شب دیرگاه خواب ام شکست
ازقشقرق ِبلبلان ِپارک شدۀ کنارِخیابان به : پوران فرخزاد عزیز
خیره به ظلمت ِشب تادیارکودکی پَرگشودم ،
پَروازی حسرت باروشیرین .
***
روی بام وخواب ِکنار ِستاره ها
نوای مرغ ِحق درزلالی مهتاب ،
ـــ دنده ات نرم،چراگندم ِیتیمی راخوردی ؟
حالاهم راه ِقطرۀ خونی ازگلوبیرون بریزـــ
پچ پچۀ جویبار ِاقاقیا ،
تاطلوع ِگل گون ِفلق،ازبام ِباغ ونَفس ِنسیم ؛
آه تهران ِقد یم !
***
ازبوق ِسرسام وعبور ِکامیون ِآجردرشب
بد تر!غُرش ِگوش خراش ِهواپیما ،
تا ریختن ِجیوه درگوش !
اسفالت ِداغ وله له ِعا برین ،
درتابستان ِبی درخت ِکوچه ها.
***
شب های شب چره،قیلولۀ پیش ازظهر
بانوای گرم ِحسین ، کرد ِشبستری وفرخ لقا ،
ومهربانی بزرگ ترها .
عبورِزنی پابه ماه وبوی عطرِشیر
صدای خش دارِجغ جغه ای وفریاد ِبچه ها
آن گاه هد یه به کودک ِیتیم
آه تهران ِقد یم !
***
بازبلبلان ِکنار ِخیابان نعره سردادند .
بازچرتم پاره شد
سیروس نیرو درگذشت.... متاسفانه خبر رسیده است که سیروس نیرو که به دلیل عفونت ریه در بخش مراقبهای ویژه بیمارستان بستری بود درگذشته است. سیروس نیرو متولد ۱۳۰۹ و از شاعران سالهای دور است و بعد از نیما است. او فارع التحصیل رشته ادبیات دانشگاه تهران بود و به تازگی کتاب «گنج مراد؛ شرح غزلهای حافظ»» را منتشر کرده بود. از نیرو کتاب «نیما» - و مجموعه اشعار سَحر، رود، جاده، بهار از پنجره منتشر شده است . سیاه مشق (شرح مخزن الاسرارنظامی)، در یتیم (شرح خسرو و شیرین نظامی)، دون ژوان (شرح هفت پیکر نظامی)، پیامبر نامرسل (شرح اسکندرنامه نظامی) و گوهرفروشان مهتاب (شرح لیلی و مجنون) از دیگر کتابهای نیرو است که در زمینه بررسی شعر کلاسیک فارسی منتشر شده است. از سیروس نیرو به عنوان تنها شاگرد در قید حیات نیما یوشیج نام برده می شد... وی مجموعه شعرهای نیما را در سال 1385 با عنوان "دنیای شجاع نو" منتشر کرد. او طی این سالها خوانش شعر نیما را خوانشی نادرست عنوان کرده بود و مجموعه مقالاتی نیز در این باب با عنوان خوانش ِشعر ِنیما یوشیج در سال 1379 منتشر کرد.
زمزمه ها یکی از اولین مجموعه های شعر ، شفیعی کدکنی و محصول ایام جوانی این شاعر شهیر است.در این مجموعه 47 قطعه از اشعار در قالب غزل در 86 صفحه منتشر شده که عمدتا زبانی قدمائی و نزدیک به اشعار مرحوم محمد قهرمان دارد.یادم می آید که اولین بار که چاپ اول مجموعه غزل معاصر به اهتمام محمد عظیمی را می خواندم از مقایسه شباهت شعرهای محمد قهرمان با شفیعی کدکنی شگفت زده شده بودم.
قهرمان:
از شرم چنان سلسله بر پاست نگاهم
کز دیده برون آمد و بر جاست نگاهم
شفیعی کدکنی:
ای سلسله شوق تو بر پای نگاهم
سرشار تمنای تو مینای نگاهم
قهرمان:
از تو ای راحت جان تا من بیدل دورم
گردبادم که ز آرامش منزل دورم
شفیعی:
تا ز دیدار تو ای آرزوی جان دورم
خار خشکم که ز باران بهاران دورم
در بعضی غزلها شفیعی سعی می کند زبان و فضای رومانتیک شعرهای رهی و گلچین معانی را تقلید کند که البته با توجه به اینکه هنوز ذهنش درگیر با زبان هندیست تجربه اش موفق از آب در نمی اید و حتی وزنهای خوش آهنگی که انتخاب می کند یاری اش نمی کند، چرا که طبع آزمایی در این عرصه علاوه بر تسلط به وزن و قافیه و مضمون پردازی نوعی صمیمیت و شوریدگی می خواهد که شفیعی دانشجوی ادبیات در آن مرحله هنوز واجد آن نیست و جان و جهانش هنوز آنچنان که باید از افسون عشق و شریدگی متاثر نشده است.فرق است میان تقلید از درد کشیدن با کسی که از درد به فغان آمده است:
مگذر از من ای که در راه تو از هستی گذشتم
با خیال چشم مستت از می و مستی گذشتم
حلقه غزلسرایان تهرانی که چهره شاخصشان مرحوم رهی معیری و ورزی و.... بود در کنار وسواس ادیبانه و محافظه کاری بهر حال نوعی رومانتیسم و عشق زمینی را در غزلهایشان بازتاب می دادند که در نوع خود تازگی هایی داشت و غزل ایشان را از غزلهای دست فرسوده انجمن های ادبی متمایز می کرد.این ویژگی در غزلهای آن زمان شفیعی کدکنی دیده نمی شود و شعرش شتابزده و عجولانه و کوششی است و در عین حال مشخص است که در زمان سرایش احساس و قریحه خلاقش درگیز نشده است و تنها غزل زبان نگاه از این لحاظ استثناست.حتی ضعف تالیفهایی نیز در معدودی از غزلها دیده می شود:
گر شادی وصال تو یک دم نمی رسد
شادم که جز غمت به دلم ُ غم نمی رسد
در این بیت که مطلع غزل هم هست در مصراع دوم که باید حالت نتیجه مصراع دوم را داشته باشد معنای روشنی مستفاد نمی شود اگر شاعر گفته که باز از این شادم که بهرحال غمت می رسد -جز غمت به دلم غم نمی رسد
- این معنا را نمی رساند.
در غزل تو مرو با مطلع
از کنار من افسرده تنها تو مرو
دیگران گر همه رفتند خدا را تو مرو
شاعر نیم نگاهی به این غزل سایه دارد
با من بی کس تنها شده ، یارا تو بمان
همه رفتند از این خانه خدا را تو بمان
یکی از زیبا ترین غزلهای شفیعی شعر " یک مژه خفتن" است که البته با آواز استاد شجریان معروفیتش دو چندان شده است:
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
این درد نهانسوز، نهفتن نتوانم
تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانم
شادم به خیال تو چو مهتاب، شبانگاه
گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم
چون پرتو ماه آیم و چون سایه دیوار
گامی به سر کوی تو رفتن نتوانم
دور از تو، من سوخته در دامن شبها
چون شمع سحر، یک مژه خفتن نتوانم
فریاد ز بیمهریت ای گل که در این باغ
چون غنچه پاییز، شکفتن نتوانم
ای چشم سخنگوی، تو بشنو ز نگاهم
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
بیشتر غزلها ته مایه ای از مضمون سازی سبک هندی دارند و از هر غزل می توان تک بیتهایی زیبا استخراج کرد اما در کلیت چون بنا بر روی مضمون سازی و دخالت دادن تفکر پیش اندیشیده است کمتر تاثیری بر می انگیزد:
چون کاروان سایه رفتیم از این بیابان
زین رو در این گذر گاه نقشی ز پای ما نیست
یا
فیض وصال یار به تر دامنان رسد
این ماجرا ز شبنم و گل شد یقین مرا
غزلهای شناخته شده و معروف شفیعی محصول سالهای بعد و زمانی است که از سلطه سبک هندی رها شده است .
البته در این غزلها بجز یکی دو مورد جنبه کوششی غالب تر است تا حسی و لذا برای شفیعی کدکنی چندان امتیازی محسوب نمی شود اما برای علاقه مندان شعر شفیعی کدکنی و انها که می خواهند تطور سبک این شاعر بزرگ را لحاظ کنند بسیار مناسب است.
هنوز هم بسیاری از مردم ، تصور می کنند که شعر چیزی نیست جز جمله های موزون و قافیه دار. هم چنین چون درک قافیه ، ساده تر از وزن است وقتی جملات قافیه دار می شنوند حتی اگر این جملات به نثر باشد باز هم خیال می کنند که این جملات شعر است.
برخی آدم های خوش ذوق در حرفهای معمولی شان، از قافیه و سجع استفاده می کنند و مردم گمان می کنند که آنها طبع شاعری دارند. مثل برخی فروشندگان دوره گرد که کالایشان را با جملات آهنگین تبلیغ می کنند، مثلا:
پیازه و نیازه ، نیاز هر غذا بر پیازه!
راستی این را بگویم که قافیه وقتی در نثر باشد، یا در شعر در میان بیت و نه در محل قافیه بیاید( یعنی قافیۀ درونی) به آن سجع می گویند.این هم مثال هایش:
در نثر: الهی دانایی ده که از راه نیفتیم، بینایی ده که در چاه نیفتیم.
در شعر: نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی سینۀ مشروح تویی بر در اسرار مرا
حالا که این همه دربارۀ قافیه گفتیم وقت آن است که بگوییم ، بسیاری از مردم و حتی شاعران خیال می کنند که قافیه ساختن و باقافیه شعر ساختن خیلی سخت است و کار هر کسی نیست. حتی برخی آدم های بی کار شعرهایی می سازند که تمام قافیه های ممکن را درآن به کار می برند.
یکی از این آدم های بی کار دیوان شعری ساخته است که در آن براسا س تمام حروف الفبا، قافیه سازی و شعر سازی کرده و آن را به تأیید چند استاد ادبیات! هم رسانده است.
از این بحث بگذریم و فقط برای آسودگی خیال کسانی که قافیه بازی را دوست دارند بگوییم که این کار بسیار ساده است وحتی بازی کودکان پیش دبستانی است که به ذوق فطری کلمات هماهنگ را با هم جور می کنند وبا آن ها سرگرم می شوند.
***
اما برای شاعران که می خواهند تمام امکانات زبان را به خدمت زیبایی و تأ ثیرگذاری شعر درآورند، قافیه از عناصر مهم زبان شعر است. در قالب های سنتی شعر که قافیه ،جای مشخصی دارد و شنونده هنگام خواندن شعر آمادۀ شنیدن قافیه است، شاعر از قافیه برای افزایش تأثیر و القاء حس و اندیشۀ شاعرانه استفاده می کند.
به کار کرد قافیه در این رباعی از بیژن ارژن توجه کنید:
آن تازه درختان جوانم چه شدند؟ آن سروقدان مهربانم چه شدند؟
آن کندۀ هیزم شکن پیرم من بر گردۀ من برادرانم چه شدند؟
با آمدن قافیۀ پایانی (برادرانم) تمام تصویرها و کلمات شعر ، رنگی دیگر می گیرند ودوباره معنا می شوند، به گونه ای که باید شعر را دوباره بخوانیم و ببینیم که چگونه این قافیه ، تمام کلمات شعر را به هم مرتبط می کند و ناگهان آن پراکندگی ظاهری کلمات و تصاویر با آمدن قافیه به یک نظام هنری زیبا تبدیل می شود.
برخی قافیه ها ، هم غافلگیر کننده اند و هم قابل پیش بینی و ترکیب این دو حالت بسیار تأثیرگذار است. به قافیه های این چند بیت ازسعدی نگاه کنید:
ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می رود
وآن دل که با خود داشتم با دلستانم می رود
محمل بدار ای ساربان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سر روان گویی روانم می رود
باز آی بر چشمم نشین ای دلستان نازنین
کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می رود
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود
شعری که در زیر "ترجمهای" از آن را میخوانید در مجموعهای به نام «پرشِ گوزن»* آمده. این مجموعه ویژۀ اشعار جدید، گیرا و گرمی است که شارون در آن از داستان "جدایی" خود سخن میگوید، مجموعهای که در بردارندۀ جوانبی از عشق، خاطره، غم، خواهش و آزادی نوین اوست. محفلی است که شاعر در خلال صفحات سدگانهاش سفرۀ صمیمی دلش را برای خوانندۀ شعرهایش می گشاید و او را به تماشای خردمندانۀ آن حس نامرئییی فرا میخواند که دیگر در گلزار معطر عشق حضوری ندارد اما با تمام وجود، با همۀ سلولهای خود، برای بودن با یار خویش فریاد میزند: از خندههای یار گسیخته تا هر آنچه که فکرش را از خاطر بگذرانید.
شارون در سال ١٩۴۲ در سانفرانسیسکو متولد شد. میگوید: "در آغاز کالونیستی جهنمی بودم، و البته در درونم باورمند به خدایان و نیز وحدت وجودی. در کلیسا، هم با ادبیاتِ زیبا و هم با ادبیات زشت آشنا شدم." شارون در پانزدهسالگی بار عقیدتیاش را سبک کرد و به این نتیجه رسید که "دفتر و دستکی در کار نیست." او ادبیات انگلیسی خوانده و از دانشگاه کلمبیا در عروض شعر امرسون مدرک دکترا گرفته است. برندۀ جوایز متعددی است و هموست که دعوت خانم بوش را آن طور که خود گفته "به خاطر جنایاتی که به نام دموکراسی و به دست دولتمردان آمریکا در زمان بوش صورت گرفت"، نپذیرفت.
در بارۀ ترجمۀ زیر: معتقدم ترجمۀ شعر حتی در فضایی خارج از منظومۀ شمسی، و به فرض عدم مداخلۀ عوامل فرهنگی متفاوت، آنقدرها هم ممکن نیست که هردو جفت و جور در آیند. حداقل این که با دو زبان مختلف سر و کار داریم و همین برای اثبات ادعای فوق کافی است. از ذکر عوامل دیگر در می گذرم. لذا، متن زیر را "ترجمهای" از شعر می دانم نه "ترجمه".
شاید هم بدتان نیاید.
شعری برای برستز
شارون اولدز
ترجمۀ ف. فرشیم
همچون دیگر دوقلوهای همسان، بهتر است بگویم
که در رسیدگی و برآمدشان از هم جدا میشوند
یکی شتابناک بر ابروان چروک میاندازد
و بر ذهن و زیرکی خویش می فشارد
دیگری در میان خالدانههای خود
در رؤیای شکارگری فلکی ترانه میخواند.
زمانی زاده شدند که سیزده ساله بودم.
به تدریج برآمدند تا میانۀ صدر.
اکنون چهل بهار بالغ را با سخاوت پشت سر گذاشتهاند.
درونشانم و - به شکلی در زیرشان- با خود حملشان می کنم،
سالهای زیادی بدون آنها زیستم.
نمی توانم بگویم که خودشان هستم،
اگرچه احساسشان به تقریب از آن من است،
بدانگونه و دانزمان که دیگری را دوست بدارم.
در نگاه من، هدیههایی [زیبایند]
که باید به دیگرانشان بدهم.
پسرانی را که گفته میشد ستایشگر مقولۀ هستی خویش اند،
و برایشان میمردند، فراموش نکردهام،
و نیز مردان جوانی را که دوستشان داشتند -
انگار که خود بخواهم عاشقم شوند.
سراسر سال در پی شوهر جدا شدهام فریاد کشیدند
چون سیرنهای خوی کردۀ صخرههای ساحلی [یونان به عصر خدایان]
برایش فریادها کشیدند و ترانهها خوانند،
باور نمی کنند که ترکشان کرده است،
در قاموس شان چنین نگنجیده؛ بدانها قول داده شده،
یعنی که رسماً قسم یاد کردهاند.
حالا، بیوه هایم، دوقلوهایم را، گاهی، دمی
در دست می گیرم- آنها را که زمانی
هدیهای بودند مرا و سپس ما را -
چون کودکانی تشنۀ انگیزش هیجان
که فراوان نیز مکیده میشدند.
و حالا دو باره همان فصل است،
و همان هفته که او ترکشان کرد، بی نجوایی
دوباره در گوششان که: "منتظرم میمانید؟
همین جا تا سال دیگر؟ نه! به خدا میسپارمتان،
وداعتان میکنم برای همیشه، و برای هیچ-ی به طول باقی عمر.
اما آنها زبان نمیفهمند، همچنان منتظرند.
خدای من، اینها کر و لالاند
حتی نمیدانند که میرایند –
شیرین است، حدس می زنم،
زیستن و دوباره زیستن با موجوداتی که خبر از مرگ ندارند،
با موجوداتی که رنج را در نمییابند.