می رسد روزی ز راهی دور
عاشقی دلدادهی میهن
سیب آزادی به دستانش
مینشیند در کنار تو
یا همین جا روبهروی من
می کند آن سیب را قسمت
میدهد سهمی به چشم تو
دانههایش را به دست من
من تمام دشت را گلدانه میکارم
روی این زیبای تشنه با ندای ابر میبارم
دشت میهن سبز می گردد
از زمین تشنهی مجروح
ساقههای ترد میروید
سیب آزادی درختی میشود پربار
عاقبت در سایه اش جانهای ناآرام
میشوند آرام.
· نقطهی پایان
میرسد در من به پایان
لحظههای نارس شوق رها گشتن
زانچه من میخواسته و ناخواستهام:
لحظههای بیکسی
شوق قسمت کردن محدودهی تنهایی و
لحظهی دلواپسی
اشتیاق معرفت با معنی سبز امید
دیدن رنگ تمنا
شورش شور رقیب
لمس گرمای محبت
تابش مهر رفیق
رقص در پیش نگاه مست یار
کرنش اسب مراد
خیزش باد بهار...
میرسد در من به پایان
آنچه را ناخواستهام
آمدن تنها به دنیا
دور ماندن از امید
حسرت شوق و نوید
حیرت رنج مزید.
میرسد در من به پایان
رنج بیفرجامی
شعرهای ناتمام
روزگار دردهای ماندنی
دورههای مرهم بیالتیام.
میرسد در من به پایان
توش باقی درنهادن
یا به جا بگذاشتن یک نام نیک.
هرز رفتن زان همه
توشهی رزق و امید
ناتوانی از نهادینه شدن
پاسخ هیچ در انتهای هر سوآل...
میرسد در من به پایان...
· میتوان عاشق شد و خندید
در پس یک سراشیبی
پای تپه در فلاتی دور
در سکوت نرگس مخمور
در عزای یک بنفشه
در ترانه خوانی تنهای یک بلبل
در غرور سرد آلاله
در نسیم سبز یک جنگل
در تمنای به خون بنشستهی سرخ شقایق
در عبور تندِ باد از لای گندمها
در به تن بسپردن بوی چمنزاران
در تب و تاب نفسهای تند یک آهو
در همه آرامش یک کوه
در سراب تشنهی کمرنگ یک لبخند
در همه فتانی یک گل درون سبزی امید
میتوان عاشق شد و خندید،
میتوان عاشق شد و خندید...
· میپرسی از من اهل کجایم؟
میپرسی از من
اهل کجایم؟
من کولیام، من دورهگرد ام
پروردهی اندوه و درد ام.
□
بر نقشهی دنیا نظر کن
با یک نظر از مرز کشورها گذر کن
بیشک نیابی سرزمینی
کانجا نباشد دربهدر هممیهن من.
□
روح پریش خوابگردم
شبهای مهتاب
در عالم خواب
بر صخرههای بیکران آرزوها رهنورد ام.
□
با پرسش اهل کجایی
کردی مرا بیدار از این خواب طلایی
افتادم از بام بلند آرزوها
در پای دیوار حقیقت.
□
میپرسی از من
اهل کجایم؟
از سرزمین فقر و ثروت
از دامن پرسبزهی البرز کوه ام
از ساحل زایندهرود پر شکوه ام
وز کاخهای باستان تختجمشید.
□
میپرسی از من
اهل کجایم؟
از سرزمین شعر و عشق و آفتاب ام
از کشور پیکار و امید و عذاب ام
از سنگر قربانیان انقلاب ام
□
در انتظاری تشنه سوزد چشمهایم
میدانی اکنون
اهل کجایم؟
· آذرخش
ای بارور درخت!
کز دورههای دور زمان ماندهای بهجا
گر باد سرد آمد و پژمرده برگها
چون قطرههای اشک ز چشم تو ریختند
گر از هجوم بال سیاه کلاغها
مرغان ز شاخههای تو یک یک گریختند
گر لانهی قناری رنگین به خون نشست
برخیز و باز کن
آغوش بر طلیعهی توفان بیشکست
بگذار آذرخش درخشان زند شرار
بر برگهای خشک
بر کرمها که در تن تو رخنه کردهاند
بر خصم آزمند.
□
ای بارور درخت
بنگر که شاخ و برگ تو غرق جوانه است
هر شاخهی تو جای هزار آشیانه است
بینم دمی که در دل این دشت سبز رنگ
باد بهار جان و تنات را جوان کند
بار دگر پرندهی گمکرده آشیان
باز آید و به شاخ گلات آشیان کند
ای بارور درخت تو در انتظار باش
در انتظار پرچم سبز بهار باش.
· پژواک
ای قلههای خفته در ابر
ای کوههای سرد خاموش
صبر شما برد از دلام صبر
آیا هیاهوی قرون در سینههاتان
گردیده مدفون؟
یا آن صداها، شاد و غمناک
بین شما شد پیک پژواک؟
پژواک، پژواک پرنده
پرواز کرد از دامن خاک
وز شاخسار کهکشانها رفت بالا
پیچیده اکنون آن صداها
در کوههای اختری دور
با روح من این نغمهها دارند پیوند
میخواهم این را بشنوم از رفتگان
زانها که هرگز برنگردند
- صدها هزاران سال در دنیا چه بوده راز خوشبختی انسان؟
تنها برای خاطر خود زیستن؟
یا زندگی کردن برای دیگران؟
یا این و آن؟
· فریاد بیصدا
فریاد گنگ در دل من مرغ تشنهایست
افتاده در قفس
فریاد بیطنین که صدایش نمیرسد
بر گوش هیچکس.
□
فریاد بیصدا
مانند سیل سد دلام را شکافته
در جویبار هر رگ من راه یافته
طغیان نموده در پس لبهای بستهام.
□
فریاد بیصدا
در تار و پود من
آوای تندریست که پیچد به کوهسار
رگبارهای صخرهشکن، موجهای مست
دریای پرتلاطم توفان گرفته است
فریاد من
آواز ناشناختهی اختران دور
پاکوبی خدایان در معبد بلور
آهنگ گامهای زمان، گردش زمین
افسانهی شکفتن انسان
وان گریهی نخستین
لبخند واپسین
عشقاش، نبرداش، آن سر اندیشهپروراش
بانگ بلند هستی اعجازآوراش.
□
اینهاست
فریاد بیصدا که کند در دلام خروش
اما به چشم تو
چنگی شکستهام
بنشستهام خموش.
· دست عشق
اگر پرنده نخواند
اگر که آب نرقصد
اگر که سبزه نروید
زمین چه خواهد کرد؟
□
چه یکنواخت، چه بیروح میشود هستی!
اگر که عشق نخندد
امید اگر ندرخشد
اگر نباشد شادی
و گاهگاهی درد.
□
از آن کسی گله دارم که آیهی یأس است
و همچو برف زمستان
به هرکجا که نشیند کند هوا را سرد
□
چه پرشکوه بود دست عشق بوسیدن!
ولی چه ننگین است
که دست قدرت یک مرد را ببوسد مرد!
□
و آفتاب و زمین عاشقان یکدگر اند
چو دستهای من و تو که شاخههای تر اند
چو میخورند به گرمی به یکدگر پیوند
هزارها گل سرخ آورند و میوهی زرد.
· شاد بودن هنر است
بشکفد بار دگر لالهی رنگین مراد
غنچهی سرخ فروبستهی دل باز شود
من نگویم که بهاری که گذشت آید باز
روزگاری که به سر آمده آغاز شود
روزگار دگری هست و بهاران دگر.
□
شاد بودن هنر است
شاد کردن هنر والاتر
لیک هرگز نپسندیم به خویش
که چو یک شکلک بیجان شب و روز
بیخبر از همه خندان باشیم
بیغمی عیب بزرگیست که دور از ما باد!
□
کاشکی آینهای بود درونبین که در او
خویش را میدیدیم
آنچه پنهان بود از آینهها میدیدیم
میشدیم آگه از آن نیروی پاکیزهنهاد
که به ما زیستن آموزد و جاوید شدن
پیک پیروزی و امید شدن.
□
شاد بودن هنر است
گر به شادی تو دلهای دگر باشد شاد
زندگی صحنهی یکتای هنرمندی ماست
هرکسی نغمهی خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد.
· بیا خیال کنیم
بیا خیال کنیم
که سالهای جدایی در این میانه نبود
که عمر ما همه در رنج انتظار نرفت
که آن درخت که با خون دل بپروردیم
ز شعلههای شبیخون آذرخش شکست.
شکست
تلخترین
ناگوارترین!
□
هنوز در دل ما شور و زور در بازوست
بیا درخت بکاریم باز روی زمین
درخت جهد و امید
بدون آن که بگوییم:
- کی شکوفه دهد
و میوهای که به بار آورد
که خواهد چید؟
□
بهار تازهنفس خرم و دلافروز است
بیا خیال کنیم
تولد من و تو صبحگاه امروز است.
· تاریخ درد
زخمی شلاق ستم
این منم... زن
تاریخ دردمند صبوری
موج بلند عاطفهها در من.
هرچند
بشکستهاند
فریادهای خشم را به گلوگاهم
میمانم و شکست نمیخواهم.
میبینیام صبور... پرشور
جان میدمم به عشق
گل میدهم چو دانهی گندم
در من هماره شوق
با من هماره زایش.
حتی
در زیر تازیانه
در تنگنای درد
مرغان آرزویم را پرواز میدهم
آوای عاشقانهی بودن را
آواز میدهم.
· درگیر
دیر آمدم... ببخش
درگیر شب شده بودم
درگیر تب.
و لحظههای عظیم جدایی
در حجم کوچک دستانم
جایی نداشت.
ای آرزوی گم شده
ای راز سر به مهر
پنهان مشو... چه باک؟
دیگر...
از قاب خیس دو چشمم
لبریز گشته ای.
آوار خط و
خالیام از بغض پنجره
از پشت پنجره
یک زن که در عبور مبهم خوابش
پا میکشد کنارهی یک راه ...
میگوییام " نگاه مگردان در آسمان ..."
انگار زن منم
پر بسته بارها
از آسمان خالی خواب آمدم فرود
این قاب روبه رو
از ازدحام خاطرهها تار بسته است
با عنکبوت زرد سیاهش که قلب من
دارد یکی یکی
پروانههای آرزویش را
آهسته میخورد
یادش به خیر انسان!
من،
حیوان کوچکی هستم
حیوان کوچکی ،
محتوم،
در سرنوشت رنگی پروانه
در تار عنکبوت
مانند تو
بغضی که در گلوی پنجره مانده
تا بشکند میانهی کوچه
قلبی که دورمانده
در تار فاصله.
· قمری و تو
در کنار خانهی تو
گوشهای از شهر
نقش یک قمری تو را هر روز
یاد من آرد.
یاد آورد دلی که هر زمان از روز
هم به دنبال تو میگردد که
کو، کو، کو!
این که در شهری برآشفته دلی قمری
در به در سوی تو میآید،
قصه ای دارد.
من به او میگویم اما قمری تنها
راه خود را میرود هربار
انگار
آشناییهای او با تو
رسم خود را میکند تکرار.
قمری پندار
باز،
در غروب دلگزای شهر دودآلود
پای دیوار بلند خانهی تو
منتظر مانده
رسم این قمری ....
گر برایش آب بگذاری
یا به بالش سنگ بندازی
او به کاری سخت مشغول است
کار دلداری.