگاشته شده است: این مکان نظر به بعضی قرائن و اطلاعات به ظن قوی مدفن حکیم ابوالقاسم فردوسی ناظم کتاب شاهنامه و داستان یوسف و زلیخا است. که در نیمه اول مائۀ قرن چهارم هجری در قریۀ فاز واقع در جنوب غربی طوس ولادت و ظاهراً در چهارصد و یازده یا چهارصد و شانزده قمری در طوس وفات یافته، و چون جهل و غوغای عوام مانع شد که او را در قبرستان به خاک بسپارند در این مکان که باغ شخصی او بوده است، مدفون گردید. (فرهنگ شش جلدی دکتر محمد معین- جلد 6- اعلام- تحت مدخل لغت فردوسی). نیک می دانیم که محمد علی فروغی یکی از پاسداران زبان و ادبیات فارسی بود و در این راه سره را از ناسره نیک می شناخت. همچنین علامه قزوینی که در میان معاصران یک سر و تن از دیگران برتر می باشد در نامه ای خطاب به مرحوم تقی زاده می نویسد : ... دیگر می توانند یوسف زلیخای فردوسی را از روی طبع ایته بعینه طبع کنند که نسخ آن بکلی تمام شده است . ولی واضح است که یوسف و زلیخا در رواج و عام البلوایی مثل شاهنامه و کلیات سعدی و خمسه نظامی نسیت . "
به غیر از سند ارائه شده در سطور بالا یکبار نیز مرحوم سید حسن تقی زاده در مقاله ای به مجلۀ کاوه (سال 1921 ، شمارۀ 10، صفحه 15، حاشیۀ 2) مهر تأییدی بر مطلب فوق نهاده و می نویسد که : فردوسی مثنوی یوسف و زلیخا را در حدود سالهای 386-385 به نام ابوعلی اسماعیل الموفق به نظم در آورده است.
البته این مثنوی بارها چه در ایران و چه در خارج از ایران طبع و نشر شده و فقط در دوره پهلوی این اثر را به فردوسی منتسب کردند . در حالی که پیشتر چنانکه نمونه های آن ارائه گردید این مثنوی را از آن فردوسی می دانستند . مثلا در مورد چاپ یک نسخه در نشریه دانش که قدیمی ترین نشریه دانشگاهی ایران بود اعلانش چنین چاپ گردیده بود .
اعلان
کتاب یوسف و زلیخا از تصنیفات حکیم ابوالقاسم فردوسی طوسی علیه الرحمه با کمال امتیاز و خط خوش و مصور در مطبع علمیه بطبع رسیده و در سرای مرحوم امین الملک در حجره آقا میرزا محمد علی تاجر کتابفروش شیرازی موجود است . جلدی سه هزار دینار بفروش میرسد .
البته پیشتر نیز ادواردبراون ادبیات شناس و شرقشناس معروف که حتی تاریخ ادبیاتی نیز در پنج جلد برای ایران نوشته ؛ در یکی از نامه های خویش به سید حسن تقی زاده سیاستمدار و ادبیات شناس معاصر می نویسد : ... بعد از زیارت رقیمه پیش به یوسف زلیخای فردوسی رجوع کرده سه بیت مناسب پیدا کرده بودم و خیال دارم هر دو شعر را به کار برم که هم کار متقدمین ؛ هم کار متاخرین در آن موقع موجود باشد .
مرحومه دکتر فاطمه سیاح نیز بر یوسف زلیخای فردوسی به نوعی صحه می گزارد . ایشان در مقاله فاضلانه خویش با عنوان « تحقیق مختصر در احوال و زندگی فردوسی » که در نشریه انجمن آثار ملی ، شماره 8 ، تهران 1313 انتشار یافته می نویسند : ...پس از اتمام شاهنامه فردوسی طوس را ترک گفته و بنابر بعضی از تذکره ها به عراق عجم و عراق عرب مسافرت کرده و در آنجا بر حسب تقاضای موفق وزیر آل بویه کتاب « یوسف و زلیخا » را تالیف کرده است .بعضی بر آنند که کتاب مذکور خیلی دیرتر یعنی بعد از فرار فردوسی از غزنین در دربار خلیفه بغداد تالیف شده است »
منابع و ماخذ :
1- سفینه ی صائب ؛ مولانا صائب تبریزی ؛ به کوشش سید صادق حسینی اشکوری – چاپ اول اصفهان ؛ دانشگاه اصفهان – 1386 ؛ ص 116
2- ملاحظات و یادداشتهای شخصی راقم این سطور – رضا همراز
3- پیام بهارستان( فصلنامه اسناد ؛ مطبوعات و متون ) شماره 7 ؛ بهار 1389 تهران / سندی نو یافته از دهخدا – علی ططری ؛ ص 577 /
4- بحران دمکراسی در مجلس اول ؛ خاطرات و نامه های خصوصی میرزا فضلعلی آقا تبریزی / به کوشش غلامحسین میرزا صالح /نشر طرح نو ؛ تهران زمستان 1372 ص 119
5- یوسف و زلیخا؛ حکیم ابوالقاسم فردوسی / به کوشش و تصحیح : دکتر حسین محمد زاده صدیق /انتشارات آفرینش ؛ تهران 1369
6- توبه نامه فردوسی – محمد صادق نائبی WWW . AZBILTOP.COM
7- فصلنامه آذر ترک – شماره 8 - یوسف و زلیخای فردوسی- محمّد امین سلطان القرّائی
8- نشریه دانش / شماره 14 ؛ شانزدهم صفر 1300 – 27 دسامبر 1882
9- نامه های پاریس / از محمد قزوینی به سید حسن تقی زاده / به کوشش ایرج افشار ؛ نشر قطره ؛ تهران1384
10- نامه های ادوارد بران به سید حسن تقی زاده – به کوشش عباس زریاب و ایرج افشار ؛ تهران ؛ 1371 ؛ نشر شرکت سهامی کتابهای جیبی