من آن عاشقم که...
نه از جنس آن عشقهایی که هرجا...
نه همرنگ آن عشقهایی که یک روز...
من آن عاشقم که...
همان عشق ناجنسِ لاقیدِ بی رنگ
همین عشق بی نام و بی ننگ
من آن عاشقم که...
تو را فارغ از هرچه و هرکه و هر کجا دوست دارد
تو را فوقِ چون و چرا دوست دارد
تو را دوست دارم
چنانی که بایست و باید
تو را دوست دارم
بلاشک و شاید.
می زنم از خانه بیرون
بوی باران می زند بر من
های!
ای نارنجِ باران خورده ی شبگیر
در من آفتابی شو.
جهان و هرچه در او هست: خیمهشببازی
من و پیاده رو و ساز کهنه و فریاد
هوای آبیِ چشمت: بلندپروازی...
حاشا !
من و گدائیِ عشق از کسی ؟!
مباد !
حتّی اگر تو باشی
آن کس
ای آرزوی من !
اینک
اگر
دستی دراز کرده ام از مهر
پیشِ تو
پل بسته ام که بگذری از خود
به سویِ من
ای آبِ روی من!*
* با رخصت از مولانا صائب تبریزی