سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

برای رومینای ناکام/ مهدی عاطف‌راد

 

ای دختری که قلب تو پر بود از امید

دردا که داس جهل گلوی تو را برید

داس تعصبات کهن‌سال و دیرپا

داسی نماد کهنه‌ی بی‌رحمی و جفا.

 

ای دختر بهار!

ای نوگلی که باد ستم کرد پرپرت

آن باد نابه‌کار

بادی به جامه‌ی پدری جانی

باد شکوفه‌افکن بیداد

افکند دست او گل خود را به خاک خشم

دستش شکسته باد

قلبش که قلوه‌سنگ سیاهی‌ست

سرسخت و بی‌گذشت

از هم گسسته باد.

کامش همیشه تلخ

نامش همیشه ننگین

آن ناپدر پلید دژ‌آیین.

 

ای دختر بهار!

دریایی از امید درون دل تو بود

سرشار بود قلبت از امواج آرزو

می‌خواستی که دوست بداری

می‌خواستی که دوست بدارندت

و با تو مهربان باشند

می‌خواستی که زندگی‌ات

هم‌راه صلح باشد و آرامش

می‌خواستی که جنگ نباشد

می‌خواستی که با تو نجنگند

می‌خواستی که درک کنندت

می‌خواستی که عشق به آزادی

باشد چراغ راهنمایت

می‌خواستی که عشق به شادی

باشد همیشه توشه‌ی راهت

اما نخواست بخت سیاهت.

 

ای دختر بهار!

اینک تو خفته‌ای

ناکام و نامراد

در گور سرد حسرت و افسوس

در زیر خاک

با آن گلوی چاک چاک

کز آن هنوز خون تو می‌جوشد

خون زلال و گرم جوانمرگی

خون هزارها گل پرپر

و من که سوگوار توام

با قلب دردمند پر از حزن

ماتم‌زده کنار مزارت نشسته‌ام

و با دلی شکسته و مغموم

نجواکنان برای تو می‌خوانم:

 

ای دختری که قلب تو پر بود از آرزو

قلبی که می‌تپید در آن شوق زیستن

اینک میان بستر مرگ آرمیده‌ای

من در کنار گور تو غرق گریستن.



گشت‌وگذاری در ساحت سروده‌های نیمایی سیروس مشفقی/ مهدی عاطف‌راد


 

سیروس مشفقی از معدود شاعران نسل دوم سرایندگان پس از نیماست که به راه و رسم شعر آزاد نیما تا آخر عمر وفادار ماند، و بیشتر سروده‌هایش در این حوزه است. او و شاعرانی چون جعفر کوش‌آبادی و محمدرضا شفیعی‌کدکنی پرچمداران شعر آزاد نیمایی، پس از شاعران نسل نخست، چون کسرایی، اخوان ثالث، شاهرودی، زهری، ابتهاج، نادرپور و مشیری بودند و هستند.

 

با سیروس مشفقی و شعرش نخستین بار در شبهای شاعران و نویسندگان که به ابتکار و همت انجمن فرهنگی ایران و آلمان (گوته)، در مهرماه سال ١٣٥٦ برگزار شد (معروف به ده شب)، آشنا شدم. او در شب سوم این شبها شعرخوانی داشت، همراه یا محمد زهری، طاهره صفارزاده، فاروق امیری و احمد کسیلا- در شبی که در آن بهرام بیضایی "در موقعیت تئاتر و سینما" سخن گفت. سیروس مشفقی پس از محمد زهری و طاهره صفارزاده شعر خواند. او شش شعر خواند که هر شش شعر نیمایی بودند، البته لغزشهای وزنی هم داشتند و گاهی وزن را از دست می‌دادند یا دچار دست‌انداز وزنی می‌شدند- یک شعر بلند به نام "پاییز در تهران" و پنج شعر کوتاه با نامهای "عصر شب"، "مردهایی دیگر در راهند"، "حیدرخان"، "طرح یک آدم نو" و "به خیابان برگردیم". شعرهایش دارای زبانی ساده و روان بودند و معنایی کم‌وبیش استعاری، و در مجموع اثرگذار و دل‌نشین، با فضایی و  حال و هوایی اجتماعی، در زمره‌ی شعر مبارز یا مقاومت. سه تا از آن شعرها را در این‌جا با هم بخوانیم:

"به خیابان برگردیم"

 

مثل پرواز پرستویی در تاریکی بودی

مثل خورشیدی در بارانها

با صدایت سخن روشن معصومیت می‌گفتند

با نگاهت که تماشای جهان بیداری بود

به تماشای جهان بیداریها می‌رفتند.

 

مثل پرواز پرستویی در تاریکی بودی

شعرهایم را می‌خوانی؟

اسبهایم را می‌گویم

نعره‌هایم را می‌گویم

دوست می‌داری؟

روزهای برفی را، بارانی را

چترهامان را برداریم

و به میدانهای عمومی برگردیم

به خیابان که طلوع خورشید تابستانی را می‌خواند.

 

به خیابانها برگردیم

به صدای دور میدانها دل بدهیم

روز نزدیک است

آسمان باید حادثه را باور بکند

آفتابی پاکیزه‌تر از تابستان خواهی داشت

باد پیوند درختان را باور خواهد کرد

و زمین خون شجاع مردانت را خواهد نوشید.

 

مثل خورشیدی در باران بودی

به خیابان برگرد

تا به حس مطلوب بیداری پاسخ بدهی

به خیابان برگرد.

"طرح یک آدم نو"

 

تو که باید فریادی باشی، آری فریادی در بیدادی

آی! بنگر، بنگر، اینک صیادی

جامه‌های فاخر

با نگاهی از سر رخوت

و دستی بر آتش از دور

تو که باید فریادی باشی، صیادی

وان‌که فریادی بود اینک

بنگر، بنگر، دردا! یادی.

"مردهایی دیگر در راهند"

 

بگذارید سکوت شب کامل بشود

این سکوت

با صدای نعره‌ی مردانی دیگر ویران خواهد شد

این سکوت ویران خواهد شد.

 

مردهایی دیگر در راهند

مردهایی از پشت مردانی دیگر، از رحم مادرهایی دیگر

مردهایی که خون را با خون می‌شویند

و صدای هق‌هق گریه‌ی خواهرهاشان را در پشت پنجره‌ها نادیده میگیرند

مادرم!

گیسوان غمگین خواهرهایم را با روبانهای سرخ بباف

گریه‌هایت را پنهان کن

و به یاد روز برگشتن مردان جوانت باش.

 

مردهایی دیگر در راهند

مردهایی که قدمهای سنگین آنها خاک میدانها را به هوا خواهد برد

و هوا بوی خون خواهد داد

و درخت

بوی خون خواهد داد

روز

بوی خون خواهد داد

بوی خون، خون مردان ما، مردان دیگر.

 

بگذارید سکوت شب کامل بشود

شب ما، شب معصوم ما

شب معصومیت ویران شده‌ی ما، شب ویران شدن ما

دست ما، چشم ما، دندان ما

بگذارید شب زنجیری کامل بشود.

 

مردهایی می‌آیند

که فروغ چشمان آرام آنها خورشید همایون تابستانهاست

مردهایی که برق دندانهاشان مانند شکوه کوهستانها گیراست

مردهایی از پشت مردانی دیگر، از رحم مادرهایی دیگر

بگذارید سکوت شب کامل بشود

بگذارید شب کامل بشود.

اینک گشت و گذاری گذرا در ساحت سروده‌های نیمایی دیگر سیروس مشفقی:

تقریبن تمام شعرهای نیمایی زنده‌یاد سیروس مشفقی زبانی ساده و بی‌پیرایه‌ی دارند، و در دهه‌ی آخر عمرش حتا زبان سروده‌هایش ساده‌تر هم شده، و البته پخته‌تر و جاافتاده‌تر، اما دیگر از امید و مقاومت و مبارزه که در دهه‌ی پنجاه در سروده‌هایش موج می‌زد، در سروده‌های دهه‌ی واپسین عمرش کمتر و کم‌رنگ‌تر نشان هست، اگرچه شعرهای امیدانگیز هم هستند، ولی آن‌چه چشمگیرتر است، تیرگی نومیدی و دلتنگی است، به عنوان نمونه در شعر "آه، اسماعیل":

 

آه، اسماعیل!

جای تو این‌جا هیچ خالی نیست

اکنون در این باغی که اینک، این زمان این‌جاست

از آن نشاط و خرمی دیگر نشانی نیست

آه، اسماعیل!

جای تو این‌جا هیچ خالی نیست.

 

اکنون سکوت من

گویاتر از هر بانگ و فریاد است

اکنون زمانی دیر و دیر است

در این سر بازار

جز شعبده دیگر بساطی نیست

در تاروپود آن نشانی‌ها که می‌دیدی

اکنون نشاطی نیست

با این‌همه اینک، هنوز این‌جا

در زیر لب شاید به وردی عاشقانه قصه‌ای پرداخت

یا زیر روبنده جمال دوست را بشناخت

آن چهره‌های دوست را.

 

باشد زمان دیگری دیدارهای ما دوباره تازه گردد.

سروده‌های نیمایی سیروس مشفقی اغلب از نظر وزن خیلی ساده هستند و در بحرهای ساده‌ی تک‌پایه‌ای با ضرب‌آهنگ ساده، چون رمل و هزج و رجز و متقارب. تصویرها هم ساده و بی‌پیرایه و دل‌انگیز هستند، مثل تصویرهای شعر "تو را دوست دارم":

 

تو را مثل مهتابها دوست دارم

تو را مثل شبنم، تو را مثل غم

تو را مثل آرامش خوابها دوست دارم

تو را مثل امیدها در فراسوی نومیدی و مرگ

تو را مثل باران که می‌بارد و سبزی روشنی می‌تراود به دشت و کویر

تو را مثل خورشیدها دوست دارم

تو را مثل باران، تو را مثل یزدان و جانان

تو را مثل شبنم، تو را مثل غم

تو را مثل نو گشتن روزها، مثل هرروز نو

تو را مثل تو، مثل تو، مثل تو، مثل تو، مثل تو ...

در شعر "ای آن‌که..." شاعر را هم‌چنان در آرزوی به دست آوردن امید از دست رفته و گم‌شده‌اش می‌بینیم و نوای ناله‌وارش را می‌شنویم که "من بی تو می‌میرم/ بی تو نمی‌مانم":

 

من بی تو می‌میرم

بی تو نمی‌مانم

پاییز آمد

پاییز برگشت

گلهای باغ اطلسی در باد ویران شد

ویرانه‌های ساحلی را آب با خود برد

ای آن‌که با گمنامی پاییز و تابستان گذشتی

ای آن‌که رفتی، برنگشتی، برنگشتی

برگرد، برگرد

من بی تو می‌میرم

بی‌تو نمی‌مانم.

در شعر "در این سرزمین"، نومیدی، شاعر را به سمت به سخره گرفتن اوضاع و احوال حاکم بر سرزمینش کشانده و مضحک نشان دادن وضعیتی که به نظرش مسخره است و لبخندی تلخ و یأس‌انگیز بر لبها می‌نشاند:

 

در این سرزمین اسب یعنی درخت

و انسان به معنای نوعی هویج است.

 

زمانی بزرگی سرود:

سخنها به کردار بازی بود.

 

کنون قرنها، سالها بعد از آن

ببین معنی هر کلامی چه‌گونه‌ست

چنان‌که دوار سرم می‌دهد

در این سرزمین این زمان من توام

ولیکن تو البته من نیستی

تو شاید کلم یا به‌نوعی گلی

ولیکن من و تو به معنای ما نیستیم

در این سرزمین روزگاری کسی آمد و شیرمردان این سرزمین را درو کرد

کسی، مردکی، قلدری

و البته مانند من روستایی کسی

حریف چنین ناکسی نیست

به جای بزرگان و مردان بخرد

کسانی نشستند

که جز چاپلوسی و حرف تملق

کاری ندارند...

 

همیشه، زمانی که بار بزرگان این سرزمین بار شد

کسی، مردکی می‌رسد...

گاهی هم از فرط درماندگی و استیصال آرزوی مرگ کرده- مرگی از سر ناچاری در روزگار تنهایی و بی‌کسی و دردمندی، مرگی دل‌خواه و شیرین- البته باز با زبانی تمسخرآمیز و طعنه‌زن:

 

"چه شیرین است اینک مرگ!"

 

چه شیرین است اینک مرگ

در این لحظه که مردی دستگیرت نیست

و یاری حال و روزت را نمی‌پرسد

و در ایام پیری جز دروغین تعارفاتی زشت و بی‌مایه

به خیک خالی حالت نمی‌بندند

و مشتی سکه را البته که باید بپردازند.

 

به انبان تهی از مایه‌ات چیزی نمی‌ماسد

و کارت خوردن دارو و رفتن پیش این دزدان این عصر کثیف خالی از مردی‌ست

بگو با من

بگو آیا

کنون جز مرگ راه و چاره‌ای مانده‌ست؟

یادمانده‌های گذشته در جای‌جای سروده‌های سیروس مشفقی حضوری حزن‌انگیز دارند، یادمانده‌هایی که رنگی از حسرت و دریغ و افسوس دارند و دلتنگی‌آور و دلگیرکننده‌اند:

 

"من و یاد تو در ..."

 

هنوز این کوچه و این جویبار و این درخت پیر

تو را یاد من دل‌تنگ می‌آرند

هنوز این‌جا، در این کوچه، تو را از دور می‌بیم که می‌آیی

هنوز آن روسری کز ترکمن‌صحرا برایت هدیه آوردم، به سر داری

هنوز... اما چه می‌گویم؟ چه می‌گویم؟

به یادت هست؟

زفاف آن شب سرشار از عشق و حضور نشئه‌ی باران

تو و آن قامت شیرین و آن لبهای شیرینتر

برهنه، مثل گل، آن‌جا کنار من

و عطر تند شهوتهای انسانی

کنون، دردا! خور و خواب و فراغت از حضورم رخت بربسته‌ست

کنون درد است و اندوه فراق تو

و این درد جدایی، دور بودن از تو و آغوش باغ تو...

در شعر "کسی که مرا می‌شناسد" هم سیروس مشفقی از زجرهایی که دیده و رنجهایی که کشیده، سخن گفته، زجرها و رنجهایی که زبان را از یادش برده و کر و کور و گنگش کرده:

 

زبان من از یاد من رفته است

من اکنون کر و کور و گنگم

زبانم بریده‌ست، دستم شکسته‌ست

و پایم به زنجیر این سرنوشت پریشانی و دردمندی بسته‌ست

پس از من اگر دوستی، دردمندی، از احوال این زجردیده خبر خواست

بگویید... نه، نه، کلامی نگویید

کسی که مرا می‌شناسد، داند عمرم چگونه گذشته‌ست.

در شعر "پس از ما..." هم همنن درددل‌های شعر "کسی که مرا می‌شناسد" به صورتی کم و بیش مشابه تکرار شده است:

 

پس از من اگر دوستی یا رفیقی

از احوال و حال من خسته‌خاطر خبر خواست

بگویید: آمد، مصیبت کشید، رفت

بگویید: این گم‌شده در جنون را کسی دوستانه به یاری نیامد

بگویید... نه، نه، نگویید، چیزی نگویید

کسی که مرا می‌شناسد، داند چه‌گونه گذشت، داند.

در شعر "آب را گل بکنید"، سیروس مشفقی از شدت خشم و عصبانیت فرمان به گل‌آلود کردن آبها می‌دهد- درست بر خلاف سهراب سپهری- تا دشتهایی که برای او نیستند و باغها و درختهایی که میوه‌ها و سایه‌سارش به کام او نیست، بسوزند و بمیرند:

 

آب را گل بکنید

بگذارید بسوزد این دشت

بگذارید بمیرد این باغ

حاصل آب و درخت و باغی که از من نیست

و برای من نیست

و به کام من نیست

بگذارید همان هرزه‌علف‌های بیابان باشد

یا لجنهای لجنزار خیابان باشد

آن کبوتر اگر تشنه بمیرد، بهتر

پیرمردی که به نان خشکیده قانع باشد

چه مصیبت‌زده انسانی‌ست!

هم اگر گرسنه در کنج خیابان بمیرد، اولی‌تر...

طنز تلخ و گزنده‌ای که از سر نومیدی و بیچارگی است، در شعر "کجا رفت باید؟" هم به وضوح آشکار است. شاعر درمانده و تیره‌روز نمی‌داند که از کجا به کجا باید برود، چون "آسمان هرجا همین رنگ است":

 

کجا رفت باید؟

کجا؟ از کجا رفت باید؟

در این جا

و در هر کجایی که باشی

زمانه همین است و قدر زمانه همین

در آن سو به نوعی مرا محترم می‌شمارند

در این سو به نوعی

در آن سو به نوعی به حلقوم من عطر گل می‌چپانند

در این سو به نوعی

سر من از این تاج گلها به افلاک سوده‌ست

کجا رفت باید از این سیل ایثار و مهر و محبت؟

 

مرا ترس از آن است

که روزی چنان سیل مهر و محبت مرا غرقه سازد

که دیگر مجال تنفس بر این بنده‌ی بخت‌وارون نماند.

 

کجا رفت باید؟

کجا؟ از کجا رفت باید؟

همین حال و هوا و همین دغدغه‌ها و همین طنز تلخ و نومیدانه‌ی از سر درماندگی و بیچارگی را در شعر "بگذارم بروم" هم می‌توان حس کرد:

 

سرزمین من آواره کجاست؟

ای کجایی که بگویم وطن من این‌جاست!

ای کجایی که ببالم به فراوانی گندمهایت!

و به آواز، غزلهای سر مزرعه را سر بدهم.

 

بنشینم لب یک پنجره، راحت باشم

و بدانم در باغ

سایه‌ی توطئه نیست

دستهایی که به من نزدیکند

راستی نزدیکند

پشت دیوار اگر رهگذری می‌گذرد، دشمن نیست.

 

من در این باغ دل‌آزرده که میراث نیاکان من است

من در این کوچه‌ی تابوت و کفن متهمم

شهر در مجلس ترحیم برادرهایم

گل میخک می‌کارد

ماه در پنجره، در جشن غزلهای سلیمان است.

 

من چرا متهمم؟

من چرا این‌همه از تو دورم؟

من چرا این‌همه کابوس مصیبت می‌بینم؟

ای کجاهای کجاهای کجاهای زمان!

دوست دارم بروم

دوست دارم بروم، گم بشوم

ای کجاهای کجاهای کجاهای جهان!

ای کجایی که بگویم وطن من این‌جاست!

آسمان تو کجاست؟

آسمان تو کجاست؟

در شعر "شب هم‌چنان ادامه‌ی شب بود" هم که از سروده‌های قدیمی سیروس مشفقی است، فضای تاریک دربه‌دری‌ها و درماندگی‌ها و پرسشهای بی‌پاسخ شبانه را در برابر خود داریم:

 

در کوچه‌های دربه‌دری بودم

با هق‌هق گرامی گریه

و صحبت رفاقت دیرین.

 

شب هم‌چنان ادامه‌ی شب بود

دشت بزرگوار

آواز آن پرنده‌ی شیرین را

در پای سروهای جوان می‌خواند:

"ای سوگوارترین یاران!

خاک بزرگواران!

آیا صدای همهمه‌های شب

در انحنای دره‌ی مجنون‌ها

و این سکوت صبوری‌ها

که از ردیف تند علفزاران

در کوچه‌های حوصله می‌پیچد

اینک مرا به مرثیه می‌خواند؟

 

در کوچه‌های دربه‌دری بودیم

شب هم‌چنان ادامه‌ی شب بود

و هیچ‌کس نمی‌دانست

که روز را به کدام آواز...

خورشید را به کدامین روز...

 شعر "حافظا!" یکی از سروده‌های جالب و خواندنی سیروس مشفقی است. او در یادداشتی کوتاه درباره‌ی این شعر نوشته: "هر بار که این شعر حافظ را باز کردم، با حسی دردآلود و هذیانی احساس کردم که سخنم با حافظ پایانی ندارد. حس کردم می‌خواهم بسیار و بسیار با او سخن بگویم، درد دل کنم، و آن فریادهای حفه شده در اعماق روح ویران شده در طول قرون و اعصارم را بارها و بارها فریاد بزنم...

سخنم با حافظ پایان نمی‌گیرد. سخنم با حافظ بسیار است. و سرانجام هم در شرایطی پست و دردآلود او را متهم کرده‌ام که: حافظا! شاید تو هم از خودقروشانیی...

 

حافظا! شاید تو هم از خودفروشانی

ور نه آخر تو کجا و کاخ منصوری؟

تو که باری خوب می‌دانی

آن‌که او را جای در کاخ است از ما نیست.

 

حافظا! روح تو خرم باد

تو حضور خرمی هستی

شعر تو، حافظ! سرود سبز آزادی‌ست

آن زمان که سربه‌داران سر به دار سربلندی می‌دهند این‌جا

آن زمان که باز می‌بارد

آن زمان که آسمانها

مثل هفتاد آسمان روح من توفانی و پیچیده در کولاکها یک‌ریز می‌گریند

شعر تو افسانه‌ساز هستی عشق است

تو صدای خرم عشقی

تو هجوم آبی دردی

سرخ مثل قلب عاشق، سرخ

سبز مثل مردان شهید راه میهن، سبز.

 

 

راستی، آنان که می‌آیند

آن‌همه مردان که می‌کوشند تا این خاک

سربلند و سبزتر باشد

زادگاه من

زادگاه تو

میهن سرخ سپیده

این چنین که ذات پاک شعر سرخ تست...

در شعر "من آن مزمور دیرین را..." شاعر وعده داده که دوباره از رمز و رازهای کهن، سخن تازه بگوید و اسراری را که در دل خاک مدفون شده افشا کند:

 

من آن مزمور دیرین را دوباره با تو خواهم خواند

و در صحن همان مسجد

و در دهلیز آن دیر کهن

دوباره با تو از سرّی که در آن خاک مدفون است، رمزی تازه خواهم گفت

بدان، این مظلمه هرگز ز رفتن درنمی‌ماند

بدان، این اژدها در اوج تابستان

از آن خمر کهن پیمانه‌ای مردافکن و دردانه نوشیده‌ست

به هر افسون ز رفتن درنمی‌ماند.

 افسوسهای درآمیخته با امیدواریهای شاعر را در "شعرهایم ماندند" می‌توانیم حس کنیم:

 

شعرهایم ماندند

حرفها را نزدم

قصه‌هایم کامل نشدند

روز رفتن آمد

فرصتی نیست، خداحافظ.

 

اسبها را چه کسی تا سر آبشخور خواهد برد؟

داسها زنگ زدند

داسها را چه کسی...؟

دشتها را

کوهستانها را

دشتها را، کوهستانها را

 

بار دیگر اما مردی دیگر می‌آید

مردی از دشتستان، از آبادی آن طرف کوهستان، از دریا، از جنگلهای وحشی

بار دیگر نعره‌ی مردی در میدان...

بار دیگر مردی در میدان...

و هر بار که بهار از راه رسیده، دوباره شکوفه‌های امید و شادی در دل شاعر شکفته و او را امیدوار و شاد ‌کرده و به سرودن شعرهای تر و تازه و روان چون جویباران وا‌داشته، از جمله در شعر"سلام، ای دوست!":

 

بهار آمد

درختان بعد از آن سرمای جان‌سوز زمستانی سرود عشق سر دادند

دوباره جیک‌جیک جوجه‌ها در کوه و دشت و دره‌ها پیچید

و عطر عید

فضای میهن پاک مرا پر کرد

رسید آخر ز راه آن‌که زمستان را به امید حضور خرمش با رنج طی کردیم

و اینک این بهار و عید و این سرسبزی و شادی

و اینک این بهار، این فصل سرشار از امید و شور آزادی.

 

سلام، ای دوست!

دلت تنگ شقایقهاست، می‌دانم

دل تو، این دل حساس و پراحساس تو، تنگ قناریهاست

دلت تنگ تمام چشمه‌های تازه جوشیده‌ست.

 

سلام، ای دوست!

سلام، ای خاک دلتنگی!

سلام، ای خوب! ای دل‌تنگ!

در این شوریده دنیایی که من دارم

تو را از یاد خود هرگز نخواهم برد.

 

تو مثل چلچراغ روشنی، راه من از تو روشنی دارد

تو دنیای منی، یاد تو در من تا ابد زنده‌ست

و جانم تا همیشه از تو و مهر تو آکنده‌ست.

 

سلام، ای دوست!

سلام، ای دوست!

و گاه و بیگاه از سر خوش‌بینی و امیدواری مژده داده که "هنوز این‌جا خبرهایی‌ست":

 

هنوز این‌جا خبرهایی‌ست

هنوز این‌جا به یاد تو تمام چشمه‌ها اندوهگین و خسته می‌گریند

هنوز این‌جا تمام جان من در انتظار دیدنت تا صبح بیدار است

هنوز این‌جا تمام هستی من از امید و عشق سرشار است

هنوز این‌جا صدای دوست در نه گنبد افلاک می‌پیچد

هنوز این‌جا خیابان از صدای انفجار عشق آکنده‌ست

هنوز این‌جا صدای مرد در آیینه، در آیینه‌ها، غمناک می‌پیچد

هنوز این‌جا خبرهایی‌ست.

هنوز این‌جا خبرهایی‌ست.

یادش گرامی باد و نام نیکش و سروده‌های دل‌انگیزش یادمان.



نقش رنگهای سیاه و سفید در چشم‌انداز تابلوهای شعر نیما/ مهدی عاطف‌راد


در چشم‌انداز تابلوهای شعر نیما یوشیج رنگهای سیاه و سفید جایگاهی چشم‌گیر و نقشی پررنگ دارند که توجه بیننده را به خود جلب می‌کند. سیاهیها و سفیدیها، گاه هر یک به تنهایی و گاه در کنار هم، و گاه به صورت درهم- به رنگ ابلق- در جای جای بعضی از این تابلوها به چشم می‌خورد. البته رنگهای دیگری هم هستند، چون زرد و قرمز و سبز و نیلی و خاکستری، ولی رنگهای سیاه و سفید چشم‌گیرترند، و نیما یوشیج بارها و بارها در شعرهایش از واژه‌های سیاه و سفید، یا واژه‌هایی که به صورت نامستقیم بر آنها دلالت دارند- چون تیره و روشن- استفاده کرده است. او رنگهای سیاه و سفید را گاه در کنار هم و با هم آورده است، از جمله:

 

و به دندان سفید و سیهش، قافله‌ی روز و شبان

می‌جود پیکر ما

- یک نامه به یک زندانی

 

رفته است او ز دل ابر سیاه

از بر قله‌ی کهسار سفید

- پدرم

 

روی دامان این کوه بنگر

بره‌های سفید و سیه را

- افسانه

 

به که ای نقش‌بند فسون‌کار!

نقش دیگر برآری که شاید

اندر این پرده در نقش‌بندی

بیش از این نز غمت غم فزاید

جلوه گیرد سپید از سیاهی

- افسانه

 

در بعضی از دیگر شعرهای نیما یوشیج گاه رنگ سفید و گاه رنگ سیاه حضور دارد و نقش بازی می‌کند، در شعر "تو را من چشم در راهم"، شباهنگام، آن‌گاه ‌که سایه‌ها در شاخساران درخت تلاجن رنگ سیاهی می‌گیرند، نیما را نگران و چشم به راه رفیق یا برادرش می‌بینیم:

 

تو را من چشم در راهم شباهنگام

که می‌گیرند در شاخ تلاجن سایه‌ها رنگ سیاهی

 

در شعر "ری را"، در شب سیاه، از پشت کاچ که آب‌بند برق سیاه تصویری از خراب بر چشم می‌کشاند، آن گنگ ناپیدا هوای خواندن دارد ولی افسوس که به جای کلامی مفهوم و معنادار، جز واژه‌های نامفهوم و گنگ "ری را... ری را" از او صدایی شنیده نمی‌شود:

 

ری را... صدا می‌آید امشب

از پشت کاچ که بندآب

برق سیاه تابش تصویری از خراب

در چشم می‌کشاند

گویا کسی‌ست که می‌خواند

...

ری را، ری را...

دارد هوا که بخواند

در این شب سیا.

 

آسمان شب هم در شعر "پادشاه فتح" شبیه سیاه سالخورده‌ای‌ست که در تمام طول شب انبوه دندانهای سپیدش که همانا ستارگانش باشند، فرو می‌ریزند:

 

در تمام طول شب

کاین سیاه سالخورد انبوه دندانهاش می‌ریزد

 

"ناقوس" بلندآوا و خوش‌نوای نیما با لطیفه‌ی خبر صبح‌خندش، نمایانگر کلید صبح و پایان‌بخش شب سیاه است:

 

او با لطیفه‌ی خبر صبح‌خند خود

(کز آن هزار نقش گشوده

وز خون ما سیاه گرفته است رنگ)

...

با او کلید صبح نمایان

وز او شب سیاه به پایان

 

در شعر "سیولیشه"، شبانگاه، سوسک سیاه بر شیشه‌ی پنجره‌ی اتاق نیما که در آن چراغی روشن دیده، نوک می‌زند و می‌کوشد تا برای رسیدن به جایگاهی دنج و آرام داخل اتاق شود:

 

تی تیک، تی تیک

سوسک سیا

سیولیشه

نوک می‌زند

روی شیشه.

 

در شعر "امید پلید"، آن یأس‌انگیز نومیدی‌آفرین، نقطه‌های تیره‌ی بسیار را در پی هم می‌چیند تا تیرگی شب سیاه‌رو  را با فریبکاری‌اش سیاه‌تر کند، و روشنی صبح خندان را می‌مکد تا این شب سیاه‌دل، مدام سیاه بماند و روشنی صبح سپید بر آن راه نیابد:

 

بس نقطه‌ی تیرگی پی هم

می‌چیند

تا آن‌که شبی سیاه‌رو را

سازد به فریب خود سیه‌تر

...

تا دائم این شب سیه بماند

او می‌مکد از روشن صبح خندان.

 

در شعر "در بسته‌ام" نیما از خو گرفتنش به خانه‌ی تاریک سخن گفته، هم‌چون آتشی که به خرمن خاکستر سیاه خو گرفته:

 

خو بسته‌ام به خانه‌ی تاریک

چون آتشی به خرمن خاکستر سیاه

در شعر "پریان"، شیطان با پریان ماه‌رخ از رنگ سیاهی سخن می‌راند که از حلقه‌ی زنجیر تبسمها و رنگ دراز و عمیق آرزوها، بیرون می‌کشد و تیره‌تر از شبی‌ست که در راه است، چون به نظر او سیاهی هم در جهان نقشی و کارکردی دارد و کاری انجام می‌دهد:

 

ای ماه‌رخان!

از حلقه‌ی زنجیر تبسمهایی

بشکسته فروریخته بر کنج لبان شیرین

وز رنگ دراز آرزوهایی

هم‌چون خود آرزو عمیق

رنگ سیهی برون می‌انگیزم

تیره‌تر از این شبی که می‌آید

از دور

...

آیا سیهی هم به جهان

انجام نمی‌دهد کاری را؟

 

در شعر "غراب" سیاهی‌های نقطه‌وار غراب و آدمی را از دوردست می‌بینیم که به هم نگاه می‌کنند:

 

زان نقطه‌های دور

پیداست نقطه‌ی سیهی

...

هر دو به هم نگاه در این لحظه می‌کنند

سر سوی هم ز ناحیه‌ی دور می‌کشند

این شکل یک غراب و سیاهی

وان آدمی، هرآن‌چه که خواهی.

 

در شعر "یک نامه به یک زندانی"، نیما یوشیج از ترس عمومی از گندابی سخن می‌سراید که آب سیاهش باعث آلودگی‌ست:

 

و همه می‌ترسند

که تن این گنداب

نرساند ز تک آورده سیاهش به لب ایشان آب.

 

در شعر "شاه کوهان"، کوه را در دل شب چون موجود خاموشی مرده‌وار و بدریده‌کفن می‌بینیم که گویی از گوری سیاه برخاسته:

 

خاسته گویی از گور سیاه

مرده‌واری، بدریده کفنی

جغد بنشانده به دامان خاموش

با دلش حرف و نه بر لب سخنی.

 

در شعر "کار شب‌پا" هم تن لخت "شب‌پا"ی زحمت‌کش و مفلوک بدنی سیاه توصیف شده که پشه در حال مکیدن خونش است:

 

پشه‌اش می‌مکد از خون تن لخت و سیاه

در شعر "یاد" تصویری می‌بینیم از بام سیاه خانه که شاعر در دوران کودکی از روی آن به سوی خلوت گل‌آویز می‌شده:

 

من شدم از روی این بام سیه

سوی آن خلوت گل‌آویز.

 

چشمان دختر محبوب "عاشق" در "افسانه" هم سیاه است:

 

عاشقا! گر سیه دوست داری

اینک او را دو چشم سیاهی‌ست.

 

در تابلوهای شعر نیما یوشیج، در کنار سیاهی‌ها، سفیدیها هم هستند که تضادی چشم‌گیر و دل‌انگیز با تیرگیهای موجود، فراهم می‌آوردند.

 

نیما یوشیج در یکی از غزلهایش خود را مژده‌آور صبح سفید معرفی کرده است:

 

مژده آورده‌ام از روشنی صبح سفید

دستی اکنون به لب ساغر و دستی به دفم.

 

در شعر "اندوهناک شب" هم نیما از روز روشن سفیدی سخن گفته که پایان‌بخش شب است:

 

پایان این شب

چیزی به غیر روشن روز سفید نیست.

 

"صبح سفید" در شعر "ققنوس" هم حضور دارد:

 

حس می‌کند که آرزوی مرغها چو او

تیره‌ست هم‌چو دود، اگر چند امیدشان

چون خرمنی ز آتش

در چشم می‌نماید و صبح سفیدشان

 

هم‌چنین در شعر "می‌خندد":

 

به رخم می‌خندد، می‌خندد

می‌دهد خنده‌ی او ره به امید

همچو پای آبله‌ی راه دراز

در بیابان ز دم صبح سپید.

 

در شعر "همسایگان آتش" هم  آتش هم‌رنگ بامدادان سفیدروی است:

 

لیک آتش نهفته به هر دم شدیدتر

با هر تفی به لب

دل پرامیدتر

هم‌رنگ بامدادان رویش سفیدتر

می‌سوزد آن‌چه هست در این ره پلیدتر.

 

کرکوی شعر "پریان" مرغی سفید است:

 

پس مرغ سفید (کرکویی) با پر پهن

آن‌قدر سبک بر شده، هم‌رنگ هوا

از روی سرش گذشت آهسته.

 

گل شعر "اندوهناک شب" که با شب در حال سخن گفتن است، گل سفید است:

 

هر دم گل سفید که مانند روی گل

بگشاده است روی

با شب فسانه‌گوست.

 

در شعر "یادگار" نیما تصویری از کودکی خود با جامه‌ی سفید ترسیم کرده است:

 

من هیچ نخورده، کف‌زننده

بر سر نه کله، نه کفش بر پای

یکتای به بر سفید جامه

زنگوله به دست، جسته از جای

از خانه به کوه می‌دویدیم.

 

در تصویری که نیما از پیری خود در شعر "فرق است" ترسیم کرده، موهای سرش سفید است، یا به بیان شاعری، "رنگ پیری بر سر کشیده":

 

آمد مرا گذار به پیری

اکنون که رنگ پیری بر سر کشیده‌ام

فکری‌ست باز در سرم از عشقهای تلخ

 

 رنگ ابلق را هم که مخلوط سفید و سیاه است، یا مخلوط سفید با رنگ دیگری چون طوسی یا قهوه‌ای، در "افسانه" می‌بینیم:

 

توده‌ی برف از هم شکافید

قله‌ی کوه شد یک سر ابلق.



یادداشتی برای سواران این سوی سیحون "نیم نگاهی به شعر سیروس مشفقی"/ محمد علی شاکری یکتا


چه شیرین است اینک مرگ

درین لحظه که مردی دستگیرت نیست

و یاری حال وروزت را نمی پرسد

و در ایام پیری جز دروغین تعارفاتی زشت و بی مایه

به خیک خالی حالت نمی بندند

و مشتی سکه را البته که باید بپردازند

به انبان تهی از مایه ات چیزی نمی ماسد

و کارَت خوردن دارو و رفتن پیش این دزدان  این عصر کثیف خالی از مردیست

بگو با من بگو آیا 

بگو جز مرگ راه و چاره ای مانده ست؟

"برگرفته از وبلاگ سیروس مشفقی" 

*

شک نکنید اگر در سال های نو جوانی اش و یا در میانسالی کسی سروده ی بالا را برای نظر خواهی پیش سیروس مشفقی می بُرد او با کمال ادب واحترام به سُراینده می گفت : ""دوست من بهتر است به کار اصلی ات برسی و شعر را بگذاری برای اهالی محترم شعر و شاعری. ضمنا من باید این کلمه ی "تعارفاتی" را که اینجا آورده ای بخوانم:تارفاتی" تا وزن سروده ی شما درست شود"".

اما سیروس مشفی بیش ازپنجاه سال کوشید جویبارزبانیِ دیگری را در سروده هایش جاری کند و درست مثل نهری که گاه تند و گاه کُند می گذرد اندیشه و ادراک شاعرانه اش را باز تاب دهد . 

برداشت نادرستی است  اگرکارنامه شاعری او را به پیروی از روزنامه های سال 51 با عنوان شاعر" روستا" باز کنیم و با همین عنوان ببندیم.این مدالی که بعد ازگرفتن جایزه ی فروغ فرخزاد در آن سال به سینه ی شاعر جوان زده شد خیلی زود زنگ زده و اکسیده شد. تنفس گاه شاعرهوای دودگرفته ای بود که وی مثل بسیاران دیگر مجبور به دم و بازدم در آن شد.

صدای سیروس مشفقی آن سال های دور را می توان در ضرباهنگ سنگین شعر"سواران این سوی سیحون" شنید.چهره ی شاعردرون او را در68 صفحه دفتر " پشت چپرهای زمستانی/1346" دید که نه نام ناشرش معلوم است و نه محل انتشارش. تثبیت شاعری او تا سال 1349 با مجموعه های "پاییز/شعرهای تازه/نشر پاچنگ/80 صفحه/1348" که تجدید چاپش ممنوع شد و دفتر "نعرهٔ جوان/انتشارات امیرکبیر/1349"رقم می خورَد.

در سال 1357 نشر رواق دفتر "شبیخون" را منتشرکرد. سروده های سال های 1365 تا 1378 در دفتر دیگری با عنوان " عشق معنی می کند حرف مرا" از سوی نشر توشه در سال1381 به بازار کتاب می آید.

سیروس مشفقی لیسانس مهندسی مخابرات داشت و پایان نامه اش را هم در رشته ی کارشناسی هنرهای درامانیک دانشکده ی فیلم و تلویزیون با درجه ی " خوب" گرفت. 

در این نوشته قصد ندارم به جزئیات زندگی اش بپردازم . او که در اول فروردین 1322 در پل سفید سوادکوه مازندران به دنیا آمد در 77 سالگی دربیمارستان فیروزگر تهران براثر بیماری در گذشت. این یادداشت برای گرامی داشت یاد و خاطره ی این شاعر نوشته و در اختیار مجله ی اینترنتی "سیولیشه" گذارده شده است.

 

نگاه شاعرانه ی مشفقی به جهان را می توان در شعرهایی خلاصه کرد که عناصر اصلی شان ترکیبی از حس عاشقانه و ادراک از طبیعت است. به کارگیری این عناصر همه در خدمت محتوایی انسانگرایانه است. این عناصر امری روان شناختی است و ناگزیر و البته ناپایدار. او در تطور شعرخود از گذرگاه های گوناگون عبور می کند. عاشقانه ، اجتماعی.طبیعت گرایی ناب و همه را در قالب های نیمایی ، سنتی و سپید می ریزد. این چند وجهی بودن امتیازی است که از تکرار رهایش می کند. 

شعر "سواران این سوی سیحون" از نخستین کارهای اوست در قالب نیمایی. سرشار از ترکیبات و تشبیهات تازه که نشان از ذهنیت خلاق و صحنه پردازی شاعرانه دارد:

اسبان پیچیده یالِ جنوبی/ فوّاره های خونین کفن/بیابان محبوب شرقی/باران آزردۀ بامدادان/

درگاه شوریدۀ باغ های سترون.

این ترکیب سازی ها اگر چه گاه به تتابع اضافات دامن می زند ولی به دلیل تازه بودن ، به چشم نمی آید. با چاپ نخستین مجموعه شعرش "پشت چپرهای زمستانی" جرقه های موفقیت هم زده می شود.

نخستین مجموعه شعرهر شاعری که چاپ می شود او سر از پا نمی شناسد. باکی نیست منتقدان در روزنامه ها چه بنویسند و دوستان چه پچپچه کنند. نخستین مجموعه ی شعر اگر بختش بلند باشد و دراداره ی سانسورمُثله نشود برای هرشاعر آغاز زندگی دیگر است.

" پشت چپرهای زمستانی" برای سیروس مشفقی خوش قدم بود. نمی دانیم در آن زمان اداره ی ممیزی رژیم کدام جمله ها یا کلمات را به مسلخ برده است. مهم هم نیست. مهم این است که شاعر جوان با چاپ این کتاب در میان بیش از سی دفتر شعری که در سال 46 چاپ و به بازارکتاب روانه شدند "محبوبیت فراوان در میان شعر خوانان کسب کرده بود"(لنگرودی ، شمس ،تاریخ تحلیلی شعرنو/ص466) و در نشریه ی شاعران موج نو به نام " روزن" نوشتند:"این نخستین دفتر شعر سیروس مشفقی ، از طلوع شاعری خبر می دهد که خواهد توانست در افق گستردۀ شعر امروز ایران جای شایسته ای بیابد"(همان، ص466).


انتشار همین دفتر بود که سیروس مشفقی را شاعر روستا معرفی کرد. ناگفته نماند که موفقیت اورا نباید دست کم گرفت چون وقتی فهرست کتاب های منتشر شده ی سال 46 را نگاه می کنیم با نام های ماندگاری در شعرفارسی معاصر روبرو می شویم. برای مثال 

نیمایوشیج دو کتاب "ناقوس" و" شهر شب و شهر صبح" را منتشر می کند. شاملو" از هوا و آینه هارا" منتشر می کند. منوچهر آتشی " آ واز خاک را"،اسماعیل خویی "برخنگ راهوار زمین" را ، محمد علی سپانلو " رگبارها" را.

شمس لنگرودی دومین دفتر شعر مشفقی را ادامه ی "پشت چپرهای زمستانی" می داند " با همان ترم موزون حزن و همان نوستالژی شدید نسبت به طبیعت و روستای شمالی و پرداختنِ سمبولیستی بیشتر به اجتماعیات مرسوم آن روستای شمالی..."(همان،ص652) که به نظر می رسد منظور از روستای شمالی سوادکوه ، زادگاه شاعر باشد.

*

دو مجموعه ی دیگر به نام های "نعرۀ جوان/ امیرکبیر/1349" و " شبیخون/نشر رواق/1357" کارنامه ی شاعر را تا سال57تکمیل می کنند اما حرکت تعیین کننده ی دیگری در 1356 اتفاق افتاده بود که سیروس مشفقی را در فضای شاعرانه ای متفاوت قرارداد.

پیش از ورد به بحث اصلی ، به کوتاهی اشاره کنم که تغییر فضای سیاسی و اجتماعی ایران در سال 1356 به واقع نقطه ی عطفی هم در شعر معاصر به حساب می آید. گریز دارم از ورود به ریشه یابی ها اما ناگزیرم اضافه کنم که اهل قلم ایران که طیفی مهم در میان مخالفان و براندازان رژیم گذشته محسوب می شدند اکثرا با گرایشات سیاسی مختلف و بیشترچپ پا به میدان گذارده و در کانون نویسندگان ایران جمع شده بودند. با سانسور و اختناق رژیم شاه مبارزه می کردند.سیروس مشفقی هم عضو کانون و از مؤسسان آن بود بی شک با شعر سیاسی اجتماعی خود در زمره ی شاعرانی به حساب می امد آرمانگرا.

انجمن فرهنگی ایران و آلمان معروف به انستیتو گوته واقع در خیابان نهم وزرا  شب های شعری را به کمک کانون نویسندگان تدارک می بیند به مدت ده شب . ازهیجدهم تا بیست و هفتم مهرماه 1356.

 شرح کامل این شب ها را در منابع گوناگون از جمله کتاب " ده شب" از انشارات کانون نویسندگان ایران / بکوشش ناصرپاکدامن/مؤسسۀ انتشارات امیرکبیر/1357" می توان خواند.

در شب سوم ، شمس آل احمد، بهرام بیضایی،محمد زهری ، طاهره صفارزاده،سیروس مشفقی ،فاروق امیری ، احمد کسیلا اجرای برنامه را به عهده داشتند. در این شب سیروس مشفقی 6 قطعه شعر می خواند. برای آشنایی با حال و هوای حاکم بر این اشعار ترجیح دادم به جای پرداختن به دیگر آثار شاعر درباره ی این شعر ها چند کلمه ای بنویسم.بارها و بارها شاهد مجادله های لفظی نویسندگانی بوده ام که هرکدامشان شب های شعر انجمن فرهنگی گوته را جرقه ی آتش انقلاب 57 می خواندند و پای می فشردند که آنچه بعد ازاین شب ها رخ داد معلول همین شعر خوانی ها و سخنرانی هاست. این که روشنفکران ایران چه کاشتند و چه ها درو کردند موضوعی است گسترده تر که موقعیت و مکان دیگری را می طلبد.

بیایید با نگاه به یکی از شعر های سیروس مشفقی فضای حاکم بر این شب ها را تداعی کنیم و یا بهتر است بگوییم باز آفرینی کنیم."عصرشب" نخستین قطعه ای بود که مشفقی خواند و سعی کرد فضای خفقان زده و ساواک زده را ترسیم کند:

عصر شب

عصر تنهایی آدم ها

عصربیگانگی ما با هم

عصرشب

عصر ماتم زدگی ، ماتم مادرها 

عصر رفتن های بی برگشتن

عصر غربت های بی پایان

عصرشب ، عصر فاحشگی ، عصرمردان بد

مردان فروشنده

عصر آدم ها و شیطان ها

عصر شیطان ها

عصر شب ، عصر بد ، عصر بیماری

عصر شب ، عصر بیحوصلگی ، بیکاری

عصر بازار دلالان عاشق

عصر کشتار و اعدام

عصر تبعید و محبس

عصر حراج کبوترهای خونین

عصر خون و خونابه

عصر شب 

عصربد

عصربد.

درباره ی ساختار سرتاپا  شعارزده و ضعیف شعر حرفی ندارم اما تصویر پردازی مغالطه آمیزرا هم تأیید نمی کنم.فیلسوفان و منطقیون شعر را در زمره ی مغالطه ی ذهن و زبان می دانند و در زیباترین و خوشبینانه ترین شکل ، تصویر های بدیل شاهکارهای ادبی جهان زاییده ی مغالطه هاست که شاهنامۀ فردوسی ، ایلیاد همر و کمدی الهی دانته عال ترین نوع مغالطه ها به شمار می روند. این مثال ها را به حساب قیاس مع الفارق نگذارید چون هیچ سنخیتی میان آثار ادبی امروز ایران با آثار کلاسیک وجود ندارد و هر کدام زاییده ی شرایط زمانی و مکانی خویش اند.

به هر حال فضا ی تیره و تار در شب های شلوغ و روشنفکرزده ی شعر گوته و همه ی داد و فریادهای شاعرانه نتوانست هیولای تاریخی خفته در ذهن توده های مردم را در چراغ جادوی روشنفکران ایران گرفتار سازد. به همین دلیل بود اکثر روشنفکران ، خواسته و نا خواسته خود به جای هیولا درچراغ جادویی گرفتار شدند که رمز گشایی آن هنوز هم میسر نشده است.


اما همه ی  خیالبندی های شاعرانه سیروس مشفقی به این نقشبندی های تیره و تارخلاصه نمی شود. او را باید در فضایی گسترده تر دید. رها از دغدغه های روشنفکرانه و محبوس در ارامانگرایی ها.در فرهنگنامه ی شعر او عشق و مهرورزی انسانگرایانه ای به مراتب ستودنی تر حرف اول را می زند:

عشق معنا می کند حرف مرا

تا کجا باشی به این غم آشنا

ما در اوج آسمان ها تاختیم

لیک روح عشق را نشناختیم

چون نشستی سال و روزی در گذشت

عشق از ره آمد و از سرگذشت

گرچه این حرف و همان افسون شده ست

آن پریشان روز جان در خون شده ست

نوعی باز گشت به درون و مداقه در حال و هوای خویشتن خویش جای خود را در ذهن و زبان شاعر پیدا می کند و در قالب نوتری بیان می شود:

من آن مزمور دیرین را دوباره باز خواهم خواند

و در صحن همان مسجد

و در دهلیز ان دیر کهن

دوباره با تو از سرّی که در این خاک مدفون است 

رمزی تازه خواهم گفت...

شاعر نقش سیاحت گر سرگردانی است که در پاییزی های مکرر خود گاه ضرباهنگ اوزان کهن و نیمایی را کنار می زند تا سپید سُرایی هایش راهم به تجربه های خود بیفزاید و این بار پچپچه های برگریزان و هیاهوی باد های خزانی را در هجاهای بلند و کوتاه درون متنی خویش بسراید و نشسته در قطاری که از دهلیزها و گذرگاه های پاییزی می گذرد "راه خورا گیرد اندر پیش":

پاییز فرا می رسد

با ارغوانی و چفته

انگورهای روشن.

پاییز ، پاییز بادخیز،

فرا می رسد از روزن

از پنجره از دهلیزو

مردی با آفتاب ، با عینک آفتابی، با آفتاب و عینک

مردی با عینک آفتابی 

نشسته. در ردیف صندلی ها، در پشت یک میز

چراغی در برابر،چراغی درمِه ، درظلمت،

او باد را به یاد و خاطره پیوند می دهد

بادهابادی به یاد داشته باشند

باید به یاد داشته باشند بادها،

از هیچ هیچ می رسد.

با هیچ هیچ. ای هیچ هیچ

هستی با تمام هستی چه بود: هیچ

هیچ آیاهیچ

اما بهار جواب تورا خواهد داد

این ریشه ، ریشه ی ویران مانده ، دوباره جوانه خواهد زد.

از هیچ هیچ می رسد 

رستاخیز را دوباره دعوت کن

ذهن ملایم انگورها را

در آفتاب آبی شهریورماه که ناگاه

از ارتفاع بام

از پلکان آجری مرطوب

مرطوب و خیس

آیا کنار میز کسی هست

مردی درآفتاب

و با عینک آفتابی

در قطاری که زوزه کشان می گذرد.....................................


(خردادماه 1399)




 


**

روزها / محسن صلاحی راد


روزهایی که عزادار تو بودم رفتند

روزهایی که عزادار تو  خواهم بود در راهند

روزهایی که عزادار تو هستم هستم