شعر «گون» از مشهورترین سرودههای استاد شفیعی
کدکنی است و نیز از اشعار تأثیرگذار این روزگار. گفتوگویی میان «گون» و «نسیم» که
در خلال آن آرزوی رهایی از کویر وحشت و رسیدن به شکوفهها و باران بر زبان گون میآید
و تلخی اسارت: «همه آرزویم اما چه کنم که بسته پایم».
در کتاب ارجمند «هزاره دوم آهوی کوهی» شعری
یافتم با عنوان «موعظه غوک» که گفتوگویی است میان «گون» و «غوک» و در این گفتوگو
همان حکایت بسته بودن پای گون باز مطرح شده است، اما این بار از منظری دیگر:
موعظه غوک
در هجوم تشنگی، در سوز خورشید تموز
پای در زنجیرِ خاکِ تفته مینالد گون:
«روزها
را میکنم پیمانه با آمدشدن»
غوک نیزاران لای و لوش گوید در جواب:
«چند
و چند این تشنگی؟ خود را رها کن همچو ما
پیش نِه گامی و جامی نوش و کوته کن سخن»
بوته خشک گون در پاسخش گوید: «خَمُش!
پای در زنجیر، خوشتر، تا که دست اندر لجن»
طنز تلخ این شعر از نام آن آغاز میشود: «موعظه
غوک». گویی آن گون که در دیدار با نسیم به او میگوید: «به شکوفهها به باران
برسان سلام ما را»؛ اینک در گرمای سوزان کویر از تشنگی بیطاقت شده و روزها را میشمارد
تا که فصل باران را دریابد.
اما غوک که خو کرده به گل و لای و لجن است، در انتظار
هیچ چیزی نیست. او شادمانه جستوخیز میکند و آواز میخواند و گون را به رهایی(!)
فرا میخواند. گون اگر گامی به پیش بردارد، از تشنگی رها میشود. در خیال غوک، آن
لجن بویناک جامی است لبریز از نوشیدنی گوارا؛ «پیش نه گامی و جامی نوش و کوته کن
سخن».
این دعوت غوک، یادآور دعوت آن کلاغ است که عقاب
را به سفرة آلوده خویش فرا میخواند:
گفت: خوانی که چنین الوان است
لایق محضر این مهمان است
گفت و بنشست و بخورد از آن گند
تا بیاموزد از او مهمان پند
در گفتوگوی کوتاه غوک و گون، پس از آن دعوت
نابخردانه، بوته خشک گون با لحنی عتابآمیز پاسخی به غوک میدهد که از نظر شیوایی
سخن و غنای مضمون و اندیشه در اوج است و در زمره امثال سایر و جملات قصار قرار میگیرد:
«پای در زنجیر خوشتر تا که دست اندر لجن.»
در این پاسخ، طنزی گزنده نهان است و آن این
نکته است که رفع تشنگی از سرچشمه و جویبار ملازم پاکی است، اما نوشیدن از لجنزار
بدون آلودگی دست ناممکن است و غوک که شادمان از جام نوشیدن، آواز میخواند و جستوخیز
میکند، از دستهای لجنآلود خویش غافل است.
codex17x
"سوزان علیوان" سال 1974 میلادی از پدری لبنانی و مادری عراقی در بیروت دیده به جهان گشود . به دلیل شرایط نامناسب جنگ در کشورش اغلب سالهای کودکی و نوجوانی خود را در اندلس ، پاریس و قاهره گذراند . تصاویر بکر و بدیع از ویژگیهای اشعار این بانوی شاعر است . او علاوه بر شعر در زمینه نقاشی نیز فعالیت می کند و هم اکنون ساکن بیروت است.
1- وردة الموت
فی الوردة التی
تنبت من قلب التراب
عطر موتانا
ترجمه : گل مرگ
گلی که
از دل خاک شکفته می شود
عطر مرده هایمان را با خود دارد
2- غیمة
لیتنی غیمة
تبکی
بدلا عن عینیک
ترجمه : ابر
کاش ابر بودم
تا بگرید
به جای چشمان تو
3- جناح
سأحمل الطیر الاخضر
علی کفی
و أمضی
لعل
ینبت لی
جناحا صغیرا
ترجمه : بال
پرنده سبز رنگ را
برمی دارم
و پیش می روم
شاید
بال کوچکی
برایم سبز شود
4- أسطورة المطر
المطر
علی نوافذنا
دمع أطفال رحلوا
فی السماء
یفتقدون أمهاتهم
حجراتهم
دفاترهم
و یبکون .
قوس القزح
فرحة الاطفال ذاتهم
و قد ربت الله علی أکتافهم
و ابتسم.
ترجمه : افسانه باران
بارانی که
بر روی شیشه پنجره های ما می خورد
قطرات اشک کودکانی است که از اینجا رفته اند
به سوی آسمان
کودکانی که دلتنگ مادرانشان می شوند
اتاقهایشان
دفترهایشان
و از دلتنگی گریه سر می دهند.
رنگین کمان ،
شادی همان کودکان است
هنگامی که خداوند دست بر شانه هاشان می گذارد (می نوازد)
و لبخند می زند
شاعر: سوزان علیوان
همیشه اتفاق می افتد که در نیمه راه اقدام به کاری که از روی احساس انجام گرفته ، عقل سود و زیان اندیش کاسبکارانه جلوه می کند و با برشمردن مشقات و زحمتهایی که باید کشید می پرسد که آیا این هدف ، ارزش این همه مرارتی که متحمل شده ای را دارد؟
اینجاست که پا سست می شود و نفس به شماره می افتد، احساس می کنی با هر قدمی که بر می داری انگار کلنگی به سنگ خارا زده ای ، حتی سبک ترین کوله بار برایت حکم کوهی دارد؛ اگر در این لحظه بحرانی خودت را جمع و جور نکنی و جوابی به این کاسبکار سمج ندهی هم هدف را باخته ای و هم آواری از ملامت بر سرتو توانایی هایت خراب می شود که حتی نتوانستی از عهده کار به این کوچکی برآیی.
نیمی از انسان را داشته هایش تشکیل می دهد و نیمی دیگر را نداشته هایش.یعنی همانهایی که برای بدست آوردنش خطر می کند و از سرزنش عقل کاسبکار می گذرد.بازنده کسی است که راه را برای بروز تردید و سبک سنگین کردن سود و زیان باز بگذارد .
اگر مقصود مسافر از سفر ، فقط یک نقطه جغرافیایی خاص باشد حتی مهیا کردن اسباب سفر و گذشتن از محل صدور روادید و صف ارائه بلیط مسافرتی برایش تا رسیدن به منزل مقصود ملال آور و کسالت بار است ، اما اگر سفر را نوعی سفر از خویش و این روزمرگی ساکن بدانیم همین نیت سفر کافی ست تا ما از حال و هوای روزمرگی بدر آورد.
غرض نگارنده از این مقدمه چینی بازتاب دادن تشویش ها و تردید هایش نیست بلکه نوعی اعتراف و عذر خواهی از کم و کاستی هایی ست که خوانندگان وفا دار گاها مشاهده می کنند و بسیاری از آنها خارج از توانایی ماست. قطعا ارائه کاری عاری از نقص و در نهایت کمال ، غایت آرزوی ماست ولی هم توانایی ما محدود است و هم بدلیل کثرت مشغله فرصت کافی برای بذل وقت در این کار فرهنگی فراهم نیست و همین موجب می شود ضعف هایی مشاهده شود ولی هرچه هست هدف ما این است که بتوانیم شعله شعر نیمائی را همچنان روشن نگه داریم.
پا گرفته/نیما یوشیج
پا گرفته است زمانی است مدید
نا خوش احوالی در پیکر من
دوستانم، رفقای محرم!
به هوایی که حکیمی بر سر، مگذارید
این دلاشوب چراغ
روشنایی بدهد در بر من!
من به تن دردم نیست
یک تب سرکش، تنها پکرم ساخته و دانم این را که چرا
و چرا هر رگ من از تن من سفت و سقط شلاقی ست
که فرود آمده سوزان
دم به دم در تن من.
تن من یا تن مردم، همه را با تن من ساخته اند
و به یک جور و صفت می دانم
که در این معرکه انداخته اند.
نبض می خواندمان با هم و میریزد خون، لیک کنون
به دلم نیست که دریابم انگشت گذار
کز کدامین رگ من خونم می ریزد بیرون.
یک از همسفران که در این واقعه می برد نظر،
گشت دچار
به تب ذات الجنب
و من اکنون در من
تب ضعف است برآورده دمار.
من نیازی به حکیمانم نیست
شرح اسباب من تب زده در پیش من است
به جز آسودن درمانم نیست
من به از هر کس
سر به در می برم از دردم آسان که ز چیست
با تنم طوفان رفته ست
تبم از ضعف من است
تبم از خونریزی.
((نیما یوشیج))
یوش . تابستان 1331
مهتاب/عمران صلاحی
مهتاب
دامن به دست دارد و در دشت
می گردد و برنج می افشاند
مهتاب را که خوب ترین بانوست
آب غلیظ شالیزار
تا زانوست
مهتاب
دم پایی مرا پوشیده
رفته کنار ساحل
مهتاب
در قایقی نشسته و تورش را
انداخته در آب
عطر باور/سیاوش کسرایی
باور نمیکند
دل من مرگ خویش را
نه نه من این
یقین را باور نمیکنم
تا همدم من
است نفسهای زندگی
من با خیال
مرگ دمی سر نمیکنم
آخر چگونه گل خس و خاشاک می شود ؟
آخر چگونه
این همه رویای نو نهال
نگشوده گل
هنوز
ننشسته در
بهار
می پژمرد به
جان من و خاک میشود ؟
در من چه
وعدههاست
در من چه
هجرهاست
در من چه دستها
به دعا مانده روز و شب
اینها چه میشود
؟
آخر چگونه
این همه عشاق بیشمار
آواره از
دیار
یک روز بیصدا
در کوره راهها
همه خاموش میشوند ؟
باور کنم که
دخترکان سفید بخت
بی وصل و
نامراد
بالای بامها
و کنار دریچه ها
چشم انتظار
یار سیه پوش میشوند ؟
باور نمیکنم
که عشق نهان میشود به گور
بی آنکه سر
کشد گل عصیانیاش ز خاک
باور کنم که
دل
روزی نمیتپد
نفرین بر این
دروغ دروغ هراسناک
پل میکشد به
ساحل آینده شعر من
تا رهروان
سرخوشی از آن گذر کنند
پیغام من به
بوسه لبها و دستها
پرواز می کند
باشد که
عاشقان به چنین پیک آشتی
یک ره نظر
کننند
در کاوش
پیاپی لبها و دستهاست
کاین نقش
آدمی
بر لوحه زمان
جاوید میشود
این ذره ذره
گرمی خاموش وار ما
یک روز بی
گمان
سر می زند
جایی و خورشید میشود
تا دوست داری
ام
تا دوست
دارمت
تا اشک ما به
گونه هم می چکد ز مهر
تا هست در
زمانه یکی جان دوستدار
کی مرگ میتواند
نام مرا
بروبد از یاد روزگار ؟
بسیار گل که
از کف من برده است باد
اما من غمین
گلهای یاد کس
را پرپر نمی کنم
من مرگ هیچ
عزیزی را
باور نمیکنم
می ریزد
عاقبت
یک روز برگ
من
یک روز چشم
من هم در خواب می شود
زین خواب چشم
هیچ کسی را گریز نیست
اما درون باغ
همواره عطر
باور من در هوا پر است.
ھرگز نگردد این د ر،
بی عزم کارگر٬ بر پاشنه ی دگر !