سیروس مشفقی مشهور به شاعر روستا[۱] (زاده یکم فروردین ۱۳۲۲ در پل سفید – درگذشته ۱۰ خرداد ۱۳۹۹ در تهران) شاعر و فعال فرهنگی و ادبی بود.[۲]
سیروس مشفقی بامداد روز شنبه دهم خرداد ۱۳۹۹ در سن هفتاد و هفت سالگی بر اثر مشکل تنفسی در بیمارستان فیروزگر تهران درگذشت. مشفقی از اعضای هیئت مؤسس کانون نویسندگان ایران و فارغالتحصیل رشته سینما و تلویزیون بود[۳][۲][۴] او در اواخر عمر به جز سرایش شعر، هیچ گونه فعالیت به خصوصی نداشت.[۵] مشفقی از سالهای نخست دهه ۱۳۴۰ وارد عرصه سرایش شعر نو و سپید شد و خیلی زود توانست به جرگه شاعران تراز اول و مطرح کشور بپیوندد.[۲] چنانکه احمدرضا احمدی شاعر مشهور موج نو دربارهٔ شهرت فراگیر او در مصاحبه با فصلنامه گوهران گفتهاست: «... آن موقع شعر سیاسی و سیروس مشفقی مُد بود. توی سر من میزدند. هیچکس من را تحویل نمیگرفت… .»[۶]
مشفقی در شب سوم[۷] از شبهای شعر گوته که مهمترین رویداد فرهنگی در تهران از ۱۸ تا ۲۷ مهر ۱۳۵۶ بود و این مراسم توسط کانون نویسندگان ایران با همکاری انجمن روابط فرهنگی ایران و آلمان، انستیتو گوتهبه مدت ده شب، با شعرخوانی و سخنرانی در باغ انجمن فرهنگی روابط ایران-آلمان برگزار شد،[۸] به شعرخوانی پرداخت. اخیراً فایل صوتی شعرخوانی او در برخی سایتهای اینترنتی منتشر شدهاست.[۹]
شاعر روستا در هشت ماه پیش همسر خود را از دست داد و داغ همسر هنوز بر جان و دل او بود که خود نیز به دیار باقی شتافت
متاسفانه سیروس مشفقی ملقب به شاعر روستا در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۱۰ در بیمارستان فیروزگر به دلیل عارضه تنفسی چشم از جهان فرو بست روحش شاد و یادش گرامی باد.
سیروس مشفقی ملقب به شاعر روستا در مزار همسرش در بهشت زهرا تهران به خاک سپرده شد.
تقدیم به تو ای شاعر روستا که جاودانه خواهی ماند.
ثانبه ها ، روزها و فصلها را سوار بر اسب سرنوشت و بر جاده زندگی در کنار هم گذر کردیم اما هرگز به ذهن و تصور نمی آمد که اینگونه سرنوشت تو را از زندگی من بگیرد و تنها خاطرات خوشی را از تو در صندوقچه ذهنم به یادگار گذارد.
یاد آن مهربانی هایت و آن اشعار زیبایی را که بر قلب سفید کاغذ می نوشتی و به آن جان و طراوت می دادی بخیر. تو را دوست داشتم با ذره ذره وجودم و حال، که تو بار سفر را بستی و به دیار معشوق شتافته ای من همانند شمع از فراغ
دوری معشوق از درون می سوزم و همچون ابر بهاری اشک می ریزم .
رفتن تو اینگونه پسند و خواسته هیچ کسی نبود اما تو رفتی و اینگونه رفتی.
حال که رفتی و دیگر نمی توانم نه صدایت را بشنوم و نه چهره پر مهر و محبت تو را ببینم و دیگر گرمای محبت تو را احساس نخواهم کرد خالصانه و با تمام وجودم تو را فریاد میزنم که ای شاعر روستا تو تا ابد در ذهن،قلب و زندگی من جای خواهی داشت تا آن که آن روز فرا رسد و من تو را دوباره از نزدیک به همراه مادرم ببینمت.
روحت شاد و یادت گرامی باد
دلنوشته ای از رضا ملقب به وزیری شبستری خواهر زاده سیروس مشفقی ( شاعر روستا )
۱- پشت چپرهای زمستانی؛ شماره کتابشناسی ملی: ۲۰۴۹۸۳۴، بی جا، بی نا، ۶۸ صفحه، 1346.[۱۰]
۲- پائیز: شعرهای تازه؛ شماره کتابشناسی ملی: ۱۲۰۳۵۵۱، تهران، نشر پاچنگ، ۸۰ صفحه، 1348.[۱۱] (این کتاب در سالهای بعد، مجوز انتشار مجدد دریافت نکرد)[۵]
۳- نعره جوان؛ شماره کتابشناسی ملی: ۲۰۵۱۰۶۴، تهران، مؤسسه انتشارات امیرکبیر، 1349.[۱۲]
۴- شبیخون؛ شماره کتابشناسی ملی: ۶۱۳۶۰، تهران، انتشارات رواق، 1357.[۱۳]
۵- عشق معنی میکند حرف مرا (مجموعه شعرها از ۱۳۶۵ تا ۱۳۷۸)؛ تهران، نشر نوشه، 1381.[۱۴]
۶- فیلم کوتاه شکفتن بعنوان پایاننامه کارشناسی دانشکده هنرهای دراماتیک دانشکده فیلم و تلویزیون با درجه خوب.[۲]
ترا مثل مهتابها دوست دارم
ترا مثل شبنم "ترا مثل غم
ترا مثل آرامش خوابها دوست دارم
ترا مثل امیدها در فراسوی نومیدی و مرگ
ترا مثل باران که میبارد و سبزی روشنی میتراود بدشت و کویر
ترا مثل خورشیدها دوست دارم
ترا مثل باران … ترا مثل یزدان و جانان
ترا مثل شبنم… ترا مثل غم
ترا مثل نو گشتن روزها مثل هر روز نو
ترا مثل تو .. مثل تو … متل تو … مثل تو … مثل تو
زمستان 1393[۲]
رضا مقصدی – سیروس مُشفِقی از چهره پردازانِ صمیمی شعر نیمایی در دههی چهل خورشیدیست. با سیمایی زیبا وقامتی بالا وُ بلند، چون پارهای از شعرهای شکوهمندِ حماسیاش.
او در سال ۴۶ با انتشار نخستین دفتر شعرش با نام «پشتِ چپرهای زمستانی»، میلادِ مهربانِ یک شاعر ممتازِ زمانه را به دوستدارانِ شعر امروز ایران، بشارت داد.
نسل ِافروخته وُ شیفتهی من، در محفلهای شبانه وُ دوستانه، شعرهای صمیمانهاش را به زمزمه میخواندند. آنهم در زمانی که عاشقانههای شاملو سینه به سینه ورق میخورد.
او پس از «پشتِ چپرهای زمستانی»، دفتر دیگری از شعرهایش را با نام «پاییز» در سال ۴۸ انتشار میدهد و سپس «نعرهی جوان» را در سال ۴۹ و «شبیخون» را به سال ۵۷ منتشر میکند.
وی در شکلگیری «کانون نویسندگان ایران» سهم داشت و در سال ۵۱ به عنوان شاعری شایسته، برندهی جایزهی ادبی فروغ فرخزاد میشود.
حضورِ غرورانگیزش در آن سالهای دور ، در «کافه فیروز» و «کافه نادریِ» تهران برای نوآمدگانی چون من، معنای مهربان ِ یک شاعر دوستداشتنی بود.
دریغا بیش از سی سال است او را گم کردهام .کسی را که آرزوهای آبی ِ یک نسل ِ افروخته را در تصاویر ِ شعرهای سُرخابیاش به یادگار گذاشت.
بیش از سی سال است که نام وُ شعرش را چه در نشریههای درون مرز ، یا بیرون از آن ندیدهام (شاید هم از چشمام دور مانده است، نمیدانم) اما این را میدانم همواره میخواستم یادی از او وشعر ِ نازنیناش داشته باشم.ولی در این سالها از بسیارانی گفتهام به غیر از سیروس مشفقی و این اگر دریغ نیست، پس چیست؟
این بود وُ بود تا دیشب، در عبور از صفحهی فیسبوک یکی از عزیزان ِ فرهیختهام، فیلمیکوتاه از رقص ِعجیب ِ اسبی غریب را دیدم وتماشاگر ِسُمضربههای شگفتانگیز ِاین اسب ِ سفید وُ سرکش وُ سالار شدم .رنگ وُ آهنگ ِ آن سُمضربهها به یک موسیقی ِ معطر، شباهت داشت که مرا از یکسو به دوردست ِ مست ِ خاطرهها بُرد و به دست ِسرمستیهای اسبهای سفید وُ رام وُ آرام ِ همشهری لاهیجانیام حسین محجوبی، در تابلوهای ماندگار وُ بیقرارش سپُرد و از دیگرسو، به ناگاه، در حافظهی تاریخیام صدای پای «اسب ِ رهوار ِ» شعر ِ حماسی ِ سیروس مشفقی را در جانم ریخت. به دیدن یک بار فیلم، بسنده نکردم .دوبار ه دیدم .فیلم که تمام شد .از پشت ِ میزم برخاستم. سیگاری گیراندم و ناگهان خواندم:
«اسب ِ رهوار ِ مرا زین کُن»
این سطری از یکی ازشعرهای درخشان این شاعر برجستهست.
انگار در این زمان طولانی، منتظر ِ چنین تلنگر ِطلایی بودم. دنبال کاغذی گشتم. نشستم چیزی نوشتم که در این سالها در ذهنم گمشده بود. و شد آنچه که دلم میخواست.
«یک نفر باید بیندیشد»
اسب ِ رهوار ِ مرا زین کن!
اسب ِ رهوار ِ طلایی نعل ِ سیمینیال
من هوای سرزمین آشتی دارم.
من هوای دوستی دارم.
من دلم تنگ است.
و غمم مثل غم تو آسمان مانند
– آسمان مانند ِ پهناور-
آتشم را سینهام طاقت نمیآرد.
و صدایم را جهان، پاسخ توانستن نمیداند.
*****
اسب ِ رهوار ِ مرا زین کن!
من به شب باید بگویم: مهربانتر باش!
یک نفر باید
یک نفر باید به گلدانها بیاموزد که با گل مهربان باشید.
یک نفر باید کنار آب بنشیند.
و صدای آن خجسته- پهلوان را بشنوَد در باد.
و به یاد ِآن خجسته- پهلوان باشد.
یک نفر باید کنار ِچرخ ِخرمنکوب
از کسی آنگونه با خود بد، بپرسد: غصههایت چیست؟
و سفال ِ سینهات زآب ِ کدامین چشمه، چرکین است؟
****
یک نفر باید اَنارستان ِ ساکت را به حرف آرَد
یک نفر باید به گنجشکان بگوید: باغتان اَمن است.
و غریبان ِ مهاجر را بخوانَد: جایتان خالیست، برگردید.
یک نفر باید به خواب ِ پوچ ِ خرگوشان، بیاشوبد.
*****
یک نفر باید بیندیشد
یک نفر باید به تنهایی، بیندیشد.
یک نفر باید بیندیشد پریشان کیست؟
و پریشانی چه عطر ِ کهنهای دارد.
یک نفر باید شبی در جمع ِاین آوارگانِ ِ خانمان بر دوش
روز را قسمت کند با التفات دوست.
و سر ِ یک لاقبای ِ پیر را بر سینه بفشارد.
و بپرسد: دردمندم! دردمندی، میوهی تلخ ِ کدامین باغ را مانَدَ؟
بینصیبم! بینصیبی در کدامین درّهی گمنام میروید؟
*****
یک نفر باید بگوید خوب، خوبی نیست
یک نفر باید بگوید آب، آبی نیست.
آب، رنگ ِ انعکاس ِ آسمان دارد.
هرکه رنگ ِ خویشتن در آب میبیند
آسمان، کاری نخواهد کرد.
کوه، تنها با صدای ما صدا دارد.
اسب ِ رهوار ِ مرا زین کن!
*****
توشهی من: غصههای دم دم ِعصر ِ بیابانها.
توشهی من: صحبت ِ شیرین ِ چوپانهای صحرایی.
و نصیحتهای پیر ِ روستایی، پای آن پرچین.
توشهی من: سرخی ِ آفاق ِ مغرب در غروب ِ کوهسارانست.
*****
ماه ِ من! بر تَرک ِ اسب راهوار ِخوب ِ من، بنشین!
و ببین من با مترسکها چه خواهم کرد.
و ببین من با کلاغ ِ کینهتوزیها چه خواهم گفت.
و بیاد آور که من، تلخم.
و بیاد آور که من، خونم.
و به شب باید بگویم: مهربانتر باش!
زمستان ۵۶
کامیار عابدی از سیروس مشفقی، شاعری که امروز از دنیا رفت نوشته است.
این منتقد و پژوهشگر ادبی در یادداشتی که در پی درگذشت سیروس مشفقی در اختیار ایسنا گذاشته نوشته است:
یادی از شاعرِ «پشت چَپَرهای زمستانی»: سیروس مُشفِقی
سیروس مُشفِقی به سبب شغل پدرش در پُل سفیدِ سوادکوهِ مازندران چشم به جهان گشود. خانوادۀ او آذریتبار بودند. وی ابتدا در رشتۀ مهندسی مخابرات لیسانس گرفت و پس از مدتی در رشتۀ سینما. هم مدتها در زمینۀ نخست کار کرد و هم زمانی در عرصۀ اخیر. با این همه، او بیش از همه، شاعر بود. مشفقی در دو دهۀ ۱۳۵۰-۱۳۴۰ از پُرتکاپوترین شاعران نوگرای ایران در نسل خود محسوب می شد. در این دوره، علاوه بر انتشار سرودههایی در روزنامهها و مجلهها، چهار دفتر شعر از وی با عنوانهای « پشت چپرهای زمستانی» (۱۳۴۴، ۶۹ ص)، «پاییز» (۱۳۴۸، ۸۰ ص)، «نعرۀ جوان» (۱۳۴۹، ۱۰۱ ص) و «شبیخون» (۱۳۵۷، ۷۶ ص) در دسترس علاقهمندان شعر نو قرار گرفت.
شعرهای مشفقی اغلب روایتی است از حماسه و سوگ، و در مواردی محدود آمیخته با تغزل. او به صورت ضمنی، خودآگاه یا ناخودآگاه، به بازنماییِ فضای سیاسی و اجتماعی دورۀ جنگ سرد متمایل است. البته در شعرهایش از طبیعت و روستا هم سخن به میان میآید. اما واقعیت این است که به خلاف گفتۀ برخی ادیبان او را نمیتوان «شاعر روستا» نامید. جهان او جهان کلیتری است که در آن آرمانها و رویاها بر واقعیت برتری یافته است. او ربودۀ آرزوهای انسانی است. به تعبیر خودش: «این آواز دلخراش کسی است که [روزگارش] در نومیدی سپری میشود و صدای نسلی که دیگر به خانه برنمیگردد» (پاییز، ص ۷۲). در یکی از شعرهایش با عنوان «پاییز دشت» چنین آمده است:
«در فصلهای جداگانه
وقتی تمام سال نمیبارید
ما در مباحثه بودیم
پاییز
در شاخههای نازک بیدِستان
غمناک میگذشت
و باد
مرزی کشیده میان درخت و آب
در فصلهای جداگانه
هر برگ، برگ برگِ حکایتها
هر تیشه، آسمان مصیبت بود
ما در مباحثه بودیم
و شرق
در مَقدم شکفتگی دشت اطلسی» (پشت چپرها، صص۱۸-۱۷)
با این همه، حد و حدودِ این آرزوها در شعرها اغلب ناگفته یا کمگفته باقی میماند: مشفقی از تن سپردن به ایدئولوژی میگریزد. در بخشی از شعرها، گویی شاعر/راوی بر کُرسی خطابه ایستاده و انسان ایرانی و حتی گاه جهانیِ عصر خود را خطاب قرارداده است. البته پس از پایان جنگ سرد، هم شعر و هم شاعر به حاشیه منتقل شدند. از این رو، با وجود انتشار دفتری در این دوره با عنوان «عشق معنی میکند حرف مرا» (۱۳۸۱، ۷۵ ص) و تکیه بر عشق، این مُنجی عجیب ایرانیان در طول تاریخ، صدای این شاعر در میان جریانهای مختلف نوتر به کلی ناشنیده باقی ماند. به رغم این نکته، در تاریخ شعر فارسی در دوره تجدد، علاوه برحوزۀ محتوا و معنی، نباید از یاد برد که مشفقی بر وزن شعر نیمایی چیرگی مطلوبی داشت. البته گرایش او به شعر خطابی، اغلب سبب میشد که عنصر ایجاز در سرودههایش تحت شعاعِ سخنوری در کلام قرار گیرد. شاید از همین رو بود که نادر نادرپور، شاعر سخنور برجسته، شعر او را چنین میستود:
«سیروس مشفقی اندیشه و بیانی حماسی داشت و شعرش مثل خود او بلند و نیرومند و خوشسیما بود و به رغم خطاهای گاهگاهی در کاربرد الفاظ یا لغزشهای انگشتشمار در صرف و نحو، دارای مضامینی بکر و سیال بود» (طفل صدسالهای به نام شعر نو، گفتوگو با صدرالدین الهی، آمریکا، ۲۰۱۶، ص ۲۳۶).
اوج تکاپوهای ادبی مشفقی در میانۀ بیست تا سی و پنجسالگیاش بود. او در سال ۱۳۵۱ برندۀ جایزه شعر فروغ فرخزاد شد. علاوه بر این، در همین دهه، در مجموعۀ شاعرانی قرار داشت که در یکی از ۱۰ شب سال ۱۳۵۶ در «انجمن گوته» شعر خواند. وی در سالهای متاخرتر از حضور اجتماعی دور به نظر میرسید. پس از درگذشت همسرش، بیماریها بیش از پیش او را در محاصرۀ خویش گرفت. فقط با برخی از دوستانش مانند عظیم زرینکوب (کتابشناس، و برادر کوچکترِ استاد عبدالحسین زرینکوب) و عبدالرحمن فُرقانیفر (شاعر) مراوده داشت. من، خود، جز دو-سه بار بیشتر مشفقی را از نزدیک ندیدم.اما در بهمنماه ۱۳۹۸ تلفنی با وی چند کلمه دربارۀ سیر زندگی و شعرهایش سخن گفتم. چون قرار بود در اسفندماه نشستی در تحلیل سرودههایش به کوشش فرهاد عابدینی (شاعر) و اسدالله امرایی (مترجم ادبی) برگزار شود. بدبختانه، این نشست که چند تن از جمله محمود معتقدی و صاحب این قلم از جملۀ سخنرانان آن بودند، به سبب بیماری مُسری جهانیِ کووید-۱۹ برگزار نشد. اما به تعبیر حافظ «بر لب بحر فنا منتظریم ای ساقی…»: بیماری ریوی این شاعر گرامی را، که زادۀ بهار ۱۳۲۲ بود، در بهار ۱۳۹۹ از جامعۀ شعر ایران و زبان فارسی ربود. با نقل شعری دلپذیر از او با عنوان «دلیر خجسته» از نخستین دفترش، که جانِ جوانی او بود، این نوشتۀ کوتاه را پایان میبرم:
«فراموش کردم، فراموش کردی
فراموش کردی، فراموش کردند
پدر من صدای تو را میشناسم
پدر من تو را میشناسم، تو را میشناسم
صدای شگفت تو از پشت آن قلههای مِهآلود برفی
طنین دارد اینک ز انگیزۀ کوچ آن پهلوانان تنها
که یک شب صبورانه بر پشت اسبان چابک نشستند
و از امتداد درختان ساکت گذشتند
و رفتند، رفتند، رفتند، رفتند
تصاویر اشباح آن درههای موازی
به نجوای کهریز کوچک به خلوت خزیدند
و وهم غبار بیابان، بیابان آن سوی مرتع
به رویای آرام و پاکیزۀ آسمان ریخت
و خواب خوش سِهرهها را علفهای تنبل به هم زد
و در انتهای ملالآور شب
– – نمیدانم آن شب کدامین شب از این زمستان بیانتها بود-
که در انتهای ملا لآور شب
گریزنده باد شتابان، شتابان، شتابان
و گلهای قاصد،و بانگ خبرها، خبرها، خبرها
پدر من صدای تو را میشناسم
تو آن پهلوان لجوجی که با پهلوانان تنها نرفتی
و در خون، در این مرز ویران نشستی و ماندی
صدای کلاغان آن روستا را
فراز درختان پاییز مرتع شنیدی
و با آن پرستوی غربت به همدردی لالهزاران نشستی
و خاک مزار شهیدان این سرزمین را
به سر ریختی، سرمۀ دیده کردی
فراموش کردم، فراموش کردی
نفَسهای اسبان چابک اگر برف را ذوب میکرد
و ارابههای تبرّک اگر از کمرگان شب میگذشتند
اگر میگذشتند…
اگر میگذشتند… (پشت چپرهای زمستانی، صص ۲۶-۲۴)
فرمود وقتی با استاد درودیان شاعر "نویسنده و محقق زحمتکش معاصر همکار و هم اتاق بودم البته منظورم استاد ولی الله درودیان است و براستی با ایشان که بودم ساعتهایی سرشار از شعر و حال بویژه طنز داشتیم از جمله روزی از ناهار که برگشتیم همکار جلوی در اتاق گفت آقا یک نفر آمده بود شمارا ببیند استاد پرسید: دید.؟ و آن همکار که همیشه غرق در احوالات بده بستانهای خود بودبا تعجب و حیرت گفت نه آقا شما که نبودید....و استاد از پشت آن عینک ذره بینی خود نگاهی ملاطفت بار کرد و وارد اتاق شد و من هم بدنبالش ...استاد درودیان کاری بسیار سترگ درباره علامه دهخدا انجام داده اند که بسیار دیدنی و خواندنیست...استاد گاهی که مرا میدید بی تابی میکنم و در اتاق ریاست قدم میزنم و بالا و پایین میروم میگفت مثل اینکه زنجیره اذیتت میکند...و اشاره داشت بان شعر زنده یاد شاملو که میگوید:
در من زندانی ستمگریست که بزنجیرش خو نمیکند...
اما این کلمات زیبا را که میخوانید اولین بار از صادق شنیدم منظورم صادق هاتفی است که از زبان عبید میگفت>
مخنثی ماری خفته دید گفت دریغ مردی و سنگی و میگفت این عبارت مرامنامه عبید است .مرامنامه ای تا امروز معتبر است و براستی از ارزش نیفتاده است...میگویید نه ببیند با عده از دوستان در باغچه ای در استان البرز داشتم کار میکردم دیدم ماری از سرما در گودال درختی در خود پیچیده و چنبره زده است طفلک از سرما حال جنبیدن نداشت چه رسد ب نیش زدن و... اما بالاخره ااحساسات جانور دوستی غلبه کرد و پا گذاشتیم بفرار نه من بلکه همه و البته راضی بآزار آن حیوان نشدیم چه احتمال برخاستن و حمله هم میرفت پس چه بهتر تا ابد دیگر درآن باغچه پیدامان نشد ..بعد چند چند وقت شنیدم بنایی که رفته بود در آن باغچه اتاقی بسازد با دیدن آن مار بیچاره نه او را کشته بلکه آن بدبخت را آتش زده است..........
ماجرای بچه عقرب را هم که بنویسم دیگر حسابی کار آن مار خفته و مخنث دستتان می آید:
ما یک باغچه ای داریم در روستای چنگوره از ولایت آبگرم قزوین...این باغچه ناگهان درساعت چهار صبح شهریور سال هشتاد و چند با یک زلزله شش و نیم ریشتری زیر و رو شد و بویژه خانه ما که براستی آجر روی آجر نماند... تا اینکه با کمک بانک و پپس انداز خودی و زمین متری یک ریال که از محبت صاحب زمینها متری هزار خریداری شدتوانستیم باردیگر بساط خانه روستایی را علم کنیم و هنوز که هنوزست با بانک محترمه دعوای پرداخت اقساط را داریم اما بهر حال خانه ساخته شد و چنان شد که بندگان خدا که ما باشیم سالی چند روزی ییلاق نشین م یشیم و در یکی از همین روزهای سفر ب ییلاق بود که وقتی داشتم سیم آنتن تی وی را جابجا میکردم ناگهان احساس کردم چیزی مثل سوزن ب کف دستم فروشد نگاه که کردم دیدم یک عقرب جرار مادر مرده بدبخت که هنوز دوران کودکی را طی میکرد از بخت و اقبال بدش دست مرا نیش زده است و...ما میگویید نه گذاشتیم نه بر داشتیم با یک کف دست جانانه آن بچه عقرب بیچاره را روانه جهنم بالا کردیم اما بعد که نگاه کردیم تازه دردمان گرفت که ای بابا ..بابا جان باید واکسن ضد سم بزنیم و البته نعش عقربک را هم برداشتیم که در درمانگاه ب پزشک محترم نشان بدهیم تا بدانند این مار را زده چگونه عقربی بوده...پس راه افتادیم با کی با آقا سعید باجناق مکرم که در روستای چنگوره در همسایگی ما هستند همینجا بگویم همسایه دیگرمان آقا داوود پسر دایی مکرم عیال هستند که پس از فوت دایی محترم عیال خانه بآنها یعنی پسر دایی های عیال رسیده و درست در کنار پسر دایی ها دختر عموی مادری عیال هستد و ...نه خیال کنید که کار محاصره بنده از طرف فک و فامیل عیال بهمین جا تمام میشود زهی خیال باطل یا حتی میتوانم بگویم زکی خیال باطل چرا که آقا جان بنده داماد سر خانه که چه عرض کنم داماد سر روستا هستم یعنی روستای محترم ومکرم و معظم چنگوره اصولا روستای کل فامیل عیال مکرمه هستند... غرض که شوهر خواهر که همان باجناق بنده باشند را صدا کریم و راه افتادیم ...کجا ؟ آبادی حصار که بخش مرکزی چنگوره میباشد و در نه کیلومتری چنگوره واقع شده است...و آن نعش عقرب را هم در یک قوطی کبریت با خود بریم تا آن جنایتکاررا به پزشک محترم نشان بدهیم تا همانطور که گفتیم آنها یعنی اهل درمانگاه بدانند که آنکه ما را باین روز انداخته کی و چیست....
ترا مثل مهتاب ها دوست دارم
ترا مثل شبنم "ترا مثل غم
ترا مثل آرامش خواب ها دوست دارم
ترا مثل امیدها در فراسوی نومیدی و مرگ
ترا مثل باران که می بارد و سبزی روشنی می تراود بدشت و کویر
ترا مثل خورشیدها دوست دارم
سرنوشت شعرایی که در دهه پنجاه در قالب نیمایی فعالیت کردند با نوعی بد اقبالی و بدشانسی قرین بود و دو دستگی و فضای غبارآلودی که ناشی از جدالهای بی پایان طرفداران هنر برای هنر به سرکردگی مدعیان شعر حجم و شعر ناب و طرفداران هنر برای مردم به زعامت سعید سلطان پور و خسرو گلسرخی بود مجال را برای نمایان شدن سر از ناسره و نقد جدی و اصولی و امکان عرضه بدون پیش داوری از شاعران بد اقبال آن دوره سلب کرد و پس از آن نوبت به ادبیات انقلاب اسلامی رسید که البته چندان روی خوشی با جریان نیمایی نداشت.متاسفانه مرحوم سیروس مشفقی نیز یکی از این شاعران بود.
تنگ نظری ها و انحصار طلبی هایی که در سالهای بعد مجال عرضه آثار از شاعران دهه پنجاه را سلب کرد خواه ناخواه بسیاری از این شاعران را به پیله هایی راند که آثار خود را بدون نقد و ارزیابی ادامه دهند. به قول رضا براهنی هر چند این امر باعث می شود که شاعر امکان حک و اصلاح آثارش را داشته باشد اما نمی تواند ارزیابی درستی از پیشرفت یا زوال کارش داشته باشد.نسبت ارتباط با مخاطب برای شاعر حکم آب برای ماهی را دارد که بالیدن نگاه و اندیشه و سقف کلام بدون گرفتن جوابهای مثبت از طرف مخاطبین ممکن نیست.
علی ایحال نتیجه قطع ارتباط با مخاطب چنین شعری می شود:
آب را گل بکنید
بگذارید بسوزد این دشت
بگذارید بمیرد این باغ ...
حاصل آب و درخت و باغی که از من نیست
و برای من نیست ..
و بکام من نیست..
بگذارید همان هرزه علف های بیابان باشد
یا لجنهای لجنزار خیابان باشد
آن کبوتر اگر تشنه بمیرد بهتر
پیر مرد ی که بنان خشکیده قانع باشد
چه مصیبت زده انسانیست
هم اگر گرسنه در کنج خیابان بمیرد اولی تر...
ظرافت برقراری ارتباط بی واسطه با مخاطب به شاعر این امکان را می دهد که از حساسیتها و دل مشغولی های مخاطب و سلیقه زیبایی شناسی او آگاهی داشته باشد و بتواند در نگاه و معیارهایش انعطافهایی بدهد تا مقبول پسند مخاطب افتد.بسیار شاعران بودند که با کم توجهی به این ظرایف خواه ناخواه از دایره اقبال خوانندگان جدی شعر حذف شدند چرا که نتوانستند با زبان زمانه همصدا شوند .
شعر هایم ماندند
حرف ها را نزدم
قصه هایم کامل نشدند
روز رفتن آمد
فرصتی نیست خدا حافظ
اسب ها را چه کسی تا سر آبشخور خواهد برد
داس ها زنگ زدند
داس ها را چه کسی ؟؟
دشت ها را
کوهستان ها را
دشت ها را
کوهستان ها را
بار دیگر اما مردی دیگر می آید
مردی از دشتستان "از آبادی آن طرف کوهستان :از دریا از جنگل های وحشی
بار دیگر نعره مردی در میدان
بار دیگر مردی در میدان
شعر سیروس مشفقی زبانی ساده و روان و روایی دارد با تاثیرهایی از زبان ساده و امروزی فروغ فرخزاد .البته بدلیل سادگی و صمیمیت شاعر تلاشی بر ای مبهم و پیچیده نمایی و نشان دادن اطلاعات خود نمی کند اما با نهایت ایجاز و سلامت مقصود خود را روشن می کند:
من بی تو می میرم
بی تو نمی مانم
پاییز آمد
پاییز برگشت
گل های باغ اطلسی در باد ویران شد
ویرانه های ساحلی را آب با خود برد
ای آنکه با گمنامی پاییز و تابستان گذشتی
ای آنکه رفتی بر نگشتی "برنگشتی
برگرد برگرد
من بی تو می می میرم
بی تو نمی مانم
به قول استاد شفیعی کدکنی حتما لازم نیست که برای مطرح شدن در ادبیات سبک و زبان مخصوص به خود داشته باشیم
و صاحب سبک شدن هنر خاصی نمی خواهد جز انحراف عامدانه از نرم کلام و در ساده ترین نحو تکرار برخی اصطلاحات و ایجاد فضایی متفاوت.
اما مهمترین مسئله اقبال عام یافتن است که در این ایام عسرت چندان آسان نمی نماید.لذا همین اهتمام در ساده نویسی و همه فهم نویسی تلاشیست برای جلب مخاطبان .
مخاطبان کم حوصله ای که فرصت وقت گذاشتن بر متون غامض را به صرف کشف زیباییها نهفته درآن ندارند.
یک شب از آن شب های پائیزی
وقتی نمی بارید و می با رید
یک سایه با من در فرا سوی شب و باران ٬
تا انتهای سایه ها آمد
من گفتم و او گفت
او گفت و من گفتم
گفتیم و ناگفتیم و نا گفتیم و گفتیم
تا عاقبت در نهان خویش را سفتیم
**************
در آخرین ساعات آنشب
وقتی که می رفتیم و می رفت
از عمق تاریکی و باران
فریاد زد : های
ای گمشده در خاطرات سرزمین خویش
یاد شما در خاطر یارا نتان همواره زنده است
دیگر ندانستم چه میگفت آن غریب آشنا در هوهوی باران
در مجموع شعر مرحوم مشفقی زبان سالم و پیراسته ای دارد که آرایه های فنی و تصویرسازی هایش در سایه احساس صمیمی و صادقانه تصنعی نمی نماید و نمونه یک شعر بی نقص و معیار نیماییست.هرچند مرحوم مشفقی بدلیل شرایط خاصی که البته بیشتر شاعران غیر حکومتی درگیر با آنند نتوانست انچنان که باید جایی در خور در حافظه مخاطبان جدی شعر بیابد ولی این مسئله چیزی از ارزش شعرهای او کم نمی کند.