پا گرفته/نیما یوشیج
پا گرفته است زمانی است مدید
نا خوش احوالی در پیکر من
دوستانم، رفقای محرم!
به هوایی که حکیمی بر سر، مگذارید
این دلاشوب چراغ
روشنایی بدهد در بر من!
من به تن دردم نیست
یک تب سرکش، تنها پکرم ساخته و دانم این را که چرا
و چرا هر رگ من از تن من سفت و سقط شلاقی ست
که فرود آمده سوزان
دم به دم در تن من.
تن من یا تن مردم، همه را با تن من ساخته اند
و به یک جور و صفت می دانم
که در این معرکه انداخته اند.
نبض می خواندمان با هم و میریزد خون، لیک کنون
به دلم نیست که دریابم انگشت گذار
کز کدامین رگ من خونم می ریزد بیرون.
یک از همسفران که در این واقعه می برد نظر،
گشت دچار
به تب ذات الجنب
و من اکنون در من
تب ضعف است برآورده دمار.
من نیازی به حکیمانم نیست
شرح اسباب من تب زده در پیش من است
به جز آسودن درمانم نیست
من به از هر کس
سر به در می برم از دردم آسان که ز چیست
با تنم طوفان رفته ست
تبم از ضعف من است
تبم از خونریزی.
((نیما یوشیج))
یوش . تابستان 1331
مهتاب/عمران صلاحی
مهتاب
دامن به دست دارد و در دشت
می گردد و برنج می افشاند
مهتاب را که خوب ترین بانوست
آب غلیظ شالیزار
تا زانوست
مهتاب
دم پایی مرا پوشیده
رفته کنار ساحل
مهتاب
در قایقی نشسته و تورش را
انداخته در آب
عطر باور/سیاوش کسرایی
باور نمیکند
دل من مرگ خویش را
نه نه من این
یقین را باور نمیکنم
تا همدم من
است نفسهای زندگی
من با خیال
مرگ دمی سر نمیکنم
آخر چگونه گل خس و خاشاک می شود ؟
آخر چگونه
این همه رویای نو نهال
نگشوده گل
هنوز
ننشسته در
بهار
می پژمرد به
جان من و خاک میشود ؟
در من چه
وعدههاست
در من چه
هجرهاست
در من چه دستها
به دعا مانده روز و شب
اینها چه میشود
؟
آخر چگونه
این همه عشاق بیشمار
آواره از
دیار
یک روز بیصدا
در کوره راهها
همه خاموش میشوند ؟
باور کنم که
دخترکان سفید بخت
بی وصل و
نامراد
بالای بامها
و کنار دریچه ها
چشم انتظار
یار سیه پوش میشوند ؟
باور نمیکنم
که عشق نهان میشود به گور
بی آنکه سر
کشد گل عصیانیاش ز خاک
باور کنم که
دل
روزی نمیتپد
نفرین بر این
دروغ دروغ هراسناک
پل میکشد به
ساحل آینده شعر من
تا رهروان
سرخوشی از آن گذر کنند
پیغام من به
بوسه لبها و دستها
پرواز می کند
باشد که
عاشقان به چنین پیک آشتی
یک ره نظر
کننند
در کاوش
پیاپی لبها و دستهاست
کاین نقش
آدمی
بر لوحه زمان
جاوید میشود
این ذره ذره
گرمی خاموش وار ما
یک روز بی
گمان
سر می زند
جایی و خورشید میشود
تا دوست داری
ام
تا دوست
دارمت
تا اشک ما به
گونه هم می چکد ز مهر
تا هست در
زمانه یکی جان دوستدار
کی مرگ میتواند
نام مرا
بروبد از یاد روزگار ؟
بسیار گل که
از کف من برده است باد
اما من غمین
گلهای یاد کس
را پرپر نمی کنم
من مرگ هیچ
عزیزی را
باور نمیکنم
می ریزد
عاقبت
یک روز برگ
من
یک روز چشم
من هم در خواب می شود
زین خواب چشم
هیچ کسی را گریز نیست
اما درون باغ
همواره عطر
باور من در هوا پر است.