سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

خطوط و برف ها /علی حاج حسینی روغنی ( آژنگ)

 http://s3.picofile.com/file/8218490684/%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D8%AF_%D8%A2%DA%98%D9%86%DA%AF.jpg

 

گاه گاه پلک های من به سوی خواب می رود

لیک این اطاقکی که ز آهن و زِ شیشه ساخته شده ،

متّصل به سیم های محکم فلزّی است ،

 فارغ از خیال و خواب

بر فراز برف های کوه

بی توقف و شتاب می رود .

 

 

من

با خودم

حرف می زنم :

تا به کی

در رگان من

خون زرد ترس می دود ؟

سال هاست

سایه های هولناک

از درخت ها که دست هایشان به شکل چنگکی گشوده است

راه را به نور ماه بسته است و طرح بختکی بزرگ

پیش چشم هام

قد کشیده است .

سال هاست من تو را

ــ گیرم این که هر زمان به چهره ای ــ

دیده ام

وقتی از اداره سوی خانه می روم ،

دیده ام که می روی

پاک و پر غرور

چشم هات داد می زند : عبور !

من ، ولی

مانده ام ؛

خوانده ام ؛

نیمکت

باغکی و سروَکی و حوضکی

ماهیان خوشگل طلایی و سپید و سرخ

و نخواستهَ م ببینم آن طرف تر از تو درد را .

 

 

این اطاقک این زمان به قله می رسد میان برف ها

من پیاده می شوم

پیش چشم خود می آورم

سال های پیش را .

آن زمان که نوجوانی ام به کوه و برف فخر می فروخت

با تو و غرور تو

هر دو روی این مغاک پر زبرف، خم شدیم

و دو جاده را ، مسیر های تند و کند را ، میان خویش بُر زدیم .

تو و من

هر دو تجربه نداشتیم

تو

راه تند و سخت را

با بلوغ نیشخند مهربان خود

بی توجهی  به پند های مهربان من

برگزیدی و بدون ترس

روی چوب های اسکی ات روان شدی .

من به روی آن مغاک پر ز برف خم شدم .

تو

رفته بودی آنچنان که هیچ چیز غیر شیب تند و غیرجای

                     ] چوب های اسکی ات به روی برف

در میان نبود ؛

تو به رقص دست های چابکت

اعتماد می کنی همیشه ، من ولی

ــ یادم است خوب ِ خوب ــ

راه نرم و دور را به قید احتیاط ، خم شدم ، روان شدم .

نیم ساعت از پس ِ تو زیر دره آمدم .

آه ! حرفهای تو ز ترس و خون زرد من

نیشخند ِ پر ملامتت

و نگاه پر سلامتت مرا به یاد هست .

این زمان ولی به سوی آن مسیر سخت می روم .

تو و لی

زیر درّه در کنار میز و صندلی

نیستی به انتظار من

تو عبور کرده ای

رفته ای

من به جای گام هات هم نمی رسم !

می رسم ؟

 

 

 

تماشای خویش در آینه‌ی مقعر /سعید سلطانی طارمی


 

ایستاده‌ام کنار پنجره

دارم آسمان صاف را نگاه می‌کنم

آسمان آفتاب شرقی خودم

که به لهجه‌ی دری نگاه می‌کند.

و خیال گردوخاکی‌اش

توی خاورِمیانه پرسه می‌زند

و مدام فکر می‌کند:

"دل‌گرفته‌ام،

دلگرفته‌ام از این هوا

که تمام ابرهای تیره‌ی مدیترانه را به سوی ما

کیش می دهد

بارش مدام

ذهن جلگه‌های خاورمیانه را فلج نموده است

مثل این‌که قرن‌هاست شهرهای خاورمیانه را ندیده‌ام

کاش از کناره‌های این شب دراز مه‌گرفته

صبح می‌دمید

صبح صاف، بی‌ملال ابرو مه

و من اندکی به شهرهای خفته توی خوابگاه صلح

آفتاب می‌زدم

و به کوچه‌های خسته از مه مدام

ضد خواب می‌زدم

شب که نیستم؛

صبح هم نبود.

نقطه‌ای میان صبح و عصر بود

از مهی عمیق داشتم خلاص می‌شدم

و کشان کشان

در محله‌های خیس گشت می‌زدم

توی برزنی فقیر و لخت

از دریچه‌ای صدای شاعری به گوش می‌رسید":

-"باز آفتاب

در فضای شهر می‌چرد

و درخت‌ها دوباره زنده می‌شوند

و زنان بدون چتر

با لباس‌های شیک

در فروشگاه‌ها خرید می‌کنند

و کنار دست‌شان

مردها‌ی ساده‌ی خیال‌باف

 از سیاست و نباید و ببایدش

حرف می زنند

و فقط به پرسش خبرنگارهای خوشگل جوان، جواب می‌دهند

آه،

مُردم از کسالت دموکراسی

کاشکی کمی فشار و اختناق

رنگ‌های شاد را برای ما

دلپذیر می‌نمود

و ملالِ بی‌ملال زیستن

دامن خیالبافی مرا نمی‌گرفت.

روشن است این‌که خاورِمیانه سرزمین رازها‌ست

روشن است این‌که رازهای آن

 در سراسر جهان رهاست

روشن است این‌که واژه‌های بازداشت، اتهام، اعتراف، انفجار، حبس،

یا غریوهای زنده باد و مرده‌باد

توی واژه‌نامه‌های خاورمیانه‌ نیست

روشن است....

آه خاورمیانه‌ کاش….

 کاشکی دموکراسی نداشت

کاش دوستی و صلح و همدلی  نداشت

کاش حزب‌های خوب مردمی

مردمان مطلع

و نهاد‌های اجتماعی برابری‌طلب نداشت

کاش هیچ سنتی نداشت در حفاظت از حقوق دیگری

 در ازای اینهمه

نخل داشت

نفت داشت

شیخ داشت

و تمدنی کهن.

کاش پایتخت‌های زشت بی‌غرور

و مناطقی پر از تعصب و ترور

و مجالسی -پر از موافقم، بله، به چشم، این‌چنین کنیم داشت
کاش این کویر کهنه‌ی پیمبران
از خدای خویش بیم داشت
"

ایستاده‌ام کنار پنجره

دارم آسمان صاف را نگاه می‌کنم

آسمان آفتاب شرقی خودم

که به لهجه‌ی دری نگاه می‌کند

 

 

                               بهمن 1391

 

 

 

 

 

 

 

ذهنیت تغزلی منزوی و شعر آزاد سعید سلطانی طارمی

 

نیما در نامه‌ای  در 24 تیرماه 1324برای مخاطبی که او را "شاگرد عزیزم" خطاب می‌کند، می‌نویسد: «می‌خواهید فقط غزل بگویید؟... این خودکشی است. اگر از من بپرسید و غزل‌سرای بزرگی از قدما را اسم ببرید که او چه کرده‌است، من همین را خواهم گفت. و بر آن علاوه می‌کنم برای شما ابزارهای دیگری هست که برای آن‌ها نبوده است.ممکن نیست تمام دردها و دلتنگی‌ها و بغض‌های شما با یک رویه بیان شود.» پنداری حسین منزوی خودرا مخاطب این عبارت نیما یافته و به توصیه‌ی او عمل کرده است. او در عین حال که غزل‌سرای توانا و صاحب سبکی‌ست، تنها به غزل اکتفا نکرده است. و درهای تجربه را به روی خود باز گذاشته و در وادی‌های دیگر هم طبع‌آزمایی‌های جدی کرده است. در این نوشته ما نظری خواهیم انداخت بر‌اشعار آزاد او که 307 صفحه از مجموعه‌ی اشعار او را به خود اختصاص داده‌است که در قیاس با غزلیاتش(548 صفحه) که حجم اصلی آثار اورا در بر می‌گیرد قابل توجه است از این 307 صفحه، 160 صفحه به شعر نیمایی اختصاص دارد و 147 صفحه به شعر سپید.

حسین منزوی در دفتر اولش "حنجره‌ی زخمی تغزل" 44شعر منتشر کرد که شامل 22 غزل و 22 شعر نیمایی است که او در چیدمان کتاب حق تقدم را به غزل‌ها داد و شعرهای نیمایی‌اش در بخش دوم کتاب چیده شد که نشان دهنده‌ی توجه وپژه‌ی شاعر به غزل بود. گرچه او سعی داشت بین غزل و شعر آزاد تعادل برقرار کند. اما بعد از مجموعه‌ی اول عشوه‌گری‌ها و شیرین‌کاری‌های غزل به اضافه‌ی استعداد خاص او در تغزل، موازنه را بر هم زد. و با امکانات ذهنی و زبانی جا افتاده‌ای که غزل در اختیارش گذاشت اصلی‌ترین بخش توجه او را به خود معطوف کرد. طوری‌که در مجموعه‌ی اشعار نهایی او در مقابل 436 غزل تنها 73 شعر نیمایی وجود دارد. این وضع نشان می‌دهد که او تنها زمانی به سراغ شعر آزاد می‌رفت که غزل با امکانات سنتی‌ و تنگناهای ساختاری‌اش نمی‌توانست انتظاراتش را برآورده کند. با این‌که دنیای او در شعر آزادش خیلی از غزل‌هایش فاصله ندارد – این امتیازی برای غزل اوست نه شعر آزادش - و عشق و پرداختن به لحظه‌های عاشقانه حجم اصلی شعرهای آزاد او را به خود اختصاص داده‌است، اما پرداختن به جزئیات و استفاده از موقعیت‌های عینی در بیان لحظه‌های عاشقانه چیزی بود که از عهده‌ی غزل برنمی‌آمد. او خود به این نکته اشاره می‌کند در مقدمه‌ای که در آغاز دهه‌ی 80 بر چاپ دوم "حنجره‌ی زخمی تغزل" می‌نویسد:«تغزل، هنوز هم جان شعر من است و من هنوز هر نیش و نوش و شوکران و شکری را، از صافی آن می‌گذرانم. عشق به عنوان هویت اصلی شعر من جا افتاده است و خوشا عشق که مهر درخشان – تو بگو داغ درخشان – اش را بر جبین شعر من و زندگی من ، کوبیده‌است.» و در همان جوانی (دوران حنجره‌ی زخمی تغزل) در شعری نیمایی به نام "هراس" به این نکته اشاره می‌کند: «در سینه‌ی تغزلی من / اینک هزار چشمه غزل / هر چشمه با هزار زمزمه‌ی راکد، / زندانی ا‌ست./  / با من بگو چگونه، / شط غنای مضطربم را/  سالم عبور دهم   تا تو / با ازدحام این‌همه شن‌زار و شوره‌زار،/ ای دریا!» بی تردید غزل نمی‌توانست این مفهوم را با این دقت و ژرفا بیان کند برای وارد کردن این مفهوم به دنیای غزل باید تدبیر دیگری اندیشیده می‌شد و از تصاویر و نمادهای دیگری استفاده می‌شد که در این‌ صورت خود فکر تخت تاثیر فضای غزل دگرگون می‌شد. در همان زمان در غزلی می‌گوید:«بگذار دستت راز دستم را بداند / بی‌هیچ پروایی که دست عشق با ماست»[غزل 2] همین مفهوم در شعری نیمایی هم در همان زمان خودنمایی می‌کند ولی ببینید فضاها چقدر فرق می‌کنند:«... و اشتیاق لمس تو شاید / شرم قدیم دست‌هایم را، / مغلوب می‌کند» و در غزلی می‌گوید:« تا کورسوی اخترکان بشکند همه / از نام تو به بام افق‌ها علم زدم »[غزل 319] همین مفهوم را تماشا کنید در شعری سپید:«هر بار / از سوزش انگشتانم / در می‌یابم که باز/ نام تو را، می‌نوشته‌ام» به هرحال او می کوشد دنیای غزل را به شعر آزادش منتقل نکند، بلکه تلاش می‌کند امکانات شعر نیمایی را وارد فضای غزل کند. این کار پیش از او شروع شده بود گرچه او در این زمینه ثابت‌قدم‌تر بوده و بیش از دیگران کار کرده‌است. اما تغزل او در شعر آزادش تغزلی زنده و عاطفی با زبانی نرم و متأنی‌ست که انگار به خواننده می‌گوید: عجله نکن. مرا با حوصله مزمزه کن تا در لذت کشف من شریک باشی. من همانم که تو به شکلی دیگر تجربه کرده‌ای. از من سرسری و شتابزده نگذر. «رنگ غریب گیسویت را/ بگذار آفتاب شرابی کند / آن گاه اگر کسی/ در سکر گیسوان تو/ تردید کرد / چشمانت / خورشید را که مست است/ با غمزه‌ای فصیح/ نشان خواهد داد.» عشق حسین منزوی بخصوص در شعرهای آزادش عشقی کاملا زمینی است که گاهی با بی‌پروایی وارد فضاهای اروتیک می‌شود و با صراحتی جسور معشوقه را مورد خطاب قرار می‌دهد. «ما از گروه مرتاضان نیستیم/ درک من از قلمرو تن / درکی صریح و بی‌پرواست/ که خون بی‌قرارترین میوه‌های استوایی را/ نوشیده است.» یا « وقتی/ با میوه‌ی رسیده‌ی لب‌هایت/ پرهیزم را به وسوسه می‌گیری/ من فکر می‌کنم پدرم حق داشت/ که "میوه‌ی حرام  همیشه/ شیرین‌تر است."» به هرحال عشق او عشقی‌است که پا در واقعیت دارد و پشت تمام شعرهای عاشقانه‌ی او حضور زنده‌ی یک معشوقه‌ی زمینی احساس می‌شود. این نکته را زنده‌یاد عمران صلاحی هم که با او بسیار نزدیک بوده‌است مورد تاکید قرار می‌دهد. «آمدنت آمیزه‌ی خزیدن و / پرواز است/ تا سیب/ روی هوا / معلق بماند/ و غار و غریزه / در رویای کامجویی/ یگانه شوند. /  / در بی‌وزنی نامی‌نداریم/ جز زنی و مردی. / دو ساقه‌ی نیلوفریم/ درهم گره می‌خوریم و / گل می‌دهیم.

گفتنی‌ست که شعر او تنها به فضاهای عاشقانه نمی‌پردازد به تناسب موقعیت‌ به مسائل اجتماعی و سیاسی هم نظر دارد. در این زمینه‌هم شعر او در همان حجم اندکش، عرصه‌های پرتوفیقی را طی‌می‌کند به عنوان نمونه شعر "پیک" باید تحت تاثیر واقعه‌ی سیاهکل سروده شده باشد که به نوبه‌ی خود شعر تاثیرگذاری‌ست که با تصویرهایی موجز عمق فاجعه‌ را بر ملا می‌کند و موقعیت و موضع شاعر را به تماشا می‌گذارد:«خورشید را نُه بار چرخاندند/ و کوفتندش / بر/ سر من./    / از سوی جنگل گردبادی/ سرخ و سیاه و سوگوار آمد / و خاک در چشم جهان پاشید / / می‌گفت:/ جنگل پر از مرد و مترسک بود / غربال می‌کردند / سرب گدازان را مترسک‌ها/ و سینه‌ی مردان مشبک بود.» در این‌نوع شعرها او هوشمندی قابل توجهی از خود نشان می‌دهد و دریک پردازش درخشان شعر را به عرصه دید می‌کشاند. و ذهن و عاطفه‌ی خواننده‌ را تحت تاثیر قرار می‌دهد. به شعر کوتاه "شعله‌می‌کشم" توجه کنید، او در این شعر، تحت تاثیر وقایع دهه‌ی پنجاه است:«ساده‌لوحان‌اند/ که فانوس آبی را/ از نسیم / می‌ترسانند/ خون می‌سوزانم و / شعله می‌کشم./  / می‌مانم!» همچنین است تاثرات او از مسائل انسانی نظیر مرگ و زندگی ، عشق و نفرت و...  

اما در میان آثار نیمایی او شعر بلندی هست به نام "روشن". این شعر به قهرمان حماسی آذری کوراوغلی می‌پردازد و خواهان آن است که آن قهرمان که نام اصلی‌اش "روشن" بوده است از قعر تاریخ رستاخیز کرده، برگردد و دنیای شاعر را که آکنده از پلیدی و پلشتی‌ و رخوت و خیانت است متحول کند. این نوع شعرها در دهه‌ی چهل و اوایل دهه‌ی پنجاه رایج بودند و شاعرانی‌ که از اوضاع روزگار ناراضی بودند دچار نوعی نوستالوژی حماسه بودند وبرای تغییر دست به دامن قهرمانانی می‌شدند که حتی در صورت بازگشت نماینده‌ی دنیای پایان یافته‌ای بودند. و جایی در دنیای نویی که در جامعه سر برداشته‌بود نداشتند. شاید سرنوشت زنان و مردانی که قهرمانانه در خیابان‌ها جان خودرا فدای آرمان‌هایشان می‌کردند، آنان را به این‌ کار برمی‌انگیخت. و کوراوغلی شباهت زیادی به آنان داشت. همچون آنان در مقابل ظلم قد علم کرده‌بود و دفاع از ستمدیدگان و ساختن دنیایی بدون ظالم را وجه‌ی همت خود قرارداده‌بود. همین، سبب می‌شد که منزوی عشقی خاص به این قهرمان حماسی هم‌زبانش داشته باشد و رهایی از چنگال ستم و پلشتی و رخوت را در گرو ظهور دوباره‌ی او بداند:« اما دل من،/ نبض پریشان هراسش را/ برسینه‌ی من طبل می‌کوبد/ کای شهسوار پردل بالابلند دشت!/ کی باز خواهی گشت؟/ آیا نمی‌دانی،/ بعد از تو چشمان عزیزانت/ تسبیح دست نانجیبان شد / و خواهرانت را/ به شهوت شب‌های دیوان تحفه بردند/ مردان عاشق/ بعد از تو دیگر/ سازشان را/ هیمه کردند./.... این شعر ده صفحه‌ای نشان‌دهنده‌ی دغدغه‌های اجتماعی شاعر است و از نظر ساختاری فقط یک عیب دارد که از نظر من ناگزیر است. ذهنیت تغزلی منزوی نتوانسته مرزهای شعرغنایی را درنوردد و به حماسه برسد، در جاهایی سعی‌اش به نتیجه نزدیک شده ولی در کل از خلق یک اثر حماسی باز مانده‌است. با این‌که این شعر به حماسه نرسیده اما من معتقدم در همین وضعی هم که دارد با توجه به جوانی شاعر، شعر خوبی‌ است و باید بیش از این مورد توجه قرار می‌گرفت و در زمان خود شهرتی به هم می‌زد اما علاوه بر آن یک عیب که گفتم، عامل دیگری هم در عدم توفیق آن در جلب نظر خوانندگان موثر بوده که عبارت است از قرار گرفتن در میان 43 غزل و شعر نیمایی عاشقانه، در زمانی که شعر عاشقانه از اغلب فضاهای روشنفکری رانده می‌شد ونفوذ فرهنگی مبارزان سیاسی رادیکال، موجب تغییر معنای عشق و عاشق شده بود واز نظر شاعران رادیکال عاشق همان مبارز سیاسی بود که جان در راه عشق (آرمان سیاسی) ایثار می‌کرد. تلقی منزوی از عشق سعدی‌وار بود و همین سبب شد که "حنجره‌ی زخمی تغزل" آن قدر که شایسته بود ارج گذاشته نشد و شعر "روشن" هم لاجرم مهجور ماند.

          

باید اعتراف کرد که او در کاربرد زبان بسیار محتاط و محافظه‌کار است حوزه‌ی عادت‌های زبانی شعر فارسی را کاملا رعایت می‌کند و دوست ندارد در این عرصه خطر کند عرصه‌ای که  برایش کاملا شناخته‌‌ شده‌است و می‌داند خطر کردن در این عرصه ممکن است پی‌آمدهای رضایت‌بخشی به دنبال نداشته باشد. این محافظه‌کاری هم، از پی‌آمدهای غزل‌سرایی است که اجازه نمی‌دهد او در حوزه‌ی زبانی سبک عراقی تغییرات تندی اعمال کند. شاعرانی که با دنیای غزل انس و الفتی دارند هیچ‌یک حدود زبان فصیح و روشن فارسی را پشت سر نمی‌گذارند. از این نظر(کاربرد زبان) نیما از همه‌ی آنان جوانتر است، هرچند فاصله‌ی یک یا چند نسل بین آن‌هاست. گفتنی‌ست که در شعر‌های سپید، سایه‌ای از زبان شاملو در نسوج زبان اصلی او دیده می‌شود. که گاهی پررنگ می‌شود و گاهی، بخصوص در شعرهای پایانی رنگ می‌بازد. اگر او این‌چنین دل‌باخته‌ی غزل نبود شاید در عرصه‌‌ی زبان – که بر آن تسلط کافی داشت – راه تازه‌ای می‌گشود که هم سالم و معقول باشد هم تازه و مدرن.

از نظر کاربرد فرم هم  او شاعر میانه‌رویی است. بر خلاف بسیاری از هم‌نسلانش که فاقد درک فرم بودند و هستند. او از همان آغاز چگونگی ساختار شعر آزاد را می‌شناسد و آن را رعایت می‌کند از این نظر او شاعر بسیار با اهمیتی است در میان 142 قطعه‌ شعر آزاد او به ندرت می‌شود به قطعه‌ای برخورد کرد که الزامات فرم و ساختار عمودی در آن رعایت نشده باشد. منظورم این نیست که همیشه همه چیز در جای خودش قرار دارد و کار در حد اعلای ممکن اجرا شده است. بلکه می‌خواهم بگویم که خواننده در شعر او دچار گمشدگی در گسست‌های ساختاری نمی‌شود. و بی‌قوارگی‌هایی که حاصل کج‌سیلقگی و شلختگی شاعر باشد در اندام‌های شعر او دیده نمی‌شود. گرچه نباید در انتظار فرم‌های پیچیده و مرکب بود، چراکه در شعر او، معمولا تداوم و پیوستگی‌معنایی است که فرم شعر را سازمان می‌دهد و گاهی هم این تداوم معنایی به اطناب‌هایی راه می‌دهد که فرم را سست می‌کنند و انداموارگی شعر را نامحسوس می‌سازند. از جمله‌ی این شعرها به عنوان نمونه می‌توان به "مرثیه‌ی لیلا" و "پاییزی" اشاره کرد.

در این مورد که حسین منزوی توانسته‌است در غزل راه جدیدی بگشاید و امکانات شعر نیمایی و برخی توصیه‌های نیما را در غزل پیاده کند و به این ترتیب بر غنای غزل بیفزاید، زیاد سخن گفته شده است ولی کسی به این نکته اشاره نکرده است که همانقدر که آشنایی با شعر نیمایی بر طراوت و تازگی غزلش افزوده، غزلسرایی‌اش از پروازهای بی‌پروای خیال و ثبت لحظه‌ها در شعر آزادش کاسته‌است. اگر ذهن او اسیر عشوه‌گری‌ها، الگو‌سازی‌ها و کلی‌نگری‌های غزل نبود بی‌تردید شعر آزادش مرزهایش را تا دوردست‌ها می‌گسترد. و برخی پسندها و به وضع موجود بسنده‌کردن‌ها در ذهن او شکل نمی‌گرفت. مثلا شعر "سیب" قطعا طور دیگری ساخته می‌شد.«شعری نوشت عاشق:/ "کان سیب‌های راه به‌پرهیز بسته را/ در سایه‌سار زلف تو می‌پروری هنوز" / معشوق خواند و پرسید:/ تو سیب خورده‌ای هیچ/ عاشق نوشت :نه!/ یعنی که از تو، از تو چه پنهان/ ای‌باغبان باغ بهشت! ای‌یار!/ من سیب خورده‌ام اما، / سیب بهشت، نه!» فکری که در شعر جریان دارد یک فکر خوب عاشقانه است که در هاله‌ی یک اسطوره پیچیده شده است. بی‌نظیر نیست ولی تازگی‌های خودش را دارد که به نظر من شاعر در اجرای نیمایی آن گرفتار تاثیر سوء معیارهای غزل بوده است. چرا که همین بیان و تلقی در غزل خیلی موفق جلوه می‌کرد. به هرحال هرچیزی که سودی به حال انسان داشته باشد از جنبه‌ی دیگری می‌تواند هزینه‌زا باشد. گزیری از این نیست.

نیما و ما/سعید سلطانی طارمی

در چنین وحشت‌نما پاییز
کارغوان از بیم هرگز گل نیاوردن
 در فراق رفته‌ی امیدهایش خسته می‌ماند
 می‌شکافد او بهار خنده‌ی امید را ز امید؛
و اندرو گل می‌دواند.... [پادشاه فتح]            

 


نیما برای نسل شما چگونه شاعری بود و شما به او چگونه نگاه می‌کردید؟

برای این پرسش یک پاسخ کلیشه‌ای وجود دارد که اولین بار فروغ در مصاحبه‌ با م.آزاد آنجا که  برای نشان دادن ریشه‌های شعری خود حرف می‌زند می‌گوید:«من نیما را خیلی دیر شناختم و شاید به معنی دیگر، خیلی به‌موقع. یعنی بعد از همه‌ی تجربه‌ها و وسوسه‌ها و گذراندن یک دوره سرگردانی و در عین حال جستجو. با شعرای بعد از نیما خیلی زودتر آشنا شدم. مثلا با شاملو و اخوان و نمی‌دانم... در چهارده سالگی مهدی حمیدی و در بیست سالگی سایه و مشیری شعرای ایده‌آل من بودند... نیما برای من آغازی بود. می‌دانید نیما شاعری بود که من در شعرش برای اولین بار یک فضای فکری دیدم...» بعد از او شاعران زیادی حدود همین صحبت‌ها را با آرایش و پیرایش در باره‌ی خود گفته‌اند و من معتقدم بسیاری از آن‌ها هم به اندازه‌ی فروغ در ادعای خود صادق و محق بوده‌اند. چراکه فروغ نمی‌توانسته نام نیما را که بسیار معروفتر از شاگردان مستقیمش(اخوان و شاملو و...) بوده، نشینده و شعرش را ندیده باشد. بیست سالگی فروغ  که از آن صحبت می کند در سالهای آغازین دهه‌ی سی قرار دارد دورانی که نیما هنوز زنده است و شهرت او همچون تاکی که از شکم ماندانا در خواب آستیاگ سرکشید و جهان ایرانی را زیر پر گرفت، در حال سرکشیدن و اوج گرفتن. و این نمی‌توانست از نگاه حساس و دقیق فروغ دور بماند. اما فروغ می‌گوید:« من نیما را دیر شناختم» راز او در فعل «شناختن» نهفته است. او در باره‌ی نیما از فعل «شناختن» و در باره‌ی دیگران از «آشنا شدن» استفاده می‌کند. و این دو مرحله‌ی متفاوت از کسب معرفت است. او برای درک و شناخت نیما به مقدماتی از معرفت شعری و دانش اجتماعی نیازمند بوده‌است و آن را در جریان زمان به دست آورده. برای همین وقتی می‌گوید من نیما را دیر شناختم. بلافاصله اضافه می‌کند:«و شاید به معنی دیگر خیلی به‌موقع.» برای دریافت اهمیت جمله به قید «خیلی» توجه کنید که دامنه‌ی قید «به‌موقع» را تا حد اشباع گسترش داده است. و جمله‌ی کوتاه«نیما برای من آغازی بود» از زبان فروغ می‌تواند پایه و اساس پاسخی باشد که باید به مدعیان حضور دستهای گلستان در لابلای واژگان فروغ داده‌شود، اصرار بیهوده‌ای‌ که نمی‌تواند توجیه تاریخی درستی پیدا کند، همانطور که درباره‌ی پروین پیدا نکرد. بعدها اخوان ثالث بر این ادعای فروغ مهر تایید زد و در پیروی نیما او را «مردانه‌تر» از دیگران دید که منظورش این بود که او مقصود نیما را از تحولی که ایجاد کرد در شعر فارسی، به خوبی دریافته‌بود. واقعیت این است که نیما هرگز جزء نخستین مراجع و گزینه‌های شاعران و شعرخوان‌ها نبوده و نخواهدبود. و این البته چیزی از اهمیت او کم نمی‌کند. چراکه اهمیت او در وهله‌ی اول در ایجاد فضا ونگاه بدیع و ساختار انداموار در شعر فارسی است امری که پیش از آن، به آن معنی در شعر فارسی وجود ندارد و او کاملا آگاهانه آن را ابداع و ایجاد  می‌کند. شکستن وزن عروضی، طرد سلطه‌ی پرنخوت قافیه، و ارائه‌ی زبان و پیشنهاد بلاغتی دیگر در شعر فارسی اهمیت آن‌ها را ندارند. چرا که حلقه‌ی تبریز(تقی رفعت و یارانش) از جهت نظری به این نتایج دست یافته‌بودند. آنان می‌دانستند قافیه‌‌ی کلاسیک، مزاحم حرکت سالم فکر و موجب انحطاط آنست، زبان شعر فارسی با زمان هماهنگ نیست، خموده و مبتذل شده. عروض فارسی نیازمند اصلاحات عمیق است و.... البته نیما هیچ اشاره‌ای به اهمیت دست‌آوردهای تابوشکنانه‌ی حلقه‌ی تبریز نمی‌کند و در تمامی زمینه‌ها خودرا صاحب حق مطلق می‌داند.[نگاه کنید به نامه‌هایش به احمد شاملو و احسان طبری] او که فاقد نازک‌طبعی و شورمندی صوفی‌وار شاعرانی از زمره‌ی شهریار و حمیدی‌شیرازی‌ست حتی در دوران رمانتسیسمش هم که هنوز جسارت دست‌کاری در نحو زبان را پیدا نکرده، زبانش چندان نرم و عاطفی نیست (افسانه یک اسثتثناست) به طور طبیعی هم نمی توانست باشد. برای اینکه دنیای ذهنی او با ابزارهای عادی زبان فارسی موجود قابل بیان نبود و او باید زبان را برای بیان و خلق همه‌ی آنچه که در ذهن داشت سازگار می‌کرد کاری سخت دشوار که به ندرت خواهندگانش از عهده برآمده‌اند چرا که ساختارهای زبان به آسانی تن نمی دهند به دگرگونی. و به انحاء مختلف دست اراده‌ی معطوف به عمل قاهرانه را پس می زنند. در حالی که برای ایجاد ارتباط با فارسی زبانان وجود یک زبان نرم، شورمند، رسا و تا حدودی رازناک ضروری‌ست. این جزء طبیعت مخاطبان شعر فارسی‌ست. چیزی که نیما‌ی سمبولیست بنا بر طبیعت ذهن و عینش هیچ اعتقادی به آن ندارد: «فقط از خود می‌پرسم شرم نمی‌آوری از این حرف‌های سبک و کودکانه؟ آیا تو می‌کوشی که زبانزد مرده‌ها باشی تا اگر استخوان سرد خودرا، که بوی هزار سال مرگ می‌دهد، به هم چسبانده و از پشت پنجره‌ی تو می‌گذرند- نگاه یخ‌کرده‌ی خود را به دیوار تو بیندازند؟ آیا تو شعر خود را در مطبخی به دست دوستی از آن خود خواهی‌داد یا به روزنامه‌ها و مجله‌ها می‌فرستی تا قضاوت مردم را در خصوص چیزی که نمی‌دانند بسنجی؟»[نامه به احسان طبری] او بارها به این عقیده‌ی خود اشاره می‌کند. ارثیه‌ای که احتمالا از سمبولیست‌های فرانسوی نصیبش شده‌‌است که داشتن مخاطب وسیع و شعر پرتیراژ را در حوزه‌ی هرزگی جنسی ارزیابی می‌کردند. او که به خودی‌خود ذهن پیچیده و دشواری دارد. با رفتن به سوی سمبولیسم به بلوغ پیچیدگی شعرش یاری می‌رساند در کنار این‌ها مقداری هم از نظر روحی، رازناکی و مه‌آلودگی شعر را می‌پسندد، این ادعا را زبانی هم که آگاهانه انتخاب کرده و در مقدمه‌ی یکی از مه‌آلوده‌ترین شعرهایش  خطاب به شهریار به آن اشاره می‌کند ثابت می‌کند:« زبان این منظومه زبان خود من است و با طرز کار من، که رموز آن در پیش خود من محفوظ است. اگر عمری باشد و فرصتی به دست بیاید که بنویسم... و مخلص شما گناه آن را که برای خود و هفت پشت خود به گردن گرفته، شکل به کاربردن کلمات است برای معنی دقیق‌تر، که در ضمن آن چندان اطاعتی، مانند اطاعت غلامی زرخرید، نسبت به قواعد زبان در کار نیست. در واقع با این کار که در شعرهای من انجام شده و پابه‌پای این کمال، کمالی برای زبان به وجود آمده‌است از حیث مایه و نرمی و قدرت بیان.»[نامه به شهریار] او می‌داند چرا باید این حرف‌ها را درست خطاب به شهریار بگوید. شهریاری که در اوج شهرت و محبوبیت افسانه‌ای  دوران دراز زندگی خود قرار دارد، و این شهرت، او را در مراجع شعر کلاسیک به معیار کاربرد شاعرانه‌ی زبان تبدیل کرده‌است. نوعی شوخ‌طبعی هوشمندانه که بعضی‌جاها به ریشخند می‌رسد در پشت جمله‌های این نامه دیده می‌شود وانگهی مطمئن است شهریار با سکوت و حتی تایید خود بر ادعای عظیم او مهر تائید خواهد زد. شاید شهریار واقعا این نکته را دریافته باشد که کاری که او می‌کند لاجرم امکانات دیگری را در زبان نشان خواهدداد که بسیار با ارزش است.  جمله‌هایی نظیر «رموز آن در پیش خود من محفوظ است» جا به جا در نوشته‌های او به چشم می‌خورد که به مقصود او -که نوعی ابهام آفرینی در کار خویش است- کمک می‌کند حتی آن جمله‌ی بسیار معروفش که:«من مثل رودخانه‌ای هستم که هرکس آب خود را از آن بر می‌دارد(نقل به مضمون)» هم به رازآلودی وهمناک او کمک می‌کند. در کل ادبیات فارسی کسی را سراغ نداریم که چنین اعتبار و اهمیتی واقعی برای خود قایل باشد. [خودستایی‌های شاعرانه در جوف غزل و قصیده بحث دیگری دارد] می‌خواهم بگویم علاوه بر این که نفس شعر سمبولیک نیما -که وجه اصلی شاعری اوست- مبهم و رازآلود است، زبان را به شکلی مورد استفاده قرار می‌دهد تا از عادت‌های معنایابی فارسی زبانان دور شود، در نوشته‌هایش هم به طرزی هوشمندانه به این موضوع دامن می‌زند تا بیش از پیش از همگنان فاصله بگیرد که سبب بهتر دیده‌شدن او می‌شود. عظیم‌ترین توسکاها در جنگل گم می‌شوند ولی تک‌درخت‌ها از دورترین فاصله‌های فلات دیده می‌شوند و بیش از آنکه هستند زیبا جلوه می‌کنند. این را هم به فهرست نوآوری‌های او در شعر فارسی باید افزود. خود این، در حوزه‌ی سبک‌آفرینی او قابل بررسی است و اگر سخن رنه ولک را بپذیریم که سبک همانا بازتاب روح نویسنده است باید بپذیریم او دارای روحی منفرد و متفاوت از دیگر شاعران و نگاهی چند بعدی و ریزنگر بوده‌است. از این جهت است که شاعران ما اغلب بعد از آن که مقدمات ادبیات و ادبیت سنتی و مدرن را آموختند و از دانش متنوع و روزآمد علوم انسانی، کم و بیش اندوخته‌هایی فراهم کردند خود را در موقعیتی می‌یابند که به او نزدیک شوند و خیال‌های پرّان او را در گزاره‌های مانوس و نامانوسش به دام اندازند و از تماشای ابهت، غربت، بدعت و شیطنت(رندی) آنها لذت ببرند.

اما نسل من، نسلی که در دهه‌ی پنجاه به جوانی رسید در میان دو اردوی افراط گیر افتاد دو اردوی شعری که مثل همه‌ی نیروها، افکار و مظاهر آن روزگار هر دو، خودرا اهورا و دیگری را اهریمن می‌دانست و به بدترین صفات ممکن متصف می‌کرد. یکی دیگری را «شعر ستایش قدرت‌های حاکمه، شعر ارتجاعی، شعر غم‌های بی‌غمی، شعری که نتیجتا از عوامل بازدارنده‌ی فرهنگی است»[سخنرانی م.آزرم در دانشکده‌ی فنی] می‌نامید و آن دیگری او را «شعر تعهد اسمی، تعهد تصمیمی، تعهد تهوع»[عبور از حجم رؤیایی] می‌خواند و در واقع هر دو خود را، تنها خود را صاحب و زبان حق می‌دانست‌ و هیچ‌کدام آنچنان که می‌پنداشت صاحب حق نبود. و هر یک هم امکاناتی برای انتشار شعر در اختیار داشت وما در این میانه گیر کرده‌بودیم. اگر می‌خواستیم شعرمان را منتشر کنیم حتما باید معیار‌های صاحب امکان را رعایت می‌کردیم. اگر به سوی موج نو وناب وحجم و... می‌رفتیم آنجا کسی پروای نیما را نداشت البته احترامش محفوظ بود به شرط این که دور از معرکه ایستاده باشد و اجازه بدهد که از روش و نظریه‌اش سلاحی ساخته شود برای کوبیدن طرف مقابل که: اصلا نیما را نفهمیده‌اند و... . اگر به سوی شعر متعهد پرخاشگری که بر غالب فضاهای روشنفکری مخالف رژیم حاکم سایه انداخته بود، می‌رفتیم، نیما به یک شاعر سیاسی دور از ذهن تبدیل شده بود. خواندنش را توصیه می‌کردند ولی شعر او را نمی‌شد به خیابان برد و چون مشتی به استبداد و بی‌عدالتی حاکم حواله کرد. علاوه بر این، فضاهای فکری و زبانی شاعر در این نوع شعر به صورتی ساده‌لوحانه به سطح گرایش یافته بود به این بهانه که زبان توده‌ی وسیعی از مردم خود باشد. در حالی‌که در دیگری مقوله‌ی فکر به سوی هرچه بیشتر دور‌شدن از دسترس مخاطب رفته بود طوری که شائبه‌ی حذف اندیشه و انسان از شعر را روز به روز تقویت می‌کرد و به سوی نوعی ابتذال وهمی می‌رفت.   گویی که انسان و مسائل او همان محدوده‌ی کوچک و حقیری را شامل می‌شد که در میدان نبرد دو ابرقدرت معنا و مفهوم پیدا می‌کرد. امروز که نگاه می‌کنم هردو جریان شعری آن روز، از ناخن پا تا موی سر آلوده‌ی سیاست روزمره‌ی قطب‌های خود بودند. چه آن که با لباس در سراب سیاست شیرچه می‌رفت، چه آن که برهنه می‌شد ولی دورتر می‌ایستاد و بر او می‌خندید. و این قطب همان معنای مأنوس دنیای صوفیان را هم شامل می‌شود. چون این قطب‌ها هم مطلقیت آن قطب‌ها را داشتند و دوستداران شان گزیری جز پذیرش اراده‌ی آنها نداشتند. در چنین فضایی چگونه می‌شد به رموزی که نیما بارها وعده‌ی ایضاح آنها را داده بود و به هر دلیلی وفا نکرده بود، پی برد؟ آثاری هم که در توضیح و تفسیر کارهای او ارائه می‌شد کمک چندانی نمی‌کرد. تا اینکه کتابهای بدعتها و بدایع و عطا و لقای نیما از اخوان در آمدند و جزوه‌ای از تاملات کسرایی در برخی شعرهای نیما پخش شد و مقالات گلشیری را از جنگ اصفهان کپی کردیم و... راه و راز کار باز شد. و چنین شد که می‌بینیم.
من همیشه نیما را به شکل ابرهایی دیده‌ام که در کودکی‌ام در طارم به تماشایشان می‌پرداختم. از آنسوی کوههای طالش، سنگین و خسته، آرام آرام و ذره ذره خود را بالا می‌کشیدند وتا به یک غول تبدیل نمی‌شدند دنباله‌شان قطع نمی‌شد. غول‌هایی که خشم‌شان باران بود. درست مثل نیما.    

 

 

بازگشت / جاوید محمدی

http://s3.picofile.com/file/8217623626/javid.jpg

 

 

آه ، ای دریای طوفان کیش !

عاقبت روزی

باز خواهم گشت

سوی مرداب نجیب خویش.

تو نمی دانی چه ذوقی دارد ای دریا

انتهای خویش را در ابتدای خویش سر کردن !

 

 

با توام ای آبی مغرور !

در گریز از تو

من مصبّ خویش را گم کرده ام ، باور کن ای دریا

خسته ام ازتو

خسته از تشویش ، از تردید ، از تعقیب

از خیالی تیز و خونین

         ــ آن زمان که کوسه هایت بر نحیف لاغرم چشم طمع دارند ــ 

آن زمان که برسرمن تورها  تهدید می بارند

آن زمان که بر گلویم مرگ قلابی می اندازد

خسته ام ، آری .

 

 

روزگاری در دل مرداب پیری خانه ای آرام و یارانی نجیب و مهربانم بود ؛

از تو هم آبی تر ای دریا

آسمانم بود .

نه خبر از مرغ دریایی

نه نشان از کو سه و دشمن

و نه پیغامی ز تورانداز

باله هامان عشق یاری داشت

عشق هامان پایداری داشت

هرکه بهر خویش کاری داشت .

لیک صد افسوس !

ساده و خوش باور و غافل

از اوان کودکی وصف تو را بیچاره مادر خواند درگوشم

سال ها ذهن مرا افسون آبی رنگ تو پرکرد

عاقبت گفتم که بی شک رفت می باید.

راه افتادم .

رودها و پیچ و تاب و آبشار و صخره ها با عشق تو طی شد .

دل به جریان سریع رودخانه داده بودم که به ژرفای تو افتادم

پیش خود گفتم که دیگر شادم و آزاد

وای ، اکنون ماهی خُرد و نحیف آرزوها داده بر بادم .

باتو هستم ، با تو ای صیاد !

 

 

آی  گیسو آبی پرموج وحشت زا !

حال بر خون دل خود می خورم سوگند

زین وسیع مرگ و بی برگی ، ازاین غمدشت

گر مصبّم را بیابم باز

سوی مرداب نجیب خویش

باز خواهم گشت .

 

                                             آبان 75