⚜#سهگانی⚜
در دشت ناامید
رویش معطل است؛
امید یک جوانه سرآغاز جنگل است.
***
#لیلا_پورحسین
╭━═━⊰
چیزی نتراود،
جز آه سفالی
از کوزهی خالی.
**...
#سلمان_صالحی_نیا
╭━═━⊰
مرگ هم بیشرم است؛
داغداریم و نرفتی از یاد،
مرده خاکش گرم است.
**...
#فاطمه_پوررضایی_مهرآبادی
╭━═━⊰
مرد بینوای خستهای، در آخرین دقایق شب عزیمتم به سرزمین دوردست رازهای دلگشا
دست تشنهی مرا میان دستهای غرق خواهشش فشرد و گفت:
(با چه حسرت شگفتآوری) "سفر به خیر.
چون به مقصدت رسیدی و سفر تمام شد، رفیق!
یادمان کن و به ما
خستگان پایبستهی بلاکشیده و عذاب دیده، فکر کن
و در آن دیار رازهای بس شگرف
زادگاه استعارههای دیریاب بس عمیق و سختفهم
چشمهسار شعرهای ژرف
سرزمین حس و حال راستین
یاد کن از اینهمه مصیبتی که ما تباهگشتگان تیرهبخت دیدهایم
و تمام محنتی که بردهایم و غصهای که خوردهایم
یادکن از انتظارهای برنیامده
یادکن از این همه عذاب و زجر و درد
یادکن از اشکهای گرم و آههای سرد
جای ما بخوان ترانههای دلنشین شادیآفرین
جای ما برو به پیش و آن زمان که قادری، صعود کن
جای ما تمام قلههای سر به آسمان کشیده را
زیر گامهای استوار و پرشتاب خود بگیر و فتح کن.
جای ما فرازمند و سربلند باش
جای ما رها و رستگار از هرآنچه میکند تو را اسیر و پایبند باش."
□
لحظهای پر از شتاب بود و اضطراب و التهاب
لحظهای که چالش و تنش در آن به اوج خود رسیده بود
و در آن میان
موج میزد آه و اشک حسرت و دریغ
لحظهی تپیدن تلاطمآفرین قلبهای دردمند و رنجدیده بود
لحظهی تهاجم تشنجی فروشکن
لحظهی تبلور تمام خاطرات منجمدشده
لحظهی پر از کشاکش فرازهای بیفرود
با فرودهای بیفراز
لحظهی نیاز و آز جانگداز
من در آن میان پر از هزارهاهزار حس ناشناس بودم و هراسناک
گیچ و منگ، با تعجبی که رنگ دهشتی غریب داشت
و نگاه غرق بهت من پر از سوآلهای بیجواب بود.
قلب من پر از تلاطمی شدید و پرشتاب بود
بیخود از خود و لبالب از تراکم حجیم شور بودم و تولد همیشه دردناک عاطفه
لحظهی مخوف انفجار شعر میشکفت با چه شدت تکاندهندهای
در نهفتگاه ذهن غرق زایشم
و در عمق جان غرق رویش و شکوفشم
جانم از هجوم بیامان تاب و تب عذاب میکشید
گفتم: عاقبت جهنمی شکنجهبار
غرق میکند مرا درون شعلههای سرکش و پر از شراره و گدازهاش
کولهبار خاطرات تا همیشه یادمان و جاودانه زنده را که معنی و معرف وجود جاری من است
و نشان آشکار زنده بودنم
-این شناسنامهی من و تمام شصت و چند سال زندگانیام-
روی شانهام نهادم و اگرچه ناامید و خسته، با وجود این روان به سوی مقصدم شدم
و روانه در مسیر ناشناس رویدادهای ناگهانی ورای انتظار
و در انتظار رهروان نشسته در کمین، به هر فرازگاه و هر فرودگاه راه، دست کم یک انفجار مرگبار.
□
اینک این منم، در ابتدای این مسیر بینهایتِ پر از خطر
این مسیر دهشتآورِ پر از هراسها و هولهای جانشکار
وزن غیر قابل تحمل تمام خاطرات تلخ و دردناک
مانعی برای پیش رفتن من است
میخورم سکندری و میشوم
در تمام طول این مسیر سختسر، مدام کلهپا
نه، به مقصدم نمیرسم، به هیچوجه و هیچوقت
آه، آه، آه...
باز هم، دریغ
بار هم تحسری عمیق
حیف... حیف... حیف
چون گذشتهها، به کام دل نمیرسم
میخورم زمین و استخوان روح سرکش و پر آرزوی من شکسته میشود
پرت میشوم درون پرتگاه ناتوانی همیشگی
و سقوط میکنم میان درههای انعقاد و انسداد و انجماد
این شکست سخت من برای رهگشایی و رسیدنم به شهر آرزو مداوم است
و تداومش تداوم حکایت همیشگی تشنه است و دیدن خیالی سراب
راه من همیشه در میانهی مسیر تنگ و مارپیچیاش به مانعی رسیده است و، حیف، بسته مانده است
بارها مرا فریب دادهاند چشمهای تیزبین من
بارها به من دروغ گفتهاند و کردهاند منحرف مرا و گمرهم
و به من نمودهاند- جای راه راست- راه نادرست و اشتباه
آه، آه، از این همه شکست تلخ و سخت و دردناک، آه، آه...
سنگ یکی از جسمهای سخت، متراکم و منجمد طبیعت است که نماد سرسختی و ایستادگی و درهمشکنندگی است و در شعر نیما یوشیج حضوری چشمگیر دارد و در گوشه و کنار چشماندازهای شعرش میتوان جلوههای تماشایی آن را دید و در آنها تأمل کرد. سنگها در شعر نیما یوشیج گاهی و جایی مانع و سد اند بر سر راه روندگان، یا ناهموارگردانندهی راه و دشوارکنندهی پیشرفت، گاهی و جایی دیگر نشستنگاه اند، گاهی و جایی هم نقشبند نقشهها و تصویرهای به یادگار مانده از چیزهایی که بر آنها گذر کردهاند، گاهی و جایی بالشی هستند برای اینکه بینوایی سر بر یکی از آنها بگذارد و بخوابد یا بیاساید، و گاهی و جایی دیگر پناهگاهی که پناهجویی در زیرش و در پناهش بیارامد، گاهی و جایی ابزاری هستند برای تهاجم و ضربه زدن به بدخواهان و دشمنان، و گاهی و جایی دیگر پابند یا پربندی که پرندهای نادلخواه و زشت را اسیر بند خود سازد و بیازارد و از حرکت و پرواز بازدارد.
در میان سرودههای سنتی نیما یوشیج نخستین سرودهای که در آن سنگ حضوری چشمگیر دارد، شعر "چشمه" است که یک مثنوی تمثیلی است. در این سروده، چشمهای جوشان و تیزپا از آغوش سنگی جدا میشود و سرشار از غلغله و جلوهگری همچنان که به صورت جویباری خرد و باریک پیش میرود، به خودستایی میپردازد، ولی خودستایی و چهرهنمایی او تا زمانیست که دریا را ندیده، و با دیدن دریای خروشان و جوشان چنان مقهور میشود که خود را میبازد و خاموش میشود:
گشت یکی چشمه ز سنگی جدا
غلغلهزن، چهرهنما، تیزپا
در میان سرودههای آزاد (نیمایی) نیمایوشیج، نخستین سرودهای که در آن سنگ حضور دارد، شعر "غراب" است:
وقت غروب کز بر کهسار آفتاب
با رنگهای زرد غمش هست در حجاب
تنها نشسته بر سر ساحل یکی غراب
وز دور آبها
همرنگ آسمان شدهاند و یکی بلوط
زرد از خزان
کردهست روی پارچهسنگی به سر سقوط.
بیشترین و چشمگیرترین حضور را سنگها در شعر بلند "خانهی سریویلی" نیما یوشیج دارند و در جای جای آن جلوهمینمایند و خود نشان میدهند: اینک نمونههایی از حضور چشمگیر سنگها در سنگستان زادگاه سریویلی:
در همین دم سیل و باران ناگهان جستند
از کمینگهشان
و نه چیزی رفته بود از این
که چنان غرنده اژدرها
گشت غران رود وحشتزا
کرد آغازِ سر خود هرزمان بر سنگ کوبیدن
از میان درهها، سنگ و درخت و خاک روبیدن
وز ره صدها دلآرا دیهها، بام و درودیوارها کندن.
□
زندگانی گوی غلتانیست، میغلتد
بر زمینهای بسی هموار و ناهموار
از بر سنگی به سنگی تا شود یک روز پاره.
□
گفت با خود آن مزوّر زیر لب:
"چه از این بهتر؟ در این شب
که جهان میلرزد از توفان
من تو را از راه دیگر رام دارم." و پس از آنی
کر نگاه مکربارش نزهت و رنگ و صفای خانهی او را
خوبتر حس کرد
وآرزوی کاوشی در آن
در دل او بیشتر پرورد
ساخت زآب بینی و از عطسههای سرد
ریزش باران و توفان را قویتر
زآسمان جوشید دریاها
بُرد دریاها به صحراها
وز ره صحرای هولافکن
پر ز آوای دد و شیون
ریخت در هم هر درخت و سنگ
برکشید آنگاه از راه جگر آوا:
"حدت توفان به خود افزود
مثل اینکه میشکافد آسمان را بام
خاکدان از هول ماندن زیر آوار فلک
نیست بر جای خود آرام
گُمب و گُمب آن سنگها در آب میغلتند
تند و تند آن آبها بر سنگهای خرد میریزند."
همچنین بر عجز و نالههای خود افزود:
"آه، اکنون سختتر گردید
راه رفتن بر کسان من.
اسبهاشان با لجام زرنشان
در گل و لای اند و فرسوده
بر فراز آن تناور کوهها با هم بداده دست برق و باد
سنگهایی را گران
این زمان بشکافتند از هم
من به تن میلرزم از بس روی شمشیر دلیران پا نهادستم
روی نعش نوجوانانی
هریکی زانسان که میدانی
مثل اینکه روح ایشان از جسدهاشان جدامانده
میگریزند این زمان نالان."
سریویلی گفت: "از بهر چه
از دهاتیها نمیرانی سخن؟
که به زیر پا ندارند اسب در این ماجرا
بینوا آنان
که به سنگستان
میرودشان زندگانی یک سره بر باد
زندگانییی همه تلخی
لیک قوتی بهر آن هم نیست
دارویی از بهر دردیشان فراهم نیست
مثل اینکه روح آنان راست لعنتها در این دم
بر جسدهای جوانانی که میگویی."
□
سریویلی:
تو چرا بر لب نیاوردی (زبانم لال)
که کنون در زیر سنگی گرسنه خفتهست طفلی؟"
□
با همه این حرفها، آن حیلهپرداز
به سرای سریویلی اندر آمد
این یگانه آرزوی آن مزوّر بود
با سر دندان خود برّید ناخنهای خونآلود
همچو خنجرها
از پس درها
کاشت آنها را به سطح آن نهانیجا
وز برای آنکه بیگانه نیابد ره به آن خانه
کرد پشت در به سنگ و با کلوخهها همه مسدود
پس برای آنکه در آن تنگنادهلیز خوابد
کَند موهای تنش را
و چنانکه بود درخور، بستری را از برای خود فراهم ساخت."
□
از همان شب میگریزد او ز مردم
دوست دارد مانَد از جمع کسان گم
تا به دست خود بدارد سرنوشت خود دگرسانتر
میرود سوی بیابانهای دور و خلوت این جنگل غمناک
از برای آنکه در زیر درخت سیب ترشی
یا درختی "ریس" که مانند مخمل بر سر سنگی لمیدهست
خامش و تنها شود ساعات طولانی.
[درخت ریس نامی بومی برای درخت سرو کوهی است و بومیان در شمال ایران- به ویژه در مازندران- از این نام برای نامیدن درخت سرو کوهی (یا اُرس یا وُرس) استفاده میکنند.]
در شعر "اندوهناک شب" هم سنگ حضوری چشمگیر دارد، و جذابترین حضورش به صورت بومیست نقشپذیر که "اندوهناک شب" بر آن نقش بسته است:
مرغ طرب فُتاده به تشویش
با رنجهای دگرگون
هر دم به گفتوگوست.
او باز میکند
بالی به رنگ خون
وافسرده مینشیند
بر سنگ واژگون.
چون ماه خنده میزند از دور روی موج
در خردههای خندهی او یافتهست اوج
موجی نحیفتر
آن سایهی دویده به ساحل
گم گشته است و رفته به راهی
تنها بهجاست بر سر سنگی
بر جای او
اندوهناک شب.
...
از هر کنار او
سنگی گسیخته
شکلی به ره گریخته
خاموشهای لرزان.
در شعر "پانزده سال گذشت" سنگ بالبندیست که نیما آن را به پر جغدی زشت بسته تا نتواند پرواز کند:
من در این مدت، ای دور از من!
زشت گفتم به بدان
کینه جستم ز دادن
تیز کردم لب شمشیری کُند
سنگ بستم به پر جغدی زشت.
در شعر "خرمنها" سنگستان جاییست که تخم پاشیدن در آن بیفایده است و ثمری جز فرسودگی به بار نمیآورد:
لیک افسوس، از هر آن تخمی
که به سنگستان شود پاشیده، تنها از برای آن
یک نفر گوید که تخم گندمی بودهست
در درون سنگها میخواست روید، لیک فرسودهست.
در شعر "ناروایی" سنگهایی که بر هم میسایند، نماد کینه و نفرت اند:
شب به تشویش در گشاده، در او
ناروایی به راه میپاید.
مثل این است
از نهانگه نشان کینه که هست
سنگ هر دم به سنگ میساید
در شعر "بخوان، ای هم سفر! با من" سنگها مانعهایی هستند بر سر راه رهروان که پیشروی در راه را دشوار میکنند و با پاهای راهیان سر پیکار و ستیزه دارند:
ره تاریک با پاهای من پیکار دارد
به هر دم زیر پایم راه را با آب آلوده
به سنگ آکنده و دشوار دارد
...
چه کس در راه میپوید
پریشان و به دل افسرده؟
بیابان سنگها را، سنگها روی بیابان
اگرچه هرچه رنج آورده، بنماید فسرده
در شعر "که میخندد؟ که گریان است؟" هم نیزههای فرورفته در سنگها حضوری تلخ، چون پیغام دشمن، دارند و انبوه سنگهای فروافتاده به زیر کوه، کاروانی از سنگهای منجمد را مینمایانند که راه بر رهروان میبندند و مانع پیشرویشان میشوند:
بدیدم نیزهها بیرون
به سنگ از سنگ، چون پیغام دشمن تلخ
بدیدم سنگهای بس فراوان که فروافتاد
به زیر کوه، همچون کاروان سنگهای منجمد برجا
در شعر "روی جدار شکسته"، سنگها فرودگاه نوک لاشخوران است و سنگ خاره نشستگاهشان:
شوق و خیال خوردش با جای داشته
وُ-امّید طعمه بر زبر سنگ خارهایش
بر پای داشته.
....
آندم که مینماید از دور
چون لختهای به دود
سر میدهد تکان
و-او متصل نوکش را میآورد فرود
بر سنگها که گویی از صبر همچو او
با هم نشسته، دست ببسته
روی نمای ساختمانها
روی جدارهای شکسته.
شاه کوهان گران هم بر سنگهایش نقشهی جغدی خشکیده را به یادگار دارد که نمادیست از گوشهگیری و انزوا:
شاه کوهان گران را بنگر
نقشهی جغدش خشکیده به سنگ.
...
خنده سنگی شد و بستش بر دل
نشد از خندهی بیهوده ستوه.
در شعر "اجاق سرد" هم سنگچینی از اجاقی خرد با خاکستری سرد حضور دارد که نماد حرمان است و از دست دادن همهی چیزهای دلپذیر و خواستنی، افزون بر این سنگ استعارهای هم برای روز شیرینیست که گرمای زندگانیاش را از دست داده و سرد و سنگ شده است:
مانده از شبهای دورادور
بر مسیر خامش جنگل
سنگچینی از اجاقی خرد
اندر او خاکستر سردی.
...
روز شیرینم که با من آتشی داشت
نقش ناهمرنگ گردیده
سرد گشته، سنگ گردیده
با دم پاییز عمر من کنایت از بهار رویزردی
به جرئت میتوانم بگویم که زیباترین و شاعرانهترین حضور را سنگ، در شعر "مرگ کاکلی" دارد. کاکلی خوشآواز بر روی سنگ خارا مرده و شبنم نقشهی تنش را بر سنگ کشیده، و در کنارش شاخسار پربرگ درخت میمرزی سر بر سنگ نهاده است:
مانند روز پیش هوا ایستاده سرد
اندک نسیم اگر ندود ور دویده است
بر روی سنگ خارا مردهست کاکلی
چون نقشهای که شبنم از او کشیده است.
بیهوده مانده است از او چشم نیمباز
بیهوده تاختهست در او نور چون به سنگ
با هر نوای خوش چو درنگی به کار داشت
اینک پس نواش تن آورده زو درنگ
...
نگرفته است آبی از آبی تکان ولیک
"مازو"ی پیر کرده سر از رخنهای به در
مانند روز پیش یک آرام "میمرز"
پربرگ شاخهایش به سنگی نهاده سر.
[میمرز یا مَمزَز (Mamraz) از درختان بومی شمال ایران است و درختیست پرشاخ و برگ و سرسبز که برای رشد مناسب به هوای گرم و مرطوب نیاز دارد و در ارتفاع بالای ۶۰۰ متر، در کنار درختان راش و بلوط و افرا، دیده میشود.]
"ماخاولا"ی خروشان هم در مسیر نامعلوم خود، هر دم میخروشد و تن از سنگی به سنگی میجهاند- چون فراریهایی که در پی راه هموار نیستند و برای گریختن در هر راهی که پیش آید، اگرچه ناهموار، افتان و خیزان پیش میرود:
ماخاولا پیکرهی رود بلند
میرود نامعلوم
میخروشد هردم
میجهاند تن از سنگ به سنگ
چون فراری شدهای
که نمیجوید راه هموار.
در شعر "سوی شهر خاموش" کاروانی که به سوی شهر خاموش، پیگیر و خستگیناپذیر، روان است و بانگ جرس بلندآوایش نغمهی روز رهایی و گشایش میسراید، در راه است، و پیکرهی رودمانند نوای بلندش از کوه به کوه و از سنگ به سنگ میرود:
نغمهی روز گشایش همه برمیدارد
پایکوب ره او پیشآهنگ
میبرد پیکرهی رود نواش
مدخل از کوه به کوه
مخرج از سنگ به سنگ
...
اندرین نوبت تنگ
با گرانجانی شب
که ستوه است و گریزان گویی
هم از او سنگ به سنگ
کاروان دارد پیوند
با دل خستهی او.
در شعر "یک نامه به یک زندانی" هم مانند شعر "مرگ کاکلی" سنگ، بستر آرامش میمرز است:
همهشان میترسند، آری
-نه در آن ریبی، حتا-
از وفور مهتاب
از تن سنگی اگر "میمرز"ی
سر بر آورده بر آن سنگ به خواب.
...
روز دیدار تو تنها با من
خواهد این راز گشود
گو هرآن بد که گذشت
بگذرد باز و کند باز نمود
سنگ بارد از مدخل کوه.
در شعر "دربستهام" سنگها که تنپوش "کاسم" پوشیدهاند و سر بر سریر خاک دارند، چشمانی بینا شدهاند و در حال تماشای رهرو لنگ دلفریبی هستند که ایستاده و در درهای در میان راه مانده است:
[کاسم نوعی گیاه شبیه کلم یا گون ولی قلوهایشکل و زمخت است که بر سنگها، در منطقههای شمالی ایران- به ویژه مازندران- میروید.]
و سنگها به "کاسم" بسته تن کبود
سر بر سریر خار نشانیده
چشمی شدهاند، مینگرندش
لنگ ایستاده در دره مانده
در چندتا از رباعیهای نیما یوشیج هم سنگ حضوری جذاب و چشمگیر دارد و جذابتش آنگاه که در مقابل ساغر یا آبگینه و به عنوان درهمشکننده ی آنها قرار میگیرد، بیشتر است:
دیوی دیدم نشسته با دیوی تنگ
این بر کف، ساغریش، آن بر کف، سنگ
درویشی در آرزوی صلح دو دیو
ای وای از این زمانهی پرنیرنگ.
گفتم: "دلم از دهان تنگت شد تنگ."
گفتا: "فشرَد به تنگنا، سنگ ز سنگ."
گفتم: "اگر آغوش تو بگشاید..." گفت:
"نیما! دگرت نیست در این حنّا رنگ."
گفتم: "چه به کار بست رنگ آن نیرنگ
کز من همه کاهی، به رخ افزایی رنگ؟"
گفت: "از دل آبگینهی نازک تست."
گفتم: "چو شناسیش بپرهیز از سنگ."
گرچه به زبان موی برآرم از سنگ
ورچه به سخن آینه از صد فرسنگ
افسوس که میناید بر لب ز هزار
دردا که هزارم ز نگفتن دلتنگ
چندین چه غم از زمانهی ناهمرنگ؟
میآی به جان خویش کُ-فتاده به تنگ
چندان که زمانه را زبر-زیر کنی
این کوه نماید به تو سنگ از پس سنگ.