گندم از کلام اگر برآوری
شکل داس میشوند
خودنویسها.
سایه بر چمن اگر بگستری
سروِ باغ را
دشنه میزنند بر جگر، خسیسها.
بوسه بر لبانِ عشق اگر زنی
جامه در مصیبتی عظیم پاره میکنند
کاسه لیسها.
پلک اگر فرو بَری،
کهیر میزنند هیزها
بغض اگر فرو دهی،
کلافهها میشوند هیسها.
روزگار جالبی است:
مثل دستبند
جوش خورده دستهایشان به هم
دزدها، پلیسها.
#سید_علی_میرافضلی
@seyedalimirafzali
پیشکش به استادم #عمو_کیومرث_مؤید
سالِ هزار و سیصد و هذیان بود
فصلِ جنون و شورِ تماشا
با خویش بردمش
تا سنگِ قبر خود
جغدی
بر هرۀ
یک بقعۀ خرابۀ خشتی نشسته بود
و زخمهای کهنۀ چرکی را
در بینهایتی به وسعتِ گورستان
با لحنِ شومِ خود
میخواند
تا دوردید
دیّاری از دیارِ فراموشان
پیدا نبود
حتی سواد شهر...!
و کوچههای تنگِ مزارستان
پر بود از هیاکل موهوم سایهها
جغدِ پلید و پیر
خوش میچمید و سایۀ هول و هراس را
میگستراند
.
لرزید و گفت:
این جا چه میکنیم؟
گفتم جنون جواز نمیخواهد
بنشین که فصلِ ریزش برگ است
و نقطۀ تلاقی مرگ است
با من که سالهاست در آیینه مردهام
آن شب
زیرِ جنونِ بید نشستیم و
تا صبح گپ زدیم
از یادهای رفتۀ از ذهن
از نامهای قدیمی
از سالهای دور که بر ما گذشته بود
انگار بیدِ پیر
آرامشی عجیب را
در واپسین
پاییز عمرِ خویش تجربه میکرد
.
گفتم:
بنشین که روزِ حادثه نزدیک است
دیگر تمام شد
پاییز عمر سر رسیده و دیگر...
ول کن
بنشین جنون جواز نمیخواهد
خندید و گفت:
برخیز صبح شد
.
تیرماه یک هزارو سیصد و نود و هشت
#محمدجلیل_مظفری
#شعر_نیمایی #شعر_آزاد #شعر_معاصر #شعر_نو #کیومرث_مؤیدی #سنقر_در_گندمزار_کلیایی #هنر_سنقر #شعر_سنقر
نیمایی :
دیدیم و هزار بار دیگر نیز
از چشم هزار ها تماشاچی
آن چیز که کاشکی نمی دیدیم
گوش از هیجان هایهو ها کر
چشم از نوسان شک و حیرت تار
نسیان که یگانه حربه ی ما بود
کوشید و نشد حریف این تکرار
من برده شورشی
زنجیر درانده با خیالی خام
شمشیر امید بسته ام چوبی
تقدیر ازین لجاج و سرکشی بر آشفته
تا مایه عبرت جهان باشد
می زد به خدنگ خویش سمباده
ارابه انتقامش آماده!
فرجام چنین جدال
نادیده
کابوس همیشه ای که می بینم
حس کردن داس مرگ بر گردن
طومار تلاشهای رقت بار
تاریخ شکستهای خونینم
دیدیم و هزار بار دیگر نیز
هنگامه جنگ نا برابر را
پرپر شدن امید آخر را
خاموش در فروغ خفیف شبی خفه
سر پیش برده ایم به نزدیک یکدگر
ما ،
یاران گنجفه .
چین است بر جبین من و یار من ولی
لبخند بر لبان حریفان کهنه کار .
این دست آخر است
و این برگ آخرین .
پیداست حالیا
فرجام این قمار .
اقبال خفته را
با هر چهار شاهم
افتاده چار آس .
جای امید نیست که خالی ست دستمان
می بازد این زمان
لیلاج بردهای فراوان .
#کوروش_آقامجیدی
( ویراستی تازه از شعری قدیمی )
@peyrang
ای کاش هر کلام تو، زنجیری
دستان تو، کلیدی
و،مهربانی تو حصاری بود
تا دست های تو،
دروازه های سنگی این قلعه را، به جادویی وا می کرد
ونرمی کلام تو، زنجیری از نوازش می پیوست
بر گردن غرورم، می آویخت
تا من
__زندانی حصار غرور خویش _
نام تو را حمایل می کردم
و، درحصار مهر تو، زندانی صبوری بودم
که جاودانه با زنجیرش خو می کرد
#####
گاهی که خشم گرسنه و زخمی ست
گاهی که خشم در من، می شورد
ای کاش هر نگاه تو، جامی شراب افسون می بود
ای کاش هر نگاه تو، آهویی
در مسلخ گرسنه خشم من!
#####
آیا طنین گام تو دیگر بار
نام تو را، و خاطره هایت را
در ذهن کور پرده می آرد؟
یا گونه های آینه از حجم خنده های تو، خواهد تافت
آیا دوباره شعله ی انگشت های من.
دست تو را، حریقی خواهد شد؟
آیا دوباره هرم نفس ها،
مارا به میهمانی آغوش گرم خورشید می خواند؟
آیا دوباره باران،
تنهایی عظیم بیابان را.....
#####
ای کاش،
دستان تو کلیدی می شد....