گنجشک بسیار است
در حوض نقاشی؛
صدها ترک دارد دل کاشی.
#نعیمه_المولی
╭━═━⊰
از دور دست بانگ غریبی
میآیدم به گوش
بانگی عبوس و تلخ
بانگی پر از کدورت تردید
بانگی به رنگ تیرهی دلتنگی
بانگی بدون روشنی دلکش یقین.
گویا کسی در آن سوی شب ناله میکند
از درد بیکسی
یا از جراحت غم غربت.
نه، ناله نیست این
بیشک
من میشناسمش
بسیار آشناست به گوشم
انگار
آن را شنیدهام همه عمر از درون خویش
نجوای گنگ از نفس افتادهایست دردمند
آهیست
دمسرد و دودناک
بانگیست برشده
از کام خشک و تشنهی ناکامی
شاید کسی به زمزمه میخواند
در زیر لب ترانهی تنهایی.
از دوردست بانگ غریبی
میآیدم به گوش.
این بانگ از کجاست که اینسان
مسحور کرده است وجودم را
با آن طنین بغضنشانش؟
میلرزد از غرابت آن قلب خستهام.
پژواک گریههای شبانهست؟
یا خندههای از سر بیچارگی نومیدی؟
شاید مسافریست غریبه
گمکردهراه، خسته و سرگشته.
اینسان چرا گرفته صدایش؟
تلخ از چه روست طعم نوایش؟
شاید کسیست طعمهی توفان بیکسی
آوای او تلاطم امدادخواهی است
در آرزوی آن که رهایی ببخشدش
دستش بگیرد و بکشد بیرون
از ورطهی سیاه مرارت
از بند محنتش برهاند.
شاید کسیست
از پا درآمده
از راه مانده باز
واماندهایست از نفس افتاده
تنها و بیپناه
در تنگنای یأس گرفتار
فرسودهای تکیده و بسیار خسته است
در گیرودار فاجعه درهمشکسته است
انگار
با سایهاش
سرگرم گفتوگوست
میپرسدش
آن دردمند زجرکشیده
با آن نوای گنگ و غریبه
سرشار از تحسر و افسوس:
آیا کدام حس صفابخش، زندهست
اینک، در این دیار فرورفته
در باتلاق مرگ
و احتضار یأس
از آن پر از ملاطفت احساسهای صاف
که ذهن را طراوت میبخشید
و قلب را لطافت
در ما که قلبمان
دیریست مرده است؟
آیا کدام خاطره جاریست
در ما که ذهنمان
گوریست منجمد
بی هیچ جنبشی و پر از سردی سکون
چون سنگواره ساکت و سنگین و سختخو
آخر چرا
اینسان چراغ رابطه خاموش گشته است؟
آخر چرا
اینگونه شوق عشق فراموش گشته است؟
دیگر کسی نگاه کسی را
پاسخ نمیدهد
آیا به لاک مرگ فرورفته زندگی
کز کرده، سر به زیر، فرومایه و حقیر
و بسته است
چشمان تابناک پر از روشناییاش؟
با چشمهای بستهی خود شاید
در زیر لب به زمزمه میخواند
پژواک آن نوای غمانگیز
افکنده در سکوت شب سرد من طنین
در این فضای راکد و خاموش.
از دوردست بانگ غریبش
میآیدم به گوش.
در جهان سرودههای نیما مکانهای طبیعی گوناگونی وجود دارد- از کوه و دره تا جنگل و بیشه، از چشمه و جویبار و رود و دریا تا کناره و ساحل، و از بیابان تا دشت و دمن و صحرا.
دشت و دمن و صحرا که هر سه به معنای زمین پهناور هموار و بدون پستی و بلندی و مستعد تبدیل شدن به کشتگاه است، در چند شعر نیما حضور دارد- به صورت دشت، دشت و دمن، دشت و صحرا، و چشمگیرترین حضورش هم در این شعر است: "بر فراز دشت باران است، باران عجیبی".
نیما چون زادهی کوهستان بود کوهها و درهها را بیشتر از سایر مکانهای طبیعی دوست داشت و با آنها انس و الفت بیشتری داشت، به همین سبب اینها بیشتر از سایر مکانهای طبیعی در سرودههایش حضور دارند ولی حضور دشت و دمن و صحرا هم در سرودههایش چندان کمرنگ و کم نقش نیست. به عنوان نمونه، دشت و صحرا در یکی از سرودههای آغازین نیما- "افسانه"- حضوری رنگین و سرشار از گل دارد:
عاشقا! خیز کامد بهاران
چشمهی کوچک از کوه جوشید
گل به صحرا در آمد چو آتش
رود تیره چو توفان خروشید
دشت از گل شده هفترنگه.
در "مفسدهی گل" که یکی دیگر از سرودههای ابتدایی نیماست، گل زیباروی دلبر در دشت، چهره برمیافروزد و عاشقانش- پروانه و زنبور و بلبل- را با هم درگیر میکند و باعث فتنه و تباهی (مفسده) میشود:
صبح چو انوار سرافکنده زد
گل به دم باد وزان خنده زد
چهره برافروخت چو اختر به دشت
وز در دلها به فسون میگذشت
...
گل و باد و دشت، در کنار همدیگر، در سرودهی زیر نیما هم حضور دارند:
چون باد صبا به دشت میکرد شتاب
کردش گل سرخ تازه بشکفته خطاب
پرسید: "به پاس خاطر من که چنین
رنگینتر و بهترم ز گلهای قرین
از ره که رسیدهای رهآورد تو چیست؟"
گفت: "این همه را که گفتی انکارم نیست.
چون از همه زیباتری، این برگ دراز
آوردهامت که تا بپوشد رخ ناز
از خلق مبادا که گزندت برسد
رنجی ز طریق نوشخندت برسد."
در چند رباعی از سرودههای نیما هم دشت و صحرا در کنار باد یا ابر حضوری چشمگیر دارد. به عنوان نمونه:
باد آمد و روی دشت و گلزار بسوخت
در خرمن خندان گل آتش افروخت
میخواست نشان گذارد از خود بر خاک
آب همه برد و بار از اندوه اندوخت.
یا:
ابر آمد و روی کوه و صحرا بگرفت
از دامن دشت تا به دریا بگرفت
دنیای غمی ساخت دلم را آنگاه
آسان با من تمام دنیا بگرفت
یا:
ابر آمد و گفتم همه صحرا بگرفت
با من که دلم گرفت، دنیا بگرفت
تو لیک نگفتی دل بگرفتهی من
اندر طلب تو در کجا جا بگرفت.
چشمگیرترین حضور دشت در سرودههای نیما در همین سرودهی "بر فراز دشت باران است" دیده میشود. نخست یکبار این شعر را بخوانیم:
بر فراز دشت باران است، باران عجیبی
ریزش باران سر آن دارد از هر سوی وز هرجا
که خزنده، که جهنده، از رهآوردش به دل یابد نصیبی.
باد، لیکن، این نمیخواهد.
گرم در میدان دویده، بر زمین میافکند پیکر
با دمش خشک و عبوس و مرگبارآور
از گیاهی تا نه دل سیراب آید
بر ستیز هیبتش هر دم میافزاید
زیر و رو میدارد از هر سو
رستههای تشنه و تر را
هر نهال بارور را.
باد میغلتد
غش در او، در مفصلش، افتاده، میگرداند از غش روی
چه بهناهنگام فرمانی!
با دم سردی که میپاید
از زن و از مرگ هم- با قدرت موفور
این چنین فرمان نمیآید.
باد میکوشد
باد میجوشد
کاورد با نازکآرای تن هر ساقهای در ره نهیبی
بر فراز دشت باران است، باران عجیبی.
(١٣٢٨)
این سرودهی نیما بر اساس تضاد همراه با درگیری و ستیزه بین "باران" و "باد" شکل گرفته و ساخته و پرداخته شده است. باران و باد در این سرودهی نیما نه دو موجود عینی و واقعی و دو پدیدهی طبیعی بلکه دو نماد هستند، زیرا در طبیعت بین باد و باران هیچ تضادی وجود ندارد و در نتیجه درگیری و ستیزهای هم وجود ندارد- درست برعکس، در طبیعت، رگبارهای شدید باران اغلب با بادهای شدید و توفان همراه هستند و ایندو همساز و همکار و همکوش با هم پدید میآیند و همدیگر را تقویت و تکمیل میکنند، ولی در این سرودهی نیما، ایندو نمادهایی هستند در تضاد و درگیری با هم- باران نماد زندگی و آبادانی و بالندگی است و باد نماد ویرانی و تباهی و مرگ، و از همین روست که با هم در کشمکش و ستیزه و بر ضد هم در کارند.
در سرودههای دیگری هم نیما از "باد" به عنوان نماد ویرانی و تباهی و مرگ استفاده کرده است- به عنوان نمونه در شعر "همسایگان آتش". در یکی از رباعیهایش نیما دربارهی "باد" چنین سروده است:
باد آمد و باغ را به توفانی داد
درها بشکست و ره به ویرانی داد
گفتی پس توفان چه گرفتند حساب؟
دیوی شد و جای خود به شیطانی داد.
جنبهی چشمگیر دیگر این شعر که جنبهای منفی و تاریک است، در کنار هم قرار گرفتن زن و مرگ- با قدرتی موفور (بسیار زیاد- فراوان)- و مترادف با باد ویرانگر و تبهکار است، و این به روشنی بیانگر دید منفی و بدبینانهی نیما نسبت به زن، و یکی از نقطههای ضعف بینش اوست. در حالی که زن زایای زندگی و آفریننده و بارآور است و باید با نماد باران همراه و همساز باشد، نیما او را در ردیف مرگ و با قدرت بسیار زیاد ویرانگری و تبهکاری مینمایاند.
پشت این ستاره های بی حدود
هیچ ،غیر این نبود:
زندگی ، شبی سیاه
با چراغ های ِ بی نهایت است!
✅ در همین سپتامبر گذشته که باز در ژنو بودم در یکی از ضیافتها که غالباً برای آشنا شدن نمایندگان دُوَل با یکدیگر واقع میشود یکی از همقطارهای ایرانی من در سر میز پهلوی شخص ناشناسی قرار گرفته بود. در ضمن صحبت آن شخص اظهار داشت من یک قطعه شعر فارسی میدانم که حق است شعار جامعۀ ملل باشد. پس قطعۀ معروف را خواند که:
✅بنیآدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
تو کز محنت دیگران بیغمی
نشاید که نامت نهند آدمی
✅همقطار من متعجب شد که این کیست که فارسی میداند و شعر سعدی میخواند. معلوم شد نمایندۀ دولت البانی است و چون قبل از جنگ اخیر البانی جزء دولت عثمانی بود و عثمانیها غالباً به ادبیات فارسی آشنا بودند او هم فارسی میداند.
از نقل این حکایات علاوه بر شاهد آوردن بر مقصود این منظور را هم دارم که متذکر باشید و شادی و تفاخر کنید که مملکت ما چه مردمان بزرگپرورده و آنها چه آثار نفیس برای ما به میراث گذاشتهاند که به هر موضوع متوجه شوید میتوانید از کلمات آنها استفاده و به آن استناد کنید و موجبات سرافرازی و آبرومندی خود و ملّت خویش را فراهم آورید به شرط آنکه قدر آن بزرگواران را بدانید و به احوال آنها معرفت پیدا کنید.
✅[سیاستنامۀ ذکاءالملک: مقالهها، نامهها و سخنرانیهای سیاسی محمّدعلی فروغی، بهکوشش ایرج افشار، هرمز همایونپور، تهران: انتشارات دکتر محمود افشار، ۱۴۰۰، ص ۱۶۶]
✅بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار؛ تعمیم زبان فارسی، تحکیم وحدت ملّی و تمامیت ارضی
@AfsharFoundation @MostafaTajzadeh