دست تو
دست نرم تو
دست مهربان و گرم تو
دست سرد و تشنهی حرارت محبت مرا گرفته است
با تمام مهربانی پر از نوازشش
دست تشنهی نوازش مرا که غرق حسرت رفاقت است
با عطوفتی پر از صداقت و صفا گرفته است
دست خستهی مرا
دست خستگیزدای تو.
در کنار هم روانهایم
و به پیش میرویم
ما، من و تو، همرهان همدم همیشگی
غرق در صفا و صلح
و ملاطفت که نغمهاش نوای آشنای گامهای ماست
و صمیمت که پرتو همیشه راستگوی آن چراغ رهنمای ماست.
راستی، بگو
دستهای ما چگونه و کجا و کی پلی برای رد شدن از این شب سیاه و سرد میشوند؟
و چگونه و کجا و کی به شهر آفتاب تابناک بیغروب میرسیم؟
کی از این فضای بستهی پر از غبار یأس و دود ترس میرهیم؟
کی به هم بشارت طلوع صبح نودمیدهی امید میدهیم؟
دست تو
گرم و نرم
دست غرق خواهش مرا فشار میدهد
و مجاب میکند
با فشار دلنوار خود که منطقش رفاقت است
و صمیمیت
ذهن غرق پرسش مرا
و فشار عاشقانهاش که دلگشاست
پاسخ تمامی سوالهاست.
من بچهی جوادیهام
من بچهی امیریه
مختاری
گمرک
فرقی نمیکند
این رودهای خسته به میدان راهآهن
میریزند.
- از شعر "من بچهی جوادیهام"
یازده سال پیش، در روز یازدهم مهر 1385، عمران صلاحی، شاعر، نویسنده، مترجم و طنزپرداز خوشذوق و نامدار، در سن شصت سالگی، در پی سکتهی قلبی، درگذشت. عمران زادهی اول اسفند سال 1325 در تهران بود. پدرش اردبیلی و مادرش از مهاجران باکو بود که نخست به سمنان و سپس به تهران مهاجرت کرده بود.
او سالهای تحصیلات دبستانی خود را در شهرهای قم و تهران و تبریز گذراند. از سالهای نوجوانی شروع به سرودن شعر کرد و نخستین شعرش را برای مجلهی "اطلاعات کودکان" فرستاد و در سال 1340 در این مجله چاپ شد. در همین سال پدرش را از دست داد.
عمران صلاحی در قالبهای گوناگون، از جمله قالبهای کلاسیکی چون غزل و رباعی و مثنوی، و قالب نیمایی شعر میسرود. نخستین شعر نیماییاش در سال 1347 در مجلهی "خوشه" به سردبیری احمد شاملو منتشر شد. مشهورترین شعر نیماییاش شعر "من بچهی جوادیهام" است. در قالب نیمایی شعرهایش معمولن کوتاه و دارای زبانی ساده و بیانی معناگرا و اجتماعی- انسانی، با نگاهی طنزآمیز بودند. به نمونههای زیر توجه کنید:
"به هوا نیازمندم"
به هوا نیازمندم
به کمی هوای تازه
به کمی درخت و قدری گل و سبزه و تماشا
به پلی که میرساند یخ و شعله را به مقصد
به کمی قدم زدن کنار این دل
و به قایقی که وا کرده طناب و رفته رقصان
به کرانههای آبی
و کمی غزال وحشی
به شما نیازمندم.
"به آفتاب سلام"
به آفتاب سلام
که باز میشود آهسته بر دریچهی صبح.
به شیر آب سلام
که چکه چکه سخن میگوید
و حوض میشنود.
به التهاب سلام
که صبح زود مرا مست میکند.
به بوی تازهی نان...
"تو بودی که آواز را چیدی از پشت مه"
تو بودی که آواز را چیدی از پشت مه
تو بودی که گفتی چمن میدود
تو گفتی که از نقطهچینها اگر بگذری
به اسرار خواهی رسید
تو را نام بردم
و ظاهر شدی
تو از شعلهی گیسوانت رسیدی به من
من از نام تو
رسیدم به آن شهر پیچیده در گردباد
تو گفتی سلام
گل و سنگ برخاستند.
"مرگ از پنجرهی بسته به من مینگرد"
مرگ از پنجرهی بسته به من مینگرد
زندگی از دم در
قصد رفتن دارد
روحم از سقف گذر خواهد کرد
در شبی تیره و سرد
تخت حس خواهد کرد
که سبکتر شده است
در تنم خرچنگیست
که مرا میکاود
خوب میدانم من
که تهی خواهم شد
و فرو خواهم ریخت
تودهی زشت کریهی شدهام
بچههایم از من میترسند
آشنایانم نیز
به ملاقات پرستار جوان میآیند.
مشهورترین حوزهی فعالیت ادبی عمران صلاحی حوزهی طنز بود. خودش دربارهی شروع کار طنزپردازیاش چنین نوشته است:
"ماجرای طنزنویسی من اینجوری شروع شد که منزل پدری من در جوادیه بود. یک خانوادهی بسیار فقیر. من معمولن در پیادهرویهای روزانهام خیلی چیزها از داخل جوی آب و کنار دیوار پیدا میکردم. مخصوصن همیشه دنبال روزنامه و مجله بودم، و هر جا یک تکه روزنامه پیدا میکردم، آن را برمیداشتم، تمیزش میکردم، و میخواندمش. یک روز از داخل جوی چهار صفحه از یک روزنامه را پیدا کردم که اسمش "توفیق" بود. تا آن موقع نمیدانستم "توفیق" چیست. آن را بردم خانه و خاکش را پاک کردم و خواندم. خیلی خوشم آمد. تصادفن نشانی "توفیق" در آن چهار صفحه وجود داشت. آن موقع من با یک دوچرخه قراضه به مدرسه میرفتم و بچههای جوادیه سنگ میانداختند و پرههای دوچرخهام را میشکستند و دنبالم میکردند. یک روز من از زبان بچههای جوادیه شعر گفتم و برای "توفیق" فرستادم، با این مضمون:
من بچهی جوادیه هستم، آهای کاکا
ناراضیاند خلق ز دستم، آهای کاکا
و به همراه یک کاریکاتور آن را برای "توفیق" فرستادم. مدتها گذشت و یک روز از "توفیق" نامهای به دستم رسید. در نامه کلی تشویق شده بودم و فهمیدم مطالبم در "توفیق" چاپ شده است و آنها انتظار داشتند من به دفتر مجله بروم. من هم یک روز با دوچرخه قراضهام به دفتر "توفیق" در خیابان استانبول رفتم. با ترس و لرز و خجالت فراوان. آنها باور نمیکردند که این شعر سراپا شیطنت را من گفته باشم. تصادفن آن روز جلسهی هیئت تحریریه بود و مرا به آنجا بردند. در جلسات تحریریه به سوژه فکر میکردند. یک خبر را جلو من گذاشتند و من هم سوژهی فکر کردم. خلاصه تصادفن همهی سوژههایم تصویب شد و خیلی تشویق شدم. البته این را هم بگویم که "توفیق" بیشتر از کاریکاتور من خوشش آمده بود و من را به آتلیه فرستاد که آقای درمبخش و پاکشیر هم آنجا بودند. ولی من خودم حس کردم آمادگی بیشتری برای شعر و مطلب دارم. از سال 44-45 رسمن در هیئت تحریریهی "توفیق" که آن زمان کوچکترین عضوش من بودم، مستقر شدم. از این زمان طنزنویسی من شروع شد."
عمران صلاحی در کنار سرودن و نوشتن قطعههای منظوم و منثور طنزآمیز به کار پژوهش در حوزهی طنز هم دلبستگی داشت و در سال 1349 با همکاری بیژن اسدیپور کتاب "طنزآوران امروز ایران" را منتشر کرد. این کتاب مجموعهای از طنزهای معاصر بود.
او در سال 1352 به استخدام رادیو درآمد و تا سال 1375 که بازنشسته شد برای برنامهی فکاهی رادیو مطلب مینوشت. همچنین، او سالها عضو شورای عالی ویرایش "سازمان صدا و سیما" بود.
عمران صلاحی در طول سالهای فعالیت ادبیاش با نشریههای گوناگونی همکاری کرد، از جمله با مجلهی "گلآقا" و با نامهای مستعاری چون بچهی جوادیه، ابوقراضه، ابوطیاره، بلاتکلیف، کمال تعجب، زرشک، تمشک، پیت حلبی، آب حوضی، زنبور، مراد محبی، جواد مخفی، راقم این سطور، در این مجله مینوشت. او با نشریههای دیگری چون "دنیای سخن"، "آدینه"، "کارنامه"، "کلک" و بخارا" هم همکاری مداوم داشت. در این نشریهها او ستونی داشت که در آن مطالبی با عنوان "حالا حکایت ماست" مینوشت. به همین سبب بین دوستانش در تحریریههای این مجلهها به "آقای حکایتی" معروف شده بود.
اینک نمونههایی از شعرهای طنزآمیز نیمایی او:
"در یک هوای سرد"
در یک هوای سرد پس از باران
مردی رمیدهبخت
با سرفههای سخت
دیدم که پهن میکرد
عریانی خودش را
روی طناب رخت.
"بهشت"
آدم به جرم خوردن گندم
با حوا
شد رانده از بهشت
اما چه غم
حوا خودش بهشت است.
"خوشبختی"
فریاد میزند کودک
با دستهای بلیت به دستش
از راه میرسد مردی
میگوید:
- آه ای درخت خوشبختی!
برگی به من بده.
"تور"
صبح سیماندام
در کنار حوض
هرچه بر تن داشت، دور انداخت
نغمهی مرغان بازیگوش
باغ را در شوق و شور انداخت
دود و داد صد موتور ناگاه
روی صبح و نغمه تور انداخت.
"اشک و خنده"
دلشان میخواست
چشم مردم را گریان بینند
گاز اشکآور را ول کردند
خندهآور بود.
"بر چشم بد لعنت"
میرود ارابهی فرسودهای لنگان
میکشد ارابه را اسبی نحیف و مردنی در شب
آن طرف، شهری غبارآلود
پشت گاری سطلی آویزان پر از خالی
خفته گاریچی، مگسها اینور و آنور
پشت گاری جملهای: "بر چشم بد لعنت".
بیشهزار شعر نیما یوشیج درختهای فراوان و گوناگون دارد. درختهای میوهی جنگلی چون درخت سیب ترش، درخت سیب شیرین، درخت امرود (گلابی)، درخت انجیر، درخت فندق؛ درختهای سر بر آسمان کشیده چون افرا و توسکا و اوجا و نارون؛ درختهای محلی چون کراد، ریس، تلاجن، مازو، سناور؛ درختان خشکیده و پیر؛ درختان سرسبز جوان؛ و گیاهان وابسته به درختان چون دارمج.
در این بررسی به بیشهزار شعر نیما میرویم و پای هریک از درختانش کمی به تماشا میایستیم...
نخست از درختان میوه شروع میکنیم:
درخت سیب شیرین:
"درخت سیب" شیرینی در آنجا هست، من دارم نشانه
به جای پای من بگذار پای خود، ملنگان پا
مپیچان راه را دامن
بخوان ای همسفر با من
(از شعر "بخوان ای همسفر با من")
درخت سیب ترش:
از همان شب میگریزد او ز مردم
دوست دارد ماند از جمع کسان گم
تا به دست خود بدارد سرنوشت خود دگرسانتر
میرود سوی بیابانهای دور و خلوت این جنگل نمناک
از برای آنکه در زیر "درخت سیب" ترشی
...
خامش و تنها شود ساعات طولانی
(از شعر "خانهی سریویلی")
درخت امرود (گلابی)
آن زمانی که امرود وحشی
سایه افکنده آرام بر سنگ
کاکلیها در آن جنگل دور
میسرایند با هم همآهنگ.
(از شعر "افسانه")
جاده خالیست، فسردهست امرود
هرچه میپژمرد از رنج دراز.
(از شعر "در فروبند")
درخت انجیر:
من به زیر این درخت خشک "انجیر"
که به شاخی عنکبوت منزوی را تار بسته
مینشینم آنقدر روزان شکسته
که بخشکد بر تن من پوست.
(از شعر "تابناک من")
شب است
شبی بس تیرگی دمساز با آن
به روی شاخ "انجیر" کهن، وگدار میخواند به هر دم
خبر میآورد توفان و باران را- و من اندیشناکم.
(از شعر "شب است")
درخت فندق:
اندر آن جایگه که "فندق" پیر
سایه در سایه بر زمین گسترد
چون بماند آب جوی از رفتار
شاخهای خشک کرد و برگی زرد
آمدش باد و با شتاب ببرد.
(از شعر "داستانی نه تازه")
سپس درختان غیر میوه با نامهای مشهور و غیر محلی:
درخت بید:
بر پای "بید" سبز نشسته تمام روز
افکنده سر فرود، چنان شاخههای "بید"
بود از برای عشق دلآزار خود به سوز
هرکس صدای گریهاش از دور میشنید
ای عاشق فسرده! بخوان زیر "بید" سبز.
...
ای "بید" سبزرنگ نگونسر، محبوب عاشقان!
عشاق را به سایهی کمرنگ تو پناه
او را گناهکار مخوانید، از هر بدم که کرد
بخشیدمش، ندارد آن بینوا گناه
ای عاشق فسرده! بخوان زیر "بید" سبز.
(از شعر "ای عاشق فسرده")
درخت نارون:
و "نارون" خموش
و باغ دیده غارت، بر حرفها که هست
بستهست گوش
و هرچه دلگزاست.
(از شعر "در ره نهفت و فراز ده")
کاج:
"کاج" کردهست غمین بالا راست
مینشیند به بر او ساحل
ابری از آن ره کوهان برخاست
میشود بر سر هرچه حائل.
(از شعر "کینهی شب")
توسکا: درختیست از تیرهی غانها که بعضی گونههایش به صورت درختچه است. این درخت معمولن در جاهای مرطوب و باتلاقی و در کنار نهرهای پر آب و برکهها میروید. در دنیا بیش از سی نوع درخت توسکا وجود دارد که تنها دو نوعش در ایران رشد میکند: توسکای ییلاقی (مخصوص مناطق سردسیر) و توسکای قشلاقی (مخصوص مناطق گرمسیر)
بود هر چیز به جای خود، از هر سویی
"دارمج" بر سر "توسکا"ی کهن
همچو "توسکا" ز بر راه به پای
(از شعر "مانلی")
"دارمج" گیاهیست طفیلی که بر تنهی درختان میروید و خوراک دامها، بهویژه گاو و گوساله، است.
افرا: درختیست تنومند با برگهای پنجهای که در باغها و جنگلها میروید و به خصوص در جنگلهای شمال ایران فراوان است. در مازندران به آن "افرادار" هم میگویند و دار در زبان مازندرانی به معنای درخت است. در زبان پارسی هم یکی از معناهای دار، درخت است و در ترکیب "دار و درخت" به همین معناست. به افرا، اسپندان، اسفندان و بوسیاه هم میگویند.
به یغمای ستیز بادها باغ
فسرده بود یکسر
پلیدی زیر "افرادار"
شکسته بود کندوهای دهقانان
و خورده بود یکسر.
(از شعر "بخوان ای همسفر با من")
اندر آن لحظه که مریم مخمور
میدهد عشوه، قد آراسته "لرگ"
در همان لحظه کهن "افرا"یی
برگ انباشه در خرمن برگ.
(از شعر "گندنا")
"لرگ" درختی از خانوادهی گردو است که در جنگلهای شمال ایران میروید.
درون جاده کس نیست پیدا
پریشان است "افرا"- گفت توکا
(از شعر "آقا توکا")
اوجا: درختیست از خانوادهی نارون که در بخشهای کم ارتفاع جنگلهای شمالی ایران و در حاشیهی بیشهزارها و مناطق مرطوب میروید. به مازندرانی آن را "اوجادار" هم مینامند و به گیلکی به آن "لی" میگویند.
ابر میپیچد، دامانش تر
وز فراز دره "اوجا"ی جوان
بیم آورده برافراشته سر.
(از شعر "آنکه میگرید")
ماه میتابد، رود است آرام
بر سر شاخهی "اوجا" تیرنگ
دم بیاویحته، در خواب فرو رفته، ولی در آیش
کار شبپا نه هنوز است تمام.
(از شعر "کار شبپا")
سرو کوهی: گونهای سرو ارزشمند و دیرزیست که در مناطق کوهستانی و بیشتر در ارتفاعات بیش از ۲۵۰۰ متر میروید. این گونه که بومی ایران هم هست در دامنهی جنوبی رشته کوههای البرز، از آذربایجان تا خراسان و به ویژه در شرق کشور و در ارتفاعات به صورت گسترده یافت میشود.
شباهنگام در آن دم که بر جا درهها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یادآوری یا نه، من از یادت نمیکاهم
تو را من چشم در راهم.
(از شعر "تو را من چشم در راهم")
درخت میمرز: "مَیمرز" (مایمرز) یا "ریس" که نام دیگر آن ابهل است یکی از گونههای سرو کوهی است که در جنگلهای شمال ایران میروید. ارتفاعش یک تا دو متر است و دارای شاخههای متعدد نامنظم است. میوهاش به بزرگی فندق و آبدار و به رنگ آبی تیره است. در پشت برگهایش غدههای ترشحی موجود است که دارای بویی نامطبوع و طعمی تلخ است.
مانند روز پیش یک آرام "میمرز"
پر برگ شاخهایش به سنگی نهاده سر
(از شعر "مرگ کاکلی")
همهشان میترسند، آری
نه در آن ریبی، حتا
از وفور مهتاب
از تن سنگی اگر "میمرز"ی
سربرآورده بر آن سنگ به خواب.
(از شعر "یک نامه به یک زندانی")
درخت ریس: همان "میمرز" است و از خانوادهی سرو کوهی:
میرود سوی بیابانهای دور و خلوت این جنگل غمناک
از برای آنکه در زیر درخت سیب ترشی
یا درختی "ریس" که مانند مخمل بر سر سنگی لمیدهست
خامش و تنها شود ساعات طولانی.
(از شعر "خانهی سریویلی")
مازو: گونهای درخت بلوط است که به آن بلوط مازو هم گفته میشود و در جنگلهای شمال ایران میروید.
کنون که باد از خار و خس هر آشیان که گشت ویرانه
به روی شاخهی "مازو"ی پیری
به نفرت تار میبندد
در آن جای نهان (چون دود کز دودی گریزان است)
که میخندد؟ که گریان است؟
(از شعر "که میخندد؟ که گریان است؟")
نگرفته است آبی از آبی تکان ولیک
"مازو"ی پیر کرده سر از رخنهای به در.
(از شعر "مرگ کاکلی")
در ساحل خامشی که بر رهگذرش
بنشسته غراب
یا آنکه درخت "مازو"یی تک رسته
وانجا همه چیز مینماید خسته
آنها همه دلبستهی آوای خودند
دائم پریان
هستند به آوای دگرگون خوانا.
(از شعر "پریان")
سناور: نام محلی درخت صنوبر است.
ای رفیق روز رنج بینوایی!
از کدامین راه بر سوی فضای تیرگان این راه را دادی درازی؟
از همان ره رو به گلگشت دیاران بازگردان این تن سرگشتهات را
باشد آن روزی که وقتی از رهش چوپان پیری بازیابد کشتهات را
ور "سناور" که طلای زرد را ماند به هنگام گل خود
بگسلد از خندههایش بر مزار تو گلوبند.
(از شعر "بازگران تن سرگشته")
کراد: اقاقیای جنگلیست که در هنگام بهار بوی گلهایش سردرد میآورد و ساقهاش پوشیده از تیغهای تیز و درشت است.
گویند روی ساحل خلوتگهان دور
ناجور مردمی
دارند زیست
و پوستهای پای آنها
از زهر خارهای "کراد"
آزرده نیست.
(از شعر "اندوهناک شب")
همچنین ارواح نامقبول مطرودان که در این خاکدان سرگشته بودند
چون "کراد" درد سر افزای در هنگام گل دادن
کرده هر پهلو به نیش خارهای خود مسلح.
(از شعر "منظومه به شهریار")
شب به ساحل چو نشیند پی کین
همه چیز است به غم بنشسته
سر فرو برده به جیب است "کراد"
(از شعر "کینهی شب")
تلاجن: گونهای درخت جنگلیست. همچنین درختچهایست که در ناحیههای کوهستانی شمال ایران میروید- به ویژه در یوش- و گلهای زردرنگ دارد. اهالی یوش گلهایش را میچینند و به عنوان سبزی با برنج میپزند. "تلا" در گویش مازندرانی به معنای خروس است و "جن" مخفف جنگ است و نام "تلاجن" از اینرو روی این درختچه نهاده شده که گلهایش شبیه به تاج خروسهای حنگی است.
تو را من چشم در راهم شباهنگام
که میگیرند در شاخ "تلاجن" سایهها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
تو را من چشم در راهم.
(از شعر "تو را من چشم در راهم")
کشتند
آنسان که سلاخی بدون ذره ای احساس
کشتند و بودایی که از صلح و محبت ادعا ها داشت
با چشم و گوش بسته اش در بستراین جوی خون لم داد
و ورد ها خواند از سکوت و رمز و راز باغ نیلوفر
تاوان دلسنگی داعش را
باید دهند این طفلکان جسته از آغوش مادر در مغاک مرگ
ای شرم بر هنجار زور و زر
کز شاخه هستی جدا کردست
جان هزاران را بسان برگ
سال 1366 که شالوده بنای یادبود مقبره الشعراء در حال اتمام بود ، از دفتر آقای سیدمحمد خاتمی که وزیر ارشاد وقت بود ، تماس گرفتند و گفتند که ایشان میخواهد با شما صحبت کند. وقتی ارتباط دادند ، سئوال کرد که آیا استاد شهریار وصیتی در مورد محل دفنشان پس از فوت دارند ؟ گفتم اطلاعی ندارم ، گفتند: نظرشان را جویا شوید که آیا مایل هستند در صورت درگذشت در مقبره الشعراء به خاک سپرده شوند ؟ با توجه به روحیه ای که استاد داشت و جناب فردی بهتر میدانند ، مشکل بود چنین سئوالی کرد. فکری بنظرم رسید و ایشان را با ماشین پیکانم در سر راه یک مراسم بردم به محوطه مقبره الشعراء و کنار بنای مقبره ملاباشی توقف کردم. استاد از شیشه جلو نگاهی به بنای یادبود انداخت و گفت: این چه بنایی هست ؟ گفتم به یادبود خاقانی، همام، قطران و سایر شعرا و عرفای مدفون در این محل ساخته شده است . گفت: پس اینجا قبرستان سرخاب است. گفتم بلی و درمورد بنای یادبود و طبقه زیرزمین آن توضیحاتی دادم که البته با توجه به شرایط جسمانی از ماشین پیاده نشد ولی در نهایت خندید و گفت:
پس برای من هم اینجا تله گذاشته اید > جوابم را گرفته بودم و وقتی ماجرا را به اطلاع آقای خاتمی رساندم ، گفتند : همین عبارت استاد برای محل دفن ایشان کافیست .