محمد ابرغانی از شاعران بی حاشیه آذربایجان شرقیست که در ایام دانشجویی در داشگاه آزاد ( سالهای 69 و 70 ) توفیق آشنایی با ایشان داشتم . و ظاهرا بر اساس شهرتی که دارد در یکی از روستاهای نزدیک سراب و بستان آباد بنام ابرغان بدنیا آمده است. و تحصیلات خود را در رشته مهندسی زراعت و اصلاح نباتات تا کارشناسی ارشد ادامه داده و در حال حاضر در اداره جهاد کشاورزی آإربایجان شرقی شاغل است.سالها پیش دفتر شعری با عنوان " طوقی از حسرت " توسط انتشارات تلاش به چاپ رسانده است.
در عین حال بدلیل شخصیت مقیدی و به دور از هیاهویی که دارد از حضور فعال در محافل ادبی پرهیز می کند.
ابرغانی شاعری حساس و نکته سنج است و از غیر شاعرانه ترین موضاعات تصویری شاعرانه می آفریند.
نمونه هایی از شعرهای ایشان :
جمع ضد ها
هرچه که وصف کرده اند
از تو و از مرام تو
تا که به چشم خود نبینند نمی توان نظر داد
ای تو جمیع ضد ها
خوب نمای بد گهر
دیو و فرشته بودی و از سر نفع خویشتن
این شده ای و گاه آن
بوسه باران
می توان اینسان تصور کرد
بوسه باران و رقص باد
مستی عطری که می پیچد درون باغ
جامه رنگین سال نو به جلد شهر
عیدی و دیدار
عهد آغازی دگر پیمان شکن ها را
لیک وقتی شورها خوابید
باز آن تکرار
و همان رفتار معهودی که جز آن انتظاری نیست
چیست سال نو
چون درنگی مختصر در کارهای خویش
بعد تجدید قوا تکرار آن رفتار
دوسلدورف
از دوسلدورف بگیر
تا همین گوشه پرت هامبورگ
معتقدهای زیادی هستند
به نژاد بر تر
که به عقل و خرد و قدرت و نظم ترتیب و ادب
شده اند از همه ما سر تر
ژنشان مرغوب است
شاخص پاکی و تمیزی آنها خوب است
و خدا موقع خلق آنها حوصله داشت
ما ولی حاصل بی حوصلگی ها هستیم
لایق طعنه و هر فحش ملس ما هستیم
ما ....داداش کفر نگو
عذر کم کاری خود را به نسبت بدهی
پیرمرد بغل دستی من
که فضولانه به درد دل من واقف بود
با نگاه عقلا بر سفها
این افاضت فرمود
زیبای من! ایران!
این روزها سلولهای تو پُر از درد است
این روزها
از سرفههای تلخ تو
خوابم نمیگیرد.
نیما از من پرسید که: «جلال چه میکند که اینقدر با هم خوبید. بگو تا من هم با عالیه چنین کنم...»
من گفتم آقای نیما کاری که نداره، به او مهربانی کنید.
میبینید اینهمه زحمت میکِشَد، به او بگویید دستت درد نکند. در خانهء من چقدر ستم میکِشی. جوری کنید که بداند قدرِ زحماتش را میدانید.
گاهی هم هدیههایی برایش بخرید. ما زنها، دلمان به این چیزها خوش است که به یادمان باشند.
نیما پرسید: «مثلاً چی بخرم؟»
گفتم: «مثلاً یک شیشه عطرِ خوشبو یا یک جورابِ ابریشمیِ خوشرنگ یا یک روسریِ قشنگ… نمیدانم، از این چیزها. شما که شاعرید، وقتی هدیه را به او میدهید یک حرفِ شاعرانهء قشنگ بزنید که مدتها خاطرش خوش باشد.
این زن اینهمه در خانهء شما زحمتِ بیاجر میکشد. اجرش را با یک کلامِ شاعرانه بدهید، شما که خوب بلدید. مثلاً بگویید: عالیه! دیدم این قشنگ بود، بارِ خاطرم به تو بود، برایت خریدَمِش.»
نیما گفت: «آخر سیمین، من خرید بلد نیستم، مخصوصاً خرید این چیزها که تو گفتی. تو میدانی که حتی لباس و کفشِ مرا عالیه میخرد.»
پرسیدم: «هیچوقت از او تشکر کردهاید؟ هیچوقت دستِ او را بوسیدهاید؟ پیشانیاش را؟»
نیما پوزخندِ طنزآلودِ خودش را زد و گفت: «نه.»
گفتم: «خوب حالا اگر میوهء خوبی دیدید، مثلاً نارنگیِ شیرازیِ درشت یا لیمویِ ترشِ شیرازیِ خوشبو و یا سیبِ سرخِ درشت، یکی دو کیلو بخرید و با مِهر به رویش بخندید…»
نیما حرفم را قطع کرد و گفت: «و بگویم عالیه! بارِ خاطرم به تو بود.»
نیما خندید، از آن خندههای مخصوصِ نیمایی و عجب عجبی گفت و رفت.
حالا نگو که آقای نیما میرود و سه کیلو پیاز میخرد و آنها را برای عالیه خانم میآورد و به او میگوید: «بیا عالیه.»
عالیه خانم میپرسد: «این چی هست؟»
نیما میگوید: «پیازِ سفیدِ مازندرانی، خانمِ آلِاحمد گفته.»
عالیه خانم میگوید: «آخر مردِ حسابی! من که بیست و هشت من پیاز خریدم، توی ایوان ریختم. تو چرا دیگر پیاز خریدی؟»
نیما بازهم میگوید که: «خانمِ آلِ احمد گفته.»
عالیه خانم آمد خانهء ما و از من پرسید که چرا به نیما گفتهام پیاز بخرد؟
من تمام گفتگوهایم را با نیما، به عالیه خانم گفتم.
پرسید: «خوب پس چرا این کار را کرد؟»
گفتم: «خوب یک دهنکجی کرده به اَداهای بوژوازی. خواسته هم مرا دست بیاندازد و هم شما را.»
یک شب یادمان نیما گرفتند توی دانشکده هنرهای زیبا. قضیهء پیاز رو گفتم که عوض اینکه بره کادو بخره، گفت بیا عالیه، پیاز
- از مصاحبه محمد عظیمی با سیمین دانشور
@Booef
یا زلزله داده خاکمان فرمودی
یا با کرونا هلاکمان فرمودی
ما که همه شب خدا خدا می گوییم
یارب نکند بلاکمان فرمودی
#احمدآوازه
┏