سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سه شعر از مرحوم سیروس مشفقی

با چشمهای تو

 

 با چشمهای تو

 

آن چشمهای مهربان پاک

 

من سالهای سال

 

عشق و امید و آرزو را - در دل و جان - پرورش دادم

 

با چشم های تو، به گشت باغ ها رفتم

 

با چشم های تو، سیر چشمه ها کردم

 

اکنون درین ایام، ایام پیری

 

از نفس افتادگی، سردی

 

هم با همان چشمان پاک روزها و روزگارانم

 

هم با همان امید

 

هم با همان خورشید

 

هم با همان عشق

 

این گرمی و این حال

 

این جان شیدا، این چنین احوال

 

پیروزی، عشق است در من

 

پیروز باشی عشق

 

در سینه من هر روز، هر زمان

 

در سوز باشی عشق

 


دهم...


اینجا کنار نهر برادر نگاه کن

در پشت هر درخت کمین کرده خنجری

دریا هنوز نعره جانسوز تشنگیست

هشدار بی نشانه ازین راه نگذری

در مقتل خدا سر و جان را فدا نمود

مردی نهاده جان بکف و بسته هردری

اینجا مصاف حق و باطل و پستی و راستیست

یک طفل بسته بقنداق و لشگری

دیگر خبر ز گمشدگان کس نیاورد

منگر ب پرسش دل شوریده سرسری

میخانه را زشور تو سرمیکشد بعشق

اکنون فرا رسیده زمانهای داوری


برای پرتو - الف -خ

دوباره جاده بود و راه بود و مرد چابک بر فراز اسب

بیابانی که می راندیم دشت عشق بود و انتهای دوستی - الفت

دریغا یک زمان گوئی کسی درخواب ها ی دور 

                                                صدایم کرد

کسی گوئی صدایم کرد

و من از انتهای بیشه های دور برگشتم

               ****

هنوز  آنجا  کنار بندرخاموش

صدای خسته مردان ماهیگیر می آمد

دوباره روزهای فقر بر گشته است

هلا ای موج ای دریا

چرا احوال مردان جوانت را نمی پرسی

             ***

دوباره کودکان ما

گرسنه سرببالین می نهند هر شب

چرا در بیشه مهتاب

نهال نازک رویا نمی روید

          ****

تنورنان مادر سرد و خاموش است

 هلا ای موج ای دریا

صدای دوست می آید

صدا یک بار دیگر شعر های روزگاران کهن را خواند

ببین بشنو

ببین بشنو

صدای دوست می آید

       ***

بیا یکبار دیگر تا سر باغ رفاقت گام بر داریم

صدایم کن

 

 

24/6/1390



خورشیدها / محمد علی شاکری یکتا

در شامگاه

خورشیدرا

با غرش مرگ آ و ر پنج گلوله مشبک کردند

آنگاه آسمان و زمین

عرصه پرواز خفاشان شد

سرزمین خورشید ها ست سرزمین من

هر روز از کرانه آبی ترین آسمان ها

از آنسوی سنگین ترین کوهستان ها

و از اعماق   عمیق ترین جنگل ها

خورشید ها دوباره می آیند

خورشیدها دوباره می آیند

خورشید ها دو باره می آیند

وپای در راه این عقیده می فشرند

و   جان  در راه این عقیده می با زند

که شب رفتنی است

     سیاهی رفتنی است

                   سکوت رفتنی است

 

 

 

 

 

 

پس از تو / لا ادری


من این کنار پشت این درخت ها

تو در میان جمع در حضور انجمن

تو و شکوه خنده ها ی دلفریب تو

من و هجوم گریه های دردناک من

چکونه این کتاب سوخت؟؟

چگونه باغ را مصیبت خزان گرفت

گاهواره بوی مرگ داد گور شد

     *******

پس از تو  با غ در عزای تو شکوفه ای نداد

پس از تو آفتاب سرد شد

زمین سکوت کرد

                  شعله ای نداد

پس از تو اسب ها بدشت ها نتاختند

پس از تو شاعران سرود عاشقانه ای نساختند

نگاه کن ٬ نگاه کن

                 ٬بجای چهره های سالم و نشاط بخش زندگان

                                                                           مردگان نشسته اند.

رها / سید علی میر افضلی


رهایش کنی،به!

همین،چاره چارچوب زمان است

و قابی جدید آن طرف‌تر بسازی

که اصلاً نه ضلعی

نه اندازه‌ای و

نه چیزی


سید علی میرافضلی

@best_stories

سه گانی / خاطره فروزان

 

خاطراتی سبز در مشتش؛
نرم بر دلهایمان می‌زد
باز باران با سرانگشتش.