نیما یوشیج دو مرحلهی مشخص را چه از نظر اندیشه و زبان شعری و چه از دید تفکر اجتماعی پیمود. در مرحلهی نخست، اندیشهاش اندیشهای فردگرایانه، بدبینانه، نومیدانه و تلخکام بود؛ و او بیشتر به مسائل درونی و درد و رنجهای فردیاش میاندیشید و کمتر به مسائل پیرامونش، بهخصوص مسائل اجتماعی، توجه داشت. شعر این مرحله هم متناسب با روحیات سرایندهاش کموبیش اندوهگنانه، یأسآلوده، تلخکامانه و بدبینانه بود. این روحیات را در شعرهایی چون "افسانه"، "ای شب"، "یادگار"، "تسلیم شده"، "شمع کرجی"، "در جوار سختسر"، "تلخ"، "در فروبند" و "قصهی رنگ پریده، خون سرد" آشکارا میتوان دید. مایهی اصلی شعر نیما در این دوران رنج است. به قول خودش:
"به عقیدهی من گویندهی واقعی باید آن مایه را داشته باشد. من برای رنج خود شعر میگویم."
تفکر فردگرایانه و بدبینانهی نیما، و درک محدود و سطحیاش از جهان درون و بیرونش که خاماندیشانه، احساساتی و رمانتیک بود، در مثنوی "رنگ پریده، خون سرد" به اوج خود رسید و در "افسانه" کمال یافت. از نظر سبک و تکنیک، سرودههای نیما در این دوره به سبک خراسانی بود که "همه چیز در آن یک جور و به طور کلی دور از طبیعت واقع و کمتر مربوط به خصایص زندگی شخص گوینده، وصف میشد."
(از سخنان نیما در نخستین کنگرهی نویسندگان)
پس از یک دوره سرودن شعرهای تمثیلی و "حکایات"، بهتدریج شناخت نیما از خودش و جهان پیرامونش کاملتر شد و شاعر به مرحلهی پختگی رسید، افقهای بینش و اندیشهاش گسترش یافت، نگرش اجتماعیاش ژرفتر گردید، نگاهی کاوندهتر پیدا کرد و مجهز به تفکری منسجم شد.
در مرز بین این دو مرحله، نیما دچار درگیری حاد درونی با خود شد. امواج متلاطم این درگیری درونی تمام زندگی فکری و شخصیت او را درنوردید و زیر و رو کرد. همچنین معیارهای هنری و دید شعری او نیز دستخوش دگرگونی گردید. نیما مدتی دراز در کار این کشمکش درونی بود و با خود دست و پنجه نرم میکرد، تا اینکه به مرحلهی انقلاب فکری رسید.
در نامههایی از نیما که در کتاب "دنیا خانهی من است" منتشر شده، دربارهی جدل و جدال دائمی او با خودش و ستیزهی بیوقفه با اهریمن درونش چنین میخوانیم:
"زندگی اصلن کشمکش است. دقت و تفکر به انسان میفهماند و به او راه نجات را نشان میدهد."
"من سم مهلکم برای خودم و مفید هستم برای دیگران. بیشتر چیزهایی که مردم از آن راحت میبرند، اسباب زحمت منند. بیشتر یک جدال در مغز من است. عمر من با این جدال گذشته است. به آن اسم زندگی ادبی میدهند. اما زندگی ادبی من غیر از زندگیهای ادبی دیگر است."
"من لازم نیست مثل دیگران باشم. از ١۳۰۵ به بعد به کلی عوض شدم... سابقن وجودی بودم مطرودتر از شیطان. امروز بدتر از این. من میتوانم بگویم در همه چیز و در هر فنی ترقی کردهام."
"شما اینک به دوستی برمیخورید که از اختلاط دو طینت متضاد، که فرشته و شیطان باشد، خلقت یافته است... حالات و افکار من خیلی با هم نقاضت دارند."
"این جنونی است که به من تسلی میدهد و نگرانی که از آن به وجود میآید، یا آن را به وجود میآورد، کاملن منافی است با این که من آرام بمانم و خود را مصنوعی ساخته به مردم وانمود بدارم که ناگواریهای دنیای مادی را حس نمیکنم تا اینکه با فکر به کار نیفتاده خود به من بگویند: عاقل. این کلمه به مراتب از فحش برای من بدتر است که من برای انتساب به آن، روح آشفته و ناجور خود را فراموش کنم."
همچنین در یکی از نامههای خود به همسرش، نیما در این باره چنین نوشت:
"قلم در دست من مردد است. حواسم مغشوش است. چرا در این حوالی تاریک شب مرا صدا میزنند؟ چه میخواهند؟ هیچ. انقلاب مرموز قلب ناجور را!... چرا شعلههای قلب من اینقدر ممتد است؟ این آتش چرا خاکستر نمیشود؟... تا کنون خیلی دلواپس هستم. نمیدانم چرا. مثل مقصری که میخواهند او را به محبس ابدی بسپارند، حس میکنم انقلاباتی در زندگی من، به من نزدیک است. بدان سبب دلم میخواهد گریه کنم... به هر حال به قلب شاعر چیزهایی میگذرد که در قلب دیگران نمیگذرد..."
این درگیری و کشمکش درونی در شعرهای نیما به روشنی بازتاب یافت. شاعر دیگر به دلبستگیهای دوران خامی رغبت نداشت و نسبت به آنها احساس دلزدگی میکرد. او این حالت خود را در شعر "کک کی" در قالب تمثیلی زیبا بیان کرد:
دیری ست نعره میکشد از بیشهی خموش
"کک کی" که مانده گم
از چشمها نهفته پریوار
زندان بر او شدهست علفزار
بر او که او قرار ندارد
هیچ آشنا گذار ندارد
در شعر "بر سر قایقش" نیما درگیری درونی با خودش را، به صورت تصویری جذاب از درگیری قایقبان با دریای توفانزده، در شبی دهشتافزا ترسیم کرد. قایقبان در معرکهی هجوم امواج، آرزومند یافتن راهی به ساحل امن و آرامش است ولی چون به ساحل میرسد، درمییابد که توفان حقیقی درون روح متلاطم او غران بوده، و ساحل ایمن نه تنها به او آرامش نبخشیده بلکه ناآرامترش هم کرده، به همین دلیل آرزو میکند که کاش باز به میان توفان و دریای گران بازگردد.
بر سر قایقش اندیشهکنان قایقبان
دائمن میزند از رنج سفر بر سر دریا فریاد:
"اگرم کشمکش موج سوی ساحل راهی میداد."
سخت توفانزده روی دریاست
ناشکیباست به دل قایقبان
شب پر از حادثه، دهشتافزاست.
بر سر ساحل هم لیکن اندیشهکنان قایقبان
ناشکیباتر برمیشود از او فریاد:
"کاش بازم ره بر خطهی دریای گران میافتاد."
در شعر "بازگردان تن سرگشته" جلوهای دیگر از تشویشهای روحی شاعر تجلی یافته. در اینجا او را دور از شهر و دیارش همخانه با تیرگان میبینیم، و در بیم و تشویش زنده به گور شدن در زیر آوار آسمان خاموش و فرتوت:
دور از شهر و دیار خود شدم با تیرگان همخانه، آه از این بدانگیزی!
داغ حسرت میگدازد باقی عمر مرا هر دم
من ز راه خود به در بودستم آیا؟
فاش کردم رازهایی را؟
یا نگفتم آنچه کان شاید؟...
شمعی آیا بر سر بالینشان روشن شد از دستم؟
زیر کلهی سرد شب در راه
لکهی خونی به کس دادم نشانی؟
سخت میترسم که این خاموش فرتوت
سقف بشکافد،
بر سرمن
خاکدان همچون دل عفریت مرده گنده دارد تن
در بر من
....
در شعرهای بلندتر نیما هم شاهد این مجادلهها و کشمکشهای درونی هستیم. در شعر "اندوهناک شب" شاهد سایهای هستیم که در شباهنگام که سایه هرچیز زیر و روست، در گوشهای پنهان شده و در میان دورترین سایههای دور با خود غرق گفتوگوست.
گفتوگوهای طولانی که نشان از دغدغههای درونی فراوان دارد، در منظومهی "ناقوس" هم شنیده میشود و پرسشهای بیانتهای نیما از ناقوس، روایتگر خلجانهای درونی اوست.
نیما برای نشان دادن درگیریهای درونیاش چند بار از تمثیل شیطان استفاده کرده است. در یکی از رباعیهایش چنین میخوانیم:
بر ناو مرا نشسته شیطان به شتاب
تا از ره خود بگردم، او راست عتاب
من در پی کار خود و او در پی من
من راه به خانه خواهم، او راه به آب
این تمثیل در شعر "پریان" با زیبایی و جذابیت خاصی مورد استفاده قرار گرفته. پریان در غروبی تیره، افسرده بر ساحل نشستهاند و شیطان به این طمع خام که غم ایشان را برباید و آنها را با جلوههای دروغین زندگی و سرابهای پرزرقوبرق آن بفریبد و دل خوش کند، به آنان نزدیک میشود و با چربزبانی و چاپلوسی و وعدههای فریبنده میکوشد تا دلشان را به دست بیاورد و آنها را رام خویش کند، اما ترغیبها و تمهیدهای او در آن پریان دگراندیش و دیگرخوان اثری ندارد و ایشان به گنجینههای این جهانی رغبت ندارند و اندوهشان از دیگر دست است و آرمانشان از دیگر جنس.
گنجینهی این جهان
خلوتطلبان ساحل دریا را
خوشحال نمیکند. آنها
آوای حزین خود را
از دست نمیدهند.
در ساحل خامشی که بر رهگذرش
بنشسته غراب
یا آنکه درخت مازویی تک رسته
وآنجا همه چیز مینماید خسته
آنها
دلبستهی آوای خودند
دائم پریان
هستند به آوای دگرگون خوانا.
اوج درگیری نیما با خویش، در یکی از قلههای رفیع شعرش- خانهی سریویلی- بازتاب یافته است. نیما منظومهی "خانهی سریویلی" را در سال ١۳١۹ خورشیدی سرود. او برای سرودن این منظومه از تمام قریحهی آفرینندگی و تخیل شاعرانه و هنر داستانپردازیاش بهره جست.
ماجرای داستان در شبی توفانی روی میدهد، در شبی که توفان و باران سیلآسا با تندرهای غران و آذرخشهای کورکننده بیداد میکند. خلاصهی داستان را خود نیما چنین بیان کرده:
"سریویلی شاعر، با زنش و سگش در دهکدهی ییلاقی ناحیهی جنگلی زندگی میکردند. تنها خوشی سریویلی به این بود که توکاها در موقع کوچ کردن از ییلاق به قشلاق در صحن خانهی با صفای او چند صباحی اتراق کرده، میخواندند.
اما در یک شب توفانی وحشتناک شیطان پشت در خانهی او آمده، امان میخواهد. سریویلی مایل نیست آن محرک کثیف را در خانهی خود راه بدهد و بین آنها جروبحث درمیگیرد. بالاخره شیطان راه مییابد و در دهلیز خانهی او میخوابد، موی و ناخن خود را کنده و بستر میسازد. سریویلی خیال میکند دیگر به واسطهی آن مطرود روی صبحدم را نخواهد دید، بهعکس، صبح از هر روز دلگشاتر درمیآید، ولی موی و ناخن شیطان تبدیل به ماران و گزندگان میشود و سریویلی به جاروب کردن آنها میپردازد. او همینطور تمام ده را پر از ماران و گزندگان میبیند و برای نجات ده میکوشد.
در این وقت کسان سریویلی خیال میکنند پسر آنها دیوانه شده است و جادوگران را برای شفای او میآورند. باقی داستان جنگ بین سریویلی و اتباع شیطان و شیطان است."
البته ماجرایی که در طول منظومه "خانهی سریویلی" رخ میدهد، با داستانی که نیما به عنوان چکیدهی داستان حکایت کرده کمی متفاوت است و شاید این چکیده طرح نخست داستان بوده که در طول آفرینش اثر بهتدریج دچار تغییراتی شده است.
اندیشهی بنیادی این شعر، اندیشهی درگیری درونی شاعر با خود و رسیدن به مرحلهی انقلاب درونی است که در این شعر به اوج کمال رسیده است. درگیریهای درونی نیما در قالب جدال شاعر نوجو با شیطان- که نمادی از وسوسههای فریبنده و اغواگر درونی شاعر است- در نهایت جذابیت و کمال زیبایی ترسیم شده است. شیطان در حقیقت درون سریویلی است و از درون او را مخاطب قرار میدهد و با او مجادله میکند. شیطان سر آن دارد که سریویلی را تسلیم وسوسههای پلید کند، ولی سریویلی شاعر هشیارتر و خویشتندارتر از آن است که شیطان گمان برده است. او با هشیاری فریب رنگها و نیرنگهای شیطان را نمیخورد و ترفندهای آن فریبکار خامی نمیکند، و از این کشمکش مهیج و پرماجرا منظومهی "خانهی سریویلی" آفریده شده است.
سریویلی در مسیر آرام زندگی، در ایمنگاه انزوا، زیر سایهی اندیشهها و سنتهای زندگی نیاکانش نشسته، به کار شعر خوانی و سرایش سرگرم است که شیطان فریبکار به سراغش میآید:
گاه زیر شکل شمشیر و کمانی کز دلاور پدرانش بُد نشانی
به روی تیرهی سبز کهندیواری آویزان
بود آن خلوتگزیده گرم کار شعرخوانی
و این سزا و سرنوشت اوست که میخواهد متکی به شعاع بینش خود باشد و با چشمهای خود جهان و جهانیان را ببیند، و نه با چشمهای پدران و گذشتگان خویش؛ و درست به همین دلیل است که شیطان به سراغش میآید تا او را از راه خویش باز دارد و مانع بینش و نگرش او با چشمهای روشنبین خودش شود، زیرا که این خلاف آیین شیطان است و مغایر راه و رسم او:
مادرم یک شب مرا دید
که ز خواب آشفته جستم
دست چون بر من بیازید
آه بر زد، گفت با خود:
این پسر بیرون شد از دستم
او شریک و همنفس با مردمی دیگر شود آخر
دیگرم از او نخواهد گشت اجاق تیره روشن
پیش چشم او چو گلخن مینماید روی گلشن
وآنچنان شام سیه این روزگاران
این سزای آن که در تیره شبی جادوگری را تیره گرانید فانوس
پس گذشت از راه بیشه با شعاع ناتوان پیهسوز خود.
و به این ترتیب است که ستیز درونی شاعر آغاز میشود و کم کم اوج میگیرد:
با دگر سان زندگانی، زندگانی میکنم من
زآنچه روزی در پیاش میرفتم اکنون میگریزم
من بدان حالت رسیدستم که با خود میستیزم
و چون تعریف و تمجید شیطان را از شعرش میشنود، اسفناک میشود و تصمیم میگیرد که شعر و اندیشهاش را به قالبی دیگر بکشد. و رستاخیز شعر نیما از همین جا شروع میشود:
من اسفناکم ار این گفته
شد گره بسته سراسر پیش چشمم کار دنیا
ابری آمد در میان ابرهای تیره تند و پرفسونتر
شعرهایم را که در گوش تو خوانده است؟
من که دائم کولهبار شعرهایم را به دوش خود
یا به روی چارپایان و به پشت گاوهای نر
میکشم از جنگلی زی جنگل دیگر
...
از کجا بشناختی؟ کی گفت با تو زان سخنها؟
تا نشاط انگیزدت در خاطر اشعاری
که در آنها خون گرم و جوشش ناجور خود را کردهام پنهان. ای افسوس!
از همین دم میکشم من شعرهایم را
به دگر قالب
اهریمن حاضرجواب است و تمهیدی دیگر میاندیشد و میکوشد با چاپلوسی و زبانبازی سریویلی را بفریبد، ولی سریویلی ترفند او را با تیزهوشی درمییابد و راه بر او میبندد:
من نیام زانان که میسنجی
رتبتی آن گونهشان والا
دور از آن نامآوران و آن سخنگویان که از تو دل ربودستند
من زبانم دیگر است و داستان من ز دیگر جا
به کز آن مردم بکوبی در
به این ترتیب درگیری سریویلی با شیطان دمبهدم اوج میگیرد و نیما هر دم صحنهها و جلوههای نوبهنو و بس شورانگیز از این درگیری به ما مینمایاند. و در پایان نبرد، اگرچه شیطان به خانهی سریویلی راه مییابد و به بزرگترین آرزویش که همانا شبی را در خانهی سریویلی به سربردن و به امنگاه او دست یافتن است، میرسد، و سریویلی را دستخوش دگرگونی بنیادین میکند، ولی نبرد همچنان به قوت خود ادامه دارد و حکایت همچنان باقیست:
او هراسان است بی هیچ آفت از این زندگانی
شاد از آن اندیشه کز وی رنج زاید
رنجه است از شادییی که بر ره آن
نیست پیدا تلخی یک ساعت غمناک
هیچش این دنیا نه دیگر پیش چشمان است
پیش او
دوستی و دشمنی مردمان- گر راست خواهی- هر دو یکسان است
بین او و شیطان از این پس جنگی همهجانبه، سخت و بیرحمانه در جریان است و این نبردی است که بقیهی زندگی نیما بهتمامی در گیرودار آن سپری میشود و سرنوشتش با آن گره میخورد. نیما در شعر "پانزده سال" دربارهی این جنگ دائمی صلحناپذیر چنین سروده:
من در این مدت، ای دور از من
زشت گفتم به بدان
کینه جستم ز ددان
تیز کردم لب شمشیری کند
سنگ بستم به پر جغدی زشت
دائماً بر لب من بودهست این:
آی یکتای پدر
پهلوانی کز تو
مانده اینگونه پسر
گوشهگیری که بشد
خانهات ویرانه
نشد اما پسرت
عاجز و بیگانه
نشد از راه به در
به فریب دانه
و به قول خود نیما، فشار زندگی که در چهره شیطان بر او هجوم میآورد، سرانجام او را به راه درست انداخت:
"هرچند که فشار زندگی آسان مرا به راه خود انداخت؛ اما رمیده خیلی دیر رام شد. هر سنگ با چه کندوکو و برآورد دقیق از جا کنده شد و پل به روی آب چه روز و شبهای پرزحمت طرح بست تا دیگران آسان بگذرند و دیوانهها به آب زده بگویند: پل لازم نیست! اما در پیش پای کسی که میگوید لازم است، هر کاری در عالم هنر از یک کار قبلی آب میخورد." (دو نامه)
و در نهایت نیما، در گیرودار این مبارزهی سهمگین، آن کشتی است که از توفانهای هولناک جان به سلامت به در برده و به ساحل رستگاری رسیده:
"من در فکر و عقیدهی خود مجرب و زبردست شدهام. انقلاب و اشخاص را شناختهام. به آن کشتی شباهت دارم که از توفان گریخته است." (کشتی و توفان)
منظومهی "خانهی سریویلی" دارای داستانی بدیع و نوآورانه است، داستانی که پر از حادثه است و آکنده از کشمکش، داستانی پرکشش که ما را تا پایان با خود همراه میبرد و مجذوب نگهمیدارد. این منظومه دارای بافتی دراماتیک است و میتوان آن را روی صحنهی نمایش به اجرا درآورد. منظومه دارای اندیشههای بلند و افکاری ژرف و انسانیست، و سرشار است از گفتوگوهای شنیدنی و جالب که ذهن خواننده و باورهایش را به چالش میکشد و او را به فکر فرو میبرد.
ویژگی نزدیک شدن به نثر و طبیعی بودن حالت کلام، داشتن مدل وصفی- روایی، که آن همه مورد تأکید نیما بود؛ و دارا بودن انتظام طبیعی و قابلیت دکلماسیون، از مهمترین ارزشها و مزیتهای منظومهی "خانهی سریویلی" است. مجموعهی این ویژگیها از این منظومه یکی از قلههای بلند کوهساران شعر نیما را ساخته است.
البته ناگفته نماند که دشواریهای زبان، صیقل نیافتگی کلام، و دستاندازها و پستی- بلندیهای ناهوار آن، از نقاط ضعف این منظومه است. با توجه به این که نیما آغازگر راه نوین شعر پارسی بوده، و آغاز هیچ راهی خالی از نقص و ناپختگی نیست، میتوان کاستیهای زبان را به بزرگی اندیشه و هنر شاعر بزرگش بخشید و نادیده گرفت.
دلخستهتر از دورهگردی بیسروسامان
آوارهتر از برگ خشکی در مسیر باد سرگردان
ٱهسته آهسته
در کوچهوپسکوچههای خلوت افسوس حسرتناک میرفتم
بیمقصدومقصود
گمراه و سردرگم در این وادی دودآلود
پوشیده در ایهام مالامال از وهم مه اندوه
پیچیده در بارانی دلتنگ تنهایی
خالیتر از تنهایی یک کوچهی بنبست
تنهاتر از یک جوی خشک خالی از جریان.
عصر کسالتبار و دلگیر زمستان بود
عصر تأسفهای ابرآگین
عصر تحسرهای دلچرکین.
میرفتم و با خود بهنجوا زمزمه میکردم آوازی دریغآمیز و آهانگیز
و فکر میکردم
لبریز از دمسردی حسرت:
افسوس آن راهی که میپنداشتیم آزادراه روشناییهای نامیراست، شد تسلیم بنبستی ظلامانجام.
تالاب موجاموج از شادابی امید
چیزی نبود افسوس جز افسون شیرین و دروغین سرابی دلفریبنده.
پایان آن افسانهی سرشار از شادی وصل و کام
چیزی نبود افسوس
جز قصهی تکراری ناکامی و حرمان.
زان ساحل بیانتهای امن و آرامش که میدادندمان وعده
چیزی نصیب ما نشد افسوس جز غرقاب
و سیلی سیلابها و ورطهی طوفان.
از آن بهشت تا ابد مانای بهروزی که میدادندمان مژده
چیزی نصیب ما نشد افسوس جز دوزخ
و سوختن در آتش جانسوز رنج و زجر بیپایان.
بسیار جوباران که در مرداب بیجنبش فرورفتند و از جریان فروماندند
یا در کویر خشکخوی تشنگی آهسته خشکیدند.
بسیار رؤیاها که در کابوس غلتیدند و در اعماق تاریکی فرورفتند.
بسیار شادیها که در اندوه جان دادند.
بسیار گلهای رفاقتهای عطرافشان که در پاییز کینآیین و نفرتکیش پژمردند
یا غنچههای مهربانیها که پامال و لگدکوب زمستان قساوتپیشه گشتند و به باد نیستی رفتند.
بسیار کوکبهای تابانی که شب را روشنایی هدیه میدادند
دست تبهکار سیاهی کینهتوزانه
افکندشان بر خاک
و کردشان خاموش.
بسیار امیدوآرزوهای دلافروزی که ناهنگام
مدفون شدند افسوس در قعر سیاهیهای گور یأس.
بسیارها پیوند خوشآغاز و شیرینکام
با سرنوشتی تلخ و بدفرجام.
بسیارها عشق شررباری که شد خاموش در دود و دم نفرت
خاکستری دمسرد برجا ماند از آن آتش سوزان.
میرفتم آهسته
در کوچهوپسکوچههای خلوت افسوس حسرتناک
دلخستهتر از دورهگردی بیسروسامان
آوارهتر از برگ خشکی در مسیر باد سرگردان.
احمد شاملو شخصیت سهل و ممتنعی نبود که بتوانی بهش نزدیک شوی، نزدیک شوی که لمسش کنی. لمسش کنی با این خیال که او را در تمام ابعادش دریابی. و تازه آنگاه بفهمی که نه، او از لامسهی تو میگریزد و از فاش کردن خود بشدت پرهیز میکند. همچون رازی که در آینه مینشیند واقعیست ولی آنسوی واقعیت است. نمیشود توصیفش کرد. شخصیتهای سهل و ممتنع چنیناند: شناسا و ناشناس. اما شاملو شخصیتی دیگرگونه داشت. مطنطن، رسا و باابهت بود پیچیدگیهای رازآلودش گریزپا و پران نبودند. دشوار بود اما دستیافتنی. مثل رازی که ناگهان فاش میشود و نفس را بند میآورد و تو را شیفته میگرداند، ناگهان دریچههای دشوارش را به رویت میگشود. کشفش میکردی و از شوق این کشف نفست بند میآمد. میدیدی که برای دریافتن این بلندِ شکوفا لازم است فاصله بگیری. فاصله بگیری که به تماشای آن سرِ سپید بنشینی، - باغی پرشکوفه در ابتدای بهار یا زمستانی تهنشینشده در انتهای جبال- تا ببینی او در سلسلهی یکرنگان، غارتشدگان، تازیانهخوردگان، بالاتر ازهمه، انسان، درد بزرگ خویش را بردوش میکشد. "عقوبتی موعود" به گناه عشق، ایمان و دانستنِ "آن کلام مقدس" که در زمانهی ما از "خاطرها گریخته است".
او را باید از دور نگاه کرد. از دور است که واقعیت شکوهمند او را میتواندید. در شعر او هم نباید دنبال لحظههای کوچک و اکتشافات جزئی رفت. او دلباخته کلیات است. جهانی که بر ستم نهاده شده و انسانی که مدام به وهن و تحقیر آلوده میشود، همیشه توجه او را به خود میخوانند. در کلام هیچ شاعری در زبان فارسی واژههای "انسان" و "وهن" چون شعر او فراوان و خوش ننشستهاند. اما این مفاهیم، کلی هستند و کلیات عرصهی تاخت و تاز بزرگان است. امور جزئی و نزدیک که در جزئیت خود دور یک محور مجهول میچرخند و از پیوستن به امور کلی میگریزند، محبوب نزدیکبینان و کورشامگان است. آنان که به خورشید پشت میکنند تا پتپتِ فانوس را کشف کنند. اندیشههای بزرگ میل به کل دارند. و کل را باید از دور دید، به قول شریعتی "اگر نزدیکش رویم از دستش دادهایم" از این جهت او را باید تماشا کرد نه نگاه. تماشا میل به دوردست و کلی دارد. کوه را تماشا میکنند اما گل را نگاه، برای دیدن گل باید به او نزدیک شد. اگر تمام جهان به هیئت گل درآیند او همسلسلهی کوههاست. برای دیدنش فاصله بگیرید. اگر نزدیک روید بوتهها و سنگلاخها گمراهتان میکنند.
با جناب همراز بنده از سال ۷۱ آشنا شدم . زمانی که مجری انجمن ادبی شهریار در سازمان تبلیغات اسلامی بود و نیز با روزنامه ارک و مهد آزادی برای جمع مطلب همکاری داشت. ایشان البته یکی از مشوقهای بنده حقیر در مقاله نویسی بود .آنچه سبب دوستی بیشتر بنده با ایشان شد سوای اشتراکات فکری ، تواضع و نقدپذیری و تلاش برای بالا بردن سطح معلومات بود. بدلیل علاقه ای که هردو به ادبیات آذربایجان و مشاهیر این دیار داشتیم هردو به این نتیجه رسیدیم که در معرفی و حتی تبلیغ این چهره های درخشان که متاسفانه در این زمانه عسرت گمنام مانده اند تلاش کنیم و سعی کنیم گرد فراموشی را از قاب خاطره شان بزداییم. انتشار نشریه شمس تبریز فرصت گرانبهایی برای ما ایجاد کرد و بسیاری از نوشته های تحقیقی من به آن ایام بر می گردد.
جناب همراز آنچنان اهتمامی جدی در جمع آوری و تحقیق متون و نقد ادبی آثار نویسندگان و شعرای آذربایجان داشت که در قید نام و معرفی خود نبود و بارها منابع و مآخذی را که به زحمت و با صرف وقت زیاد بدست آورده بود در اختیار بنده حقیر می گذاشت که مقاله های بنده پربار تر شود.حسن خلق و سعه صدرشان حکم کیمیایی در محیط ادبی آن زمان داشت که متاسفانه تنگ چشمی و رقابت در آن فضا حاکم بود.در دوره انتشار نشریه شمس تبریزی بسیاری از ویژه نامه ها با پیشنهاد و ابتکار ایشان منتشر شد و برگ زرینی بود که به کارنامه ادبیات آدربایجان افزوده شد.
یکی از محسنات و نکات مثبت جناب همراز پرهیز از سیاست زدگی و افتادن در دام جریانهای افراطی بود که ایشان اعتقاد دارد که هرکاری مرد خودش را می طلبد و درهم آمیختن سیاست با ادبیات جز صدمه به صیقل و جلای گوهر خلاقیت و ملکوک کردن جنبه های انسانی ادبیات نتیجه ای دیگر ندارد.
متاسفانه دور شدن این بنده حقیر از محیط ادبی تبریز و مشغله کاری باعث شد که ارتباط بنده با ایشان کمتر شود ولی همچنان دوستی دیرینه مان پا برجاست و امیدوارم این محقق فروتن و سختکوش سالهای سال در کمال سعادت و صحت در خدمت به ادبیات و روشن نگه داشتن چراغ معرفت توفیق داشته باشد.